| وب سایت تخصصی نماز | آغاز شد این دفتر برای کسانی که میخواهند محبوب خدا شوند ....قربه الی الله .... برای محبوب شدن نزد خدا چند قدم بیشتر فاصله نداریم .... یاعلی « ارزنـــده تـرین گــوهر مصـود نـــماز است / زیبنــده تـرین هــدیه معبـود نـــماز است / ای دوست بگـو تـا همـه ی خـلق بداننـد / مقصود حق از خلقت موجود نـماز است. »
 

فصل پنجم : با محرمان خلوت اُنس
سيرى در حالات نمازگزاران
135 - سيماى نور
وقتى تيرى در جنگ اُحد به پاى مبارك على عليه السّلام فرو رفته بود، خواستند آن را بيرون آورند، بطريقى كه درد آن بر حضرت اثر نكند. صبر كردند تا مشغول نماز شد آنگاه بيرون آوردند. پيوسته آن حضرت در هر شب هزار ركعت نماز مى گذارد و گاه گاهى از خوف و خشيّت الهى آن حضرت را غشى عارض مى شد.(149)

شير خدا شاه ولايت على
صيقل شَرْك خفّى و جَلىّ
روز اُحد چون صف هيجا گرفت
تير مخالف به تنش جا گرفت
غنچه پيكان به گُل او نهفت
صد گُل محنت ز گل او شكفت
روى عبادت سوى محراب كرد
پشت به دردِ سر اصحاب كرد
خنجر الماس چو بند اختند
چاك به تن چون گلشن انداختند
صورت حالش چو نمودند باز
گفت كه سوگند بداناى راز
گز اَلَم تبغ ندارم خبر
گر چه ز من نيست خبر دارتر

((ملاّى جامى ؛))



:: ادامه مطلب
134 - قضاء نماز شب
نويسنده : محبوب خدا
تاريخ : شنبه 28 بهمن 1391 

شب قبل از عمليات محرم ، برادر مهدى سامع تا بعد از نيمه شب به شناسائى رفته بود و دير وقت خسته و كوفته برگشته و به خواب رفت . بچه ها كه براى نماز شب بيدار شده بودند او را بيدار نكردند و چون خسته بود و شب بعد هم بايد در عمليات شركت مى كرد.
صبح كه براى نماز بيدار شد گفت : مگر سفارش نكرده بودم مرا براى نماز شب بيدار كنيد؟ آه سردى كشيد و گفت : افسوس ! شب آخر عمرم نماز شب ام قضا شد! فردا شب ! عمليات آغاز شد و در حين عمليات مهدى به خيل عظيم شهداء اسلام پيوست .(148)



:: ادامه مطلب
133 - نماز همه چيز ماست
نويسنده : محبوب خدا
تاريخ : شنبه 28 بهمن 1391 

يكى از اسراء نمازش كه تمام شد، سربازش عراقى صدايش كرد و گفت :
- شماها از نماز خواندن خسته نمى شويد؟ هميشه مى بينم چند نفر در حال نماز هستيد، حتى شبها و نيمه شبها، شما خواب نداريد؟
آن برادر با آرامش رو به سرباز عراقى كرد و جواب داد:
- ما به خاطر همين نماز اينجا اسير شده ايم . نماز همه چيز ماست . نماز نور چشم ماست .(147)



:: ادامه مطلب
132 - جرم سجده طولانى
نويسنده : محبوب خدا
تاريخ : شنبه 28 بهمن 1391 

آن شب ، پس از صرف شام ، مشغول خواندن نماز مغرب و عشاء شدم . نمازم را كه خواندم متوجه نگهبانى شدم كه پشت پنجره ايستاده بود و داخل سلول را مى پاييد. او به يكى از بچه ها خيره شده بود و نماز خواندن او را تماشا مى كرد. وقتى نماز و سجده طولانى و همراه با آه و ناله وى تمام شد، سرباز عراقى او را صدا زد و با خشم پرسيد:
- چرا اين همه در سجده بودى ؟ براى چه كسى دعا مى كردى ؟ براى خمينى ؟!
آن برادر اسير، جواب داد: نه ، داشتم براى آزادى خودمان دعا مى كردم .
سرباز بعثى نام او را ياد داشت كرد (و وقيحانه آب دهانش را بر روى او انداخت ) و از پشت پنجره دور شد. صبح روز بعد آن برادر را به جرم دعا و سجده طولانى به 25 ضربه شلاق محكوم كردند و با كابل ، پشت او را سياه نمودند. طورى كه پس از تحمّل ضربات به حالت اغماء دچار شد.(146)



:: ادامه مطلب
131 - شبهاى اسارت
نويسنده : محبوب خدا
تاريخ : شنبه 28 بهمن 1391 

ساعت 5/3 نيمه شب بود كه از خواب بلند شدم . مثل شبهاى گذشته تعداد زيادى از بچه ها حدود هفتاد نفر را ديدم كه مشغول اقامه نماز شب بودند مدّتى بعد، سرباز عراقى از پشت پنجره مسئول آسايشگاه را صدا زد و پرسيد: دو ساعت به نماز صبح مانده است چرا اينها الان نماز مى خوانند؟ حتماً در دوره گذشته نخوانده اند و ميخواهند جبران كنند! مسئول آسايشگاه در جواب او گفت : اينها نماز شب مى خوانند و با خدا راز و نياز مى كنند. سرباز گفت : يك ساعت است دارم قدم مى زنم و مى بينم كه همه قنوت گرفته اند. اينها چه مى گويند؟ من بايد بدانم كه چرا قنوت گرفته اند و گريه مى كنند. و يكى از بچه ها را خطاب قرار داد و با لحنى تمسخر آميز پرسيد: براى چه گريه مى كنى ؟ مگر مرد هم گريه مى كند؟ حتماً دلت براى پدر و مادرت تنگ شده ؟! آن اسير كه حدود نوزده سال داشت در جواب گفت : من براى بدبختى شما گريه مى كنم و نمى دانم كه چه وقت مى خواهيد به حقيقت برسيد. سرباز عراقى با شنيدن اين جمله شروع به دادن فحش و ناسزا كرد.
صبح روز بعد، آن برادر آزاده را به زندان انفرادى بردند و به مدّت 10 شب حبس كردند.(145)



:: ادامه مطلب
130 - تحول ايمان
نويسنده : محبوب خدا
تاريخ : شنبه 28 بهمن 1391 

ساعت 10 شب بود و سوز و سرماى زمستانى همه ما را در گوشه زندان جمع كرده بود، در همين حين ، متوجه سرباز عراقى شدم كه با اشاره دست مرا مى خواند. با شك و دودلى جلو رفتم ، امّا وقتى مقابلش ايستادم در چهره اش موجى از عاطفه ديدم . لحظات عجيبى بود و نگاه او حكايت از حادثه اى عجيب مى كرد. گويى در پى يافتن گم شده بود. او پس از چند لحظه سكوت گفت : آيا مى توانى نماز خواندن را به من ياد بدهى ؟ چيزى را كه مى شنيدم باورم نمى شد، او دوباره حرفش را تكرار كرد. در حالى كه اشك شوق در چشمانم حلقه زده بود، جواب مثبت دادم . مدّتى طول كشيد تا خواندن نماز را ياد گرفت و پس از آن نه تنها اذيتمان نمى كرد، بلكه تا حد توان هواى ما را نگه مى داشت . او شيعه مذهب بود. يك روز ديگر همين نگهبان از من پرسيد كه نيمه شبها چه مى خوانيم و من به او فهماندم كه نماز شب اقامه مى كنيم . او با اشتياق تمام ، طريقه اقامه نماز شب را نيز ياد گرفت . به تدريج خود را در دنياى ديگر احساس مى كردم و جوانه هاى اميد در دلم شكوفه مى شد حالت غير قابل وصفى بود. و من در زيباترين لحظات عمرم ، در پيشگاه خدا سجده شكر به جا مى آوردم . اين سرباز عراقى طورى متحول شده بود كه وقتى خبر ارتحال حضرت امام قدّس سرّه را شنيد، اشك از چشمانش سرازير شد.(144)



:: ادامه مطلب
129 - لحظات آخر زندگى يك سردار
نويسنده : محبوب خدا
تاريخ : شنبه 28 بهمن 1391 

سيّد مجتبى نواب رهبر بزرگ فدائيان اسلام براى مقابله با مزدوران استعمار، سازمان فدائيان اسلام را در سال 1324 ه‍ .ش تشكيل داد كه اعضاى مركزى اين سازمان عبارت بودند از:
1 - سيّد حسين امامى 2 - خليل طهماسبى 3 - سيّد عبدالحسين واحدى 4 - محمّد مهدى عبد خوانى 5 - مظفر ذوالقدر و ...
هژير از مهره هاى مورد اعتماد انگليسيها بود هميشه مشاغل مهمى داشت و پس از شهريور 20 چندين بار وزير شد و پس از سقوط كابينه قوام در سال 1327 چند ماه نخست وزير بود. نخست وزيرى او به علت مخالفت مردم دوامى نياورد و پس از آن به دستور شاه وزير دربار شد و در همين سمت توسط((فدائيان اسلام ))كشته شد.
روز جمعه اى بود و محمّد رضا به اتفاق عده اى در فرح آباد بود، من هم بودم بعد از ظهر خبر رسيد كه هژير را ترور كرده اند. محمّد رضا به من گفت : بيا با هم به بيمارستان برويم . هژير در بيمارستان شماره 2 ارتش بسترى بود. شاه وارد اتاق هژير شد و من هم به دنبالش . هژير كاملاً هوشيار بود و خواست كه اداى احترام كند، ولى محمّد رضا نگذاشت و گفت : نه شما زخمى هستيد، استراحت كنيد.
شاه مدّتى نشست و چون ديد حال هژير خوب است بيمارستان را ترك كرد. ولى شب (5/6 ساعت پس از ملاقات فوق ) خبر رسيد كه هژير فوت كرده است . فرداى آن روز در محافل سياسى بالا شايع شد كه ترور هژير كار رزم آرا است . در آن زمان رزم آرا قدرتى بود و به شدت براى كسب مقام نخست وزيرى زد و بند مى كرد. شايعه فوق به گوش محمّد رضا رسيد، ولى رزم آرا كه زرنگ بود و شايعه را شنيده بود به محمّد رضا اصرار كرد كه فرد مورد اعتمادى به ملاقات ضارب برود و تحقيق كند. محمّد رضا مرا تعيين كرد. تقريباً ساعت يك بعد از نيمه شب ، محمّد رضا به من گفت كه : به منزل رزم آرا برو و او را ملاقات كن . به منزل رزم آرا رفتم ، خواب بود و با لباس ‍ خواب بيرون آمد. گفتم ، كه شاه دستور داده بيايم و شما را ببينم . موضوع چيست ؟ گفت : ضارب هژير در زندان دژبان است به ملاقاتش برويد و بپرسيد كه ، چه كسى دستور ترور هژير را داده ، وعده دهيد كه اگر راستش را بگويد آزاد خواهد شد. من همان موقع به زندان دژبان كه در خيابان سوم اسفند واقع بود و در اختيار رزم آرا قرار داشت رفتم . رئيس دژبان مرا به سلول ضارب (سيّد حسين امامى ) برد و در گوش من گفت : چون ممكن است به شما حمله كند ما چند نفر پشت در مى ايستيم ! من وارد سلول شدم ، ديدم مردى قوى هيكل و سالم ، نشسته بود و تسبيح مى انداخت و دعا مى خواند. او تا مرا ديد به نماز ايستاد. نمى دانم چه نمازى بود كه فوق العاده طولانى شد. حدود سه ربع ساعت در گوشه اتاق روى صندلى نشستم و او اصلاً متوجه من نبود و مرتب راز و نياز مى كرد و به محض اينكه نمازش تمام مى شد نماز ديگر را شروع مى كرد. ديدم كه با اين وضع نمى شود، زمانى كه نمازش تمام شد اشاره كردم و گفتم : اين كارها را كنار بگذار، من عجله دارم . پذيرفت و روى تخت چوبى نشست و به ديوار تكيه زد و پايش را بالا گذارد و به تسبيح انداختن پرداخت . او پرسيد: چه مى خواهى ! گفتم : مرا مى شناسى ؟ گفت : مى شناسم ، تو فردوست و دوست شاه هستى ! از او سؤ ال كردم : چه كسى به شما دستور داد كه هژير را ترور كنى ؟ اگر حقيقت را بگويى بخشوده و آزاد مى شوى و اگر اين قول را قبول ندارى من خود ضامن شما مى شوم .
جواب داد: البته محمّد رضا مى تواند اين كار را بكند ولى من صريحاً مى گوئيم كه وظيفه شرعى خود را انجام دادم و از كسى درخواستى ندارم ، خوشحالم كه اين وظيفه را انجام دادم و مجازاتم هر چه باشد كه - اعدام است - قبول دارم ؟!. از او پرسيدم : آيا رزم آرا به شما دستور نداده كه اين كار را بكنيد؟ پرسيد: رزم آرا كيست ؟! گفتم : يعنى او را نمى شناسى ؟! پاسخ داد: مى شناسم ، سپهبد است ، رئيس ستاد ارتش است ، ولى همين مانده كه من دستور رزم آرا را اجرا كنم ! اين حرفها چيست كه مى گوئيد! من گفتم : حالا شب است و دير وقت و ممكن است شما خسته باشيد، اگر اجازه دهيد فردا مجدداً به ديدارتان مى آئيم . پاسخ داد: آمدن شما اشكالى ندارد ولى بى خود وقتتان را تلف نكنيد، شما اگر 10 ساعت هم بنشينيد پاسخ من همين است . و مجدداً برخاست و به نماز ايستاد. با كمال تعجب برخاستم و در را باز كردم ، مشاهده كردم كه رزم آرا با لباس سپهبدى ايستاده و پشت سرش رئيس دژبان و ساير افسران ايستاده اند. رزم آرا پرسيد: اين فرد چه گفت ؟ گفتم : پيشنهاد را قبول نكرد. گفت : ديديد من بى تقصيرم . اكنون ساعت 4 صبح بود. محمّد رضا گفته بود كه هر ساعتى كه كار به پايان رسيد مرا بيدار كن و نتيجه را بگو. من به پيشخدمتش گفتم و او را بيدار كرد. به داخل اتاق رفتم و جريان را گفتم و گفتم : كه با ضارب مجدداً يك قرار براى فردا صبح گذارده ام . شاه گفت : فردا صبح برو، اشكالى ندارد ولى اين كار رزم آرا نيست و شايعات دروغ است .
به هر حال ، صبح روز بعد مجدداً به زندان رفتم و ديدم كه ضارب مشغول دعا و نماز است و حالش هم خوب است . مجدداً مطلب را تكرار كردم . او پاسخ داد: اگر صد دفعه هم بيايى پاسخ من همان است . وظيفه دينى من حكم مى كرد كه هژير را به قتل برسانم و هيچ درخواستى هم ندارم !. از اتاق خارج شدم نزد محمّد رضا رفتم و گفتم : كه چيزى نمى گويد همان صحبتهاى شب قبل را تكرار مى كند.
پس از اين جريان ، به سرعت ترتيب محاكمه ضارب داده شد و مدّت كوتاهى بعد، در ساعت 2 بعد از نيمه شب ، با يك گردان دژبان به ميدان سپه برده و دار زده شد.(143)



:: ادامه مطلب
 

 


 
» تعداد مطالب : 2884
» کل نظرات : 135
» بازديد کل : 2895541
» تاريخ ايجاد وبلاگ :
شنبه 30 دی 1391 
» آخرين بروز رساني :
سه شنبه 19 دی 1396