درباره

در این پایگاه اینترنتی محتوا های متنوع و متفاوت در مورد مهدویت قرار داده می شود. محتوا های ما بسیارمهم هستند و انتظار می رود شما این محتوا ها را نشر دهید تا در ثوابش شریک شوید. جهت تعجیل در ظهور حضرت مهدی (عج) صلوات
جستجو
مطالب پيشين
آرشيو مطالب
لوگوي دوستان
ابزار و قالب 

وبلاگ
کاربردي
تاریخ روز حدیث موضوعی وصیت شهدا


[مرجع دريافت ابزار و قالب وبلاگ]

[ Designed By Ashoora.ir ]
مجاهدت مهدوی

محمد بن ابراهیم بن مهزیار (ره) كه پسر وكیل امام حسن عسكری (ع) در اهواز بود می گوید: بعد از وفات امام حسن عسكری (ع)، درباره جانشین آن حضرت ، شك كردم ، و نزد پدرم (ابراهیم) مال زیادی كه مربوط به امام (ع) بود، جمع شده بود، پدرم آن مال را برداشته و سوار كشتی شد، و من نیز برای بدرقه به دنبالش رفتم ، در كشتی تب سختی كرد و گفت : پسر جان مرا بر گردان كه این بیماری ، نشانه مرگ است ، و به من گفت : نسبت به این مال از خدا بترس (و آن را از دستبرد و رثه و دیگران حفظ كن و به صاحبش ‍ برسان)، و وصیت خود را به من كرد و پس از سه روز از دنیا رفت . من با خود گفتم : پدرم وصیت بی موردی نكرده است ، من این اموال را به بغداد می برم و خانهای در آنجااجاره می كنم ، و این اموال را در آنجا نگه می دارم تا امام بر حق برای من ثابت گردد، آنگاه آن اموال را به او می سپردم ... به بغداد رفتم و اموال را در خانه ای اجاره ای ، كنار شط، جای دادم ، پس از چند روز از آستان قدس امام زمان (ع) نامه ای برای من آمد كه نمام مشخصات آن اموال ، و حتی قسمتی از آن را كه خودم نمی دانستم ، در آن نامه نوشته شده بود، من اطمینان یافتم و همه آن اموال را به آن نامه رسان سپردم ، پس از چند روز، نامه دیگری آمد كه ما تو را به جای پدرت نصب كردیم ، خدا را شكر و سپاسگزاری كن.

 

منبع : داستانهاي شنيدني از چهارده معصوم(عليهم السلام)/ محمد محمدي اشتهاردي





یكی از اصحاب و شاگردان امام صادق علیه السلام ضمن پرسش های متعدّدی از آن حضرت سؤال كرد: وقتی امام زمان علیه السلام در شهر كوفه برنامه خود را اجراء نماید، به كدام شهر رهسپار خواهد شد؟ فرمود: به مدینه جدّم رسول اللّه صلی الله علیه و آله مراجعت می نماید؛ و چون حضرت - ولی عصر عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف - وارد مدینه منوّره گردد حوادثی عجیب رخ می دهد؛ مؤمنین در شادكامی و سرور قرار خواهند گرفت و كافران در ذلّت و بدبختی خواهند بود. سپس حضرت وارد مسجدالنّبی می شود و كنار قبر جدّش رسول اللّه صلی الله علیه و آله می آید و با صدای بلند می گوید: ای جمع خلایق ! آیا این قبر جدّم رسول اللّه است ؟ خواهند گفت : آری ، ای مهدی آل محمّد! پس از آن اظهار می فرماید: چه كسانی كنار قبر او قرار گرفته اند؟ گویند: دو هم نشین او، ابوبكر و عمر كنار آن حضرت دفن شده اند. امام زمان (عجّ) با این كه از واقعیّت امر آگاه است ، مطرح می نماید: چرا از بین تمام امّت فقط این دو نفر اینجا دفن شده اند؟ آیا احتمال نمی دهید كه كسانی دیگر دفن شده باشند؟ در جواب گویند: غیر از آن دو نفر كسی دیگر كنار حضرت رسول دفن نشده است ، چون كه آن دو خلیفه آن حضرت بوده اند. بعد از آن می فرماید: آیا كسی از شماها در این موضوع - و دفن آن دو نفر - شكّ و شبهه ای ندارد؟ همه خواهند گفت : خیر. و چون مدّت سه روز از این جریان بگذرد، دستور دهد تا نبش قبر كنند و جسد آن دو نفر را از قبر درآورند، بدون آن كه تغییری در شكل و قیافه آن ها پدید آمده باشد؛ و سپس دستور می دهد: جسد هر دو نفرشان را بر درختی خشك آویزان كنند؛ و آن درخت سبز و دارای میوه گردد و كسانی كه ولایت و حكومت آن ها را قبول داشته اند، گویند: این دو نفر، چه افراد شریفی بوده اند؛ اكنون حقّ بر همگان آشكار شد و ما پیروز گشتیم . بعد از آن ندائی از طرف حضرت مهدی (عجّ) به گوش همگان می رسد: دوستداران این دو نفر هر كه هست ، سر جای خود بایستد و آن هائی كه مخالف این دو می باشند، در سمتی دیگر قرار گیرند. چون جمعیّت از یكدیگر جدا شوند، به دستور آن حضرت ، باد سیاه و وحشتناكی می وزد و آن دو جسد را با تمام علاقه مندانشان به همراه درخت می سوزاند. سپس حضرت دستور می دهد تا آن دو جسد سوخته شده را فرود آورند و به اذن و اراده خداوند زنده می شوند و اجتماعی عظیم از اقشار مختلف گرد هم آیند. بعد از آن ، حضرت ضمن خطبه ای مفصّل تمام جنایت ها و ظلم هائی كه از حضرت آدم به بعد شده ، برای جمعیّت بازگو می فرماید تا آن موقعی كه به خانه حضرت فاطمه زهراء سلام اللّه علیها و امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام حمله كردند و در خانه را آتش زدند و محسن آن حضرت را بین در و دیوار سقط كردند. و جریان كربلاء و شهادت امام حسین علیه السلام و یارانش و نیز اسارت اهل بیت ش را، همچنین به شهادت رسیدن تمامی ائمّه و ذراری آن ها و تمام ظلم و جنایاتی كه بر علیه مؤمنین انجام گرفته است و نیز عمل های زنا كه در جامعه واقع شده - تا زمان ظهور امام زمان علیه السلام - به تمامی آن ها اشاره می نماید. و چون همه ظلم ها و جنایت ها را برشمارد، با دلیل و برهان بر علیه آن دو نفر اثبات می نماید و آنها نیز می پذیرند و اعتراف می كنند. پس از آن كه اعتراف كردند، هر دو نفرشان را مؤاخذه و قصاص می كند و دستور می دهد: آن ها را دار بزنند و در آن هنگام آتشی از درون زمین خارج می گردد و آن ها را می سوزاند، سپس باد شدیدی می وزد و خاكستر آن ها را متلاشی و پراكنده می كند.

 

منبع : چهل داستان و چهل حديث از امام زمان(ع)/ عبدالله صالحي





مرجع تقلید زمان خود مرحوم آیت الله العظمی حاج شیخ عبدالكریم حائری مؤ سس حوزه علمیه قم نقل كرد: مدتی در شهر سامراء نزد مرحوم آیت الله العظمی العظمی میرزای شیرازی (متوفی 1312 قمری) درس می خواندیم ، روزی در وسط درس استاد بزرگ ما آیت الله سید محمد فشاركی (متوفی 1315 قمری) وارد شد، در حالی كه بسیار مضطرب و نگران بود، علت نگرانیش این بود كه بیماری مسری وبا در عراق شیوع یافته بود و بسیاری از مردم را كشته بود، آقای آقا سید محمد فشاركی فرمود: آیا شما مرا مجتهد می دانید؟ گفتیم آری ، فرمود: آیا مرا عادل می دانید؟ گفتیم آری (منظوراو این بود كه پس از تایید، حكمی صادر كند) آنگاه گفت : من به تمام شیعیان سامره از زن و مرد حكم می كنم كه هر یك از آنها یك بار زیارت عاشورا را به نیابت از مادر امام زمان (علیه السلام) بخوانند، و آن مادر بزرگوار را در نزد فرزند بزرگوارش شفیع قرار دهند كه امام زمان (علیه السلام) پیش خدای بزرگ از ما شفاعت نماید تا خداوند شیعیان سامراء را از بیماری وبا حفظ گرداند. مرحوم آیت الله حائری گوید: وقتی كه این حكم از مرحوم آیت الله سید محمد فشاركی صادر شد، چون خطر مرگ در میان بود، همه شیعیان اطاعت نمودند و در نتیجه ، یك نفر شیعه در سامراه تلف نگردید، و خداوند متعال شیعیان را از این بلای عمومی نجات بخشید.

 

منبع : داستان صاحبدلان / محمد محمدي اشتهاردي





مرحوم كلینی و شیخ طوسی و طبرسی از زهری نقل كرده اند كه گفت : بسیار و مدتها در طلب حضرت مهدی (علیه السلام) بودم ، و در این راه اموال فراوانی (در راه خدا) خرج كردم و به هدف نرسیدم ، تا اینكه به خدمت محمد بن عثمان (دومین نایب خاص امام زمان در عصر غیبت صغری كه بسال 305 هجری از دنیا رفت) رسیدم ، و مدتی در خدمت او بودم تا روزی از او التماس كردم كه مرا به خدمت امام زمان (علیه السلام) ببرد، او پاسخ منفی داد، بسیار تضرع كردم ، سرانجام به من لطف كرد و فرمود: فردا اول وقت بیا، وقتی فردای آن روز، اول وقت به خدمت او رفتم ، دیدم همراه جوانی خوش سیما و خوشبو می آید، به من اشاره كرد این است آنكه در طلبش هستی . به خدمت امام زمان (علیه السلام) رفتم و آنچه سوال داشتم مطرح كردم و جواب مرا فرمود، تا به خانه ای رسیدیم و داخل خانه شد و دیگر او را ندیدم . در این ملاقات دوبار به من فرمود: از رحمت خدا دور است كسی كه نماز صبح را به تاخیر بیندازد تا ستاره ها دیده نشود، و نماز مغرب را تاخیر اندازد تا ستاره دیده شوند.

 

منبع :داستان صاحبدلان / محمد محمدي اشتهاردي





شیخ حر عاملی صاحب کتاب با عظمت وسائل شیعه که از علمای برجسته و مراجع عالیقدر شیعه بود و بسال ۱۱۰۴ ه‍.ق در مشهد رحلت کرد و در

مدرسه میرزا جعفر جنب صحن مقدس حضرت رضا (علیه السلام) دفن گردید. در کتاب اتباه الهداه نقل می کند: من هنگامی که ده ساله بودم ، به بیماری سختی گرفتار شدم ، به گونه ای که بستگانم یقین کردند که دیگر خواهم مرد، برایم گریه می کردند، و خود را برای سوگواری من مهیا می نمودند. در بین خواب و بیداری بودم که ناگهان دیدم پیامبر (صلی الله علیه وآله) و دوازده امام (علیهم السلام) در کنار بسترم حاضرند، سلام کرده و با یک یک آنها مصافحه نمودم و میان من و امام صادق (علیه السلام) سخنی به میان آمد، ولی فراموش کردم جز آن که یادم هست ، آن حضرت برای من دعا کرد، تا اینکه بر ولی الله اعظم امام زمان (عج) سلام کردم و مصافحه نمودم و گریه کردم ، و عرض کردم : ای مولای من ، می ترسم در این بیماری بمیرم ، ولی هدفی که در علم و عمل دارم بدست نیاورم . به من فرمود: نترس ، خداوند تو را شفا می بخشد، و عمر طولانی خواهی داشت ، در آنوقت ، کاسه ای که در دستش بود به من داد، من از آب آن کاسه آشامیدم ، در همان لحظه سلامتی خود را دریافتم ، و بیماری به طور کلی از من دور شد.





پیرزن داشت با حصیرهای نازک و نی های کوچک ، سبد می بافت . بعد از ظهر خنکی بود . گنجشک ها روی درخت ، بالا و پایین می پریدند . گربه ی سیاه ، لبه ی دیوارِ کوتاه ، لم داده بود و زیر چشمی به گنجشک ها نگاه می کرد . کوبه ی در به صدا درآمد . پیر زن ، دست از کار کشید. پسرش از زیرزمین صدا زد: آهای مادر... مادر! در را باز کن ! دستِِ من تمیز نیست. ببین کیست!پیرزن خمیده خمیده به طرف دالان رفت : کیه ... کیه ؟ چه می خواهی ؟ مردی گفت : با محمد کار دارم. از راهی دور آمده ام! پیرزن با هِن هِن به سمت زیرزمین رفت . کنار پنجره ایستاد و گفت : پسرم با تو کار دارند . کسی می گوید از راهی دور آمده! محمد فوری از پله های زیرزمین بالا آمد. با تعجب از پیرزن پرسید: نگفت که بود؟ پیرزن گفت: نه پسرم! محمد مردی میان سال بود که در عراق زندگی می کرد . قدی بلند داشت و ریشی سیاه و مرتب . او سمت چاه رفت . سطل را از کنار چرخ برداشت و با آب کمی که در آن بود ، دست های ِ آردی اش را شُست . سپس با عجله دمِ در رفت. مردی که چهره اش را پوشانده بود ، سلام کرد . کیسه ای پر از پول به همراه نامه ای از خورجین خود در آورد و گفت : برای توست محمد! آن مرد، ناشناس بود . محمد با تعجب به کیسه ی پول نگاه کرد . کیسه ی خودش بود . کیسه و نامه را از مرد گرفت و فکر کرد: نکند پول ها به مولایم نرسیده...! فوری از او پرسید: ولی این پول ها را من به مولایم داده بودم . نکند اشتباهی شده و به ایشان نرسیده ! مرد با لبخند گفت : این نامه را بخوان ... شاید علتش را بفهمی! محمد گیج و مات بود که مرد از او خداحافظی کرد و رفت . محمد در را بست و پا به حیاط گذاشت و زودنامه را باز کرد . نامه ی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) بود .شاد شد چند خطی که خواند ، پشتش لرزید . پیرزن به طرفش رفت و با نگرانی پرسید : این کیسه چیه؟ چه شده محمد، چرا ناراحتی ؟!محمد گفت : چیزی نیست مادر! پیرزن بیشتر اصرار کرد : 
- به من بگو. او که بود؟ چه اتفاقی افتاده ؟!
محمد آهی کشید و جواب داد: این پولی است که برای امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) فرستاده بودم . آن مرد فرستاده ی امام بود . حضرت پول را پس فرستاده و در این نامه نوشته که این را قبول نمی کنم . چون چهارصد درهمِ آن ، مالِ پسر عموهایت است . باید حق آن ها را بهشان بدهی! پیرزن گفت: پسرم! مگر حساب و کتابت را با آن ها درست انجام ندادی؟ محمد گفت : انجام دادم ، اما حتماً اشتباه بوده!
محمد به اتاق رفت . به دقت به تمام حساب های باغ نگاه کرد . حرف امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) درست بود . عرقِ شرم صورتش را خیس کرد . چه اشتباه بزرگی برایش پیش آمده بود ، اما امام بی آن که در خانه ی او باشد ، اشکالِ کارش را گفته بود . اعتقاد و علاقه اش به امام بیشتر شد. خیلی زود چهارصد درهم از کیسه برداشت و به پسر عموهایش که در آن باغ با او شریک بودند ، داد . آن ها خوشحال شدند . سرانجام باقیِ پول را به نماینده ی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) در عراق داد تا به ایشان برساند . نماینده ی امام چند روز بعد وقتی او را دید ، گفت : امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) پول تو را پذیرفتند . تو پاک شدی ، محمد!



چند ساعت بعد مأمورانِ رشیق به فرمان او آماده ی حرکت شدند. آن ها که سوارانی تیز پا و مجهز بودند ، به خانه ی امام حسن عسکری (علیه السلام ) رسیدند . به دستور رشیق دور تا دور خانه محاصره شد. جمعی از آن ها بر بامِ خانه ی همسایه ها رفتند . تعداد زیادی هم در کوچه ها ایستادند . رشیق و چند جنگ جوی قوی وارد حیاط شدند . سپس از پله های سردابِ خانه ی امام پایین رفتند . نزدیکِ درِ سرداب ، ناگهان میخ کوب شدند . صدای زیبایِ تلاوتِ قرآن به گوش می رسید. آن ها خوب گوش کردند . صدای زیبایِ تلاوتِ قرآن به گوش می رسید. آن ها خوب گوش کردند . صدای کودکانه ی امام مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) بود . خودشان را به دیوارِ سرداب چسباندند . رشیق دست به قبضه ی شمشیرش برد و به یکی از مأمورها آهسته گفت : بگویید مأمورهای بیشتری به حیاط بیایند!سپس در را آهسته باز کرد . صدا خاموش شد . رشیق منتظر ماند . دقایقی بعد ، امام مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشّریف )از سرداب بیرون آمد و بی اعتنا به آن ها ، از پله ها بالا رفت . مأمورها هاج و واج نگاهش کردند ، اما هیچ کدام شان حرکت نکردند . امام مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) به آرامی از میان آن ها گذشت و از خانه خارج شد . یکی از جنگجوها که کنارِ دستِ رشیق بود ، در حالی که می لرزید به رفتنِ امام مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) اشاره کرد و به اوگفت : او ... . 
رشیق وسطِ حرفش پرید و گفت: حالا وقتش است . با یک حمله ی سریع به درونِ سرداب وارد شوید و دستگیرش کنید! جنگجوها با تعجب به هم نگریستند ، بعد به رشیق گفتند : عجیب است فرمانده؟! او با حیرت پرسید: چه چیزی؟!
- مگر او را ندیدی؟
رشیق با تعجب پرسید: مهدی ... کو ... کجاست؟! آن ها گفتند: از جلو ما رد شد . رشیق خشمگین شد . دندان هایش را بر هم سایید:
-چی ؟! پس چرا دستگیرش نکردید . مگر خشکتان زده بود؟! یکی از جنگ جوها که ترسیده بود ، گفت : ما فکر کردیم شما هم او را دیده اید و الان قصد حمله ندارید و گرنه ...! رشیق سرشان داد کشید . آن ها از پله ها بالا دویدند . رشیق لرزید و با خشم شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و فریاد زد: برویدبیرون . آن کودک از چشم ها پنهان شده . عجله کنید! مأمورها مثل مور و ملخ از درِ خانه ی امام حسن عسکری (علیه السلام ) بیرون زدند . از امام مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) خبری نبود . او از چشم های مأموران پنهان شده بود . 

پی نوشت :

* یکی از خلیفه های عباسی در دورانِ امام مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) .
** پیش کارِ اصلی خلیفه.



نزدیکی های ظهر بود . مردهای قبیله دوان دوان از راه می رسیدند. بعضی با اسب و بعضی با شتر ، خیلی ها هم پیاده می آمدند . سرانجام بیشتر آن ها پشتِ کوهِ سنگی ، پای چشمه ی کوچکی جمع شدند . آن ها برای شنیدن صحبت های ریش سفیدِ قبیله شان – ابوجعفر – به جا آمده بودند . ابوجعفر به آن ها گفته بود که برای گفتن حرف های مهمش ، بهترین جا پشتِ کوهِ سنگی در نزدیکی های بادیه شان است . چون یک جایِ امنی بود و پای مأمورانِ خلیفه به آن جا نمی رسید. وقتی همه آمدند ، نوبت به صحبت های ابوجعفر رسید. او تازه از سفرِ سامرا بازگشته بود . دوستانِ هم قبیله اش چشم به دهان او دوخته بودند . آن ها مشتاق بودند که بدانند امام عسکری (علیه السلام ) چه کسی را به عنوان جانشین خود معرفی کرده است . ابوجعفر به همه خوش آمد گفت . بعد ماجرای دیدارش از سامرا را تعریف کرد . 
- ما چهل نفر از شیعیانِ خاصِ امام عسکری (علیه السلام ) بودیم که مخفیانه وارد شهر شدیم و جداگانه به خانه ی ایشان رفتیم . ایشان به گرمی از ما پذیرایی کرد . ما منتظر صحبت هایش بودیم . هر کس چیزی می گفت . سؤالی مهم ذهن مرا مشغول کرده بود . مثل همه فکر می کردم ، امام که فرزندی ندارد ، پس اگر خدای نکرده برایش اتفاقی بیفتد یا مأمورانِ حاکم او را به شهادت برسانند ، چه کسی امام ما خواهد بود؟! بالأخره عثمان بن سعید از میان ما برخاست و پرسید : ای فرزند رسول خدا! می خواستم به نمایندگی از جمع سؤالی بکنم . پرسشی که برای ما خیلی مهم است ! امام عسکری (علیه السلام ) با مهربانی بلند شد و نگذشت او به حرف خود ادامه بدهد . ما تعجب کردیم ، چون حضرت فوری گفت : هیچ کس از این جا بیرون نرود ! همه در گوش هم پِچ پِچ کردیم. 
- آخر چرا!؟
- چه شده ؟ امام چه می خواهد بگوید ؟
- لابد می خواهد راز مهمی را برای ما آشکار کند!
همین طور هم بود. امام عسکری (علیه السلام ) گفت : می خواهید به شما بگویم که برای چه به این جا آمده اید؟ 
همگی گفتیم: آری. 
گفت: شما چهل نفر آمده اید که درباره ی جانشینِ من سؤال کنید!
همه با حیرت گفتیم: همین طور است ، ما برای شنیدنِ پاسخی مهم نزد شما آمده ایم. امام پرده ی پشتِ سرش را کنار زد . ما گردن کشیدیم. دوباره پِچ پِچ کردیم. ناگهان پسرکی پیش امام آمد . کوچک و زیبا بود و چشم هایی جذاب و گونه هایی سفید و لطیف داشت. با آن که سنِ کمی داشت ، اما آرام بود و با وقار . یکی از میان ما گفت : یعنی او ... .
و بقیه گفتند : بگذار خودِ امام بگوید ! امام عسکری (علیه السلام ) گفت : این کودک بعد از من امام و خلیفه ی شماست . از او اطاعت کنید و متفرق نشوید و گرنه کشته می شوید. شما از این پس ، این کودک را نمی بینید .* پس در کارهای خود به عثمان بن سعید مراجعه کنید و به آن چه او می گوید عمل کنیدو سخنش را بشنوید ... . گویی دهان ما برای حرف زدن باز نمی شد . همگی غرق در سیمایِ نورانیِ مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) شده بودیم. ناگهان پیرمردی پرسید: ای مولایِ ما ، اسم ِ فرزندِ عزیزتان چیست؟ امام با خوش رویی پاسخ داد: اسم او مهدی است. او امام زمانِ شماست ! همه با خوشحالی برخاستیم و به امام عسکری (علیه السلام ) و مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) تبریک گفتیم . مهدی ( عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) خیلی زود از اتاق بیرون رفت و ما دیگر او را ندیدیم . سرانجام همراه عثمان بن سعید* که فقیه بزرگی بود ، با امام عسکری (علیه السلام ) خداحافظی کردیم. صحبت های ابوجعفر به این جا رسید ، برخاست و بلند گفت : پس از امام عسکری (علیه السلام ) ، جانشین او امام مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) است . یادتان باشد ، او خلیفه ی حقیقیی خداوند است . او مسافری است که از آسمان به میان ما آمده! 
مردانِ قبیله هم صدا و خوشحال ، اسمِ مهدی را تکرار کردند . سپس با هم گفتند : مهدی، امامِ عزیزِ ماست! 
ابوجعفر که خوشحال شده بود ، به چند غلامِ جوان اشاره کرد که میوه و شربت بیاورند. آن ها زود دست به کار شدند . آواز بلبلانِ کوهی که بر شاخه های درختانِ کنار چشمه نشسته بودند ، همه را غرق در شادی کرد . 

پی نوشت :

* چون ممکن بود مأموران ِخلیفه ، امام مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) را به شهادت برسانند ، امام حسن عسکری (علیه السلام ) ایشان را مخفی می کرد . 
* عثمان بن سعید مردِ دانش مند و پاکی بود . او اولین نایبِ امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) در دوران غیبت صغرا است