ماییم و نوای بی نوایی
با چشم و دلی ز مِهر سرشار
پرسید:
چگونه می سُرایی؟
در چنبر عالم زمینی
یکباره چه می شوی هوایی؟
ناگه ز کدام زخمه گردد، چنگ دلت از نوا نوایی؟
جانت ز کدام جلوه یابد این نقش و نگار کبریایی؟
گر نیست لطیفه ی بهشتی
ور نیست ودیعه ی خدایی
با پردگیان عالم شعر دیدار چگونه می نمایی؟
پیغام چگونه می فرستی، الهام چگونه می ربایی؟
گفتم که ندانم و ندانم
این نیز که من کی ام؟ کجایی؟
وین کیست درون من، که نالد
من نایم اگر، کجاست نایی؟
فریاد مرا چگونه ریزد در قالب تنگ شش هجایی
تا در نگری جدایم از خویش
جان رقص کنان از این جدایی
سیمرغ خیال می کِشد بال
مجذوب حلاوت رهایی
پوینده، تمام هستی من
هر ذره به سوی روشنایی
هر صبح، رهاتر از پرستو این پیک دیار آشنایی
در دشت فلک به دانه چینی
در جوی سحر، به سینه سایی
از کلبه ی تنگ بینوایان
تا قصر بلند پادشایی
بر بام ستاره ها برآیم
هر شام بدین شکسته پایی
تا بشکفد این جوانه ی شعر
چون تاج سپیده دم، طلایی
با این همه، در دل تو ای دوست
تا نیست امید رهگشایی
ماییم و نوای بی نوایی
بسم الله اگر حریف مایی
فریدون مشیری
[ جمعه 14 فروردین 1394 ] [ 11:08 PM ] [ KuoroshSS ]