بعد از شهادت حاج آقا مصطفى ؛ همان روز ظهر، صداى اذان بلند شد. امام بلند شد و تشريف برد وضو گرفت و فرمود: من مى روم مسجد. گفتم : به يكى از خادمها، كه زود برو و به خادم مسجد بگو سجاده را پهن كند. او به مسجد رفت و ديده بود خادم مسجد نيست . و اصلاً كسى احتمال نمى داد امام آنروز با اين عظمت و بزرگى مصيبت ، براى اقامه نماز جماعت به مسجد بروند. وقتى مردم فهميدند كه امام به مسجد مى آيد جمعيت يك دفعه از همه طرف به مسجد ريختند. ما وقتى به مسجد رسيديم ، مردم همه گريه مى كردند چه گريه اى ! امام وارد مسجد شدند، و اين عربها تعّجب مى كردند و به همديگر مى گفتند: (خمينى ابداً ما يبكى ) خمينى ابداً گريه نمى كند. امام نماز را خواند و بعد از نماز جماعت ، روضه خوانده شد. و امام و همه حضار گريستند.(80)
:: ادامه مطلب
ميرزا جواد آقا تهرانى ( 1368 ه .ش ) هيچ گاه در محرابى به عنوان امام جماعت نايستادند، مگر زمانى كه در جبهه هاى جنگ حضور داشتند. خود ايشان نقل مى فرمودند:
وقتى ديدم اين جوانان جان خويش را در طبق اخلاص گذاشته و در راه خدا تا پاى جان آمده اند، وقتى از من ناچيز، يك تقاضا دارند ((كه برايمان نماز بخوان ))، شرمم آمد كه اين خواسته آنان را رّد كنم !
آقا هميشه توصيه مى فرمودند كه : نماز را به جماعت بخوانيد. و خودشان هرگاه امكان داشت نماز را به جماعت يا به امامت غير انجام مى دادند.
يكى از شاگردان ايشان نقل فرمود كه ، براى ديدار با حضرت آية ا... العظمى اراكى ؛ به محضر ايشان رفتم . صحبت از آقاى ميرزا جواد آقا تهرانى شد. حضرت آية ا...اراكى فرمودند: ((براى آقا ميرزا، در نماز خلع روح حاصل مى شد)).
با اينكه خود حاضر نبودند در نماز جماعت امامت كنند ولى حاضر بودند به هر طلبه اى اقتدا نمايند و گاهى بى خبر مى ديديم پشت سر يكى از شاگردان به نماز ايستاده اند.(79)
:: ادامه مطلب
قبل از آنكه امام تبعيد بشود صاحب يكى از كارخانجات بزرگ در تهران كه مسجدى ساخته بود. از امام تقاضا كرد كه براى تبليغ و امامت جماعت يك مبلغ اعزام كنند. امام ابتدا با اكراه اين موضوع را پذيرفتند و پس از تعيين يك روحانى در هنگام اعزام به او فرمود: وظيفه شما علاوه بر تبليغ و امامت اين است كه دو موضوع را از ياد نبريد!
اول : در اين مسجد از من نامى برده نشود.
دوم : برخورد شما با بانى مسجد بگونه اى باشد كه خيال نكند كه به ثروت و مال او چشم طمع دوخته ايم .(78)
:: ادامه مطلب
در اوائل حكومت قاجاريه ، حكومت استبدادى قاجار، يك شخص را براى استاندارى شيراز انتخاب كرد. استاندار عده اى از رجال مملكت را در جشنى دعوت كرد و يهوديان محل را نيز دعوت نمود و مجلس عيش و نوش و رقص و ساز و آواز تشكيل داد. يكى دو نفر از افرادى كه در نماز جماعت آية ا... حاج ميرزا حسين يزدى شركت مى كردند در آن جلسه شركت نمودند. وقتى اين خبر را به ميرزا حسين يزدى رسانيدند، روز جمعه پس از نماز ظهر روى پله منبر نشست و بسيار گريست و گفت : شنيدم از مسجدى ها در جلسه عيّاشى يهوديان شركت نموده اند، اگر شما مسلمان هستيد چرا خلاف دستور خدا، رفتار مى كنيد؟ شما جان مرا به خطر انداختيد، و از ديشب خوابم نبرده است .
ديگر طاقت نداشت نماز عصر را بخواند از مسجد بيرون رفت و به بستر بيمارى افتاد. طبيب به بالينش آوردند، گفت : خوبست او را به باغى از باغهاى اطراف ببريد. آقا خيلى افسرده اند.
اين مرد الهى از وحشتى كه در مورد گناه ماءمومين به جانش افتاده بود بعد از اندكى با آن حال از دنيا رحلت نمود.(77)
صاحبدلى به مدرسه آمد زخانقاه |
بشكست صحبت اهل طريق را |
گفتم ميان عالم و عابد چه فرق بود؟ |
تا اختيار كردى از آن اين طريق را |
گفت : آن گليم خويش برون مى كشد ز آب |
و آن سعى مى كند كه بگيرد غريق را |
((سعدى ))
:: ادامه مطلب
در يكى از روزهاى سرد زمستانى دوران انقلاب مسئولان زندان براى آزار و اذيت زندانيان پتوهاى آنها را گرفتند و به هر كدام يك پتو دادند كه از آن ، هم زيرانداز و هم روانداز استفاده كنند. هيچ كس نمى توانست از شدّت سرما بخوابد. ساعت ده شب آية ا... حسين غفارى (1335 - 1394 ه .ق ) به پشت دَرِ زندان رفت و دَر را محكم زد. چپى ها و مجاهدين هم ايستاده بودند. همه جا سكوت و هيچ كس اعتراضى نداشت .
مسئولان زندان حاضر شدند، شهيد غفارى به آنها گفت : اين آقايان سردشان است ، پتوهاى آقايان را بدهيد.
مسئول زندان براى آنكه نفاق ايجاد كند، گفت : آقاى شيخ ! شما ديگر چرا از اين منافقين و كمونيستها دفاع مى كنيد؟!
در جواب گفت : اگر قرار است زنده بمانند پتوهايشان را بدهيد، هوا سرد است . اگر شما فكر آنها را قبول نداريد من هم قبول ندارم ولى انسان بايد از شرايط انسانى برخوردار باشد، پتوهايشان را بدهيد.
مسئول زندان گفت : آقاى شيخ ، اگر جنجال راه بيندازى كتك مفصّل خواهى خورد.
كم كم صداى زندانيان در آمد و به تدريج صداها اوج گرفت و حياط زندان شلوغ شد. در نتيجه آنها مجبور شدند پتوها را برگردانند. پتوها كه به داخل زندان آورده شد، صداى صلوات كه سمبل بچه هاى مسلمان بود بلند شد. بعد از اين واقعه تعدادى از ماركسيستها به آقا مراجعه كردند تا نماز بخوانند و شهيد غفارى نماز را به آنها آموزش داد.
بسيارى از چپيها مسلمان شدند و تعدادى از مجاهدين از عقايدشان دست برداشتند. از آن پس اذان گفتن نيز شروع شد و به دنبال آن نماز جماعت برپا گرديد، كه شهيد غفارى امام جماعت آن بود.(76)
:: ادامه مطلب
شبى كه ما مى خواستيم به كويت برويم با برادران جلسه گرفتيم كه ويزا بگيريم ، ولى مى بايست از كويت بگيريم . من با يكى از برادران در كويت تماس گرفتم و او به نام ((روح الله مصطفوى )) دو عدد ويزا گرفت و شبانه بوسيله ماشين يكى از برادران (قرار شد به كويت برويم ) حركت كرديم .
امام (ره ) تصميم گرفته بود كه از نجف هجرت كند و طى مشورتهاى بنا داشتيم از كويت به سوريه برويم . چون امام تاءكيد داشتند به كشورهاى اسلامى بروند، تصميم گرفتيم با ماشين خودمان برويم ، البته اين تصميم مخفيانه بود. قرار شد صبح زود حركت كنيم ولى از آنجا كه دولت عراق كاملاً مواظب اوضاع بود، تصميم گرفتيم شبانه رفتن خود را به دولت بگوئيم . البته دولت عراق هم توطئه هاى خود را چيده و به دولت كويت خبر داده بودند... شبانه حركت كرديم ، در بين راه صبحانه خورديم . ماشين همچنان به طرف مرز كويت حركت كرد. نزديك ظهر بود كه در مقابل يك مسجد توقف كرديم . ما مى خواستيم نماز بخوانيم ، امام فرمودند: ((آيا مسجد امام جماعت دارد يا خير؟)) گفتيم كه دارد. امام گفتند:((اگر امام جماعت دارد بايد بايستيد پشت سرش نماز بخوانيد يا ظهر نشده از اينجا برويم ، و اگر ظهر شد و خواستيد نماز را فرادى بخوانيد درست نيست )). ما هم بطرف مرز حركت كرديم . به مرز عراق كه رسيديم ، برادران رفتند گذرنامه ها را مُهر خروج بزنند، در همان حال امام مى خواستند نماز بخوانند، در دفتر مديريت گمرك نشسته بوديم كه ناگهان چشم امام به عكس بزرگى از صدام افتاد كه روى ديوار نصب كرده بودند. فوراً بيرون آمدند و گفتند: ((براى نماز خواندن به جاى ديگرى برويم )). و در لب مرز نماز را به جماعت خوانديم .(75)
:: ادامه مطلب
شيخ جعفر كاشف الغطاء (1294 - 1373 ه .ق ) مرجع بزرگ و محقق عاليقدر شيعه ، در يكى از مساجد نجف اشرف اقامه نماز جماعت مى نمود و در ظهر يكى از روزها، مردم به مسجد آمدند و در صفوف جماعت در انتظار آمدن آقا نشستند، ولى آمدن او طول كشيد و آنها برخاستند و نماز خود را فرادى خواندند. در بين نماز شيخ جعفر به مسجد آمد و ديد مردم فرادى نماز مى خوانند، بسيار ناراحت شد و آنها را سرزنش كرد و گفت : آيا در ميان شما يك نفر مورد اطمينان نيست كه هر گاه من به مسجد نرسيدم به او اقتدا كنيد، و نماز را به جماعت بخوانيد؟! در اين حال ، چشمش به مرد تاجر نيكوكارى افتاد كه (نزد شيخ جعفر مورد وثوق بود)، ديد در گوشه اى از مسجد نماز مى خواند. نزد او رفت و به او اقتدا نمود. مردم نيز به پيروى از شيخ ، صفها را منظم كرده و به آن تاجر صالح ، اقتدا كردند. آن تاجر احساس كرد كه شيخ و مردم به او اقتدا كرده اند، بسيار شرمنده شد. از طرفى شرعاً نمى توانست نماز خود را قطع كند. نماز را با زحمت به پايان رساند، بعد از نماز فوراً برخاست كه به كنارى برود، آمد كه دست شيخ را ببوسد، شيخ دست او را گرفت و اصرار كرد كه بايد نماز عصر را نيز بخواند و او قبول نمى كرد، سرانجام شيخ گفت ، يا بايد نماز جماعت را تو بخوانى و ما به تو اقتدا كنيم ، و يا بايد دويست لباس شامى به اينجا (براى فقرا) بياورى . آن تاجر با خوشحالى گفت : حاضرم آن لباسها را به اينجا بياورم و امامت نماز جماعت را قبول نكنم . شيخ گفت : بايد قبل از نماز آن لباسها را بياورى . تاجر قبول كرد و شخصى را فرستاد و آن لباسها را از مغازه اش به مسجد آورد و شيخ جعفر آن لباسها را ميان فقرا تقسيم نمود. سپس برخاست و اقامه نماز جماعت را كرد و مردم نماز عصر را با امامت شيخ بجاى آوردند.(74)
:: ادامه مطلب
|
» کل نظرات : 135
» بازديد کل : 2908331
» تاريخ ايجاد وبلاگ :
شنبه 30 دی 1391
» آخرين بروز رساني :
سه شنبه 19 دی 1396