| وب سایت تخصصی نماز | آغاز شد این دفتر برای کسانی که میخواهند محبوب خدا شوند ....قربه الی الله .... برای محبوب شدن نزد خدا چند قدم بیشتر فاصله نداریم .... یاعلی « ارزنـــده تـرین گــوهر مصـود نـــماز است / زیبنــده تـرین هــدیه معبـود نـــماز است / ای دوست بگـو تـا همـه ی خـلق بداننـد / مقصود حق از خلقت موجود نـماز است. »
 
لحظات آخر زندگى یك سردار
نويسنده : محبوب خدا
تاريخ : سه شنبه 17 بهمن 1391 

سیّد مجتبى نواب رهبر بزرگ فدائیان اسلام براى مقابله با مزدوران استعمار، سازمان فدائیان اسلام را در سال 1324 ه‍ .ش تشكیل داد كه اعضاى مركزى این سازمان عبارت بودند از: 1- سیّد حسین امامى 2- خلیل طهماسبى 3- سیّد عبدالحسین واحدى 4 - محمّد مهدى عبد خوانى 5 - مظفر ذوالقدر و ... هژیر از مهره هاى مورد اعتماد انگلیسیها بود همیشه مشاغل مهمى داشت و پس از شهریور 20 چندین بار وزیر شد و پس از سقوط كابینه قوام در سال 1327 چند ماه نخست وزیر بود. نخست وزیرى او به علت مخالفت مردم دوامى نیاورد و پس از آن به دستور شاه وزیر دربار شد و در همین سمت توسط((فدائیان اسلام ))كشته شد.

روز جمعه اى بود و محمّد رضا به اتفاق عده اى در فرح آباد بود، من هم بودم بعد از ظهر خبر رسید كه هژیر را ترور كرده اند. محمّد رضا به من گفت : بیا با هم به بیمارستان برویم . هژیر در بیمارستان شماره 2 ارتش بسترى بود. شاه وارد اتاق هژیر شد و من هم به دنبالش . هژیر كاملاً هوشیار بود و خواست كه اداى احترام كند، ولى محمّد رضا نگذاشت و گفت : نه شما زخمى هستید، استراحت كنید. شاه مدّتى نشست و چون دید حال هژیر خوب است بیمارستان را ترك كرد. ولى شب (5/6 ساعت پس از ملاقات فوق ) خبر رسید كه هژیر فوت كرده است . فرداى آن روز در محافل سیاسى بالا شایع شد كه ترور هژیر كار رزم آرا است .

در آن زمان رزم آرا قدرتى بود و به شدت براى كسب مقام نخست وزیرى زد و بند مى كرد. شایعه فوق به گوش محمّد رضا رسید، ولى رزم آرا كه زرنگ بود و شایعه را شنیده بود به محمّد رضا اصرار كرد كه فرد مورد اعتمادى به ملاقات ضارب برود و تحقیق كند. محمّد رضا مرا تعیین كرد. تقریباً ساعت یك بعد از نیمه شب ، محمّد رضا به من گفت كه : به منزل رزم آرا برو و او را ملاقات كن . به منزل رزم آرا رفتم ، خواب بود و با لباس ‍ خواب بیرون آمد. گفتم ، كه شاه دستور داده بیایم و شما را ببینم .

موضوع چیست ؟ گفت : ضارب هژیر در زندان دژبان است به ملاقاتش بروید و بپرسید كه ، چه كسى دستور ترور هژیر را داده ، وعده دهید كه اگر راستش را بگوید آزاد خواهد شد. من همان موقع به زندان دژبان كه در خیابان سوم اسفند واقع بود و در اختیار رزم آرا قرار داشت رفتم . رئیس دژبان مرا به سلول ضارب (سیّد حسین امامى ) برد و در گوش من گفت : چون ممكن است به شما حمله كند ما چند نفر پشت در مى ایستیم ! من وارد سلول شدم ، دیدم مردى قوى هیكل و سالم ، نشسته بود و تسبیح مى انداخت و دعا مى خواند. او تا مرا دید به نماز ایستاد.

نمى دانم چه نمازى بود كه فوق العاده طولانى شد. حدود سه ربع ساعت در گوشه اتاق روى صندلى نشستم و او اصلاً متوجه من نبود و مرتب راز و نیاز مى كرد و به محض اینكه نمازش تمام مى شد نماز دیگر را شروع مى كرد. دیدم كه با این وضع نمى شود، زمانى كه نمازش تمام شد اشاره كردم و گفتم : این كارها را كنار بگذار، من عجله دارم .

پذیرفت و روى تخت چوبى نشست و به دیوار تكیه زد و پایش را بالا گذارد و به تسبیح انداختن پرداخت . او پرسید: چه مى خواهى ! گفتم : مرا مى شناسى ؟ گفت : مى شناسم ، تو فردوست و دوست شاه هستى ! از او سؤ ال كردم : چه كسى به شما دستور داد كه هژیر را ترور كنى ؟ اگر حقیقت را بگویى بخشوده و آزاد مى شوى و اگر این قول را قبول ندارى من خود ضامن شما مى شوم .

جواب داد: البته محمّد رضا مى تواند این كار را بكند ولى من صریحاً مى گوئیم كه وظیفه شرعى خود را انجام دادم و از كسى درخواستى ندارم ، خوشحالم كه این وظیفه را انجام دادم و مجازاتم هر چه باشد كه - اعدام است - قبول دارم ؟!. از او پرسیدم : آیا رزم آرا به شما دستور نداده كه این كار را بكنید؟ پرسید: رزم آرا كیست ؟! گفتم : یعنى او را نمى شناسى ؟! پاسخ داد: مى شناسم ، سپهبد است ، رئیس ستاد ارتش است ، ولى همین مانده كه من دستور رزم آرا را اجرا كنم ! این حرفها چیست كه مى گوئید! من گفتم : حالا شب است و دیر وقت و ممكن است شما خسته باشید، اگر اجازه دهید فردا مجدداً به دیدارتان مى آئیم . پاسخ داد: آمدن شما اشكالى ندارد ولى بى خود وقتتان را تلف نكنید، شما اگر 10 ساعت هم بنشینید پاسخ من همین است .

و مجدداً برخاست و به نماز ایستاد. با كمال تعجب برخاستم و در را باز كردم ، مشاهده كردم كه رزم آرا با لباس سپهبدى ایستاده و پشت سرش رئیس دژبان و سایر افسران ایستاده اند. رزم آرا پرسید: این فرد چه گفت ؟ گفتم : پیشنهاد را قبول نكرد. گفت : دیدید من بى تقصیرم . اكنون ساعت 4 صبح بود. محمّد رضا گفته بود كه هر ساعتى كه كار به پایان رسید مرا بیدار كن و نتیجه را بگو. من به پیشخدمتش گفتم و او را بیدار كرد.

به داخل اتاق رفتم و جریان را گفتم و گفتم : كه با ضارب مجدداً یك قرار براى فردا صبح گذارده ام . شاه گفت : فردا صبح برو، اشكالى ندارد ولى این كار رزم آرا نیست و شایعات دروغ است . به هر حال ، صبح روز بعد مجدداً به زندان رفتم و دیدم كه ضارب مشغول دعا و نماز است و حالش هم خوب است . مجدداً مطلب را تكرار كردم . او پاسخ داد: اگر صد دفعه هم بیایى پاسخ من همان است . وظیفه دینى من حكم مى كرد كه هژیر را به قتل برسانم و هیچ درخواستى هم ندارم !. از اتاق خارج شدم نزد محمّد رضا رفتم و گفتم : كه چیزى نمى گوید همان صحبتهاى شب قبل را تكرار مى كند. پس از این جریان ، به سرعت ترتیب محاكمه ضارب داده شد و مدّت كوتاهى بعد، در ساعت 2 بعد از نیمه شب ، با یك گردان دژبان به میدان سپه برده و دار زده شد.[1]

[1] . نماز در اسارت ، ص 43، خاطره از برادر آزاده عیسى على پور.



::
 
» تعداد مطالب : 2884
» کل نظرات : 135
» بازديد کل : 2903494
» تاريخ ايجاد وبلاگ :
شنبه 30 دی 1391 
» آخرين بروز رساني :
سه شنبه 19 دی 1396