علاّمه محمّد تقى جعفرى ؛ (1304 - 1377 ه ش ) نقل كرد:
در نجف در دوران حضور در محضرشان (استاد آية ا... شيخ مرتضى طالقانى ) روزى كه آخرين روزهاى ذى الحجه بود براى درس به خدمتشان رسيدم . همين كه وارد شدم و رويارويشان نشستم فرمودند: براى چه آمدى آقا؟ من عرض كردم : آمدم كه درس بفرماييد. ايشان فرمودند: برو آقا، درس تمام شد. چون ماه محرم رسيده بود من خيال كردم ايشان مى فرمايد كه تعطيلات محرم رسيده است ، لذا درس تعطيل است ، و آنچه كه به هيچ وجه به ذهنم خطور نكرد، اين بود كه ايشان خبر مرگ و رحلت خود را از دنيا به من اطلاّع مى دهد. همه آقايان كه در آن موقع در نجف بودند مى دانند كه ايشان بيمار نبود، لذا من عرض كردم آقا دو روز به محرم مانده است و درسها تعطيل نشده است . ايشان كلمه اخلاص ((لااله الاالله )) را با هيجان غير قابل توصيفى به زبان آورد و فرمود: مى دانم آقا! مى دانم ! به شما مى گويم درس تمام شد. ((خر طالقان رفته پالانش مانده ))، روح رفته جسدش مانده . و خدا را شاهد مى گيرم هيچ گونه علامت بيمارى در ايشان نبود من متوجه شدم كه آن مرد الهى خبر رحلت خود را مى دهد. سخت منقلب شدم عرض كردم : پس چيزى بفرماييد براى يادگار، بار ديگر كلمه ((لااله الا الله )) را با يك قيافه روحانى و رو به ابديت گفت . در اين حال اشك از ديدگان مباركش به محاسن شريفش جارى شد و اين بيت را در حال عبور از پل زندگى و مرگ براى من فرمود:
تا رسد دستت به خود شو كارگر |
چو فتى از كار خواهى زد به سر |
بار ديگر كلمه ((لا اله الا الله )) را با حالتى عالى تر گفت . من برخاستم و هر چه كردم كه دستش را ببوسم نگذاشت و با قدرت بسيار دستش را كشيد، و من خم شدم پيشانى و محاسن مباركش را چند بار بوسيدم و اثر قطرات اشكهاى مقدّس آن مسافر ديار ابديت را در صورتم احساس كردم و رفتم .
پس فردا در مدرسه صدر كه ما آنجا درس مى خوانديم و محرم وارد شده بود، به ياد سرور شهيدان امام حسين عليه السّلام نشسته بوديم كه مرحوم آقاى شيخ محمّد على خراسان ؛ براى منبر آمدند و همين كه بالاى منبر نشست پس از حمد و ثناى خداوند گفت :((انا لله و انا اليه راجعون )) شيخ مرتضى طالقانى به لقاء الله پيوست .
شيخ در يكى از حجره هاى مدرسه آية ا... سيّد كاظم يزدى سكونت داشت . همه مراجع و بزرگان حوزه و فضلاب آمده بودند. از يكى از طلبه هاى مدرسه كه سيّد بود پرسيدم : شيخ چگونه از دنيا رفت ؟ او گفت : ديشب هم مانند همه شب يك ساعت به اذان صبح مانده شيخ از پله هاى پشت بام بالا رفت و به طور آهسته نماز و مناجات گفت . او هميشه آهسته مناجات مى كرد، آمد پايين نماز صبح را خواند و به حجره رفت ، ما ديديم آفتاب بر آمده است و شيخ بيرون نيامد، از پنجره نگاه كرديم ، ديديم چشم از اين دنيا بربسته و حوالى طلوع خورشيد، روحش از اين فضا ناپديد شد و به ابديت پيوسته است .(141)
مژده وصل تو كو كز سر جان برخيزم |
طاير قدسم و از دام جهان برخيزم |
بولاى تو كه گر بنده خويشم خوانى |
از سر خواجگى كون و مكان برخيزم |
((حافظ))
::
» کل نظرات : 135
» بازديد کل : 2907338
» تاريخ ايجاد وبلاگ :
شنبه 30 دی 1391
» آخرين بروز رساني :
سه شنبه 19 دی 1396