پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله فرمود:
هر كس بگويد: سبحان الله خداوند در برابر آن درختى در بهشت براى او مى كارد.
و هر كس بگويد: الحمد الله خداوند در برابر آن درختى در بهشت برايش مى كارد.
و هر كس بگويد: لا اله الا الله خداوند در برابر آن درختى در بهشت براى او مى كارد.
و هر كس بگويد: الله اكبر خداوند در برابر آن درختى در بهشت برايش مى كارد.
در اين وقت مردى از قريش به آن حضرت عرض كرد:
يا رسول الله ! در اين صورت درختان ما در بهشت زياد خواهد بود، چون ما مرتب اين ذكرها را مى گوييم .
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
بلى ! درست است لكن مواظب باشيد مبادا آنها را به آتش گناه بسوزانيد چون خداوند مى فرمايد:
اى اهل ايمان ! خدا و رسولش را اطاعت كنيد و اعمالتان را باطل ننماييد.!
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
ربيعه پسر كعب مى گويد:
روزى پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله به من فرمود:
ربيعه ! هفت سال مرا خدمت كردى ، آيا از من پاداش نمى خواهى ؟
من عرض كردم :
يا رسول الله ! مهلت دهيد تا فكرى در اين باره بكنم .
فرداى آن روز محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله رفتم ، فرمود:
ربيعه حاجتت را بخواه !
عرض كردم :
از خدا بخواه مرا همراه شما داخل بهشت نمايد.
فرمود:
اين درخواست را چه كسى به تو آموخت ؟
عرض كردم :
هيچ كس به من ياد نداد، لكن من فكر كردم اگر مال دنيا بخواهم كه نابود شدنى است و اگر عمر طولانى و فرزندان بخواهم سرانجام آن مرگ است .
در اين وقت پيغمبر صلى الله عليه و آله ساعتى سر بزير افكند، سپس فرمود:
اين كار را انجام مى دهم ، ولى تو هم مرا با سجده هاى زياد كمك كن و بيشتر نماز بخوان .(1)
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
پيرزنى به حضور پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله رسيد، علاقه من بود كه اهل بهشت باشد.
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به او فرمود:
پيرزن به بهشت نمى رود.
او گريان از محضر پيامبر خارج شد.
بلال حبشى او را در حال گريه ديد.
پرسيد:
چرا گريه مى كنى ؟
گفت :
گريه ام به خاطر اين است كه پيغمبر فرمود:
پيرزن به بهشت نمى رود.
بلال وارد محضر پيامبر شد حال پيرزن را بيان نمود.
حضرت فرمود:
سياه نيز به بهشت نمى رود.
بلال غمگين شد و هر دو نشستند و گريستند.
عباس عموى پيامبر آنها را در حال گريان ديد.
پرسيد:
چرا گريه مى كنيد؟
آنان فرمايش پيامبر را نقل كردند.
عباس ماجرا را به پيامبر عرض كرد.
حضرت به عمويش كه پيرمرد بود فرمود:
پيرمرد هم به بهشت نمى رود.
عباس هم سخت پريشان و ناراحت گشت .
سپس رسول اكرم هر سه نفر را به حضورش خواست ، آنها را خوشحال نمود و فرمود:
خداوند اهل بهشت را در سيماى جوان نورانى در حالى كه تاجى به سر دارند وارد بهشت مى كند، نه به صورت پير و سياه چهره و بدقيافه
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
مردى به نام (ابو ايوب انصارى ) محضر پيغمبر صلى الله عليه و آله رسيد و عرض كرد:
يا رسول الله ! به من وصيتى فرما كه مختصر و كوتاه باشد تا آن را به خاطر سپرده ، عمل كنم .
پيغمبر فرمود:
پنج چيز را به تو سفارش مى كنم :
1- از آنچه در دست مردم است نااميد باش ! چه اين كه ، براستى آن عين بى نيازى است .
2- از طمع پرهيز كن ! زيرا طمع فقر حاضر است .
3- نمازت را چنان بخوان كه گويا آخرين نماز تو است و زنده نخواهى ماند تا نماز بعدى را بخوانى .
4- بپرهيز از انجام كارى كه بعدا به ناچار از آن پوزش طلبى .
5- براى برادرت همان چيزى را دوست بدار كه براى خودت دوست دارى .(4)
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
شخصى به پيغمبر صلى الله عليه و آله عرض كرد:
فلانى به ناموس همسايه (خائنانه ) نگاه مى كند و اگر امكان آن را داشته باشد از اعمال خلاف عفت نيز پروا ندارد.
رسول خدا صلى الله عليه و آله از اين قضيه سخت بر آشفت و فرمود:
- او را نزد من بياوريد!
شخص ديگرى گفت :
او از پيروان شما مى باشد و از كسانى است كه به ولايت شما و ولايت على عليه السلام معتقد است و نيز از دشمنان شما بيزار است .
پيغمبر گرامى صلى الله عليه و آله فرمود:
نگو او از پيروان شما است ، زيرا كه اين سخن دروغ است . چون پيروان ما كسانى هستند كه پيرو ما بوده و عملشان همانند عمل ما مى باشد.
ولى آنچه درباره اين مرد گفتى از اعمال و كردار ما نيست
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
خداوند به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وحى كرد كه من از جعفر بن ابى طالب به خاطر چهار صفت قدر دانى مى كنم .
پيغمبر صلى الله عليه و آله جعفر را خواست و موضوع را به ايشان خبر داد.
جعفر عرض كرد:
اگر خداوند به شما وحى نمى كرد، من هم اظهار نمى كردم .
يا رسول الله ! من هرگز شراب ننوشيدم ، زيرا مى دانستم كه اگر بنوشم عقلم نابود مى شود.
و هرگز دروغ نگفتم ، زيرا دروغ خلاف مروت و ضد كمال انسان است .
و هرگز زنا نكرده ام ، زيرا ترسيدم با ناموسم همان عمل انجام بشود.
و هرگز بت نپرستيدم ، زيرا مى دانستم كه بت پرستى منفعتى ندارد.
رسول خدا دست مباركش را بر شانه وى زد و فرمود:
سزاوار است كه خداوند به تو دو بال مرحمت كند، تا در بهشت پرواز كنى
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
ثعلبه انصارى خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت :
اى رسول گرامى ! از خداوند بخواه ثروتى به من عطا نمايد.
حضرت فرمود:
اى ثعلبه ! قانع باش ! مال كمى كه شكر آن را بجا آورى ، بهتر است از ثروت زياد كه نتوانى شكر آن را بجاى آورى .
ثعلبه رفت . چند روز بعد آمد و تقاضاى خود را تكرار كرد.
اين دفعه رسول خدا صلى الله عليه و آله به او فرمود:
اى ثعلبه ! مگر من الگو و سرمشق تو نيستم ؟ نمى خواهى همانند پيامبر خدا باشى ؟ سوگند به خدا! اگر بخواهم كوه هاى زمين برايم طلا و نقره شده و با من سير كنند، مى توانم ولى به طورى كه مى بينى من به آنچه خداوند مقدر كرده راضى هستم .
ثعلبه رفت و بار ديگر آمد و گفت :
يا رسول الله ! دعا كن ! خداوند ثروتى به من بدهد، حق خدا و فقرا و نزديكان و همه را خواهم داد.
حضرت ديد ثعلبه دست بردار نيست گفت :
خدايا! به ثعلبه ثروتى مرحمت فرما!
بعد از دعاى پيغمبر صلى الله عليه و آله ثعلبه گوسفندى خريد، گوسفند به سرعت رو به افزايش گذاشت تا جايى كه شهر مدينه بر او تنگ شد. ديگر نتوانست در شهر بماند و به كنار مدينه رفت .
ثعلبه قبلا تمام نمازهايش را در مسجد پشت سر پيغمبر صلى الله عليه و آله مى خواند، اما رفته رفته گوسفندانش آن قدر زياد شدند كه نتوانست در نماز جماعت شركت كند و از فضيلت نماز جماعت پيغمبر صلى الله عليه و آله محروم ماند. فقط روزهاى جمعه به مدينه مى آمد و نماز جمعه را پشت سر حضرت مى خواند.
تدريجا گرفتارى دنيا زيادتر شد و روز به روز بر ثروت او افزوده مى گشت ، به طورى كه نتوانست در كنار مدينه نيز بماند.
ناگزير به بيابان دور دست مدينه رفت و فرصت نماز جمعه را هم از دست داد و به طور كلى رابطه اش با مدينه بريده شد.
پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله كسى را فرستاد زكات اموال ثعلبه را بگيرد.
ماءمور فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله را به ثعلبه ابلاغ كرد و از او خواست زكات اموالش را بپردازد. ثعلبه زكات اموالش را نداد و گفت :
اين ، همان جزيه يا شبيه جزيه است كه از يهود و نصارا مى گيرند. مگر ما كافر هستيم ؟
ماءمور برگشت و جريان ثعلبه را به عرض پيامبر صلى الله عليه و آله رساند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
واى بر ثعلبه ! واى بر ثعلبه !
فورا آيه اى نازل شد.(7)
((بعضى از آنان با خدا پيمان بستند، اگر خدا از كرم خود به ما مالى عنايت كند، حتما صدقه و زكات داده از نيكوكاران خواهيم شد، ولى همين كه از لطف خويش به ايشان عطا كرد، بخل ورزيدند و از دين اعراض نمودند. به خاطر اين پيمان شكنى و دروغ گويى نفاق در قلب آنان تا روز قيامت جايگزين شد))(8) ثعلبه نتوانست از عهده آزمايش بر آيد، دنيا را با بدبختى وداع نمود.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
سمرة پسر جندب درخت خرمايى در باغ مردى از انصار داشت . او گاهى به درخت خود سر مى زد، بدون اجازه و اعلام اين كار را انجام مى داد. و ضمنا چشم چرانى هم مى كرد!
روزى مرد انصار گفت :
سمره ! تو مرتب ، ناگهانى وارد منزل مى شوى كه خوشايند ما نيست هرگاه قصد ورود داشتيد، اجازه بگيريد و بدون اعلام وارد نشويد.
سمره حرف او را نپذيرفت و گفت :
راه از آن من است و حق دارم بدون اجازه وارد شوم !
ناچار مرد انصارى به رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم شكايت كرد و گفت :
اين مرد بدون اطلاع داخل مى شود و خانواده ام از چشم چرانى محفوظ نيستند بفرماييد بدون اعلام وارد نشود.
حضرت دستور داد سمره را آوردند و به او فرمود:
فلانى از تو شكايت دارد و مى گويد: تو بدون اطلاع از خانه او عبور مى كنى و قهرا خانواده او نمى توانند به خوبى خود را از نامحرم حفظ كنند. بعد از اين اجازه بگير و بدون اطلاع وارد نشو!
سمره فرمايش پيغمبر را نيز قبول نكرد.
پيامبر فرمود:
- پس درخت را بفروش !
سمره حاضر نشد. حضرت قيمت را به چند برابر بالا برد، باز هم راضى نشد. همين طور قيمت را بالا مى برد سمره حاضر نمى شد!! تا اين كه فرمود:
اگر از اين درخت دست بردارى درختى به تو داده مى شود.
سمره باز هم تسليم نشد و اصرار داشت كه نه از درخت خودم دست بر مى دارم و نه حاضرم هنگام ورود به باغ اجازه بگيرم .
در اين وقت پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله وسلم فرمود:
تو آدم زيان رسان و سختگيرى هستى و در دين اسلام نه زيان ديدن مورد قبول است و نه زيان رساندن . سپس رو كرد به مرد انصارى فرمود:
برو درخت خرما را بكن و جلوى سمره بينداز! آنان رفتند و اين كار را كردند در اين موقع ، حضرت به سمره فرمود:
- حالا برو درختت را، هر كجا خواستى بكار.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
رسول خدا صلى الله عليه و آله روزى وارد مسجد شد و مشاهده فرمود دو جلسه تشكيل يافته است .
يكى ، جلسه علم و دانش است ، كه در آن از معارف اسلامى بحث مى شود و ديگرى جلسه دعا و مناجات است ، كه در آن خدا را مى خوانند و دعا مى كنند.
پيمغبر صلى الله عليه و آله فرمود:
اين هر دو جلسه خوب است و هر دو را دوست دارم ، آن عده دعا مى كنند و اين عده راه دانش مى پويند و به بى سوادان آگاهى و آموزش مى دهند، ولى من اين گروه دوم را بر گروه اول كه صرفا به دعا و مناجات مشغولند ترجيح مى دهم ، زيرا من خود از جانب خداوند براى تعليم و آموزش بر انگيخته شده ام .
آنگاه رسول گرامى صلى الله عليه و آله به گروه تعليم دهندگان پيوست و با آنان در مجلس علم نشست .(5)
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
مردى از انصار قصد مسافرت داشت . به همسرش گفت : تا من ازمسافرت بر نگشته ام تو نبايد از خانه بيرون بروى .
پس از مسافرت شوهر، زن شنيد پدرش بيمار است .
كسى را نزد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرستاد و پيغام داد كه شوهرم مسافرت رفته و به من گفته است تا برنگشته ، از منزل خارج نشوم . اكنون شنيده ام پدرم سخت بيمار است ، اجازه فرماييد من به عيادتش بروم .
پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود:
در خانه ات بنشين و از شوهرت اطاعت كن !
چند روزى گذشت . زن شنيد كه مرض پدرش شدت يافته . بار دوم خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله پيغامى فرستاد كه يا رسول الله ! اجازه مى فرماييد به عيادت پدر بروم ؟
حضرت فرمود:
- نه ! در خانه ات بنشين و از شوهرت اطاعت نما!
پس از مدتى شنيد پدرش فوت كرد. بار سوم كسى را فرستاد و پيغام داد كه پدرم از دنيا رفته ، اجازه فرماييد بروم در مراسم عزاداريش شركت كنم ، برايش نماز بخوانم ؟
پيامبر صلى الله عليه و آله اين دفعه هم اجازه نداد و فرمود:
- در خانه ات بنشين و از همسرت اطاعت كن !
پدرش را دفن كردند. پس از آن پيغمبر صلى الله عليه و آله كسى را به سوى آن زن فرستاد و فرمود:
به او بگوييد به خاطر اطاعت تو از همسرت ، خداوند گناهان تو و پدرت را بخشيد.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
يكى از مسلمانان در بستر بيمارى افتاده بود. پيغمبر خدا با گروهى از اصحاب خود بر بالين او حاضر شدند. وى در حال بى هوشى بود.
رسول خدا فرمود:
اى فرشته مرگ اين شخص را آزاد بگذار تا از او سؤ ال كنم .
ناگاه مرد به هوش آمد .
پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم فرمود:
چه مى بينى ؟
مرد گفت :
سفيدى بسيار و سياهى بسيار مى بينم .
- كدام يك از آن دو، به تو نزديكتر هستند؟
- سياه به من نزديكتر است .
حضرت فرمود؛ بگو:
الهم اغفر لى الكثير من معاصيك و اقبل منى اليسير من طاعتك
خدايا گناهان بسيارم را ببخش و طاعت اندكم را بپذير!
مرد اين دعا را خواند و بى هوش شد.
پيغمبر دوباره به فرشته فرمود:
ساعتى بر او آسان بگير! تا از او پرسش كنم .
در اين وقت مرد به هوش آمد.
پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم فرمود:
چه مى بينى ؟
مرد: سياه بسيار و سفيد بسيار مى بينم .
- كدام يك از آنها به تو نزديكتر است ؟
- سفيد نزديكتر است .
پيامبر صلى الله عليه و آله به حاضران فرمود:
خداوند اين رفيق شما را بخشيد.
امام صادق عليه السلام پس از نقل اين داستان مى فرمايد:
وقتى به بالين فردى كه در حال جان دادن است رفتيد، اين دعا (دعاى ذكر شده ) را به او بگوييد و تلقين كنيد
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
هنگامى كه ابراهيم پسر رسول خدا صلى الله عليه و آله چشم از جهان فرو بست . در همان روز خورشيد گرفت .
عده اى گفتند:
خورشيد نيز به خاطر مرگ ابراهيم غمگين است (و اين علامت عظمت رسول خداست ).
پيامبر صلى الله عليه و آله فورا پيش از دفن جنازه ابراهيم ، مردم را به مسجد دعوت كرد و بالاى منبر رفت و فرمود:
اى مرم ! خورشيد و ماه دو نشانه از نشانه هاى خداست و به دستور او در سير و حركتند و به فرمان خدا مطيع مى باشند، هرگز به خاطر مرگ و زندگى كسى گرفته نمى شوند! هرگاه خورشيد و ماه گرفت ، نماز آيات بخوانيد!
سپس از منبر پايين آمدند و نماز آيات را با جماعت خواندند آنگاه به على عليه السلام فرمود:
پيكر فرزندم ابراهيم را براى دفن آماده كن !
على عليه السلام جنازه ابراهيم را غسل داد و كفن كرد پس از آن مردم دفنش كردند
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
وقتى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله پيكر فرزندش ، ابراهيم ، را به خاك سپرد چشمانش پر از اشك شد و فرمود:
دل غمگين است و چشم اشك مى ريزد، ولى سخنى كه سبب خشم خدا شود نمى گويم .
آنگاه فرمود: ابراهيم ! ما، در مرگ تو غمگينيم .
سپس حضرت گوشه قبر را ديد كه به طور كامل درست نشده ، با دست مباركش آن را صاف كرد، پس از آن فرمود:
هرگاه يكى از شما كارى را انجام داد، حتما آن را محكم و استوار انجام دهد.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
جابر انصارى مى گويد:
به پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله وسلم عرض كردم :
در شاءن على بن ابى طالب عليه السلام چه مى فرماييد؟
فرمود:
او جان من است !
عرض كردم :
در شاءن حسن و حسين عليه السلام چه مى فرماييد؟
حضرت پاسخ داد: آن دو، روح منند و فاطمه ، مادر ايشان ، دختر من است . هر كه او را غمگين كند مرا غمگين كرده است و هر كه او را شاد كند، مرا شاد گردانيده است و خدا را گواه مى گيرم ، من در جنگم با هر كس كه با ايشان در جنگ است و در صلحم با هر كس كه با ايشان در صلح است .
اى جابر! هرگاه خواستى دعا كنى و مستجاب گردد، خدا را به اسمهاى ايشان بخوان ، زيرا كه اسمهاى آنان نزد خداوند محبوب ترين اسمها است .
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
مردى از انصار خدمت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آمد و عرض كرد:
من خانه اى در فلان محل خريده ام و نزديكترين همسايه ام آدمى است كه اميد خيرى از او ندارم و از شرش نيز خاطر جمع نيستم .
رسول خدا صلى الله عليه و آله به على عليه السلام ، سلمان ، اباذر و (راوى مى گويد: چهارمى شايد مقداد باشد) دستور فرمود كه با صداى بلند در مسجد فرياد زنند كه هركس همسايه اش از آزار او آسوده نباشد، ايمان ندارد، آنان نيز در مسجد سه بار فرمايش حضرت را با صداى بلند به مردم اعلان كردند. سپس حضرت با دست اشاره كرد و فرمود:
چهل خانه از چپ و راست و جلو و عقب همسايه محسوب مى شود
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
مردى خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد و عرض كرد:
يا رسول الله ! مرا چيزى بياموز كه باعث سعادت و خوشبختى من باشد.
حضرت فرمود:
برو و غضب نكن و عصبانى مباش !
مرد گفت :
همين نصيحت برايم كافى است .
سپس نزد خانواده و قبيله اش بازگشت . ديد پس از او حادثه ناگوارى رخ داده است ، قبيله او با قبيله ديگر اختلاف پيدا كرده ، مقدمه جنگ ميان آن دو آماده است و كار به جايى رسيده كه هر دو قبيله در برابر يكديگر صف آرايى كرده ، اسلحه به دست گرفته اند و آماده يك جنگ خونين هستند. در اين حال ، مرد برانگيخته شد و بى درنگ لباس جنگى پوشيد و در صف بستگان خود قرار گرفت .
ناگاه ! اندرز پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم كه فرموده بود ((غضب نكن )) به خاطرش آمد. فورى سلاح جنگ را بر زمين گذاشت و به سوى قبيله اى كه با خويشان او آماده به جنگ بودند، شتافت و به آنان گفت :
مردم ! هرگونه (ضرر و زيان ) مثل زخم و قتل ... از جانب ما به شما وارد شده و علامت ندارد (ضارب و قاتلى معلوم نيست ) به عهده من است و من آن را به طور كامل از مال خود مى پردازم و هرگونه زخم و قتل كه ضارب و قاتلش معلوم است از آنها بگيريد.
بزرگان قبيله پيشنهاد عاقلانه او را شنيدند، دلشان نرم شده و شعله غضبشان فرو نشست و از او تشكر كردند و گفتند:
ما هيچ گونه نيازى به اين چيزها نداريم و خودمان به پرداخت جريمه و عفو و گذشت سزاوار هستيم .
بدين گونه با ترك غضب هر دو قبيله با يكديگر صلح و آشتى كرده ، آتش كينه و عدوات در ميانشان خاموش گرديد.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
اميرالمؤ منين على عليه السلام پس از آن كه به دست ابن ملجم ضربت خورد، از شدت زخم بى حال شده بود.
وقتى كه به حال آمد، امام حسن در ظرفى ، شير به حضرت داد. امام كمى از شير خورد بقيه را به حسن داد و فرمود:
اين شير را به اسيرتان (ابن ملجم ) بدهيد!
سپس فرمود:
فرزندم ! به آن حقى كه در گردن تو دارم ، بهترين خوردنيها و نوشيدنى ها را به او بدهيد و تا هنگام مرگم با ايشان مدارا كنيد و از آنچه مى خوريد به او بخورانيد و از آنچه مى نوشيد به ايشان بنوشانيد تا نزد شما گرامى شود
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
مردى از انصار خدمت پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله آمد و عرض كرد: يا رسول الله ! من طاقت فراق شما را ندارم . هنگامى كه به خانه مى روم به ياد شما مى افتم ، از روى محبت و علاقه اى كه به شما دارم ، دست از كار و زندگى برداشته ، به ديدارتان مى آيم ، تا شما را از نزديك ببينم ، آن گاه به ياد روز قيامت مى افتم كه شما وارد بهشت مى شويد در والاترين جايگاه آن قرار مى گيريد و من آن روز از جدايى شما اى رسول خدا چه كنم ؟
بعد از صحبت هاى مرد انصارى ، اين آيه شريفه نازل شد:
آنان كه از خدا و رسولش اطاعت كنند، در زمره كسانى هستند كه خدا برايشان نعمتها عنايت كرده : از پيغمبران ، راستگويان ، صادقان ، شهيدان و صالحان و اينان خوب رفيقانى هستند.(18)
رسول خدا صلى الله عليه و آله آن مرد را خواست و اين آيه را برايش خواند و اين مژده را به او داد كه پيروان راستين پيامبر صلى الله عليه و آله در بهشت ، كنار آن حضرت خواهند بود.(19)
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
مردى خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد و عرض كرد:
به من نصيحتى بفرما؟
رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم فرمود:
اگر بگويم عمل مى كنى ؟
مرد گفت : آرى !
حضرت دو بار ديگر اين سؤ ال را تكرار كرد و در هر بار مرد جواب داد: بلى !
پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله وسلم پس از آن كه از او قول محكمى گرفت و او را به اهميت مطلب متوجه ساخت ، فرمود:
- به تو سفارش مى كنم :
- هرگاه خواستى كارى انجام دهى ، عاقبت و سرانجام آن را در نظر بگير انديشه كن ! اگر سرانجامش هدايت و نجات است پس انجام بده وگرنه از آن بپرهيز! و آن را انجام مده !
يعنى اگر رضاى خدا در آن كار باشد، بجاى آور و اگر رضاى خدا نباشد رهايش كن
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
روزى امير المؤ منين على عليه السلام در دوران خلافتش در خارج كوفه با يك نفر ذمى (يهودى يا مسيحى ) كه در پناه اسلام بود، همراه شدند.
مرد ذمى گفت :
بنده خدا كجا مى روى ؟
امام فرمود: به كوفه .
هر دو ره راه ادامه دادند تا سر دو راهى رسيدند، هنگامى كه ذمى جدا شد و راه خود را پيش گرفت برود، ديد كه رفيق مسلمانش از راه كوفه نرفت ، همراه او مى آيد.
مرد ذمى گفت :
مگر شما نفرمودى به كوفه مى روم ؟
فرمود: چرا.
شما از راه كوفه نرفتى ، راه كوفه آن يكى است .
مى دانم ولى پايان خوش رفاقتى آنست كه مرد، رفيق راهش را در هنگام جدايى چند قدم بدرقه كند و دستور پيغمبر ما همين است ، بدين جهت مى خواهم چند گام تو را بدرقه كنم . آنگاه به راه خود بر مى گردم .
ذمى گفت :
پيغمبر شما چنين دستور داده ؟
امام فرمود: بلى .
- اين كه آيين پيغمبر شما با سرعت در جهان پيش رفت كرد و چنين پيروان زياد پيدا نمود، حتما به خاطر همين اخلاق بزرگوارانه او بوده است .
مرد ذمى با امير المومنين سوى كوفه برگشت هنگامى كه شناخت همراه او خليفه مسلمانان بوده است ، مسلمان شد و اظهار داشت :
من شما را گواه مى گيرم كه پيرو دين و آيين شما مى باشم
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
على عليه السلام با سپاهيان اسلام براى سركوبى پيمان شكنان به سوى بصره حركت مى كردند. در نزديكى بصره به محل (ذى قار) رسيدند. در آنجا براى رفع خستگى و آماده سازى سپاه توقف نمودند. عبد الله بن عباس مى گويد:
من در آنجا به حضور امير المومنين على رسيدم ، ديدم (رئيس مسلمانان ، فرمانده كل قوا) خود كفش خويش را وصله مى زند.
حضرت روى به من كرد و فرمود:
ابن عباس ! اين كفش چه قدر مى ارزد؟ قيمت آن چه قدر است ؟
گفتم :
ارزشى ندارد.
فرمود:
سوگند به خدا! همين كفش بى ارزش از رياست و حكومت شما براى من محبوب تر است . مگر اين كه بتوانم با اين حكومت و رياست حق را زنده كنم و باطل را براندازم .(22)
آرى ! ارزش يك حكومت ، بسته به آن است كه در سايه اش حق زنده و باطل نابود گردد و گرنه چه ارزشى دارد؟
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
به امام على عليه السلام خبر رسيد معاويه تصميم دارد با لشكر مجهز به سرزمين هاى اسلامى حمله كند.
على عليه السلام براى سركوبى دشمنان از كوفه بيرون آمد و با سپاه مجهز به سوى صفين حركت كردند در سر راه به شهر مدائن (پايتخت پادشاهان ساسانى ) رسيدند و وارد كاخ كسرى شدند.
حضرت پس از اداى نماز با گروهى از يارانش مشغول گشت ويرانه هاى كاخ انوشيروان شدند و به هر قسمت كاخ كه مى رسيدند كارهايى را كه در آنجا انجام شده بود به يارانش توضيح مى دادند به طورى كه باعث تعجب اصحاب مى شد و عاقبت يكى از آنان گفت :
يا اميرالمؤ منين ! آنچنان وضع كاخ را توضيح مى دهيد گويا شما مدتها اينجا زندگى كرده ايد!
در آن لحظات كه ويرانه هاى كاخها و تالارها را تماشا مى كرند، ناگاه على عليه السلام جمجمه اى پوسيده را در گوشه خرابه ديد، به يكى از يارانش فرمود:
او را برداشته همراه من بيا!
سپس على عليه السلام بر ايوان كاخ مدائن آمد و در آنجا نشست و دستور داد طشتى آوردند و مقدارى آب در طشت ريختند و به آوردند جمجمه فرمود: آن را در طشت بگذار. وى هم جمجمه را در ميان طشت گذاشت .
آنگاه على عليه السلام خطاب به جمجمه فرمود:
اى جمجمه ! تو را قسم مى دهم ! بگو من كيستم تو كيستى ؟
جمجمه با بيان رسا گفت :
تو اميرالمؤ منين ، سرور جانشينان و رهبر پرهيزگاران هستى و من بنده اى از بندگان خدا هستم .
على عليه السلام پرسيد:
حالت چگونه است ؟
جواب داد:
يا امير المومنين ! من پادشاه عادل بودم ، نسبت به زيردستان مهر و محبت داشتم ، راضى نبودم كسى در حكومت من ستم ببيند. ولى در دين مجوسى (آتش پرست ) به سر مى بردم . هنگامى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به دنيا آمد كاخ من شكافى برداشت . آنگاه به رسالت مبعوث شد من خواستم اسلام را بپذيرم ويل زرق و برق سلطنت مرا از ايمان و اسلام باز داشت و اكنون پشيمانم .
اى كاش كه من هم ايمان مى آوردم و اينك از بهشت محروم هستم و در عين حال به خاطر عدالت از آتش دوزخ هم در امانم .
واى به حالم ! اگر ايمان مى آوردم من هم با تو بودم . اى اميرالمؤ منين و اى بزرگ خاندان پيغمبر!
سخنان جمجمه پوسيده انوشيروان به قدرى دل سوز بود كه همه حاضران تحت تاءثير قرار گرفته با صداى بلند گريستند.(25)
اميد است ما نيز پيش از فرا رسيدن مرگ در فكر نجات خويشتن باشيم .
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
امير المومنين عليه السلام براى مردم سخنرانى مى كرد، در ضمن سخنرانى فرمود:
مردم از من بپرسيد پيش از آن كه در بين شما نباشم ، به خدا سوگند! از هر چيز بپرسيد پاسخ خواهم گفت .
سعد بن وقاص به پا خاست و گفت :
اى اميرالمؤ منين ! چند تار مو در سر و ريش من است !
حضرت فرمود:
به خدا قسم ! دوستم رسول خدا به من فرموده بود تو همين سوال را از من خواهى كرد!
آنگاه فرمود:
اگر حقيقت را بگويم از من نمى پذيرى ، همين قدر بدان در بن هر موى سر و ريش تو شيطانى لانه كرده و در خانه تو گوساله اى (عمر بن سعد) است كه فرزندم حسين را مى كشد. عمر سعد در آن وقت كودكى بود كه بر سر چهار دست و پا راه مى رفت
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
حضرت على عليه السلام مى فرمايد:
در محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله بوديم ، فرمود:
به من بگوييد بهترين و پسنديده ترين چيز براى يك زن مسلمان چيست ؟
ما همگى از پاسخ عاجز مانديم .
سپس از خدمت حضرت بيرون آمديم و من به خانه برگشتم ، قضيه را به فاطمه اطلاع دادم .
زهراى مرضيه اظهار داشت :
بهترين چيز براى يك زن مسلمان آن است كه مردهاى نامحرم را نبيند و مردهاى اجنبى هم او را نبينند.
آنگاه خدمت پيامبر اسلام برگشتم و پاسخ فاطمه را به حضرت رساندم . پيغمبر صلى الله عليه و آله از شنيدن جواب به قدرى خوشحال شد كه فرمود: ان فاطمه بضعه منى
حقا فاطمه پاره تن من و جزء وجود من است
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
علاء بن زياد يكى از ارادتمندان ثروتمند على عليه السلام در بصره ، بيمار بود اميرالمؤ منين به عيادت او رفت ، زندگى وسيع و اتاقهاى مجلل و بزرگ توجه امام را به خود جلب كرد، معلوم بود علاء در زندگى زياده روى كرده است .
فرمود:
اى علاء! تو خانه اى به اين بزرگى را در دنيا براى چه مى خواهى در صورتى كه تو در آخرت به چنين خانه اى محتاج ترى (زيرا كه در اين خانه بيش از چند روز نمى مانى ولى در آن خانه هميشه خواهى بود.)
آرى ! اگر بخواهى در آخرت نيز چنين خانه وسيع داشته باشى در اين خانه مهمان نوازى كن ، صله رحم بجا آور و حقوق الهى و برادران دينى را بپرداز! اگر اين كارها را انجام دهى خداوند به شما در جهان ديگر مانند همين خانه را مى دهد.
علاء: دستور شما را اطاعت خواهم كرد.
سپس عرض كرد:
يا اميرالمؤ منين ! من از برادرم عاصم شكايت دارم !
حضرت فرمود:
- براى چه ؟ مگر چه كرده است ؟
علاء در پاسخ گفت :
- لباس خشن پوشيده ، از دنيا كناره گيرى نموده است . به طورى كه زندگى را بر خود و خانواده اش تلخ كرده .
فرمود:
او را نزد من بياوريد!
عاصم را آورند.
اميرالمؤ منين چون او را ديد چهره در هم كشيد و فرمود:
اى دشمن جان خويشتن ! شيطان عقلت را برده و تو را به اين راه كشانده است ، از اهل و عيالت خجالت نمى كشى ؟ چرا به فرزندت رحم نمى كنى ؟ گمان مى كنى خدايى كه نعمت هاى پاكيزه را بر تو حلال كرده نمى خواهد از آن ها استفاده كنى ؟ تو در پيشگاه خداوند كوچك تر از آنى كه چنين انديشه را داشته باشى .
عاصم گفت :
يا اميرالمؤ منين ! چرا شما به خوراك سخت و لباس خشن اكتفا نموده اى ؟ من از تو پيروى مى كنم .
فرمود:
واى بر تو! من مانند تو نيستم ، من وظيفه ديگر دارم ، زيرا من پيشواى مسلمانان هستم ، من بايد خوراك و پوشاك خود را تا آن حد پايين بياورم كه فقيرترين مردم در دورترين نقاط حكومت اسلامى تلخى زندگى را تحمل كند. با اين انديشه كه بگويد:
رهبر و پيشواى من هم مانند من مى خورد و مانند من مى پوشد، اين وظيفه زمامدارى من است تو هرگز چنين تكليفى ندارى .
پس از سخنان حضرت ، عاصم لباس معمولى پوشيد و به كار و زندگى پرداخت .
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
هنگامى كه پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله چشم از جهان فرو بست بلال - اذان گوى پيغمبر صلى الله عليه و آله - از گفتن اذان خوددارى كرد و گفت :
من بعد از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله براى هيچ كس اذان نخواهم گفت .
روزى فاطمه فرمود:
دوست دارم صداى اذان گوى پدرم را بشنوم .
وقتى كه سخن فاطمه به گوش بلال رسيد آماده گفتن اذان شد.
هنگامى كه دوبار گفت :
الله اكبر، الله اكبر،
زهراى مرضيه خاطره دوران پدر بزرگوارش را به ياد آورد ديگر نتوانست از گريه خوددارى كند و بلند گريست .
وقتى كه بلال گفت :
اشهد ان محمد رسول الله .
فاطمه عليهاالسلام ضجه اى زد و بر زمين افتاد و غش كرد به طورى كه گمان كردند زهرا دنيا را وداع نمود.
مردم آمدند، گفتند: بلال اذان بگو! دختر پيغمبر صلى الله عليه و آله دنيا را وداع كرد.
بلال اذان را ناتمام گذاشت . وقتى فاطمه عليهاالسلام به هوش آمد فرمود:
بلال اذان را تمام كن !
بلال پاسخ داد:
اى بانوى بانوان دو جهان ! از اين كه هرگاه صداى اذان مرا مى شنوى چنين احساسات بر تو هجوم مى آورد، از جانت مى ترسم .
فاطمه عليهاالسلام نيز او را بخشيد.(30)
بلال از آن وقت ديگر براى عموم اذان نگفت .
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
پيامبر اسلام مى فرمايد:
دخترم فاطمه ، بانوى بانوان اولين و آخرين هر دو جهان است .
فاطمه پاره وجود من است .
فاطمه نور ديدگان من است .
فاطمه ميوه دل من است .
فاطمه روح و جان من است .
فاطمه حوريه اى است ، در چهره انسان .
هنگامى كه او در محراب عبادت ، در برابر پروردگارش مى ايستد، نور وجودش به فرشتگان آسمان مى درخشد، همان گونه كه ستارگان به زمينيان مى درخشند.
خداى مهربان به فرشتگان مى فرمايد:
هان اى فرشتگان من ! به بنده شايسته ام (فاطمه ) بنگريد! كه در درگاهم قرار گرفته است و از خوف و وحشت به خود مى لرزد. فاطمه با تمام وجود مشغول پرستش من است . اينك شما را شاهد مى گيرم شيعيان او را از آتش دوزخ امنيت بخشيدم
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
بانوى بانوان فاطمه عليها السلام روزى نزد پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله آمد و از برخى مشكلات زندگى شكايت كرد.
پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله لوحى به او داد و فرمود:
دخترم ! آنچه را در لوح نوشته شده بخوان و به خاطر بسپار!
زهرا بر آن نگريست و ديد نوشته شده :
من كان يومن باالله و اليوم الاخر فلا يوذى جاره ، و من كان يومن باالله و اليوم الاخر فليكرم ضيفه ، و من كان يومن باالله و اليوم الاخر فليقل خيرا او يسكت .
هر كس به خدا و روز قيامت ايمان دارد همسايه خود را نبايد بيازارد و هر كس به خدا و روز قيامت ايمان دارد بايد مهمانش را احترام كند هر كس به خدا و روز قيامت ايمان دارد بايد سخن حق بگويد يا سكوت كن
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
جابربن عبدالله انصارى (صحابه ارزشمند پيامبر) مى گويد:
به امام باقر عليه السلام گفتم :
فدايت شوم ! تقاضا مى كنم حديثى در مورد عظمت مادرت فاطمه برايم بفرماييد كه هر وقت آن را براى پيروان شما خاندان رسالت باز گفتم ، شاد و خرسند شوند.
امام باقر فرمود:
پدرم از رسول خدا نقل كرد كه پيامبر فرمود:
وقتى كه روز قيامت فرا مى رسد براى پيغمبران الهى منبرهايى از نور نصب مى شود كه در ميان آنها منبر من بلندترين منبرها خواهد بود. آنگاه خداوند مهربان مى فرمايد:
اى پيامبر برگزيده ام ! سخنرانى كن ! و من آن روز چنان سخنرانى مى كنم كه هيچ كس حتى پيامبران و سفيران الهى نيز همانند آن را نشنيده باشند.
سپس منبرهايى براى جانشينان پيغمبران نصب مى شود و در ميان آنها منبر جانشين من ((على )) از همه منبرها بلندتر است آنگاه خداوند به او دستور مى دهد سخنرانى كند و او سخنرانى مى كند كه هيچ كدام از جانشينان پيغمبران خدا مانند آن را نشنيده باشند.
پس از آن براى فرزندان پيامبران ، منبرهايى از نور نصب مى شود و براى دو فرزندم و دو گل باغ زندگى من ((حسن و حسين )) منبرى مى گذارند و از آنان درخواست مى شود سخنرانى كنند و آن دو نور ديده ام سخنرانى خواهند كرد كه هيچ يك از فرزندان پيغمبران نشنيده اند.
سپس فرشته وحى ، جبرئيل امين ندا مى دهد كه ((فاطمه )) دختر گرامى پيامبر كجاست ؟
آنگاه فاطمه پا مى شود.
از جانب خداوند ندا مى رسد كه اى اهل محشر! اكنون شكوه و بزرگوارى از آن كيست ؟
پيامبر و اميرالمؤ منين و دو فرزند گرامى شان جواب مى دهند از آن خداى بى همتا.
خداوند مى فرمايد:
اى اهل محشر! من عظمت و بزرگوارى را بر پيامبر برگزيده ام محمد، و بندگان عزيزم على ، فاطمه ، حسن و حسين قرار دادم .
هان اى اهل محشر!
سرها را به زير آوريد و چشمانتان را بر هم نهيد! اين فاطمه دخت پيامبر است كه به سوى بهشت گام برمى دارد.
سپس جبرئيل امين شترى از شترهاى بهشت را كه دو سوى آن از انواع زينتهاى بهشتى آراسته و مهارش از لؤ لؤ تازه و زين آن از مرجان است ، مى آورد، بانوى دو جهان بر آن شتر سوار مى شود، آنگاه خداوند مهربان دستور مى دهد يكصد هزار فرشته از سمت راست و يكصد هزار فرشته از سمت چپ فاطمه را همراهى كنند و يكصد هزار فرشته را ماءمور مى كند كه آن بانو را بر روى بالهاى خويش گرفته و با اين شكوه و جلال او را به در بهشت برسانند.
هنگامى كه به در بهشت مى رسد، به پشت سر خويش نگاه مى كند، از جانب خداوند ندا مى رسد:
اى دختر پيامبر محبوب من چرا وارد بهشت نمى شوى ؟
جواب مى دهد:
خداوندا! دوست دارم در چنين روزى مقام و منزلت من به همگان روشن گردد.
ندا مى رسد:
اى دختر حبيب من برگرد به سوى محشر نظاره كن ! هر كس در سويداى قلب او مهر تو يكى از فرزندان معصوم تو است برگير و او را وارد بهشت ساز.
سپس امام باقر فرمود:
هان اى ((جابر))! به خدا سوگند! كه مادرم فاطمه آن روز شيعيان و دوستان خود را از ميان مردم جدا مى كند، همانند پرنده اى كه دانه هاى سالم را از ميان دانه هاى فاسد بر مى چيند. آنگاه پيروانش به همراه آن بانو به سوى بهشت روان مى شوند.
وقتى كه بر در بهشت مى رسند بر دلهايشان الهام مى گردد بايستند و آنها مى ايستند. در اين وقت از سوى پروردگار ندا مى رسد:
اى دوستان من ! چرا ايستاده ايد شما كه مورد شفاعت فاطمه قرار گرفته ايد.
پاسخ مى دهند:
بار پروردگارا! دوست داريم در اين چنين روزى ارزش بندگى و محبت اهل بيت رسالت را ببينم و مقام ما شناخته شود.
ندا مى رسد:
دوستان من به سوى صحراى محشر بنگريد! هر كس شماها را به خاطر محبتتان به فاطمه دوست مى داشت و هر كس در راه محبت شما به فاطمه اطعام و احسان مى كرد و آن كس كه به خاطر شما به آن بانو، لباس مى پوشانيد و آب گوارا مى داد و هر كس غيبت غيبت كننده را به خاطر داشتن محبت شما به فاطمه رد مى كرد و از شما دفاع مى نمود... دست همه آنان را بگيريد و به همراه خود داخل بهشت جاويد بسازي
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
كميل يكى از ياران مخلص اميرالمؤ منين است ، مى گويد:
از اميرالمؤ منين عليه السلام پرسيدم ، انسان گاهى گرفتار گناه مى شود و به دنبال آن از خدا آمرزش مى خواهد، حد آمرزش خواستن چيست ؟
فرمود:
حد آن توبه كردن است .
كميل : همين مقدار؟
امام عليه السلام : نه .
كميل : پس چگونه است ؟
امام : هرگاه بنده گناه كرد، با حركت دادن بگويد استغفرالله .
كميل : منظور از حركت دادن چيست ؟
امام : حركت دادن دو لب و زبان ، به شرط اين كه دنبال آن حقيقت نيز باشد.
كميل : حقيقت چيست ؟
امام : دل او پاك باشد و در باطن تصميم گيرد به گناهى كه از آن استغفار كرده باز نگردد.
كميل : اگر اين كارها را انجام دادم از استغفاركنندگان هستم ؟
امام : نه !
كميل : چرا؟
امام : براى اين كه تو هنوز به اصل آن نرسيده اى .
كميل : پس اصل و ريشه استغفار چيست ؟
امام : انجام دادن توبه از گناهى كه از آن استغفار كردى و ترك گناه . اين مرحله ، اولين درجه عبادت كنندگان است .
به عبارت ديگر، استغفار اسمى است شش معنى دارد؛
1. پشيمانى از گذشته .
2. تصميم بر بازنگشتن بدان گناه به هيچ وجه . (تصميم بر اين كه گناهان گذشته را هيچ وقت تكرار نكنى .)
3. پرداخت حق همه انسانها كه به او بدهكارى .
4. اداى حق خداوند در تمام واجبات .
5. از بين بردن (آب كردن ) هرگونه گوشتى كه از حرام بر بدنت روييده است ، به طورى كه پوستت به استخوان بچسبد سپس گوشت تازه ميان آنها برويد.
6. به تنت بچشانى رنج طاعت را، چنانچه به او چشانيده اى لذت گناه را.
در اين صورت توبه حقيقى تحقق يافته و انسان توبه كنندگان به شمار مى رود
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
يعلى پسر مره مى گويد:
روزى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به مهمانى دعوت شده بود، مى رفتند، ناگاه با حسين روبه رو شدند كه با كودكان در كوچه بازى مى كرد.
حسين با ديدن پيغمبر صلى الله عليه و آله به سوى آن حضرت آمد.
رسول گرامى دستهاى خود را گشود (بغل باز كرد) تا او را به آغوش بگيرد.
اما كودك جست و خيز مى كرد، اين طرف آن طرف مى دويد، پيامبر مى خنديد و او را مى خندانيد تا اين كه حسين را گرفت .
آنگاه يكى از دستهايش را زير چانه و دست ديگرش را پشت گردن او گذارد و لبهايش را بر لبهاى حسين گذاشت و بوسيد و فرمود:
حسين از من است و من از حسينم ، خدايا! دوست بدار آن كسى را كه حسين را دوست بدارد و حسين يكى از فرزندان فرزند (نوه ) من است
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
يكى از كنيزان امام حسين عليه السلام خدمت حضرت رسيد، سلام كرد و دسته گلى تقديم آن حضرت نمود.
حضرت هديه آن كنيز را پذيرفت و در مقابل به او فرمود:
تو را در راه خدا آزاد كردم .
انس كه ناظر اين برخورد انسانى بود از آن حضرت با شگفتى پرسيد:
چگونه در مقابل يك دسته گل بى ارزش او را آزاد كردى ؟! - چون ارزش مادى يك كنيز به صدها دينار طلا مى رسيد. -
حضرت با تبسمى حاكى از رضايت خاطر بود فرمود:
خداوند اينگونه ما را ادب كرده ، چون در قرآن كريم مى فرمايد:
اذا حييتم بتحيه فحيوا باحسن منها او ردوها
اگر كسى به شما نيكى كرد او را نيكى و رفتار شايسته ترى پاسخ دهيد.
و من فكر كردم ، از هديه اين كنيز بهتر اين است كه در راه خدا آزادش كنم (37)
اگر واقعا هر كس خوبيهاى مردم را با نيكيها و رفتار خوب ترى پاسخ مى داد، همان طور كه خاندان پيغمبر گرامى انجام داده اند، زندگى بهتر و جامعه ما جامعه اى اسلامى مى شد.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
كاروان امام حسين عليه السلام از منزلگاه قصر بنى مقاتل به سوى كربلا حركت كرد مقدارى راه طى شد. امام حسين عليه السلام در حالى كه سوار بر اسب بود اندكى به خواب رفت .
سپس بيدار شد، دو يا سه بار فرمود:
انا لله و انا اليه راجعون و الحمدلله رب العالمين
فرزندش على بن حسين (على اكبر) روى به پدر نمود و عرض كرد: پدرجان ! سبب اين استرجاع و حمد چه بود؟
امام فرمود:
سوارى در خواب بر من ظاهر شد و گفت :
اهل اين كاروان مى روند ولى مرگ ايشان را تعقيب مى كند.
من فهميدم خبر مرگ به ما داده مى شود.
على عرض كرد:
پدر جان ! مگر ما بر حق نيستيم ؟
امام حسين فرمود:
پسرم ! سوگند به خداى كه بازگشت بندگان به سوى او است ما بر حقيم . على عرض كرد: بنابراين باكى از مرگ نيست .
امام فرمود:
فرزندم ! خداوند بهترين پاداش را كه از سوى پدر به فرزند مقرر فرموده ، به تو عنايت كند
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
عبدالرحمن سلمى به يكى از فرزندان امام حسين عليه السلام سوره حمد را آموخت . هنگامى كه پيش پدر خويش آمد و آن سوره را خواند، حضرت به عبدالرحمن هزار دينار پول و هزار دست لباس بخشيد و دهان او را نيز پر از ((در)) نمود، كه بعضى در خصوص اين بخشش ها به آن حضرت اعتراض كرد. - به خاطر تعليم آن همه جايزه دادى !-
حضرت در پاسخ فرمود:
- جايزه من كجا مى تواند به عطاى (تعليم سوره حمد) عبدالرحمن برسد.
سپس اين اشعار را بيان فرمود:اذا جادت الدنيا عليك فجد بها
على الناس طرا قبل ان تتفلت
فلا الجود يفنيها اذا ماهى اقبلت
و لا البخل يبقيها اذا ما تولت
هنگامى كه دنيا تو بخشيد، تو هم به مردم ببخش ! پيش از آنكه از دستت برود.
زيرا نه بخشش آن را از بين مى برد، هنگامى كه روى آورد و نه بخل آن را باقى مى گذارد، وقتى كه دنيا از تو روگردان شود.(38)
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
شخصى سخن چين ، به حضور امام حسن رسيد.
عرض كرد:
فلانى از شما بدگويى مى كند.
امام به جاى تشويق چهره درهم كشيد و به او فرمود:
تو مرا به زحمت انداختى .
از اين كه غيبت يك مسلمان را شنيدم بايد درباره خود استغفار كنم و از اين كه گفتى آن شخص با بدگويى از من ، مرتكب گناه شده بايستى براى او نيز دعا كنم
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
صبح عاشورا امام حسين عليه السلام دستور داد خيمه ها را زدند - يكى از خيمه ها را براى شستشو و نظافت تعيين گرديد.
بُرير با عبدالرحمان انصارى در كنار خيمه نظافت ايستاده بودند تا سيدالشهداء بيرون آيد و آنها براى نظافت و استعمال نوره يكى پس از ديگرى وارد شوند.
برير در اين موقعيت حساس با عبدالرحمن به شوخى پرداخت و كارى مى كرد كه ايشان را بخنداند.
عبدالرحمن گفت :
اى برير! مزاح مى كنى ! و مى خندى ؟ اكنون وقت مزاح و خنده نيست . برير در پاسخ گفت :
تمام خويشاوندانم مى دانند كه من اهل مزاح و سخن باطل نبوده ام ، نه در جوانى و نه در پيرى .
اما اين شوخى و خنده را كه اكنون مى كنم به خاطر مژده آن نعمتى (بهشت ) است كه در پيش داريم و به آن خواهيم رسيد.
سوگند به خدا! كه بين ما و هم آغوشى با حوريان بهشتى هيچ فاصله اى نيست جز اين كه يك حمله از طرف دشمن بشود و ما جان خويش را در يارى فرزند رسول خدا فدا كنيم چه قدر دوست دارم هر چه زودتر انجام گيرد
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
روزى امام حسن با برادرش امام حسين عليه السلام مشغول نوشتن بودند. حسن به برادرش حسين (ع ) گفت :
خط من بهتر از خط تو است .
حسين : نه ، خط من بهتر است .
- حالا كه اين طور است مادرمان فاطمه عليهاالسلام در حق ما قضاوت كند.
- مادر جان ! خط كداميك از ما بهتر است ؟
زهراى مرضيه براى اين كه هيچ كدامشان ناراحت نگردند، قضاوت را به عهده اميرالمؤ منين گذاشت و فرمود:
برويد از پدرتان بپرسيد.
- پدر جان شما بفرماييد خط كداميك از ما بهتر است ؟
على عليه السلام احساس كرد اگر قضاوت كند يكى از آنان ناراحت خواهد شد، از اين رو فرمود:
عزيزانم برويد از جدتان پيامبر اكرم بپرسيد.
- پدر بزرگ و مهربان خط كدام يك از ما بهتر است ؟
- من درباره شما قضاوت نمى كنم ، مگر اين كه از جبرئيل بپرسم .
جبرئيل خدمت رسول خدا رسيد عرض كرد:
يا رسول الله ! من هم در بين ايشان قضاوت نمى كنم بايد اسرافيل بين آنان قضاوت كند.
اسرافيل گفت :
من نيز تا از خداوند پرسش نكنم ، قضاوت نخواهم كرد.
اسرافيل : خدايا! خط حسن بهتر است يا خط حسين ؟
خطاب آمد: قضاوت به عهده مادرشان فاطمه عليهاالسلام است بايد بگويد خط كدام يك از آنان بهتر است .
حضرت فاطمه عليهاالسلام فرمود:
عزيزانم دانه هاى اين گردن بند را ميان شما پراكنده مى كنم هر كدام از شما بيشترين دانه ها را جمع كند خط او بهتر است .
آنگاه دانه هاى گردن بند را پراكنده كرد، خداوند به جبرئيل دستور داد به زمين فرود آمده دانه هاى گردن بند را بين ايشان تقسيم كند تا هيچ كدام آن دو بزرگوار رنجيده خاطر نشود.
جبرئيل نيز براى احترام و تعظيم ايشان امر خدا را بجا آورد.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
روزى امام حسن و امام حسين عليه السلام از محلى مى گذشتند. پيرمردى را ديدند كه مشغول وضو است . ولى به طور صحيح وضو نمى گيرد، آداب و شرايط آن را بجا نمى آورد. - چون آموختن آدم جاهل واجب است - از اين رو تصميم گرفتند به طور غير مستقيم با كمال ادب ، صحيح وضو گرفتن را به او بياموزند.
نخست با يكديگر به بحث و گفتگو پرداختند طورى كه پيرمرد سخنانشان را بشنود.
يكى گفت :
وضوى تو صحيح نيست وضوى من درست است .
ديگرى گفت :
نه ، وضوى تو درست نيست وضوى من صحيح است .
سپس نزد پيرمرد آمدند و گفتند:
ما در حضور شما وضو مى گيريم نگاه كن ! و ببين ! كداميك از ما خوب وضو مى گيريم و درباره ما داور باش !
هر دو وضوى درست و كاملى جلوى چشم پيرمرد گرفتند.
آنگاه از پيرمرد پرسيدند:
وضوى كداميك از ما صحيح تر و بهتر است ؟ پيرمرد متوجه شد كه وضوى صحيح چگونه است و منظور اصلى آن دو كودك آموختن او است . با كمال فروتنى اظهار داشت :
عزيزان ! وضوى هر دوى شما خوب و صحيح است من پيرمرد نادان هنوز درست وضو گرفتن را نمى دانم و شما بخاطر محبت و دل سوزى كه بر امت جدتان داريد، مرا آگاه ساختيد و وضوى درست و صحيح را به من آموختيد، سپاسگزارم
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
روز عاشورا چون جنگ شدت گرفت و كار بر حسين عليه السلام بسيار سخت شد، بعضى از اصحاب آن حضرت ديدند برخى از ياران امام عليه السلام در اثر شدت جنگ و با مشاهده بدنهاى قطعه قطعه شده دوستانشان و فرا رسيدن وقت شهادت و جانبازى آنها، رنگ چهره شان دگرگون گشته است و لرزه بر اندام آنان افتاده و ترس دلهايشان فراگرفته است . اما خود سيدالشهدا و تعدادى از خواص يارانش برخلاف آنها هر چه فشار بيشتر، و مرحله شهادت نزديكتر مى شود رنگ صورتشان درخشنده تر گشته و سكون و آرامش بيشتر مى يابند. بعضى از اين شهامت فوق العاده تعجب كرده با امام حسين اشاره كرده ، به يكديگر مى گفتند:
به حسين نگاه كنيد كه ابدا از مرگ و شهادت باكى ندارد.
امام حسين عليه السلام متوجه گفتارشان شده ، فرمود:
اى بزرگ زادگان قدرى آرام بگيريد! صبر و شكيبايى پيشه كنيد! چون مرگ پلى است كه شما را از گرفتاريها و سختيها عبور داده و به بهشت هاى پهناور و نعمتهاى جاودانى مى رساند.
و اما براى دشمنانتان پلى است كه از قصر به زندان مى رساند. و كداميك از شما نخواهد از يك زندان به قصر مجلل منتقل گردد.
پدرم از پيامبر صلى الله عليه و آله برايم نقل كرد، كه مى فرمود:
دنيا براى مؤ منان همانند زندان و براى كافران همانند بهشت است .
و مرگ پلى است كه مؤ منان را به بهشتشان ، و كافران را به جهنمشان مى رساند. آرى ، نه دروغ شنيده ايم و نه دروغ مى گويم .(40)
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
عده اى از مردم كوفه نقل مى كنند:
ما در كاروان زهيربن قين بوديم ، همزمان با بيرون آمدن امام حسين عليه السلام از مكه ، به سوى كوفه حركت كرديم ، از ترس بنى اميه ، نمى خواستيم با كاروان حسين در يك منزل توقف كرده و با امام حسين ملاقات كنيم ، هر وقت كاروان امام حسين حركت مى كرد ما مى ايستاديم و هنگامى كه توقف مى كرد، ما حركت مى كرديم .
از قضا در يكى از منزلگاه ها كاروان امام حسين توقف كرده بود، ما نيز ناچار در آنجا فرود آمديم . در اين ميان نشسته بوديم و غذا مى خورديم ناگهان فرستاده امام حسين وارد شد و سلام كرد و گفت :
زهير! امام حسين تو را مى خواهد.
ما همگى از اين پيشآمد مبهوت شديم و زهير اندكى به فكر فرو رفت ، ناگاه همسرش به زهير گفت :
سبحان الله ! اى زهير! در مقابل دعوت فرزند پيغمبر درنگ مى كنى ؟ چه مى شود كه نزد او بروى و سخنانش را بشنوى و برگردى ؟
زهير پس از سخن شجاعانه همسرش تكانى خورد و برخاست و به خدمت امام حسين رفت ، چيزى نگذشت شاد و خندان برگشت ، به طورى كه صورتش برافروخته شده بود. دستور داد خيمه او را برچينند و اسباب و وسايل او را به سوى كاروان امام حسين ببرند.
سپس به همسرش گفت :
تو را طلاق دادم و مى توانى نزد خويشان خود بروى ، زيرا من دوست ندارم به خاطر من صدمه ببينى و من تصميم دارم فداى امام حسين شوم .
سپس اموال او را به عموزاده اش سپرد تا به خويشان وى تحويل دهد. در اين وقت آن بانو اشك ريزان زهير را وداع كرد و گفت :
خداوند به تو خير عنايت كند و تمنا دارم مرا روز قيامت نزد جد حسين عليه السلام ياد كنى .
آنگاه به همراهان گفت :
هر كس مايل است همراه من بيايد وگرنه اينجا آخرين ديدار من با شما است . اما داستانى برايتان بگويم :
به جنگ روميان كه رفته بوديم ، در جنگ دريايى به خواست خدا، ما پيروز شديم و غنائم بسيار به دست ما آمد. سلمان كه با ما بود پرسيد:
آيا از اين غنيمتها كه خداوند نصيبتان كرد خوشنوديد؟
گفتيم : آرى ! البته كه خوشنود هستيم .
گفت :
پس چقدر خوشحال خواهيد بود هنگامى كه سرور جوانان آل محمد - امام حسين - را درك كنيد و در ركابش بجنگيد؟ جهاد در ركاب او مايه سعادت دنيا و آخرت است .
پس از آن با همه وداع كرد و در صف ياران حسين عليه السلام قرار گرفت .
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
ابوبصير مى گويد:
در محضر امام محمد باقر وارد مسجد شدم ، مردم در رفت و آمد بودند. حضرت به من فرمود:
از مردم بپرس مرا مى بينند؟
من به هركس كه رسيدم پرسيدم :
امام باقر را ديده اى ؟
مى گفت :
نه ! با اينكه همانجا ايستاده بود.
در اين وقت ابو هارون مكفوف (نابينا) وارد شد.
امام عليه السلام فرمود:
اكنون از ابو هارون بپرس كه مرا مى بيند يا نه ؟
من از او پرسيدم :
امام باقر را ديده اى ؟
پاسخ داد: آرى !
آنگاه به حضرت اشاره كرد و گفت :
مگر نمى بينى امام اينجا ايستاده است .
پرسيدم :
از كجا فهميدى ؟ (تو كه نابينا هستى .)
پاسخ داد:
چگونه ندانم با اينكه امام نورى درخشان است ؟(44)
آرى حقيقت را با چشم ديگرى بايد ديد.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
امام عليه السلام غلامى به نام مصادف داشت هزار دينار به او داد براى تجارت به كشور مصر برود.
غلام با آن پول كالاى خريد و با بازرگانان ديگر كه از همان كالا خريده بودند به سوى مصر حركت كردند، همين كه نزديك مصر رسيدند با كاروانى كه از مصر باز مى گشتند، رو به رو شدند و از آنان وضعيت كالاى خود را كه نيازمنديهاى عمومى بود - از لحاظ بازار مصر- پرسيدند.
در پاسخ گفتند:
كالاى شما در مصر كمياب است و بازار خوبى دارد.
غلام و همراهانش از كمبود متاعشان در مصر و نيز نياز مردم به آن ، آگاه گشتند. و با يكديگر هم قسم شدند و پيمان بستند، كه متاع را با سودى كمتر از صد در صد نفروشند.
وقتى كه وارد مصر شدند، مطابق پيمان خود بازار سياه به وجود آوردند و كالا را به دو برابر قيمتى كه خريده بودند، فروختند.
غلام با هزار دينار سود خالص به مدينه بازگشت و دو كيسه كه هر كدام هزار دينار داشت به امام صادق عليه السلام تسيلم نمود و عرض كرد:
فدايت شوم ! يكى از كيسه ها اصل سرمايه است كه شما به من داديد و ديگرى سود خالص تجارت است .
امام فرمود: اين سود زيادى است ، بگو ببينم چگونه اين را بدست آوردى ؟
مصادف گفت : قضيه از اين قرار است كه در نزديك مصر آگاه شديم كه كالاى ما در آنجا كمياب است ، هم قسم شديم و پيمان بستيم كه به كمتر از صد در صد سود خالص نفروشيم و همين كار را كرديم .
امام گفت : سبحان الله ! شما با ايجاد بازار سياه به زيان گروهى از مسلمانان هم قسم مى شويد كه كالايتان را به سودى كمتر از صد در صد خالص نفروشيد؟
نه ! من همچو تجارت و سودى را نمى خواهم .
آنگاه يكى از دو كيسه را برداشت و فرمود:
اين اصل سرمايه من و ديگرى را نپذيرفت ، فرمود: اين سود - كه با بى انصافى بدست آمده - نيازى به آن ندارم .
سپس فرمود: اى مصادف ! با شمشير جنگيدن ، از كسب حلال آسان تر است ، به دست آوردن مال از راه حلال بسيار سخت و دشوار است
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
ابو عتيبه مى گويد:
در محضر امام باقر عليه السلام بودم جوانى وارد شد.
عرض كرد:
من اهل شام هستم دوستار شما بوده و از دشمنانتان بيزارم ولى پدرم دوستان بنى اميه بود و جز من اولادى نداشت .
او مايل نبود اموالش به من برسد، بدين جهت همه را در جايى مخفى كرد. پس از فوت او هر چه جستجو كردم ، مالش را پيدا نكردم .
حضرت فرمود:
دوست دارى او را ببينى و محل پولها را از خودش بپرسى ؟
عرض كردم :
بلى ! به خدا سوگند! شديدا فقير و نيازمندم .
امام عليه السلام نامه اى را نوشت و مهر كرد آنگاه فرمود:
امشب با اين نامه به قبرستان بقيع مى روى ، وسط قبرستان كه رسيدى صدا مى زنى يا ((درجان !)) يا ((درجان !))
شخصى نزد تو خواهد آمد، نامه را به ايشان بده و بگو من از طرف امام محمد باقر عليه السلام آمده ام . او پدرت را مى آورد سپس هر چه خواستى از پدرت بپرس !
آن مرد نامه را گرفت و شبانه به قبرستان بقيع رفت و دستورات حضرت را انجام داد.
ابو عتيبه مى گويد:
من اول صبح خدمت امام محمد باقر رسيدم تا ببينم آن مرد شب گذشته چه كرده است .
ديدم او در خانه ايستاده و منتظر اجازه ورود است . اجازه دادند من هم با ايشان وارد شدم .
به امام عليه السلام عرض كرد:
ديشب رفتم هر چه فرموده بوديد انجام دادم ، درجان را صدا زدم وى آمد به من گفت :
همين جا باش تا پدرت را بياورم .
ناگاه مرد سياه چهره اى را آورد، آتش سوزنده و دود جهنم و عذاب و قهر الهى قيافه اش را دگرگون ساخته بود.
درجان گفت :
اين مرد پدر تو است .
از او پرسيدم :
تو پدر من هستى ؟
پاسخ داد: آرى !
گفتم :
چرا قيافه ات اين چنين تغيير يافته ؟
جواب داد:
فرزندم من دوستدار بنى اميه بودم و آنان را بهتر از اهل بيت مى دانستم به اين جهت خداوند مرا عذاب كرد و به چنين روزگار سياهى گرفتار شدم و چون تو از پيروان اهل بيت پيغمبر بودى ، از تو بدم مى آمد، لذا ثروتم را از تو پنهان كردم . اما امروز از اين عقيده پشيمانم .
پسرم ! به باغى كه داشتم برو و زير درخت زيتون را بكن پولها را درآور كه مجموعا صدهزار درهم است . پنجاه هزار دهم آن را به امام محمد باقر تقديم كن و پنجاه هزار درهم ديگر آن را خودت خرج كن
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
امام صادق عليه السلام مى فرمايد:
اگر شرابخوار به خواستگارى آمد نبايد او را پذيرفت ، چون صلاحيت ازدواج ندارد، سخنانش را نبايد تصديق نمود، هرگاه براى كسى واسطه شود نبايد او را قبول نمود. و نمى توان به او اعتماد كرد، هر كس به شرابخوار امانتى بسپارد چنانچه از بين برود، خداوند به صاحب امانت پاداشى نمى دهد و امانت از دست رفته او را جبران نمى كند.
سپس فرمود: مايل بودم شخصى را سرمايه بدهم براى تجارت به كشور يمن برود، خدمت پدرم حضرت امام باقر عليه السلام رسيدم و عرض كردم :
مى خواهم به فلانى براى تجارت سرمايه بدهم ، نظر شما چيست ؟ صلاح است يا نه ؟
فرمود:
مگر نمى دانى او شراب مى خورد؟
گفتم :
از بعضى از مؤ منين شنيده ام مى گويند او شراب مى خورد.
فرمود: سخنان آنان را تصديق كن ! چون خداوند درباره پيامبر مى فرمايد: پيغمبر به خدا ايمان دارد و مؤ منين را تصديق مى نمايد، بنابراين شما بايد مؤ منين را تصديق كنى .
آنگاه فرمود:
اگر سرمايه را در اختيار او بگذارى ، سرمايه نابود شود و از بين برود خدا تو را نه اجر مى دهد و نه امانتت را جبران مى كند.
گفتم :
براى چه ؟
فرمود: خداوند مى فرمايد:
لا تؤ توا السفهاء اموالكم التى جعل الله لكم قياما (48)
اموالى را كه خداوند آن را مايه زندگيتان قرار داده به نادانان ندهيد.
آيا نادانتر از شرابخوار وجود دارد؟
پس از آن فرمود:
بنده تا شراب نخورده هميشه در پناه خدا است و در سايه لطف او اسرارش پرده پوش مى شود.
هنگامى كه شراب خورد سرش را فاش مى كند و او را در پناه خود نگه نمى دارد.
در اين صورت گوش ، چشم ، دست و پاى چنين شخص ، هر كدام شيطان است او را به سوى هر زشتى مى برد و از هر خوبى باز مى دارد.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
منصور دوانيقى (خليفه عباسى ) به امام صادق عليه السلام نوشت : چرا مانند ديگران نزد ما نمى آيى و با ما نمى نشينى ؟
امام عليه السلام در پاسخ نوشت :
ما از دنيا چيزى نداريم كه براى آن از تو بترسيم و تو نيز از فضايل و امور آخرت چيزى ندارى كه به خاطر آن به تو اميدوار باشيم ، نه تو در نعمتى هستى كه بيايم به تو تبريك بگويم و نه خود را در بلا و مصيبت مى بينى كه بيايم به تو تسليت دهم . پس چرا نزد تو بيايم ؟!
منصور نوشت :
بياييد ما را نصيحت كنيد!
امام عليه السلام جواب داد:
هر كس اهل دنيا باشد تو را نصيحت نمى كند و هر كس اهل آخرت باشد نزد تو نخواهد آمد
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
عبدالعزيز قراطيسى مى گويد:
امام صادق عليه السلام به من فرمود:
اى عبدالعزيز! ايمان ده درجه دارد، مانند نردبان كه ده پله دارد و همانند نردبان بايد پله پله از آن بالا رفت .
كسى كه در درجه دوم است ، نبايد از كسى كه در درجه اول مى باشد، انتقاد كند و بگويد: تو ايمان ندارى .
و آدمى كه در درجه اول ايمان است ، بايد به روش خود ادامه دهد تا برسد به آن كس كه در درجه دهم است .
اى عبدالعزيز! كسى كه ايمانش در مرتبه پايين تر از توست او را بى ايمان ندان ! تا كسى كه ايمانش بالاتر از توست ، تو را بى ايمان نداند.
وقتى كه ديدى كسى پايين تر از توست او را با مهر و محبت به درجه خود برسان و چيزى را كه تاب و تحمل آن را ندارد، بر او تحميل مكن ! تا او را بشكنى و اين كار خوب نيست . زيرا هر كس دل مؤ منى را بشكند بر او واجب است شكستگى دل او را جبران كند.
آنگاه فرمود:
مقداد در درجه هشتم و ابوذر در درجه نهم و سلمان در درجه دهم ايمان (كه بالاترين درجات ايمان است ) قرار داشت
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
ابان پسر تلغب نقل مى كند:
امام صادق عليه السلام فرمود:
ابان ! تو گمان مى كنى خداوند به كسى كه مال و ثروت داده ، به خاطر مقام و منزلت او در پيشگاه خدا بوده و او را خداوند دوست مى دارد؟
و كسى را كه از عطاى خود محروم ساخت و زندگيش در تنگنا است ، به خاطر اين است كه او در نزد خدا بى ارزش است و خداوند او را دوست ندارد؟
هرگز چنين نيست . زيرا ثروت و مال از آن خداست ، به عنوان امانت در اختيار مردم مى گذارد و آنان را آزاد گذاشته كه از روى ميانه روى بخورند و بياشامند و لباس تهيه نموده و ازدواج كنند و براى خود وسيله سوارى تهيه كرده و زندگى را به طور اقتصادى بگردانند.
و هرگاه از مخارج معمولى اضافه آمد، از مستمندان و مؤ منان دستگيرى نموده و مشكلات زندگى آنان را برطرف سازند.
هر كس در مال خداوند اين چنين شرعى و ميانه روى رفتار كند، هر اندازه استفاده نمايد و هر كارى انجام دهد، بر وى حلال است .
هر آنچه مى خورد و مى آشامد و سوارى تهيه مى كند و ازدواج مى نمايد بر او حلال است .
و كسى كه اسراف نموده و در موارد خلاف خروج مى كند برايش حرام خواهد بود.
آنگاه فرمود:
- اسراف نكنيد! چون خداوند اسراف كنندگان را دوست ندارد.
اى ابان ! تو فكر مى كنى خداوند از كرم و فضل خود به كسى به عنوان امانت مالى مى دهد او مى تواند اسبى به ده هزار درهم بخرد در صورتى كه اسب بيست درهمى هم او را كفايت مى كند و يا كنيزى به هزار دينار بخرد با اين كه بيست دينارى او را كافى است ؟
سپس فرمود:
زياده روى نكنيد خداوند اسراف كنندگان را دوست ندارد
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
ابوبصير مى گويد:
پس از وفات امام صادق عليه السلام من به خانه آن حضرت رفتم تا به همسرش (حميده ) تسليت بگويم ، وقتى آن بانو مرا ديد گريست من هم گريه كردم .
سپس گفت :
اى ابوبصير! اگر در لحظات آخر عمر امام در كنارش بودى قضيه عجيبى را مشاهده مى كردى .
گفتم :
چه قضيه اى ؟
گفت :
دقايق آخر عمر امام بود كه ناگهان چشمان مباركش را باز كرد و فرمود:
همين الان تمام خويشان و نزديكان مرا حاضر كنيد! ما همه را جمع كرديم ، به طور كه كسى از خويشان و نزديكان امام باقى نماند.
حضرت نگاهى به آنان كرد و فرمود:
كسانى كه نماز را سبك مى شمارند هرگز شفاعت ما به آنان نخواهد رسيد ان شفاعتنا لا تنال مستخفا بالصلاة
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
در يكى از سالها هشام پسر عبدالملك (دهمين خليفه عباسى ) در مراسم حج شركت كرد و مشغول طواف خانه خدا گرديد وقتى كه خواست حجرالاسود را لمس كند، به واسطه ازدحام جمعيت نتوانست حجرالاسود را دست بمالد. در آنجا منبرى برايش گذاشتند، او بالاى منبر نشست مردم شام اطرافش را گرفتند.
هشام مشغول تماشاى طواف كنندگان بود كه ناگاه امام على بن الحسين (امام سجاد) آمد در حالى كه لباس احرام به تن داشت و زيباترين و خوش اندام و خوشبوترين مردم بود و اثر سجده در پيشاپيش به روشنى ديده مى شد. امام با كمال آرامش به طواف پرداخت و در هاله اى از عظمت و شكوه ، به نزديك حجرالاسود رسيد.
مردم خود به خود به احترام حضرت راه باز كردند. امام به آسانى حجرالاسود را استلام كرد - دست ماليد - هشام از ديدن عظمت حضرت و احترام مردم به امام سجاد خيلى ناراحت شد.
مردى از اهالى شام رو به هشام كرد و گفت :
اين شخص كيست كه چنين مورد احترام مردم است !؟
هشام به خاطر اين كه مردم شام حضرت را نشناسند و به او علاقمند نشوند با اين كه امام را مى شناخت ، گفت :
او را نمى شناسم .
فرزدق شاعر آزاده ، آنجا حضور داشت . بدون پروا گفت :
اما من او را به خوبى مى شناسم .
مرد شامى گفت :
اى ابوفراس اين شخص كيست ؟
فرزدق با كمال شهامت درباره شناساندن امام سجاد عليه السلام قصيده زيبايى سرود كه مضمون چند بيت آن چنين است :
اين مرد كسى است كه سرزمين مكه جاى پاى او را مى شناسند.
خانه كعبه ، بيرون و درون حرم نيز او را مى شناسند.
اين فرزند بهترين بندگان خدا است .
اين انسان پرهيزكار و پاك و پاكيزه ، نشانه خداوند در روى زمين است .
اين شخص كسى است كه پيغمبر برگزيده (محمد) پدر اوست كه خداوند همواره بر او درود مى فرستد.
اگر ((ركن )) مى دانست چه كسى به بوسيدن او آمده است .
بى درنگ خود را به زمين مى انداخت تا خاك پاى او را ببوسد
نام اين آقا ((على )) است و رسول خدا پدرش مى باشد كه نور هدايتش امتها را از گمراهى نجات داد.
اين كسى است كه عمويش جعفر طيار است و عموى ديگرش حمزه شهيد، همان شيرمردى كه به دوستى او قسم مى خورند.
اين فرزند بانوى بانوان فاطمه است .
و فرزند جانشين پيغمبر، همان كس كه در شمشير او براى كفار عذاب نهفته است .
پرسش شما از اين شخص كيست ؟ هرگز به او ضرر نمى زند.
زيرا كه همه از عرب و عجم او را مى شناسند.(42)
هشام از اشعار فرزدق ، چنان خشمگين شد كه گفت : چرا چنين اشعارى درباره ما نگفتى ؟
فرزدق در جواب گفت :
تو نيز جدى مانند جد او و پدرى مثل پدر او و مادرى چون مادر وى داشته باش تا درباره تو چنين قصيده اى بگويم .
به دنبال آن دستور داد حقوق او را قطع كردند.
و نيز فرمان داد، فرزدق را به غسفان - محلى است بين مكه و مدينه - تبعيد كرده و در آنجا زندانى كنند.
امام سجاد عليه السلام از اين جريان باخبر شد، دوازده هزار درهم برايش فرستاد و فرمود:
ما را معذور بدار اگر بيش از اين امكان داشتم بيشتر مى فرستادم .
فرزدق نپذيرفت و پيغام داد:
اى فرزند رسول خدا! من اين قصيده را به خاطر خشم و ناراحتيم كه براى خدا بود، سرودم .
هرگز در مقابل آن چيزى نمى پذيرم و مبلغ را محضر امام فرستاد.
امام سجاد عليه السلام مبلغ را دومين بار فرستاد و فرمود:
تو را به حقى كه من در گردن تو دارم اين مبلغ را بپذير! خداوند از نيت قلبى و ارادت باطنى تو نسبت به خانواده ما آگاه است . آنگاه فرزدق قبول كرد.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
شخصى در محضر امام صادق عليه السلام عرض كرد:
پدر و مادرم فدايت باد! همسايگان من كنيزانى دارند كه مى خوانند و مى نوازند.
گاهى به محل قضاى حاجت مى روم براى اينكه خوانندگى و نوازندگى آنان را بيشتر بشنوم نشستن خود را طولانى تر مى كنم .
حضرت فرمود:
اين كار را نكن ! نشستن خود را طول مده و از شنيدن خوانندگى و نوازندگى بپرهيز!
آن مرد گفت :
- به خدا سوگند! من به خاطر شنيدن آواز آنان به آنجا نمى روم ، بلكه گاهى كه به آن محل مى روم صدايشان بى اختيار به گوشم مى رسد.
امام صادق عليه السلام فرمود:
- مگر نشنيده اى كه خداوند مى فرمايد: ان السمع و البصر و الفوائد كل اولئك كان عنه مسئولا ((گوش و چشم و دلها همه مسؤ ولند)).
آن مرد گفت :
- آرى ! به خدا سوگند! مثل اين است كه تاكنون اين آيه را نه از قرآن و نه از عرب و نه از عجم نشنيده بودم . از حالا اين كار را ترك مى كنم و از خداوند در خواست دارم كه مرا ببخشد و از من درگذرد.
امام صادق عليه السلام به او فرمود:
- برخيز! غسل توبه كن و تا مى توانى نماز بخوان ! چون به كار بسيار بدى معصيت بزرگى - عادت كرده اى كه اگر در اين حال بميرى در بدترين حالت از دنيا رفته اى و مسؤ وليت بزرگى خواهى داشت . اينك به پيشگاه خداوند توبه كن و از درگاه او بخواه تا توبه ات را از كارهاى زشتى كه مرتكب شده اى بپذيرد.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:52 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
*** جديد ترين ارسال هاي انجمن استخدامي اتاق آبي *** *
==> در صورت تمايل در انجمن استخدامي
*اتاق آبي عضو شويد. <== |
استفاده از مطالب اين وبلاگ با ذکر منبع مجاز است.