گاه برخي از بخشهاي زمين آنقدر عزيز ميشوند و اعتبار مييابند كه آسمان حتي به حال آنها غبطه ميخورد و در سر خود آرزوي خاكي شدن را ميپرورد، جمكران نيز از همين دست است.
جمكران مسجدالاقصاي دل است، وقتي از طرف عرش به معراج خوانده ميشود و تا قاب قوسين خدا پيش ميرود.
جمكران نقطة تلاقي پيشاني است با خاك. يعني درست همانجايي كه غرور و تكبر قرباني ميشوند و تا خونشان ريخته نشود هيچ نمازي قبول نميشود.
جمكران نمايش تصويري «إياك نعبد و إيّاك نستعين» است كه صف طويلي از فرشتگان به تماشاي آن نشستهاند.
جمكران قطعهاي از آخرين عاشقانهاي است كه خداوند سروده و آهنگ بينظير آنرا تقديم حجتش نموده است.
جمكران آوردگاهي است كه ذكر برفراز آن ميايستد، دستهايش را تا نزديكي گوش بلند ميكند و تكبيرة الاحرام ميگويد تا فراداي ظلم و جور را به جماعتِ «يا عدلُ يا عدلُ يا عدل» فرابخواند.
شاعران معاصر هريك از دريچة جان خود به اين قطعة سبز زمين نگريسته و حس و حال خود را بيان داشتهاند. از جمله محمدعلي مجاهدي كه جمكران را چنين ميبيند.
جمكران درمانگاهي است كه دوا و شفا و طبيبش بيمزد و منّت در خدمت آنانند كه بيمة ولايت شدهاند:
اگر درمان درد خويش ميخواهي، بيا اينجا
دوا اينجا، شفا اينجا، طبيب دردها اينجا
جمكران بلند جايي است كه دامنهاش پوشيده از پر و بال ريختة از «خود» گذشتگاني است كه ميروند تا قلّة رفيعش را فتح كنند و پر و بالي ديگر بيابند:
شكسته بالي ما، ميدهد بال و پري ما را
اگر از صدق دل آريم روي التجا، اينجا
جمكران اجابتگاه همة حرفهاي نگفتني است و چه مغبونند آنان كه خاموش بمانند و هيچ نخواهند:
طلب كن با زبان بيزباني، هرچه ميخواهي
كه سر دادهست گلبانگ اجابت را خدا اينجا
جمكران عظمت لبيك خداست بيگفت و شنود عبد و بنده.
به گوش جان توان بشنيد لبيك خداوندي
نكرده با لب خود آشنا حرف دعا، اينجا
جمكران ايستگاه اهالي كوي دل است:
هزاران كاروان دل، در اينجا ميكند منزل
اگر اهل دلي اي دل! بيا اينجا، بيا اينجا
جمكران پژواك رساي نگاه بيدلان مؤمني است كه سراغ گمشدةشان را از يكديگر ميگيرند:
دل ديوانة من همچو او گم كردهاي دارد
ز هر درد آشنا گيرد سراغ آشنا، اينجا
جمكران تابلوي بيشمار طرح و رنگي است كه هر بينندهاي، سزاوار عقل و عشق خود از لذت نگاهش سرمست ميشود:
ز هر سو جلوهاي، دل را به خود مشغول ميدارد
هزاران پرده ميبينند ارباب صفا اينجا
جمكران، تكرارِ چشم به راهيِ آمدنِ آرامشي است كه اگر نباشد، خورشيد هرگز از پسِ ابر سر برون نميكند:
صداي پاي او در خاطر من نقش ميبندد
مگر ميآيد آن آرام جانها از وفا اينجا؟!
جمكران گذرگاه عزيزي است كه هواي پيراهن يوسف، تا بدين جا او را كشانده و تا سيراب نگردد، خيال رفتن ندارد:
به بوي يوسف گمگشته ميآيد، مشو غافل
تواني چنگ زن بر دامن خير النساء اينجا
جمكران جمع دو بيكران است: مسجد و ميخانه ـ كه وسعت هريك از ازل است تا ابد ـ و چون به هم ميپيوندند شوريدگي پاميگيرد و مخلصترين عشاق عالم دست به دامان آن ميشوند.
خوشا به حال راهيانِ جمكران...