بِسمِ اللّه ‏ِالرَّحمنِ الرَّحيمِ اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَ فی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد و کپی برداری از مطالب تنها با ذکر منبع مجاز است...
درباره ما
هزاران درود بر مهدی، هزاران درود بر امام المتقین، هزاران درود بر جاری کننده عدل در جهان، هزاران درود بر آبادگر بزرگ عالم، هزاران درود بر فرزند رسول خدا، هزاران درود بر فرزند امیر المومنین، هزاران درود بر فرزند زهرای مرضیه، هزاران درود بر دوای درد شیعیان، درود الهی بر وجود پاک و مقدس بقیه الله العظم مهـــــــــــــدی فاطمه
نویسنده
آماروبلاگ
» کل بازدید : 850269
» تعداد کل پست ها : 2815
» آخرین بروز رسانی : یک شنبه 4 شهریور 1397 
تعداد نظرات : 109 عدد
تاریخ ایجاد وبلاگ : دوشنبه 21 مرداد 1392  عدد
دیگر امکانات
صلوات شمار مهدوی


لوگوی دوستان

کجایید ای شهیدان خدایی

معبر شهدا2

نظرسنجی
وبلاگ مهـــــــــــــدی فاطمه را چطور ارزیابی میکنید؟

موضوعات مطالب
آرشیو مطالب
پیوندهای وبگاه
نوای مهدوی

امارگیر وبلاگ
مترجم وبلاگ

فراق یار



راز دیدن امام
+ نویسنده مهـــــــــــــدی فاطمه در دوشنبه 18 آبان 1394  11:42 PM | نظرات(0)

در «تهران»، استاد روحانی‌ ای بود که «لُمعَتین» را تدریس می‌ کرد. مطّلع شد که گاهی از یکی از طلّاب و شاگردانش که از لحاظ درس خیلی عالی نبود، کارهایی نسبتاً خارق ‌العادّه دیده و شنیده می ‌شود.
روزی چاقوی استاد (در زمان گذشته وسیله نوشتن قلم نی بود و نویسندگان، چاقوی کوچک ظریفی برای درست کردن قلم به همراه داشتند) که خیلی به آن علاقه داشت، گم می‌ شود و وی هرچه می‌ گردد، آن را پیدا نمی ‌کند و به تصوّر آنکه بچّه ‌هایش برداشته و از بین برده‌ اند، نسبت به بچّه‌ ها و خانواده عصبانی می‌ شود. مدّتی بدین منوال می‌ گذرد و چاقو پیدا نمی ‌شود و عصبانیّت آقا نیز تمام نمی ‌شود.


روزی آن شاگرد بعد از درس، به استاد می ‌گوید:
«آقا! چاقویتان را در جیب جلیقه کهنه خود گذاشته‌ اید و فراموش کرده ‌اید. بچّه‌ها چه گناهی دارند!» آقا یادش می ‌آید و تعجّب می ‌کند که آن طلبه چگونه از آن اطّلاع داشته است.

از اینجا دیگر یقین می‌ کند که او با اولیای خدا سر و کار دارد، روزی به او می‌ گوید: «بعد از درس با شما کاری دارم.» چون خلوت می‌ شود، می ‌گوید: «آقای عزیز! مسلّم است که شما با جایی ارتباط دارید. به من بگویید خدمت آقا امام زمان(عج) مشرّف می ‌شوید؟»

استاد اصرار می ‌کند و شاگرد ناچار می ‌شود جریان تشرّف خود خدمت آقا را به او بگوید. استاد می ‌گوید: «عزیزم! این بار وقتی مشرّف شدید، سلام بنده را برسانید و بگویید: اگر صلاح می ‌دانند، چند دقیقه‌ ای اجازه تشرّف به حقیر بدهند.»
مدّتی می‌ گذرد و طلبه چیزی نمی ‌گوید و استاد هم از ترس اینکه نکند جواب، منفی باشد، جرئت نمی ‌کند از او سؤال کند. ولی به خاطر طولانی شدن مدّت، صبر استاد تمام می ‌شود و روزی به وی می ‌گوید:

«آقای عزیز! از عرض پیام من خبری نشد؟» می ‌بیند که وی (به اصطلاح) این پا و آن پا می ‌کند. استاد می ‌گوید: «عزیزم! خجالت نکش. آنچه فرموده‌ اند، به حقیر بگویید؛ چون شما قاصد پیام بودی «و ما علی الرسول إلا البلاغ المبین؛ چیزی جز ابلاغ و رساندن خبر بر عهده ی فرستاده نیست.»

آن طلبه با نهایت ناراحتی می ‌گوید:
«آقا فرمود: «لازم نیست ما چند دقیقه به شما وقت ملاقات بدهیم. شما تهذیب نفس کنید؛ من خودم نزد شما می ‌آیم.»



منابع: سیّدمهدی ساعی، به سوی محبوب. رضا باقی‌ زاده، «برگی از دفتر آفتاب»، ماهنامه  ی موعود، شماره 156.