blogers
مردان مقدس

وقتي به خرمشهر رسيديم هنوز خونين‌شهر نشده بود. شهر هنوز سرپا بود اگرچه دشمن خود را تا پشت صد دستگاه جلو كشيده بود. يك دوربين «ميني‌اكلر» داشتيم و يك ضبط صوت «ناگرا» و خرت و پرت‌هاي ديگري كه اين مجموعه را كامل مي‌كرد. هم كارگردان و صدا بردار خود من هم بودم و جز فيلمبردار فقط يك نفر ديگر همراه ما بود؛ شهيد «غلام عباس ملك مكان»، شيرمردي از روستاي «قنات ملك»، شيراز كه هم رانندگي مي‌كرد و هم محافظ مسلح گروه فيلمبرداري بود آن هم با يك تفنگ‌ «ام-يك». بعدها راه «غلام عباس» از ما جدا شد، اگر چه تا آخر دوست يكديگر باقي مانديم. او كار فيلمسازي را رها كرد و به گردان‌هاي رزمي پيوست و بعدها در آبادان شهيد شد. چهره‌اي همچون شير داشت. محكم واستخواني و بسيار قدرتمند اما با يال وكوپالي نه چندان بلند، دلش هم دل شير بود. از رزم‌آوراني بود كه داوطلبانه در جنگ «فيروزآباد» به «سپاه پاسداران» ملحق شده بود. در همين غائله بودكه ما هم با يكديگر آشنا شديم؛ از زمان فيلمبرداري مجموعه مستند، «خان گزيده‌ها» كه در آباده،‌جهرم، شيراز، و فيروز‌آباد و روستاهاي اطراف اين شهرها فيلمبرداري مي شد.


يک برگ گزارش

دوشنبه 13 مهر 1388  3:31 PM

امروز روز زيارتي مخصوص آقا علي ابن موسي الرضا(ع)به روايتي روز شهادت آن امام بزرگوار مي باشد.صبح با رمز يا امام رضا (ع)به منطقه چم هندي رفتيم،يکي ار بچه ها با بيل ميکانيکي شروع به کار کرد و ما هم مشغول دشتباني و گشت زني در ارتفاعات و شيار هاي منطقه شديم. به مدد امام رضا (ع)اين چند روز شهداي زيادي پيدا کرده ايم و امروز نيز اميدوارتر. تقريبا بچه ها مي خواستند کار رو تعطيل کنند و به مقر برگردند که حاج عبدالحسين به داخل شياري رفت و متوجه چيزي شبيه استخوان شد، که بلافاصله بچه ها را صدا کرد، پس از کمي کندن زمين ،پيراهن سبزرنگ شهيد نمايان شد،شهيد برزگوار پاسدار بود و هنوز ارم سپاه بر روي جيبش سالم مانده بودو داخل جيبهايش دو عدد شيشه عطر،تسبيح و جانماز و مهر بود.شايد سوغات امام رضا(ع). پيکر شهيد را به مقر انتقال داديم و قرار شد شبانه شهيد را در معراج الشهدا کفن کنيم. شب در معراج غوغايي به پا شد ،وقتي دکمه پيراهن شهيد رو باز کرديم پشت درب جيب شهيد نوشته بود :محمدحسين عسگر زاده اعزامي از مشهد. (بر گرفته از دفتر گزارش کار روزانه گروه تفحص لشکر 14در تاريخ چهرشنبهشانزدهم دي ماه) نوشته شده توسط : محمد احمديان


سیده زهرا حسینی یکی از نمونه شیرزنان ایران زمین است که با پایداری خود در تاریخی ترین شرایط زمانی و مکانی ایمان و عمل خود را به اثبات رساندند. او یکی از صدها بازمانده تهاجم سنگین ماشین جنگی صدام معدوم به خرمشهر در مقاومت 34 روزه است که طی سالهای پس از جنگ تا کنون صدمات روحی و جسمی به یادگار مانده از آن دوران هر از گاهی او را به بستر بیماری می کشاند. چهره و کلامش چون گذشته پر صلابت و شورانگیز است و نشانه هایی از آن دوران را در پس نگاه غمزده اما امیدوار خود دارد. گذشت سالها نه تنها از آتش حسرت دوری و شهادت دوستان و همشهریان و همکلاسیها و هم محلی ها نکاسته بلکه همچنان دانه‌های اشک بغض آن سالها را همراهی می کند. زهرا هنوز دختر 17 ساله ای را در آتش و خون می بیند که جز نجات انسانهای پیرامونش به چیزی نمی اندیشد. برای او صحنه های فریاد و گریز و هیجان و اشک و زجه کودک و زن و مرد و دستان لرزان و چهره رنجور پیرزنان و پیرمردان به قیامتی زود هنگام می ماند و تنها چیزی که او را بر همراهی با مدافعان شهر بر پای می داشت ایمان و اخلاصی است که ذره ذره وجودش آن را فریاد می زند. هنوز هم با گذر از محله ها و کوچه های به جا مانده از ویرانی جنگ، چهره دخترکان نوجوان و شادی را به خاطر می آورد که صدای خنده و شادی آنها در روزهای گرم و تفتیده جنوب و یا در بهاران او را شادمان می کرد و سکوت کارون در هنگام غروب آفتاب برای او یادآور هیاهو و شوخی های نمکین و ترانه خوانی های جوانان نوشکفته خرمشهر است که بعد از یک روز کاری در ساحل جمع می شدند و شعرهای عاشقانه می خواندند ....و چه زود مهمانی معشوق را لبیک گفتند. زهرا نام کتاب خاطرات خود از مقاومت 34 روزه خرمشهر را به یاد تمام مادران رنج کشیده هشت سال دفاع مقدس، - از زنانی که تنها فرزند خود را برای اعتلای نام اسلام و ایران به جبهه ها فرستادند تا مادرانی که همه پسران خود را نثار کردند - "دا" نهاد تا در تاریخ نمونه ای دیگر از رشادت زنان سرزمینش را با تأسی از عمه بزرگوارش زینب کبری(س)به ثبت رساند. یاد دوستان سفر کرده با آن چهره های روحانی و دلنشین در این سالها مونس تنهایی زهراست اما آنچه قلبش را به تنگ می آورد فراموشی راه و یاد آن مظلومان تاریخ است که در پس تعریفها و تمجیدهای ظاهری و برگزاری همایشهای بی نتیجه خودنمایی می کند. کسانی که تنها با بهره گیری از نام دلاورمردان هشت سال جنگ تحمیلی تکلیف خود را در پاسداری واقعی و عملی از آرمانهای شهدا فراموش کرده و وظیفه خود را در این زمینه با برگزاری چند کنگره و همایش و ... خلاصه می کنند. متأسفانه با وجودی که هنوز نتوانسته ایم آن طور که شایسته و بایسته است تمام ابعاد جنگ تحمیلی را به ثبت رسانیم اما به جرأت می توان گفت که اگر روایت زهرا از مقاومت مردمی خرمشهر در"دا" نوشته نمی شد بسیاری از حقایق جنگ برای همیشه فراموش می شد، امید است این کتاب سرآغازی برای ثبت وقایع ناگفته از جنگ و ارج نهادن به اهداف سبک بالان سفر کرده باشد. آنچه در پی می آید گفتگوی سیده زهرا حسینی با خبرنگار مهر است. دا یک صداقتی دارد که باعث می شود مخاطب جذب آن شوند ****** * خبرگزاری مهر: چه زمانی خیلی دلتون برای خرمشهر و دوستانتان بیشتر تنگ می شود؟ - سیده زهرا حسینی: من همیشه دلم برای خرمشهر و دوستانم تنگ می شود و هر لحظه به یاد آنها هستم. * چه احساسی دارید وقتی به خرمشهر می روید؟ چه چیزی بیشتر شما را با دیدن خرمشهر رنجور می کند؟ - خرمشهر قبل از جنگ شهر بسیار آباد و سرسبزی بود و به دلیل وجود بندر فعال و موقعیت بازرگانی این منطقه علاوه بر وجود قومیتهای مختلفی که از شهرهای ایران در این منطقه در رفت و آمد بودند مردم دیگر کشورها مثل آمریکا، آلمان، انگلیس، ژاپن، چین، کره و ... در آن زندگی می کردند. با اینکه اکثر مردم خرمشهر از نظر مالی ضعیف بودند اما بسیار متدین بودند و در آن سالها افراد انقلابی و مذهبی که تبعید شده بودند در شهر برنامه های سخنرانی مخفیانه داشتند و تعدادی که در این جلسات شرکت می کردند پیامها را به بقیه می رساندند. با این توصیف وقتی جنگ شروع شد و دشمن خرمشهر را اشغال کرد این شهر تبدیل به ویرانه شد به طوری که تمام اطراف مسجد جامع را صاف کرده بودند و مسجد جامع مانند نگینی در وسط یک بیابان شده بود. * وضعیت بازسازی خرمشهر بعد از فتح آن تا کنون چطور بوده است؟ - دشمن همه جا را مین گذاری کرده بود و سالها طول کشید تا اینکه این ویرانیها ساخته شد و مین گذاریها تا حدودی پاکسازی شد اما هنوز در مناطق مرزی و شلمچه مین وجود دارد و متأسفانه بر اثر بمباران شیمیایی و خمپاره های دشمن زمینهای کشاورزی و نخلستانها نابود شد و نمی دانم چرا بعد از سالها هنوز کشاورزی پر رونق این شهر احیا نشده است. اگر شط لایروبی شود همان گل و لایی که از دل شط بیرون می آید بهترین و غنی ترین خاک برای کشاورزی است. بعضی جاها هنوز آباد نشده و خیلی از خانه های باقیمانده از جنگ به دلیل امواج خمپاره ها یا اصابت ترکش و توپهای جنگی حالت پکیدگی دارند و مردم هنوز در آن زندگی می کنند و ممکن است هر آن بر سر آنها آوار شود. من زمانی که به خرمشهر می روم واقعا از دیدن این نابسامانیها و رنج مردم این شهر حال بدی پیدا می کنم. * بیشترین گلایه مردم در مورد کیفیت آب این منطقه است آیا قبلا هم کیفیت آب خوزستان به همین شکل بود؟ - آب خرمشهر و خوزستان یکی از بهترین آبهایی بود که قبل و اوایل انقلاب به کشورهای حاشیه خلیج فارس صادر می شد و یکی از اهداف صدام دستیابی به آب شیرین خوزستان بود اما متأسفانه الان بدترین آب دنیا را دارد. آب خرمشهر پر از انگل و میکروب است و طعم خیلی بدی دارد و حتی باعث آسیب دیدگی پوست می شود اما مردم مظلوم خرمشهر از این آب می خورند و هرچه فریاد می زنند که فکری برای آب آبادان اهواز و خرمشهر کنید فایده ای ندارد. من ایام نوروز اهواز بودم، خدا می داند با ماشین وقتی از روی پل کارون رد می شدیم از بوی لجن و تعفن نمی توانستیم نفس بکشیم و در اثر نبود بارندگی سطح آب پایین رفته و جزیره هایی از داخل کارون بیرون آمده است ضمن اینکه به دلیل سرازیر شدن فاضلاب شهر به کارون بوی تعفن مردم را رها نمی کند و سالیان سال است که فکری به حال آن نشده و تازه امسال دیدم حفاری آغاز شده و ظاهرا می خواهند فاضلاب اهواز را تفکیک کنند. اینها همه معضلاتی است که گریبانگیر مردم شده است. اگرچه امسال مسئله گاز خرمشهر در حال حل شدن است اما مسئله آب خیلی مهمتر از گاز است و شنیدم که تا مرداد آقای احمدی نژاد قول حل مسئله آب خرمشهر را داده اند و امیدوارم که این اتفاق بیفتد تا دعای خیر مردم بدرقه راه آنها باشد. اما مسئله دیگر پل جدید خرمشهر است، متأسفانه این پل با وجود هزینه میلیاردی که صرف آن شده کارایی ندارد چون از ارتفاعی که باید ساخته می شد چند متر کوتاه است و هیچ کشتی نمی تواند از زیر آن عبور کند و به دلیل برخورد یک کشتی با آن دیواره این پل ترک خورده و اکنون به لحاظ ایمنی در وضعیت خطرناکی است و مثل لقمه گلوگیری شده که نه می شود قورت داد و نه آن را خارج کرد. با ساخت این پل که بدون کارشناسی صورت گرفته عملا صنعت کشتیرانی در خرمشهر از بین رفت و این ظلم بزرگی به مردم است. * در سالهای اخیر طرح ساماندهی گلزار شهدا مطرح شده که منجر به اعتراضات گسترده خانواده شهدا شد، آیا این طرح در خرمشهر نیز اجرا شده است؟ - متأسفانه سالیانه بودجه هایی برای شهر گرفته می شود اما این بودجه ها هدر می رود و طرح ساماندهی گلزار شهدا یکی از این نمونه هاست که یک روز آمدند لوله هایی در زمین فرو کردند و گلزار شهدا را مثل پالایشگاه کردند و به ارتفاع یک متر بتون بر روی قبر شهدا ریختند که متأسفانه بسیاری از قبور شهدا با این کار ناپدید شد. گاهی می بینید دو مزار برای یک شهید وجود دارد و یا یک شهید اصلا مزاری ندارد. خدا می داند که چقدر آنجا شهید دفن کردیم اما حالا با دیدن منظره گلزار شاید تعداد قبور شهدا به دویست قبر هم نمی رسد و نمی دانم قبر این همه شهید چه شد درواقع هزینه های میلیاردی صرف می کنند که نتیجه ای ندارد. والله اگر گلزار شهدا را به همان شکل می گذاشتند معنویت و تأثیر آن بیشتر بود و دل خانواده شهدا را اینقدر نمی لرزاندند. هر روز می آیند می کوبند، می ریزند و می سازند اما معلوم نیست آخرش چی می شود یا این گنبدهایی که گذاشتند یعنی چه؟! شش گنبد طلایی یعنی چه؟ آیا می خواهند امامزاده درست کنند؟! آنها را به خدا قسم می دهیم این بودجه ها را صرف مردم بکنند، بیکاری در خرمشهر بیداد می کند. این بودجه ها را صرف اشتغال و احیای کشاورزی خرمشهر کنند. جوانان به دلیل بیکاری و نداشتن درآمد مناسب نمی توانند ازدواج کنند و به خاطر فقر نمی توانند به تحصیلاتشان ادامه دهند و امیدی به آینده ندارند. وقتی این جوانان به فساد می افتند تازه مسئؤلان یادشان می آید که کاری کنند. * فکر می کنید چرا پس از 25 سال که از آزادی خرمشهر می گذرد هنوز این مشکلات حل نشده ؟ - علت آن فقدان مدیریت توانا و هوشمند است. باید مدیرانی برای خرمشهر منصوب شوند که عاقل و شجاع باشند و قدرت تصمیمگیری و اجرا داشته باشند ضمن اینکه اهرمهای نظارتی بر کار مدیران وجود ندارد اگر این دو مشکل حل شود مشکلات خرمشهر نیز حل خواهد شد. * بارها گفته شده که حفظ نام و یاد و خاطره شهدا و ارج نهادن به خانواده شهدا و ایثارگران یکی از مهمترین موارد تضمین امنیت ملی است که در پایداری یک نظام نقش اساسی را دارد آیا ما در این کار موفق بوده ایم؟ - خانواده شهدا وقتی عزیزانشان را فدا کردند از هیچ کس انتظار مسائل مالی نداشتند و ندارند چون اینها با خدا معامله کردند و انشاء الله خداوند هم اجرشان را می دهد اما متأسفانه برخی قوانین اصلا اجرا نمی شود و تنها از آبروی خانواده شهدا بهره برداری سیاسی و تبلیغی می شود. این تبلیغات بد باعث شده برخی از افراد ناآگاه تصور کنند خانواده شهدا همه چیز در اختیارشان قرار گرفته و دیگران محروم شده اند به عنوان مثال مسئله سهمیه دانشگاه به صورتی که که تبلیغ می شود نیست. چرا باید فرزند یک شهید که قطعا تواناییهایی داشته که توانسته از سد سخت کنکور عبور کند و وارد دانشگاه شود از ترس اینکه متهم به حق خوری شود نگوید پدرم شهید شده است؟! مسئولان با تصویب و تبلیغ بد برخی قوانین که ضمانت اجرایی هم ندارد یا به درستی اجرا نمی شود، عزت خانواده شهدا را از بین نبرند. اگر قرار است این عزت و احترام از بین برود لزومی ندارد که قانون تصویب شود چون اینها برای رضای خدا این راه را رفته اند. * در آثار فرهنگی مثل تئاتر، فیلم، کتاب چقدر در انتقال مسائل واقعی جنگ و ارزشهای دوران دفاع مقدس به نسل جدید موفق بوده ایم؟ - اگر موفق بودیم که این حال و روزمان نبود. ولی این کارهای فرهنگی بی تأثیر هم نیست مثلا در حوزه تئاتر و کتاب خیلی موفقتر بوده ایم اما متأسفانه فیلمهایی که در رابطه با دفاع مقدس ساخته می شود به جز تعداد محدودی به دلیل اعمال سلایق شخصی نامناسب هستند. معتقدم اگر واقعیت را درست منعکس کنیم یقینا مؤثرتر خواهد بود اما وقتی ما سلیقه ای عمل می کنیم و خودمان چیزهایی را اضافه می کنیم آن معنویت و تأثیر را از بین می برد و به همین دلیل سینمای دفاع مقدس که داشت جایگاه خود را پیدا می کرد به یکباره دچار رکود شد چرا که فیلمسازان ما تنها به فروش توجه می کنند و نه محتوا و با آن افراطها این تفریطهای اخیر را نیز باید شاهد باشیم. در واقع با ساخت این فیلمها باعث سطحی نگری و ذهنیت بد جوانان نسبت به دفاع مقدس شده ایم. * فکر می کنید نسل کنونی به مانند شما در مقابل تهاجمات احتمالی حماسه آفرین خواهد بود؟ - من به جوانانمان یقین دارم. جوانان کنونی به نسبت جوانان دوره ما آگاهی بیشتری دارند. ما بچه هایی بودیم که در زمان طاغوت زندگی می کردیم و فسادها دیده بودیم اما خودمان به دنبال انقلاب رفتیم. شاید برخی از جوانان از نظر ما مذهبی نباشند اما عرق ملی دارند و اگر خدای نکرده اتفاقی بیفتد و کسی بخواهد به این آب و خاک دست درازی کند حتما این جوانان مقابله خواهند کرد. من نسبت به این مسئله مطمئن هستم و نسبت به آینده امیدوارم.هرچند که آرزو می کنم همه ملتها در صلح و آرامشی همراه با عزت و شرف زندگی کنند نه صلحی که در سایه استکبار و ذلت باشد. * خانم حسینی شما به عراق سفر کرده اید؟ آیا به شهر دوران کودکی تان بصره هم سفری داشته اید؟ - بعد از سقوط صدام به عراق برای زیارت عتبات عالیات سفر کردم اما در سال 83 در یک سفر کاری با گروهی به بصره رفتم اما به دلیل شرایط ویژه امنیتی مجبور بودیم با افراد مسلح حرکت کنیم. * آیا بستگانی در این شهر دارید؟ - بله داریم اما در این سفر متأسفانه نتوانستم کسی را پیدا کنم چون صبح تا شب درگیر کار بودیم و بعضی وقتها که فرصتی داشتیم به سطح شهر می رفتیم. من خیلی به محله های این شهر نگاه می کردم حتی محله "عشار" در بصره را شناختم با وجودی که 40 سال از آخرین دیدار من از این منطقه می گذشت ولی متأسفانه این محله که از محله های خیلی خوب بود تبدیل به خرابه شده است. *با توجه به آرامش نسبی که در این منطقه ایجاد شده آیا امکان ارتباط با بستگانتان را دارید؟ - بله ما در رفت و آمد هستیم و خیلی از بستگان ما به آنجا می روند و یا آنها به ایران می آیند. حتی در بازگشت از سفر بصره در مرز شلمچه وقتی مسئول بررسی گذرنامه اسم مرا صدا زد آقایی به سمت من آمد و به عربی از من سؤال کرد که تو زهرا حسینی هستی و دختر فلانی هستی و بعد از معرفی خودش متوجه شدم که برادر شوهر خاله ام است که پسر عموی مادرم هم هست و خیلی اصرار داشت که به همراه او به خانه اش بروم تا با فامیلها دیداری داشته باشم. *سروده و ترانه ای که بیشتر دوست دارید؟ - راجع به خرمشهر دو ترانه هست یکی از آقای پرویز بیگی جبیب آبادی" یاران چه غریبانه رفتند از این خانه ..." و یکی دیگر شعری است که آقای سراج خواندند" شهر شهر خون" که هر وقت این دو سروده را می شنوم حال خاصی پیدا می کنم و لحظه لحظه اتفاقات خرمشهر در ذهنم زنده می شود ضمن اینکه آقای سراج بعد از سقوط خرمشهر به سپاه خرمشهر آمدند و در پایگاه شهید جهان آرا این سروده را اولین بار خواندند. *دلیل استقبال کم نظیر مردم از کتاب"دا" در زمانی که میزان کتابخوانی در ایران کم است در چیست؟ - من فکر می کنم اولا این کار چون برای رضای خدا بوده حتما مورد عنایت الهی قرار گرفته است و دیگر اینکه "دا" یک صداقتی دارد که باعث می شود مخاطب جذب آن شوند. من این مسئله را همینجوری نمی گویم خیلی از افرادی که کتاب را خوانده اند و با من ارتباط بر قرار کرده اند به ویژه جوانان این مسئله را می گویند و دلیل بعدی این است که تا به حال جریان جنگ و خرمشهر از زبان یک زن و آن هم یک دختر 17 ساله گفته نشده است. این کتاب تنها راجع به جنگ نیست بلکه راجع به مسائل مردم در جنگ هم هست. خیلی از خاطرات مردان جنگ درباره درگیریها بوده اما "دا" روایت خانواده در جنگ است. *خانم حسینی در مورد این کلمات نظرتان را بگویید؟ * روح الله- یعنی عشق، آزادگی و عزت *ممد نبودی ببینی ... -(با بغضی فروخورده ) واقعا وقتی خرمشهر آزاد شد خیلی جای بچه ها خالی بود گرچه می دانستیم روحشان ناظر است و همراه با ما شادی می کنند. * حاتمی کیا - از کرخه تا راین، ارتفاع پست، آژانس شیشه ای. * میدان آزادی - یاد نخستین باری می افتم که تهران آمدم. با این کلمه سرمای شدید را حس می کنم. وقتی از خرمشهر خارج شدم مجروح بودم و وقتی از بیمارستان مرخص شدم با دوستانم به تهران آمدم چون جنگ زده بودیم لباسی همراه نداشتم و خیلی سردم بود. یک مطلب دیگری که با میدان آزادی به ذهنم می آید گفته شهید بهشتی راجع به این میدان است که قبلا به میدان "شهیاد" معروف بود که شهید بهشتی به آن می گفتند "شیاد". *: آوینی - اسم آوینی با خرمشهرعجین شده و یاد"شهری در آسمان" می افتم. * دفتر ادبیات مقاومت - کتاب"دا" * فلسطین - مقاومت و خون. * بصره - عشق دوران کودکی. * کارون - جریان حیاتی خوزستان. * زندگی - زندگی با عزت و شرف خوب است در غیر این صورت روزمرگی است. *حرف آخر؟ - از مسئولان تقاضا دارم عنایت خاصی به خرمشهر داشته باشند و اجازه ندهند که اینقدر ظلم به مردم این منطقه شود امیدوارم که این بی توجهی سهوی باشد. اجازه ندهیم خواب غفلت ما را در رباید. به فکر مردم باشیم تا دعای آنها پشت سرشان باشد و خدا نیز از آنها راضی باشد وگرنه ما آن دنیا چه جوابی داریم که به شهدا بدهیم. اگر حرمت شهدا را حفظ کنیم حرمت خودمان هم حفظ خواهد شد و آن دنیا روسیاه نخواهیم بود.


انگشت و انگشتر

یک شنبه 5 مهر 1388  11:22 PM

چند روزى مى شد كه در اطراف كانى مانگا در غرب كشور كار مى كرديم. شهداى عمليات والفجر چهار را پيدا مى كرديم. اواسط سال 71 بود. از دور متوجه پيكر شهيدى داخل يكى از سنگرها شديم، سريع رفتيم جلو، همان طور كه داخل سنگر نشسته بود، ظاهراً تير يا تركش به او اصبات كرده و شهيد شده بود. خواستيم كه بدنش را جمع كنيم و داخل كيسه بگذاريم، در كمال حيرت ديديم در انگشت وسط دست راست او انگشترى است; از آن جالبتر اينكه تمان بدن كاملا اسكلت شده بود ولى انگشتى كه انگشتر در آن بود كاملا سالم و گوشتى مانده بود. همه بچه ها يه دورش جمع شدند. خاك هاى روى عقيق انگشتر را كه پاك كرديم، اشك هم مان در آمد. روى آن نوشته شده بود: «حسين جانم». اکبر شعبانی


آرى! اين پسر من است

یک شنبه 5 مهر 1388  11:15 PM

«معراج شهدا» شلوغ بود. سالن پر بود. جمعيت كم بود، ولى آنچه بيشتر به چشم مى آمد، تابوت هاى چوبى پيچيده در پرچم سه رنگ جمهورى اسلامى بودند. هر ساعت، خانواده اى مى آمد. پدرى و مادرى، برادرى و خواهرى، آرام مى گريستند، ولى صدايشان مى آمد. از بدو ورود به سالن، سراسيمه مقواهاى نصب شده روى تابوت ها را مى خواندند و گمشده خويش را مى جستند. خانواده اى وارد شد، مادرى و پدرى. برادرهاى شهيد هم بودند. تابوت را كه در رديف بالايى، رو به سقف بود، پايين آوردند. همه بى تاب بودند. بخصوص مادر. تابوت كه بر زمين نشست، صلواتى فرستاده شد و پس از پرچم، درِ چوبى كنده شد. گريه ها شدت گرفت. صداها بلندتر شد. هق هق ها به ناله تبديل شدند. ولى مادر، آرام و ساكت بندهاى كفن كوچك را كه به جثه اى درهم پيچيده و كوچك مى ماند، همچون كودكى در قنداقه اى سفيد، باز كرد. چيزى نبود جز چند تكه استخوان زرد شده، زردى به رنگ خاك. جمجمه اى نيز در كنار پيكر بود. با چشمانى كه هنوز مى نگريستند. مادر مبهوت بود. برادرها، او را «برادر» خطاب مى كند و مى گريستند; پدر نيز او را به نام پسرش صدا مى زد، ولى مادر همچنان، با چشمانش، ميان استخوان ها را مى كاويد، لحظه اى سر بلند كرد و رو به مسئولين معراج شهدا كه در كنارش بودند، گفت: «اين پسر من نيست!» چرا؟ مگر پلاك ندارد؟ چگونه مى گويى پسرت نيست. سر پايين انداخت و شروع كرد به جستن ميان استخوان ها; تكه پاره اى از شلوار بسيجى به دستش آمد. او را كه در دست گرفت، خطاب به بقيه گفت: «اين تكه لباس، جيب سمت راست شلوار پسر من است كه ميان استخوان هايش بوده، و اين راز پسر من است. هنگامى كه عازم جبهه بود، تكه اى كش سفيد و پهن داخل جيب سمت راست شلوار او دوختم. ناخواسته اين كار را كردم، شايد دلم مى گفت كه سال ها بايد به دنبال او بگردم. حالا اين تكه پارچه خونين، جيب شلوار است. اگر همان گونه كه خود مى دانم، كش مورد نظر داخل آن باشد، پسرم است، و گرنه، كه هيچ!» همه نگاه ها مضطرب بود. نگران به دستان مادر مى نگريستند. مادر صلواتى فرستاد و جيب شلوار را به داخل برگرداند. تكه اى قهوه اى رنگ شده خودنماى كرد، خودش بود. مادر ذوق زده شد. چشمان پاكش از اشك لبريز بودند، برگشت رو به پدر و گفت: «خودشه... پسرم... اين همان كشى است كه با همين دست هاى خودم دوختم.» دستانش مى لرزيدند. به دستانش نگاه مى كرد و به استخوان هاى پسر، دست هايى كه سال ها پيش از اين، ظاهراً ناخواسته، كارى انجام دادند كه پس از 10 سال فرزند به دامان مادر باز مى گشت. حمید داودآبادی


  • تعداد صفحات :2
  • 1  
  • 2  
حانيه ش

پس از آنها، من نه از رفتن، از ماندن می ترسم، می ترسم كه مرده بمانم، مرده بمیرم


آمار وبلاگ

  • کل بازدید : 5880
  • تعداد کل پست ها : 17
  • تعداد کل یادگاری ها : 4
  • تاریخ آخرین بروز رسانی : پنج شنبه 7 آبان 1388 
  • تاریخ ایجاد بلاگ : سه شنبه 31 شهریور 1388 

انواع کـد های جدید جاوا تغیــیر شکل موس