داستان:
این مثل در موردی به كار می رود كه دو یا چند نفر در انجام امری با یكدیگر تبانی كنند، ولی هنگام بهره برداری یكی از شركا تجاهل كند و در مقام آن برآید كه همان نقشه و تدبیر را نسبت به رفیق یا رفیقان هم پیمانش اعمال نماید. اینجاست كه ضرب المثل بالا مورد استفاده و اصطلاح قرار می گیرد، تا رفیق و شریك و مخاطب نیت بر باطل نكند و حرمت و پیمان و وفای به عهده را ملحوظ ومنظور دارد.
ریشه ی این ضرب المثل از داستانی است كه با سو استفاده از صفای باطن و معتقدات مذهبی مردمان ساده لوح و بی غل و غش موجود است. در ادوار گذشته چند نفر صیاد تصمیم گرفتند ممر معاشی از رهگذار خدعه و تزویر به دست آورند و به آن وسیله زندگانی بی دغدغه و مرفهی برای خود تحصیل و تامین نمایند، پس از مدتها تفكر و اندیشه، لوحی تهیه كرده نام یكی از فرزندان ائمه را بر آن نقر كردند و آن لوح مجعول را در محل مناسبی نزدیك معبر عمومی روستائیان پاكدل در خاك كردند.
آن گاه مجتمعا بر آن مزار دروغین گرد آمدند و زانوی غم در بغل گرفتند به یاد بدبختی های خود در زندگی، به خاطر امامزاده خود ساخته، گریه را سر دادند و به قول معروف «حالا گریه نكن كی بكن !» چون عابرین ساده لوح به تدریج در آنجا جمع شدند و جمعیت قابل توجهی را تشكیل دادند شیادان با شرح خواب های عجیب و غریب با آنان فهماندند كه هاتف سبز پوشی در عالم رویا آنها را به این مشهد مقدس و مكان شریف هدایت فرموده و از لوح مباركی كه در دل این خاك مدفون است بشارت داده است.
روستاییان پاك طینت فریب نیرنگ و تدلیس آنها را خورده به كاوش زمین پرداختند تا لوح به دست آمد و دعوی آنها ثابت گردید. دیگر شك و تردیدی باقی نمی ماند كه این چند نفر مردان خدا هستند و فضیلت و صلاحیت آنها ایجاب می كند كه خدمت مزار را خود بر عهده گیرند. طبیعی است چون این خبر به اطراف و اكناف رسید و موضوع كشف و پیدایش امامزاده جدید دهان به دهان گشت، هر كس در هر جا بود با هر چه كه از نذر و صدقه توانست بردارد به سوی مزار مكشوفه روان گردید.
خلاصه كار و بار این امامزاده دیر زمانی نگذشت كه بازار مزارات اطراف را كساد كرد و هر قسم و سوگند بزرگ وحتی الاجرا بر آن مزار شریف و بقیه منیف بوده است. زایران و مسافران از سر و كول یكدیگر برای زیارتش بالا میرفتند. این روال و رویه سال ها ادامه داشته و شیادان بی انصاف به جمع كردن مال و مكیدن خون روستاییان و كشاورزان بی سواد پاكدل متعصب مشغول بودند.
از آنجا كه گفته اند «نیزه در انبان نمی ماند» قضا را روزی یكی از شیادان از همكار و دستیار خویش مالی بدزدید. صاحب مال به حدس و قیاس بر او ظنین گردید و طلب مال كرد. شیاد مذكور منكر سرقت شد و حتی حاضر گردید برای اثبات بی گناهیش در آن مزار شریف و بقعه منیف سوگند بخورد كه مالش ندزدیده است. صاحب مال چون وقاحت و بیشرمی شریكش را تا این اندازه دید بی اختیار و بر خلاف مصلحت خویش در ملا عام و با حضور كسانی كه برای زیارت آمده بودند فریاد زد :«ای بیشرم، كدام سوگند؟ كدام مزار شریف؟ این امامزاده ایست كه با هم ساختیم و با آن كلاه سر دیگران می گذاریم نه آنكه بتوانی كلاه سر من بگذاری !»
گفتن همان بود و فاش شدن اسرارشان همان.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
استان:
دلیل و برهان هر قدر هم قاطع و مستدل باشد، نمی تواند جای احساس را بگیرد. همیشه دلیل و برهان دون احساس، و احساس بالاتر از دلیل است. این عبارت البته در میان اهل اصطلاح و عرفان-هنگامی مورد استفاده و استناد قرار می¬گیرد كه متكلم در پیرامون رد و نقص مسایل مسلم و بدیهی اقامه دلیل كند. یعنی همان كاری را كه اهل جدل و سفسطه انجام می دهند و هدفشان اقامه دلیل است، نه قانع كردن مخاطب.
عبارت بالا از تاریخی ضرب المثل شد كه فیلسوف شرق و صاحب كتاب اسفار، «ملاصدرای شیرازی» با ذكر شاهدی بارز و آشكار به حقیقت احساس و رد دلایل سوفسطایی پرداخت، چه احساس فلسفه سوفسطایی بر اصل جدل و سفسطه و قلب حقایق از طریق اقامه دلایلی كه رد آن دلایل خالی از اشكال نیست استوار می باشد.
می¬گویند روزی ملاصدرا در كنار حوض پر آب مدرسه درس می¬داد. غفلتا فكری به خاطرش رسید و رو به شاگردان كرد و گفت : «آیا كسی می تواند ثابت كند آنچه در این حوض است آب نیست؟» چند تن از طلاب زبر دست مدرسه با استفاده از فن جدل كه در منطق ارسطو شكل خاصی از قیاس است و هدف عاجز كردن طرف مناظره یا مخاطب است نه قانع كردن او، ثابت كردند كه در آن حوض مطلقا آب وجود ندارد و از مایعات خالی است !
ملاصدرا با تبسمی رندانه مجددا روی به طلاب كرد و گفت :«اكنون آیا كسی هست كه بتواند ثابت كند در این حوض آب هست؟» یعنی مقصود این است كه ثابت كند حوض خالی نیست و آنچه در آن دیده می شود آب است. شاگردان از سئوال مجدد استاد خود ملاصدرا در شگفت شده جواب دادند كه با آن صغری و كبری به این نتیجه رسیدیم كه در حوض آب نیست، حال نمی توان خلاف قضیه را ثابت كرد و گفت كه در این حوض آب هست. فیلسوف شرق چون همه را ساكت دید سرش را بلند كرد و گفت : «ولی من با یك وسیله و عاملی قویتر از دلایل شما ثابت می كنم كه در این حوض آب وجود دارد.» آن گاه در مقابل چشمان حیرت زده طلاب كف دو دست را به زیر آب حوض فرو برد و چند تا مشت آب برداشته به سر و صورت آن ها پاشید. همگی برای آنكه خیس نشوند از كنار حوض دور شدند. فیلسوف عالیقدر ایران تبسمی بر لب آورد و گفت : «همین احساس شما درخیس شدن بالاتر از دلیل است ...»
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
داستان:
مراد از ضرب المثل بالا كه غالبا اهل اطلاع و اصطلاح به كار می بردند این است كه آدمی گهگاه به چنان سختی و دشواری گرفتار می شود كه رنج و مصیبت سهل و ساده تر از مصیبت اولی را فوزی عظیم می داند و یا به قول شادروان امیر قلی امینی : «از ترس بدتر به بد، و از ترس شریرتر به شریر پناه می برد.» كه در این مورد شاهد مثال زیاد است و خواننده این صفحه نظایر آنرا قطعا شنیده و یا خود لمس كرده است :
لغت غاشیه اصولا به معنی زین پوش اسب آمده چون از اسب سواری پیاده شوند بر زین اسب می پوشانند. و همچنین به معانی مطیع و فرمانبردار و درد بیماری شكم در لغت نامه ها نقل شده است ولی در عبارت مثلی بالا به استناد آیه ی «هل اتیك حدیث الغاشیه» از سوره 88 قرآن، معانی آتش و آتش دوزخ و به عبارت اخری قیامت و رستاخیز از آن افاده می شود و با این تعریف و توصیف چنین نتیجه می گیریم كه مراد از مار غاشیه همان مار قیامت و رستاخیز، یعنی ماری است كه در جهنم به سر می برد تا به فرمان خدای تعالی گناهكاران را عذاب دهد.
در جهنم یا دوزخ مراتب و در جاتی به تناسب شدت و ضعف جرم گناهكاران در نظر گرفته شده است كه آن را هفت طبقه و بیشتر می دانند، از قبیل : حجیم، جهنم، سقر، سعیر، لظی، هاویه، خطمه، سكران، سجین و بالاخره ویل كه چاهی عمیق و بی انتهاست و در قعر جهنم قرار دارد. به روایتی طبقه هفتم را تابوت نامیده اند كه در این مورد چنین نقل شده است :
« ...از اوصاف جهنم پس از گرزهای آتشین و شعله های مداوم آذر كه معصیت كاران پیوسته در آن می سوزند و پس از خاكستر شدن دوباره زنده می شوند یكی هم مراتب و درجات آن است كه به گناهكاران بزرگ اختصاص می یابد. از جمله طبقه هفتمین – تابوت - جای مخربین و بدعتگذاران است. در آن عقربی به نام عقرب جراره و ماری به اسم مار غاشیه می باشد كه تا هفتسد سر برای او معلوم كرده اند. اما با این همه، عقرب های آن چنان الیم باشد كه جهنمیان از زحمت آنها پناه به مار می آورند»
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
داستان:
عبارت بالا ناظر بر اعمال عبث و بیهوده ایست كه درآن نفعی نباشد. مثلا كسی از دامن لباسش ببرد و بر دوش وصله كند.
این گونه اعمال و اقدامات بی فایده مانند آن است كه كوتاهی سبیل را با درازی ریش جبران نمایند، یعنی از ریش قیچی كنند و به سبیل پیوند دهند.
اكنون ببینیم ریشه این ضرب المثل بسیار معقول و متداول از كجا آب می خورد. كامران میرزا نایب السلطنه در میان فرزندان ناصر الدین شاه قاجار از همه بیشتر در نزد پدر مورد علاقه و محبت و به اصطلاح عزیز كرده بود. ایامی را كه ناصر الدین شاه از تهران خارج می شد و به خارج از كشور عزیمت می كرد، سمت نیابت سلطنت را بر عهده می گرفت و به همین مناسبت به لقب نایب السلطنه ملقب و معروف گردید. كامران میرزا در حیات شاه بابا مدتها حاكم تهران بود و تعدادی نایب در اختیار داشت كه ماموران اجرای دار الحكومه بوده اند. این نایب ها برای آنكه جلب توجه نایب السطنه را بكنند و زهر چشمی از مردم گرفته باشند، هر كدام خود را به شكل و قیافه مخصوصی در می آوردند.
یكی از این نایب های دار الحكومه شخصی به نام نایب غلام بود كه با هیكل درشت و سینه فراخ و ریش مشكی و انبوه و سبیل كلفتش در صف نایب های دارالحكومه بیش از دیگران جلب نظر می كرد و او را نایب عنتری هم می گفتند، زیرا روزگاری لوطی بود و عنتر (میمون) داشت. عیب و نقص بزرگی كه نایب غلام داشت این بود كه یك تای سبیل بیشتر نداشت و از این كمبود سبیل همیشه رنج می برد. روزی كامران میرزا ضمن عبور از مقابل صف نایب های دار الحكومه وقتی كه چشمش به سبیل یكتایی نایب غلام افتاد بی اختیار خنده اش گرفت و گفت : «نایب غلام، یكتای سبیلت را كجا گذاشتی؟» از این كلام حضرت والا همه خندیدند و نایب غلام بی نهایت شرمنده و سر افكنده شد.
چون كامران میرزا از آنجا دور شد نایب غلام درنگ و تامل را جایز ندیده خود را به آرایشگاهی كه آرایشگر و سلمانیش با او آشنا بود رسانید و با تهدید از او خواست یك طرف سبیلش را كه اصلا مو نداشت فورا پر كند تا بتواند هنگام بازگشت نایب السطنه مورد طعن و سخریه واقع نشود. هر چه سلمانی اظهار عجز كرد كه چنین كاری آن هم در آن فرصت كوتاه مقدور و میسر نیست و او نمی تواند سبیل مناسبی پیدا كند و به پشت لب نایب بچسباند، نایب غلام زیر بار نرفت و شوشكه را از كمر كشید و گفت : «یا یك تای سبیل برایم تهیه كن یا شكمت را با این شوشكه سفره خواهم كرد»
سلمانی بیچاره از ترس و وحشت به گریه افتاد و نمی دانست چه كند. زیرا او ریش تراش بود و تا كنون سابقه نداشت كه ریش و سبیل بچسباند ! در این موقع تدبیری به خاطر نایب غلام رسید و به سلمانی امر كرد مقداری از ریش او را قیچی كند و به سبیل بچسباند ! سلمانی دست به كار شد ولی در آن حالت ترس و لرز چگونه می توانست از ریش بردارد و به سبیل وصله كند؟! دستش لرزید و نایب غلام كه خیلی عجله داشت و می خواست خودش ر ا به صف نایب ها در موقع بازگشت نایب السلطنه برساند با غضب آمیخته به خشم قیچی را از دست سلمانی بیرون كشیده خود را به آیینه رسانید و مقدار زیادی از ریشش را قیچی كرد و به سلمانی داد.
سلمانی برای آنكه از شرش راحت شود ریش قیچی شده را با دست پاچگی به محل خالی سبیل نایب غلام چسبانید و او را به دارالحكومه روانه كرد. نایب غلام قیافه مضحكی پیدا كرده بود و هركس او را با آن ریخت می دید زیر لب می خندید، زیرا اگر چه سبیل پیوندی پیدا كرده بود ولی یك طرف ریشش قیچی شده بود. در این موقع صدای سم اسب های كالسكه شاهزاده كامران میرزا به گوش رسید. نایب ها و حضار دارالحكومه حسب المعمول به منظور احترام صف كشیدند و نایب ها با چماق های نقره ای به حالت خبردار ایستادند.
پیداست این بار نایب غلام به خیال آنكه دیگر عیب و نقص ندارد بیش از همه سینه جلو می داد تا سبیل هایش را حضرت والا ببیند و تعریف كند. چون نایب السلطنه به مقابل نایب غلام رسید و نگاهش به ریش قیچی شده و سبیل های پیوندی نایب افتاد این بار به شدت خندید و گفت : «نایب غلام، این چه ریخت و شكل مضحكی است كه پیدا كرده ای؟ آن دفعه سبیل تو یكتا بود. این دفعه ریش تو یكتا شده است؟» میرزا احمد دلقك نایب السلطنه كه در آنجا حضور داشت تعظیمی كرد و گفت : « قربان، نایب غلام از ریش گرفته به سبیل پیوند كرده است !» صدای خنده نایب السلطنه و حضار بلند شد و این واقعه مدتها نقل و نقل محافل تهران بود تا اینكه رفته رفته به صورت ضرب المثل در آمد و مجازا در موارد مشابه به كار می رود.
نظرات (1) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
نظرات (1) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
داستان:
پناه بر خدا از منافقان روزگار كه در لباس دوستی جلوه می كنند ولی چون وثوق و اعتماد طرف مقابل را جلب كردند در فرصت مناسب از پشت خنجر می زنند و دشنه را تا دسته در قلب دوست فریب خورده فرومی كنند. افراد منافق به سابقه تاریخ و شوخ چشمی های روزگار هرگز روی خوش ندیدند و اگر هم احیانا چند صباحی از باده غرور و خیانت سرمست بودند، آن سرمستی دیری نپایید و آن شهد موقت به شرنگ جانكاه و جانگداز مبدل گردید.
اكنون ببینیم چه كسی برای اولین بار از پشت خنجر زد و فرجام كار محرك اصلی به كجا انجامید : هنگامی كه ذونواس فرزند شواحیل - یا به قولی تبع الاوسط پادشاه یمن موسوم به حنیفه ی بن عالم - را به قتل رسانید و به دستیاری بزرگان و امرای كشور بر مسند سلطنت مستقر گردید، چون پیرو هیچ مذهبی نبود و یا به روایتی از آیین موسی پیروی می كرد، در مقام آزار و كشتار امت مسیح بر آمد و كار ظلم و شكنجه را نسبت به این قوم به جایی رسانید كه عاقبت پادشاه حبشه، كه دین مسیحیت داشت، در صد دفع و رفع وی بر آمد و یكی از سرداران نامی خود به نام اریاط را با هفتاد هزار سپاهی به كشور یمن اعزام داشت.
در جنگی كه بین اریاط و ذونواس رخ داد زونواس به سختی شكست خورد منهزم گردید و اریاط زمام امور یمن را در دست گرفت. دیر زمانی از امارات اریاط در یمن نگذشت كه یكی از سرداران سپاه او موسوم به ابرهه كه نسبت به وی حسد می ورزید سپاهیانی فراهم آورده متوجه شهر صنعا پایتخت یمن شد. اریاط مردی سلحشور و شجاع بود و ابرهه می دانست كه از عهده وی در میدان جنگ بر نخواهد آمد.
بنابر این در صنعا به غلام خود غنوده دستور داد كه وقتی در میدان جنگ با اریاط روبرو می شود و او را به كار جنگ و جدال مشغول می دارد وی ناگهان از پشت به اریاط حمله كند و كارش را بسازد. چون ابرهه و اریاط مقابل یكدیگر قرار گرفتند، اریاط با ضرب شمشیر خود چنان بر فرق ابرهه نواخت كه تا نزدیك ابروی وی، شكافی عظیم بر داشت ! ولی در همین موقع غنوده به دستور ارباب خود، اریاط را نامردانه از پشت خنجر زد و به قتل رسانید.
وقتی كه خبر كشته شدن اریاط به نجاشی پادشاه حبشه رسید سخت بر آشفت و سوگند یاد كرد كه تا قدم بر خاك یمن نگذارد و موی سر ابرهه را به دست نگیرد از پای ننشیند. چون ابرهه از قصد نجاشی و سوگندی كه یاد كرده بود آگاه شد تدبیری اندیشید و نامه ای مبنی بر پوزش و معذرت با انبانی از خاك یمن و موی سر خویش توسط یكی از كسان و نزدیكان به حضور سلطان حبشه فرستاد و در نامه معروض داشت :«برای آنكه سوگند سلطان راست آید، خاك یمن و موی سر خویش را فرستادم.»
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
داستان:
این مثل سائره در مورد افرادی به كار می رود كه سخت خشمگین شوند و حالتی غیر ارادی و دور از عقل و منطق به آنها دست دهد. در چنین مواقعی چهره اشخاص پرچین و سرخ گونه می شود، رگ های پیشانی و شقیقه ورم می كند ، فریادهای هولناك می كشند و خلاصه اعمال و رفتاری جنون آمیز از آنها سر می زند اما ریشه و علت تسمیه این ضرب المثل :
برای گداختن آهن روش اینست كه درجه حرارت كوره آهنگری را تدریجا بالا می برند تا آهن سرد به تدریج حرارت بگیرد و گداخته و مذاب گردد، زیرا آهن این خاصیت را دارد كه چنانچه در معرض حرارت شدید و چند صد درجه قرار گیرد، سخت گداخته میشود و با صداهای مهیبی منفجر شده از كوره در می رود، یعنی به خارج پرتاب می شود.
افراد سریع التاثر و عصبی مزاج اگر در مقابل حوادث غیر مترقبه قرار گیرند آتش خشم و غضبشان چنان زبانه می كشد كه به مثابه همان آهن گداخته از كوره اعتدال خارج می شوند و اعمالی غیر منتظره از آنها سر می زند كه پس از فروكش كردن اطفای نایره غضب از كرده پشیمان می شوند و اظهار ندامت می كنند.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
داستان:
آدمی را وقتی خجلت و شرمساری دست دهد بدنش گرم می شود و گونه هایش سرخی می گیرد. خلاصه عرق شرمساری كه ناشی از شدت وحدت گرمی و حرارت است از مسامات بدنش جاری می گردد. عبارت بالا گویای آن مرتبه از شرمندگی و سر شكستگی است كه خجلت زده را یارای سر بلند كردن نباشد و از فرط انفعال و سر افكندگی سر تا پا خیس عرق شود و زبانش بند آید.
اما فعل آب شدن كه در این عبارت به كار رفته ریشه تاریخی دارد و همان ریشه و واقعه تاریخی موجب گردیده كه به صورت ضرب المثل در آید.
نقل است روزی مریدی از حیا و شرم مسئله ای از «بایزید بسطامی» پرسید. شیخ جواب آن مسئله چنان موثر گفت كه درویش آب گشت و روی زمین روان شد. در این موقع درویشی وارد شد و آبی زرد دید. پرسید : «یا شیخ، این چیست؟» گفت : «یكی از در درآمد و سئوالی از حیا كرد من جواب دادم. طاقت نداشت چنین آب شد از شرم.»
به قول علامه قزوینی :
«گفت این بیچاره فلان كس است كه از خجالت آب شده است.»
این عبارت از آن تاریخ به صورت ضرب المثل در آمد و در مواردی كه بحث از شرم و آزرم به میان آید از آن استفاده و به آن استناد می شود.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
داستان:
هر گاه كسی از كیسه دیگری بخشندگی كند و یا از بیت المال عمومی گشاد بازی نماید عبارت مثلی بالا را مورد استفاده و استناد قرار داده، اصطلاحا می گویند : «فلانی از كیسه خلیفه می بخشد.»
عبد الملك بن صالح از امرا و بزرگان خاندان بنی عباس بود و روزگاری دراز در این دنیا بزیست و دوران خلافت هادی و هارون الرشید و امین را درك كرد. مردی فاضل و دانشمند و پرهیزگار و در فن خطابت افصح زمان بود. چشمانی نافذ و رفتاری متین و موقر داشت به قسمی كه مهابت و صلابتش تمام رجال دارالخلافه و حتی خلیفه وقت را تحت تاثیر قرار می داد. بعلاوه چون از معمرین خاندان بنی عباس بود خلفای وقت در او به دیده احترام می نگریستند. به سال 169 هجری به فر مان هادی خلیفه وقت، حكومت و امارت موصل را داشت ولی پس از دو سال یعنی در زمان خلافت هارون الرشید بر اثر سعایت ساعیان از حكومت بر كنار و در بغداد منزوی و خانه نشین شد. چون دستی گشاده داشت پس از چندی مقروض گردید. ارباب قدرت و توانگران بغداد افتخار می كردند كه عبد الملك از آنان چیزی بخواهد، ولی عزت نفس و استغنای طبع عبد الملك مانع از آن بود كه از هر مقامی استمداد و طلب مال كند.
از طرف دیگر چون از طبع بلند و جود و سخای ابوالفضل جعفربن یحیی بن خالد برمكی معروف به «جعفر برمكی» وزیر مقتدر هارون الرشید آگاهی داشت و به علاوه می دانست كه جعفر مردی فصیح و بلیغ و دانشمند است و قدر فضلا را بهتر می داند و مقدم آنان را گرامی تر می شمارد، پس نیمه شبی كه بغداد و بغدادیان در خواب و خاموشی بودند با چهره و روی بسته و ناشناس راه خانه جعفر را در پیش گرفت و اجازه دخول خواست. اتفاقا در آن شب جعفر برمكی با جمعی از خواص و محارم من جمله شاعر و موسیقیدان بی نظیر زمان، اسحق موصلی بزم شرابی ترتیب داده بود و با حضور مغنیان و مطربان شب زنده داری می كرد. در این اثنا پیشخدمت مخصوص، سر در گوش جعفر كرد و گفت :
«عبدالملك بر در سرای است و اجازه حضور می طلبد.» از قضا جعفر برمكی دوست صمیمی و محرمی به نام عبد الملك داشت كه غالبا اوقات فراغت را در مصاحبتش می گذرانید. در این موقع به گمان آنكه این همان عبد الملك است نه عبد الملك صالح، فرمان داد او را داخل كنند. عبد الملك صالح بی گمان وارد شد و جعفر برمكی چون آن پیر مرد متقی و دانشمند را در مقابل دید به اشتباه خود پی برده چنان منقلب شد و از جای خویش جستن كرد كه «میگساران جام باده بریختند و گلعذاران پشت پرده گریختند، دست از چنگ و رباب برداشتند و رامشگران پا به فرار گذاشتند.» جعفر خواست دستور دهد بساط شراب را از نظر عبد الملك پنهان دارند ولی دیگر دیر شده كار از كار گذشته بود.
حیران و سراسیمه بر سر و پای ایستاد و زبانش بند آمد. نمی دانست چه بگوید و چگونه عذر تقصیر بخواهد. عبد الملك چون پریشان حالی جعفر بدید به سابقه آزاد مردی و بزرگواری كه خوی و منش نیكمردان عالم است با كمال خوشرویی در كنار بزم نشست و فرمان داد مغنیان بنوازند و ساقیان لعل فام جام شراب در گردش آورند. جعفر چون آن همه بزرگمردی از عبدالملك صالح دید بیش از پیش خجل و شرمنده گردید پس از ساعتی اشاره كرد بساط شراب را برچینند و حضار مجلس - بجز اسحق موصلی - همه را مرخص كرد. آنگاه بر دست و پای عبد الملك بوسه زد عرض كرد :«از اینكه بر من منت نهادی و بزرگواری فرمودی بی نهایت شرمنده و سپاسگزارم. اكنون در اختیار تو هستم و هر چه بفرمایی به جان خریدارم.»
عبدالملك پس از تمهید مقدمه ای گفت :«ای ابو الفضل، می دانی كه سالهاست مورد بی مهری خلیفه واقع شده خانه نشین شده ام. چون از مال و منال دنیا چیزی نیندوخته بودم لذا اكنون محتاج و مقروض گردیده ام. اصالت خانوادگی و عزت نفس اجازه نداد به خانه دیگران روی آورم و از رجال و توانگران بغداد، كه روزگاری به من محتاج بوده اند، استمداد كنم ولی طبع بلند و خوی بزرگ منشی و بخشندگی تو كه صرفا اختصاصی به ایرانیان پاك سرشت دارد مرا وادار كرد كه پیش تو آیم و راز دل بگویم، چه می دانم اگر احیانا نتوانی گره گشایی كنی بی گمان آنچه با تو در میان می گذارم سر به مهر مانده، در نزد دیگران بر ملا نخواهد شد. حقیقت این است كه مبلغ ده هزار دینار مقروضم و ممری برای ادای دین ندارم.»
جعفر بدون تامل جواب داد : «قرض تو ادا گردید، دیگر چه می خواهی؟» عبدالملك صالح گفت :«اكنون كه به همت و جوانمردی تو قرض من مستهلك گردید. برای ادامه زندگی باید فكری بكنم زیرا تامین معاش آبرومندی برای آینده نكرده ام.» جعفر برمكی كه طبعی بلند و بخشنده داشت با گشاده رویی پاسخ داد : «مبلغ ده هزار دینار هم برای ادامه زندگی شرافتمندانه تو تامین گردید چه می دانم سفره گشاده داری و خوان كرم بزرگمردان باید مادام العمر گشاده و گسترده باشد. دیگر چه می فرمایی؟» عبد الملك گفت : «هر چه خواستم دادی و دیگر محلی برای انجام تقاضای دیگری نمانده است.» جعفر با بی صبری جواب داد : «نه، امشب مرا به قدری شرمنده كردی كه به پاس این گذشت و جوانمردی حاضرم همه چیز را در پیش پای تو نثار كنم. ای عبدالملك، اگر تو بزرگ خاندان بنی عباسی، من هم جعفر برمكی و از دوده ایرانیان پاك نژاد هستم.
جعفر برای مال و منال دنیوی در پیشگاه نیكمردان ارج و مقداری قایل نیست. می دانم كه سال ها خانه نشین بودی و از بیكاری و گوشه نشینی رنج می بری، چنانچه شغل و مقامی هم مورد نظر باشد بخواه تا فرمانش را صادر كنم.» عبدالملك آه سوزناكی كشید و گفت :«راستش این است كه پیرو سالمند شده ام و واپسین ایام عمر را می گذرانم. آرزو دارم اگر خلیفه موافقت فرماید به مدینه منوره بروم و بقیه ی عمر را در جوار مرقد رسول به سر برم.» جعفر گفت :«از فردا والی مدینه هستی تا از این رهگذر نگرانی نداشته باشی.» عبد الملك سر به زیر افكند و گفت :«از همت و جوانمردی تو صمیمانه تشكر می كنم و دیگر عرضی ندارم.»
جعفر دست از وی بر نداشت و گفت :«از ناصیه تو چنین استنباط می كنم كه آرزوی دیگری هم داری. محبت و اعتماد خلیفه نسبت به من تا به حدی است كه هر چه استدعا كنم بدون شك و تردید مقرون اجابت می شود. سفره دل را كاملا باز كن و هر چه در آن است بی پرده در میان بگذار.» عبدالملك در مقابل آن همه بزرگی و بزرگواری بدوا صلاح ندانست كه آخرین آرزویش را بر زبان آورد ولی چون اصرار و پافشاری جعفر را دید سر بر داشت و گفت :«ای پسر یحیی، خود بهتر می دانی كه من در حال حاضر بزرگترین فرد خاندان عباسی هستم و پدرم صالح همان كسی است كه در محل ذات السلاسل نزدیك مصر- بر مروان آخرین خلیفه اموی غلبه كرد و سرش را نزد سفاح آورد. با این مراتب اگر تقاضایی در زمینه وصلت و پیوند زناشویی از خلیفه امیر المومنین بكنم توقعی نابجا و خارج از حدود صلاحیت و شایستگی نكرده ام. آرزوی من این است كه چنانچه خلیفه مصلحت بداند فرزندم صالح را به دامادی سر افراز فرماید. نمی دانم در تحقق این خواسته تا چه اندازه موفق خواهی بود.»
جعفر برمكی بدون لحظه ای درنگ و تامل جواب داد : «از هم اكنون بشارت می دهم كه خلیفه پسرت را حكومت مصر می دهد و دخترش عالیه را نیز به ازدواج وی در می آورد.» دیر زمانی نگذشت كه صدای اذان صبح از موذن مسجد مجاور خانه جعفر برمكی به گوش رسید و عبدالملك صالح در حالی كه قلبش مالامال از شادی و سرور بود خانه جعفر را ترك گفت. بامدادن جعفر برمكی حسب المعمول به دارالخلافه رفت و به حضور هارون الرشید بار یافت. خلیفه نظری كنجكاوانه به جعفر انداخت و گفت :«از ناصیه تو پیداست كه در این صبحگاهی خبر مهمی داری.» جعفر گفت :«آری امیر المومنین شب گذشته عموی بزرگوارت عبدالملك صالح به خانه ام آمد و تا طلیعه صبح با یكدیگر گفتگو داشتیم.»
هارون الرشید كه نسبت به عبد الملك بی مهر بود با حالت غضب گفت :«این پیر سالخورده هنوز از ما دست بردار نیست. قطعا توقع نابجایی داشت، اینطور نیست؟» جعفر با خونسردی جواب داد :«اگر ماجرای شب گذشته را به عرض برسانم امیرالمومنین خود به گذشت و بزرگواری این مرد شریف و دانشمند كه به حق از سلاله بنی عباس است، اذعان خواهند فرمود.»
آن گاه داستان بزم شراب و حضور غیر مترقب عبدالملك و سایر رویدادها را تفصیلا شرح داد. خلیفه آنچنان تحت تاثیر بیانات جعفر قرار گرفت كه بی اختیار گفت : «از عمویم عبدالملك متقی و پرهیزكار بعید به نظر می رسید كه تا این اندازه سعه ی صدر و جوانمردی نشان دهد. جدا از مردانگی و بزرگواری او خوشم آمد و آنچه كینه از وی در دل داشتم یكسره زایل گردید.» جعفر برمكی چون خلیفه را بر سر نشاط دید به سخنانش ادامه داد و گفت :«ضمن مكالمه و گفتگو معلوم شد پیرمرد این اواخر مبلغ قابل توجهی مقروض شده است كه دستور دام قرض هایش را بپردازند.» هارون الرشید به شوخی گفت :«قطعا از كیسه خودت !»
جعفر با لبخند جواب داد :«از كیسه خلیفه بخشیدم، چه عبدالملك در واقع عموی خلیفه است و حق نبود از بنده چنین جسارتی سر بزند.» هارون الرشید كه جعفر برمكی را چون جان شیرین دوست داشت با تقاضایش موافقت كرد. جعفر دوباره سر بر داشت و گفت : «چون عبد الملك دستی گشاده دارد و مخارج زندگیش زیاد است مبلغی هم برای تامین آتیه وی حواله كردم.» هارون الرشید مجددا به زبان شوخی و مطایبه گفت :«این مبلغ را حتما از كیسه شخصی بخشیدی !» جعفر جواب داد :«چون از وثوق و اعتماد كامل بر خوردار هستم لذا این مبلغ را هم از كیسه خلیفه بخشیدم.» هارون الرشید لبخندی زد و گفت :«این را هم قبول دارم به شرط آنكه دیگر گشاده بازی نكرده باشی !» جعفر عرض كرد :«امیر المومنین بهتر می دانند كه عبدالملك مانند آفتاب لب بام است و دیر یا زود افول می كند.
آرزو داشت كه واپسین سال های عمر را در جوار مرقد پیغمبر بگذراند. وجدانم گواهی نداد كه این خواهش دل رنجور و شكسته اش را تحقق نبخشم، به همین ملاحظه فرمان حكومت و ولایت مدینه را به نام وی صادر كردم كه هم اكنون برای توقیع و توشیح حضرت خلیفه حاضر است.» هارون به خود آمد و گفت :«راست گفتی، اتفاقا عبد الملك شایستگی این مقام را دارد و صلاح است حكومت طائف را نیز به آن اضافه كنی.» جعفر انگشت اطاعت بر دیده نهاده پس از قدری تامل عرض كرد :«ضمنا از حسن نیت و اعتماد خلیفه نسبت به خود استفاده كرده آخرین آرزویش را نیز وعده قبول دادم.» هارون گفت :«با این ترتیب و تمهیدی كه شروع كردی قطعا آخرین آرزویش را هم از كیسه خلیفه بخشیدی !؟» جعفر برمكی رندانه جواب داد :«اتفاقا بخشش در این مورد بخصوص جز از كیسه خلیفه عملی نبود زیرا عبدالملك آرزو دارد فرزندش صالح به افتخار دامادی از خلیفه امیر المومنین نایل آید.
من هم با استفاده از اعتماد و بزرگواری خلیفه این وصلت فرخنده را به او تبریك گفتم و حكومت مصر را نیز برای فرزندش، یعنی داماد آینده خلیفه در نظر گرفتم.» هارون گفت :«ای جعفر، تو در نزد من به قدری عزیز و گرامی هستی كه آنچه از جانب من تقلیل و تعهد كردی همه را یكسره قبول دارم، برو از هم اكنون تمشیت كارهای عبدالملك را بده و او را به سوی مدینه گسیل دار.»
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
داستان:
این مثل در مورد افرادی به كار می رود كه از خود راضی باشند و عجب و تكبر بیش از حد و اندازه آنها دیگران را ناراحت كند. در چنین مواردی گفته می شود : «مثل اینكه از دماغ فیل افتاده.»
در خلال مدت شش ماه كه كشتی نوح چون پر كاه بر روی امواج خروشان در حركت بود از سرگین و پلیدی مردم و فضولات حیواناتی كه در كشتی بوده اند سطح و هوای كشتی ملوث و متعفن شد و ساكنان كشتی به ستوه آمده نزد نوح رفتند و صورت واقعه را معروض گردانیدند. آن حضرت به در گاه كریم كارساز مناجات فرموده امر الهی صادر شد كه دست به پشت پیل فرودآورد.
چون به موجب فرمان عمل نمود خوك از پیل متولد گشته پلیدی ها را خوردن گرفت و سفینه پاك گشت. آورده اند كه ابلیس دست بر پشت خوك زده موشی از بینی خوك بیرون آمد و در كشتی خرابی بسیار می كرد و نزدیك بود كه كشتی را سوراخ نماید. باری سبحانه و تعالی به بركت دست مبارك نوح كه به فرمان خدا وندی بر روی شیر مالید شیر عطسه ای زده گربه از بینی شیر بیرون آمد و زحمت موشان را مندفع ساخت.
از آنجا كه فیل حیوان عظیم الجثه ایست و عظمت و هیبتش دل شیر را می لرزاند، لذا آنچه از دماغ فیل افتاده : «حتی اگر خوك مفلوك هم باشد» در مورد افراد خود خواه متكبر معجب مورد استناد و ضرب المثل قرار گرفته است.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
داستان:
مصراع بالا از مولانا مولوی بلخی است که چون در میان افراد وجماعات بشری مصادیق زیادی پیدا می کند لذا به صورت ضرب المثل درآمده است.
در المثل وقتی انسان رنج فراوان می برد و به دفینه یا صندوقچه ای دست می یابد از کثرت ذوق و شعف سر از پا نشناخته برای زندگانی آینده خود نقشه ها می کشد ولی همین که صندوق را باز می کند جز یک مشت خاکستر و قراضه چیزی نمی بیند.
اینجاست که کفرش بالا آمده به زمین و زمان لعنت می فرستد و در مقابل کنجکاوی دیگران که از محتوای صندوق سئوال می کنند جواب می دهد :
«اندرین صندوق جز لعنت نبود»
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
داستان:
عبارت بالا از مصطلاحات باده خواران و میگساران است كه چون به اقتضای مجلس انبساط خاطری دست دهد و هوس نوشیدن باده كنند، به ساقی مجلس اشارتی كرده می گویند : «اشكی بریز» و یا به اصطلاح دیگر، «اشك چشمی بریز»، كه مقصود از اشك همان باده و شراب است و البته به مقدار كم؛ نه زیاد، از ساقی و جام گردان مجلس مطالبه می شود تا به دنباله باده گساری قطع نشود و نشاط خاطر از این رهگذر تشدید گردد.
جام شراب خواری در قدیم هفت خط داشت و برای هركس تا خطی شراب می ریختند كه توانایی برداشت آن را داشت و عیش دیگران را منقضی نمی كرد. این هفت خط عبارت بودند از:
اول خط جور و آن خط لب جام بود كه بعد از آن شراب سر ریز می شد. بعضی از فرهنگ نویسان خط جور را خط «جام جم» هم می گفته اند كه همان خط لب جام باشد. اینك باده گساران به هنگام باده گساری به یكدیگر تعارف می كنند و می گویند : «جور مرا بكش» واژه ی جور مقتبس از همین هفت خط جام جم است، یعنی :«باقی را تو بنوش تا در جام چیزی باقی نماند.»
دوم خط بغداد بود كه كه آن را مشهورترین خط جام هم گفته اند.
سوم خط بصره كه فروتر از خط بغداد قرار داشت.
چهارم خط ازرق آن را به روایت مختلف، خط شب و خط سیاه و در فرهنگ های خط سبز هم نوشته اند. این خط كاملا وسط جام قرار داشت و برای شرابخواران كمال اعتدال بوده است.
پنجم خط اشك كه آن را خط خطر و درشكر و ورشكر هم گفته اند.
ششم خط فرودینه و هفتم خط مزور بود كه این درجات و استفاده ازآن در جرگه ی شرابخواران كاملا رعایت می شد و ساقی و جام گردان مقررات باده گساری و جلوگیری از زیاده روی شرابخواران را دقیقا نظارت می كرد تا هیچ كس بیش از حد و توانایی خویش باده نوشی نكند.
با توجه به مطالبی كه در سطور بالا مسطور افتاد، خط اشك به خط پنجم از جام جمشید گفته می شد و میزان شراب تا این خط از جام از حد متوسط و اعتدال هم كمتر بوده است. به همین جهت شرابخواران این مقدار قلیل از شراب را به قطره ای كه از ابر سیاه یا مژگان چشم بر جام شراب چكیده باشد، یعنی اشك تعبیر كرده اند.
به قول آقای فریدون نوزاد :«هنوز در میان میخواران اشكی و اشك چشم بلبل و بالاخره اشك چشمی بریز مرسوم و متداول است.» كه امروزه از اصطلاحات بالا فقط اشكی و اشكی بریز باقی مانده و باده گساران این دو اصطلاح را هنگامی به كار می برند كه عیش و نوش به حد نهایت و اشباع رسیده باشد و جز اشكی به عنوان حسن ختام مورد نیاز نباشد.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
داستان:
شخصی برای مدتی به تهران رفت و در آنجا بیکار بود. پس از چندی به ده خودشان برگشت و مردم برای دیدنش به منزلش رفتند. هرکس از او سوالی می کرد در جواب می گفت : «آره».
خلاصه از بس که آره گفت این گفته اش ورد زبان مردم شده بود. در کوچه، هرکس که به دیدن آن شخص نرفته بود و برای اینکه بفهمد او پس از این مدت از تهران چه آورده، از دیگران می پرسید، در جواب می گفتند :«مدتی رفته تهران آره آورده».
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
داستان:
افراد حریص و طماع را «اشرف خر» گویند. این نام و عنوان مخصوصا به آن دسته از طمعكاران اطلاق می شود كه حرص و طمع و ولع آنها سرانجام به ندامت و پشیمانی منتهی می گردد.
نه خود می خوردند و نه به دیگران می خورانند. نه خودشان از این رهگذر طرفی می بندند و نه آثاری كه نفع و مصلحت عامه بر آن مترتب باشد بر جای می گذارند. به عبارت دیگر از آن همه ثروت و اندوخته فقط ظلم و بد نامی با خود به گور می برند. اكنون ببینیم اشرف كیست و چه خریت و حماقتی نشان داده كه به صورت اشرف خر ضرب المثل شده است.
ملك اشرف بن تیمور تاش چوپانی معروف به اشرف از امرای جابر و سفاك چوپانیان در آذربایجان، و معاصر شیخ صفی الدین اردبیلی و شیخ صدرالدین موسی بود كه در حرص و طمع و بخل و امساك نظیر نداشت. به سكه طلا عشق می ورزید به قسمی كه پس از تحصیل قدرت هر جا و نزد هر كس از زر ناب و سكه های طلا اثر و نشانی می یافت آن را به زور و عنف می ستاند و در خزانه شخصی خود جای می داد.
اگر چه شادروان عبدالله مستوفی معتقد است كه :«اشرف از القاب پادشاهان صفوی بود و واحد پول طلای كشور را به همین مناسبت اشرفی نامیده اند كه بعدها اشرف افغان به مناسبت اسم خود این تسمیه را ترویج كرد.» ولی برخی از مورخان اعتقاد دارند كه شدت علاقه ملك اشرف به مسكوكات طلا موجب گردید كه سكه زر از آن تاریخ به نام اشرفیه تسمیه و نامگذاری شود و مقصود از كلمه اشرفی همان انتساب به ملك اشرف چوپانی می باشد.
به قول فزونی استرا آبادی :«از بس كه اشرف از زر محفوظ بود تنكه اشرفی را به نام او منسوب ساختند.» كار ظلم و ستم ملك اشرف به حدی بالا گرفت كه علما و روحانیون و مشایخ بزرگ را نیز از خود رنجانید و حتی تصمیم گرفت شیخ صدرالدین موسی را كه غالبا از اعمال و تعدیاتش انتقاد می كرد دستگیر و زندانی كند. شیخ صدر الدین اضطرارا از اردبیل حركت كرد و به گیلان رفت. عده ای از علما و عرفای بزرگ كه از ظلم و ستم اشرف به ستوه آمده هر كدام به كشوری مهاجرت كرده بودند عاقبت با برخی از خلفای شیخ صدرالدین موسی از قبیل شمس الدین حافظ سلمانی و دیگران به همراهی قاضی محی الدین بردعی، از راه دربند قفقاز به جانب دشت قپچاق حركت كردند و در شهر غازان سرای كه پایتخت جانی بیك خان اوزبك پادشاه مغولی و مسلمان دشت قپچاق بود رحل اقامت افكنده در آنجا به وعظ و ارشاد خلق پرداختند.
چون جانی بیگ خان از ورود علما و صلحای مزبور آگاهی یافت. از آنجا كه مسلمانی عادل و صاحبدل بود، یكی از روزهای جمعه به مجلس وعظ آمد و قاضی محی الدین در اثنای موعظه شرح ستمكاری های ملك اشرف چوپانی را به نوعی تقریر كرد كه جانی بیگ خان و اهل مجلس به گریه افتادند. قاضی محی الدین در ضمن سخنان خود مخصوصا به این حدیث اشاره كرد «كل لكم راع و كل كم مسئول عن رعیته» و گفت :«امروز كه خداوند به جانی بیگ خان قدرت عطا فرمود او مكلف است كه مصیبت و بلای اشرف را از سر مسلمانان آذربایجان دفع فرماید.»
جانی بیگ خان كه مردی دیندار و فضل دوست بود آن چنان تحت تاثیر بیانات نافذ قاضی محی الدین بردعی قرار گرفت كه بی درنگ به تجهیز پرداخت و با سپاهی متشكل از ناراضیان و ستم كشیده ها و افراد ابواب جمع خود كه ظرف یك ماه جمع آوری كرده بود در سال 758 هجری از راه دربند قفقاز عازم آذربایجان شد. اغلب لشكریان جانی بیگ به علت بی برگ و نوایی، ركاب از چوب و لگام از ریسمان داشتند. با این چنین سپاه كه صد كس از ایشان را یك سرباز جنگی كفایت می كرد نخست به اردبیل رفت و روزی چند به انتظار ماند تا شیخ صدر الدین موسی از گیلان رسید، سپس جانب تبریز را در پیش گرفت و بر سر ملك اشراف تاخت.
چون سكنه آذربایجان همه ناراضی بودند لذا پس از زد و خورد مختصری اشرف كه به خوی فرار كرده بود دستگیر شد و جانی بیگ خان بر اثر اصرار حكمران شروان و قاضی محی الدین بردعی فرمان داد شمشیری به پهلویش فرو بردند كه از آن طرف بیرون آمد و اموال و جواهر و زر سرخ و سفیدش را كه بر چهار صد استر ( قاطر) و هزار شتر بار كرده به سمت شهر خوی روانه كرده بود، جانی بیگ خان بدون كمترین زحمت و درد سر یك جا ضبط كرد و سر اشراف را بر در مسجد مراغیان تبریز آویخت.
بیچاره بد بخت مدت چهار ده سال آن همه در راه تحصیل سكه اشرفی خون ریخت و ستم روا داشت، نخورد و انفاق نكرد، سر انجام همه به تاراج رفت و جانش را بر سر آن نهاد و دولت امرای چوپانی با كشته شدن او منقرض گردید. مستظرفی چون این واقعه شنید بر خریت و حماقت اشرف تاسف خورد و گفت :
دیدی كه چه كرد
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
اشرف خر او مظلمه برد و دیگری زر
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
داستان:
کارهای بدون مطالعه و نقشه و اعمال ظاهری را که حقیقتی نداشته باشد الکی گویند. این اصطلاح در رابطه با دروغ و دروغگویی هم به کار برده می شود و به طور کلی هر چه که واقعیت نداشته باشد و متکلم یا عامل عمل تظاهر به حقیقت و راستی کند در اصطلاح عامیانه گفته می شود : «الکی می گوید» یا به عبارت دیگر : «کارهایش الکی است»
الک را به گفته علامه دهخدا «موبیز» و «تنگ بیز» و «پرویزن» و «آردبیز» هم میگویند. الک از سیم های باریک بافته میشود - مانند غربال - ولی سوراخ های آن کوچک تر است. به همین جهت هر چیز را که از آن بگذرانند بیخته آن بسیار نرم است. در بعضی مناطق الک مویی هم معمول است که از موی یال یا دم اسب می بافند. سابقا که الک سیمی معمول نبوده ویا در مناطق که الک سیمی نداشته اند؛ پارچه های بسیار نازک پنبه ای را مانند الک سیمی به چوب وصل می کردند و آرد و سایر چیزهای نرم را به منظور بیختن از آن عبور می دادند.
شادروان عبدالله مستوفی راجع به علت تسمیه الکی چنین می نویسد : «پارچه پنبه ای، البته نه حاجب ماورا بود و نه دوام و قوامی داشت. به همین مناسبت پارچه های نازک بی دوام را هم الکی می گفتند. کم کم معنی مجازی الکی را منبسط کرده امروز در اصطلاح عامیانه این توصیف را به کلیه چیزهای بی دوام و بی ثبات و بی ترتیب و بی تناسب و بی موقع و حتی اخبار بی اصل هم می دهند.»
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
داستان:
عبارت بالا از مصطلاحات باده خواران و میگساران است كه چون به اقتضای مجلس انبساط خاطری دست دهد و هوس نوشیدن باده كنند، به ساقی مجلس اشارتی كرده می گویند : «اشكی بریز» و یا به اصطلاح دیگر، «اشك چشمی بریز»، كه مقصود از اشك همان باده و شراب است و البته به مقدار كم؛ نه زیاد، از ساقی و جام گردان مجلس مطالبه می شود تا به دنباله باده گساری قطع نشود و نشاط خاطر از این رهگذر تشدید گردد.
جام شراب خواری در قدیم هفت خط داشت و برای هركس تا خطی شراب می ریختند كه توانایی برداشت آن را داشت و عیش دیگران را منقضی نمی كرد. این هفت خط عبارت بودند از:
اول خط جور و آن خط لب جام بود كه بعد از آن شراب سر ریز می شد. بعضی از فرهنگ نویسان خط جور را خط «جام جم» هم می گفته اند كه همان خط لب جام باشد. اینك باده گساران به هنگام باده گساری به یكدیگر تعارف می كنند و می گویند : «جور مرا بكش» واژه ی جور مقتبس از همین هفت خط جام جم است، یعنی :«باقی را تو بنوش تا در جام چیزی باقی نماند.»
دوم خط بغداد بود كه كه آن را مشهورترین خط جام هم گفته اند.
سوم خط بصره كه فروتر از خط بغداد قرار داشت.
چهارم خط ازرق آن را به روایت مختلف، خط شب و خط سیاه و در فرهنگ های خط سبز هم نوشته اند. این خط كاملا وسط جام قرار داشت و برای شرابخواران كمال اعتدال بوده است.
پنجم خط اشك كه آن را خط خطر و درشكر و ورشكر هم گفته اند.
ششم خط فرودینه و هفتم خط مزور بود كه این درجات و استفاده ازآن در جرگه ی شرابخواران كاملا رعایت می شد و ساقی و جام گردان مقررات باده گساری و جلوگیری از زیاده روی شرابخواران را دقیقا نظارت می كرد تا هیچ كس بیش از حد و توانایی خویش باده نوشی نكند.
با توجه به مطالبی كه در سطور بالا مسطور افتاد، خط اشك به خط پنجم از جام جمشید گفته می شد و میزان شراب تا این خط از جام از حد متوسط و اعتدال هم كمتر بوده است. به همین جهت شرابخواران این مقدار قلیل از شراب را به قطره ای كه از ابر سیاه یا مژگان چشم بر جام شراب چكیده باشد، یعنی اشك تعبیر كرده اند.
به قول آقای فریدون نوزاد :«هنوز در میان میخواران اشكی و اشك چشم بلبل و بالاخره اشك چشمی بریز مرسوم و متداول است.» كه امروزه از اصطلاحات بالا فقط اشكی و اشكی بریز باقی مانده و باده گساران این دو اصطلاح را هنگامی به كار می برند كه عیش و نوش به حد نهایت و اشباع رسیده باشد و جز اشكی به عنوان حسن ختام مورد نیاز نباشد.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
داستان:
گریه دروغین را به اشك تمساح تعبیر كرده اند. خاصه گریه و اشكی كه نه از باب دلسوزی، بلكه از رهگذر ریا و تلدیس باشد، تا بدان وسیله مقصود حاصل آید و سو نیت گریه كننده جامه عمل بپوشد.
سابقا معتقد بودند كه غذا و خوراك تمساح به وسیله اشك چشم تامین می شود. بدین طریق كه هنگام گرسنگی به ساحل می رود و مانند جسد بی جانی ساعت ها متمادی بر روی شكم دراز می كشد. در این موقع اشك لزج و مسموم كننده ای از چشمانش خارج می شود كه حیوانات و حشرات هوایی به طمع تغذیه بر روی آن می نشینند.
پیداست كه سموم اشك تمساح آنها را از پای در می آورد. فرضا نیمه جان هم بشنود و قصد فرار كنند به علت لزج بودن اشك تمساح نمی توانند از آن دام گسترده نجات یابند. خلاصه هربار كه مقدار كافی حیوان وحشره در دام اشك تمساح افتند، تمساح پوزه ای جنبانیده به یك حمله آنها را بلع می كند و مجددا برای شكار كردن طعمه های دیگر اشك می ریزد.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
داستان:
اگر چه عبارت مثلی بالا به همین صورت بر سر زبانهاست ولی با توجه به جریانی که روی داده فکر می کنم به این صورت باید تغییر داده شود «آنکه الاغ را به پشت بام برد خودش باید پایین بیاورد» و شاید همین واقعه موجب شده باشد که عبارت بالا جز امثله سائره در آید.
در اوایل سلسله قاجاریه یک نفر پهلوان کشتی از شهر اسلامبول به ایران آمد و در منطقه آذربایجان با هر پهلوان ایرانی که کشتی گرفت همه را مغلوب کرد. در شهر تهران هم مبارز و هماوردی برایش باقی نمانده بود وقصد مراجعت به خاک عثمانی - ترکیه امروز - را داشت که به وی خبر دادند در شهر یزد پهلوان نامداری به نام پهلوان عسگر – اصغر - زندگی می کند که تا کنون کسی نتوانسته پشت او را به خاک رساند.
پهلوان اسلامبولی با خود اندیشید که اگر پشت این پهلوان را به خاک نرساند دور از جوانمردی است که در عالم پهلوانی ادعای قهرمانی کند. پس درنگ و تامل را جایز ندیده راه یزد را در پیش گرفت تا هم دیداری از بلاد مرکزی ایران کرده، ره آورد سفر ایران را تکمیل نماید و هم با پهلوان یزدی که شهرتش همه جا را فرا گرفته دست و پنجه ای نرم کرده باشد.
خلاصه بار سفر بست و پس از چند روز طی مراحل وارد یزد شد و در حضور جمعی کثیر از معاریف و جوانان و ورزشکاران با پهلوان عسگر کشتی گرفت. این کشتی که در آخر به گلاویزی کشیده بود، سرانجام به فتح و غلبه پهلوان عسگر یزدی منتهی گردید و پهلوان اسلامبولی به وطن مالوفش بازگشت.
پدر پهلوان عسگر که انتظار چنین فتح و فیروزی را نداشت و هرگز تصور نمی کرد که قدرت و توانایی فرزند برومندش تا به این پایه باشد از فرط سرور و خوشحالی مقرر کرد که بقال سرگذر هر روز مقدار کافی شکر سفید در اختیار فرزندش بگذارد تا شربت کند و به منظور رفع خستگی و ازیاد قدرت بنوشد، زیرا سابقا معمول بود و اخیرا تجارب علمی هم نشان داده است که قهرمانان ورزشی با مصرف کردن شکر به مقدار قابل توجهی انرژی و قدرت بیشتر کسب کنند و با زحمت کمتری پیروز شوند.
باری، دستور پدر تا مدت چند ماه ادامه داشت و کار پهلوان یزدی این بود که همه روزه به سراغ بقال سر گذر برود و مقرری شکر را اخذ نماید. چون چندی بدین منوال گذشت، روزی بقال سر گذر از دادن شکر امتناع کرد و در مقابل اصرار و پافشاری پهلوان عسگر اظهار داشت که پدرش جیره او را قطع کرده و دیگر حاضر نیست بیش از این پول شکر بدهد. پهلوان عسگر پیش پدر رفت تا او را از این تصمیم باز دارد ولی هر چه بیشتر اصرار و الحاح کرد کمتر نتیجه گرفت. در این موقع فکر بکری به خاطرش رسید و شب هنگام که تمامی اهل خانه در خواب خوش غنوده بودند، به طویله رفت و الاغ مرکوب پدرش را بیرون کشید.
سپس نردبانی از پای طویله به پشت بام خانه گذاشته الاغ را بر دوش گرفت و با قدرت و نیروی شگرف خود به پشت بام برده و افسارش را در گوشه ای میخکوب نمود. بامدادان که اهل خانه بیدار شدند. طویله را خالی و الاغ را بر پشت بام دیدند. پدر پهلوان عسگر چون به جریان قضیه واقف شد در مقام چاره جویی برآمد و مقصودش این بود که الاغ را به هر وسیله ای که ممکن باشد بدون کمک و یاری فرزند پهلوانش پایین بیاورد. پس چند تن پهلوان نیرومند را به خانه آورد و از آنها استمداد نمود. پهلوانان موصوف هر قدر فعالیت کردند نتوانستند الاغ را از آن بام رفیع به زیر آورند، زیرا تنها راه چاره و علاج این بود که الاغ را بر دوش گیرند و پله پله از نرده بان پائین آیند، در حالی که انجام چنین کاری از عهده آنها خارج بود. هیچ کدام چنان نیروی شگرفی نداشتند که چنین کار خطیری را انجام دهند.
پس با نهایت یاس و شرمندگی به پدر پهلوان عسگر اطلاع دادند که این کار را از ناحیه هیچ کس در یزد ساخته نیست و آنکه الاغ را به پشت بام برد خودش باید پایین بیاورد. پدر پهلوان عسگر یزدی چون بار دیگر به نیروی خارق العاده فرزند سطبر بازویش واقف گردید او را مورد نوازش قرار داد و مقرری شکر را دوباره برقرار کرد.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
داستان:
عبارت مثلی بالا که با ضرب المثل «هرچه پیش آید خوش آید» ترادف دارد در واقع مستخرج و مستنبط از قرآن مجید، سوره بقره آیه 214، است. آنجا که میفرماید :«چه بسا از چیزی کراهت دارید، درحالی که خیر وصلاح شما درآن است. خدا می داند وشما نمی دانید.»
نقل است که میرزا مهدی خان استر آبادی معروف به «منشی» سجعی مطنطن برای مهر نادرشاه افشار ساخته از نظر گذارانید. نادر برآشفت و نوشته را به دور افکند و با آنکه عامی بود سر برآورد وگفت : «بر روی خاتم من این جمله را حک کنید الخیر فیما وقع. بعضی از مورخین ایرانی نسبت به واقع بالا با نظر تردید می نگرند وبه عبارت مذکور را ماده تاریخ سلطنت نادر شاه میدانند زیرا الخیر فیما وقع به حروف ابجد برابر است با سال 1148 هجری قمری که سر سلسله افشاریه در شوال همان سال به سلطنت رسیده است.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
داستان:
چون مطلبی آنقدر واضح و روشن باشد که احتیاج به تعبیر و تفسیر نداشته باشد، به مصراع بالا استناد جسته ارسال مثل می کنند.
این مصراع از شعر زیر است که ناظم آن را نگارنده نشناخت :
پرسی که تمنای تو از لعل لبم چیست آنجا که عیانست چه حاجت به بیانست
طبسی حائری در کشکولش آن را به این صورت هم نقل کرده است :
خواهم که بنالم زغم هجر تو گویم آنجا که عیانست چه حاجت به بیانست
ولی چون بنیانگذار سلسله گورکانی هند مصراع بالا را در یکی از وقایع تاریخی تضمین کرده و بدان جهت به صورت ضرب المثل در آمده است، به شرح واقعه می پردازیم :
ظهیر الدین محمد بابر هنگامی که پس از فوت پدر در ولایت فرغانه حکومت می کرد و شهر اندیجان را به جای تاشکند پایتخت خویش قرار داد، در مسند حکمرانی دو رقیب سر سخت داشت که یکی عمویش امیر احمد حاکم سمرقند و دیگری داییش محمود حاکم جنوب فرغانه بود. بابر به توصیه ی مادربزرگش ایران از یکی از روسا طوایف تاجیک به نام یعقوب استمداد کرد. یعقوب ابتدا به جنگ محمود رفت و او را به سختی شکست داد و سپس امیر احمد را هنگام محاصره اندیجان دستگیر کرد. بابر که آن موقع در مضیقه مالی بود، خزانه امیر احمد در سمرقند را که دو کرور دینار زر بود به تصرف آورد و آن پول در آغاز سلطنت بابر در پیشرفت کارهایش خیلی موثر افتاد. بابر با وجود آنکه در آن زمان بیش از سیزده سال نداشت شعر می گفت و با وجود خردسالی، خوب هم شعر می گفت. این شعر را هنگام مبارزه با عمویش امیر احمد سروده است :
با ببر ستیزه مکن ای احمد احرار چالاکی و فرزانگی ببر عیانست
گردیر بپایی و نصیحت نکنی گوش آنجا که عیان است چه حاجت به بیانست
مصراع اخیر به احتمال قریب به یقین پس از واقعه تاریخی مزبور که به وسیله بابر در دو بیتی بالا تضمین شده است، به صورت ضرب المثل درآمده در النسه و افواه عمومی مصطلح گردیده است.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
داستان:
چون قتل و نهیب و خرابی و یغماگری حدی پیدا نکند و نائره خوی درندگی و سبعیت همه کس و همه چیز را به سوی نیستی سوق دهد در چنین حالی، جواب کسانی که جویای حال و احوال شوند، عبارت بالا خواهد بود.
در بیان مقصود موجزتر از این عبارت در فارسی نداریم، چه در این عبارت تمام معنی و مفاهیم جنایت و بیدادگری گنجانده شده است و چون با ایجاز لفظ، اعجاز معنی کرده؛ رفته رفته به صورت ضرب المثل در آمده است.
چنگیز خان سر دودمان مغول که در خونریزی و ترکتازی روی همه سفاکان و جنایتکاران روزگار را سفید کرده بود، بعد از عبور از شط سیحون و تصرف دو حصار زرنوق و نور در غره ذی الحجه سال 616 هجری به نزدیکی دروازه ی بخارا رسید و شهر را در محاصره گرفت. پس از سه روز سپاهیان محصور به فرماندهی اینانج خان، از شهر بیرون آمده به مغولان حمله بردند ولی کاری از پیش نرفت و لشکر جرار مغول آن جماعت را به سختی منهزم کردند. به قسمی که فقط اینانج خان موفق شد از طریق آمودریا بگریزد و جان بدر برد.
اهالی بخارا چون در خود تاب مقاومت ندیدند، اظطرارا زنهار خواستند و دروازه های شهر را بر روی قشون چنگیز گشودند و مغولان در تاریخ چهارم ذی الحجه به آن شهر عظیم و آباد ریختند.
خلاصه در نتیجه ی استیلای مغول، شهری که چشم وچراغ تمام فرارودان و مامن ومکمن اجتماع فضلا و دانشمندان بود، آن چنان ویران گردید که فراریان معدود این شهر جز جامه ای که بر تن داشتند چیزی دیگر نتوانستند با خود برند. یکی از بخاراییان که پس از آن واقعه جان سالم به در برده به خراسان گریخته بود چون حال بخارا را از او پرسیدند جواب داد : «آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند» جماعت زیرکان که این تقریر شنیدند اتفاق کردند که در پارسی موجزتر از این سخن نتواند بود و هر چه در این جزو مسطور گشت خلاصه وذنابه آن، این دو سه کلمه است که این شخص تقریر کرده است و قطعا به همین ملاحظه صورت ضرب المثل یافته است.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
داستان:
عقیده و نظر بعضی ها در اموری اظهار می شود که اگر دیگران را احتمال زیان و ضرر باشد آنها را از آن سود و فایده می برند. پاسخ این دسته از مردم همان است که در عنوان این قسمت آمده است.
راجع به «حاج میرزا آقاسی» صدر اعظم محمد شاه قاجار در برنامه این مرد عارف و روحانی دو موضوع توپ ریزی و حفر قنوات در صدر مسائل قرار داشت. افزایش توپ را موجب تقویت ارتش و حفر قنات را عامل اصلی توسعه کشاورزی می دانست. هر وقت فراغتی پیدا می کرد به سراغ مقنیان می رفت و آنها را در حفر چاه و قنات تشویق و ترغیب می کرد.
روزی حاجی میرزا آقاسی برای بازدید یکی از قنوات رفته بود تا از عمق مادر چاه و میزان آب آن آگاهی حاصل کند. مقنی اظهار داشت : «تا کنون به آب نرسیده ایم و فکر نمی کنم در این چاه رگه آب وجود داشته باشد.» حاجی گفت :«به کار خودتان ادامه دهید و مایوس نباشید.» چند روزی از این مقدمه گذشت و مجددا حاج میرزا آقاسی به سراغ آن چاه رفت و از نتیجه حفاری استفسار کرد. مقتنی موصوف که به حسن تشخیص خود اطمینان داشت در جواب حاجی گفت : «قبلا عرض کردم که کندن چاه در این محل بی حاصل است و به آب نخواهیم رسید.»
دفعه سوم که حاجی میرزا آقاسی برای بازدید مادر چاه رفته بود، مقتنی سر بلند کرد و گفت : «حضرت صدر اعظم، باز هم تکرار می کنم که این چاه آب ندارد و ما داریم برای کبوترهای خدا لانه میسازیم ! صلاح در این است که از ادامه حفاری در این منطقه خود داری شود.» حاجی میرزا آقاسی که در توپ ریزی و حفر قنوات عشق و علاقه عجیبی داشت و گوش او در این دو مورد به حرف نفی بدهکار نبود با شنیدن جمله اخیر که مقنی اظهار داشت بود از کوره در رفت و فریاد زد :
«احمق، بیشعور به تو چه مربوط است که در این زمین آب ندارد، اگر برای من آب نداشته باشد برای تو نان دارد»
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
داستان:
هر گاه بین دو یا چند نفر در امری از امور توافق و سازگاری وجود نداشته باشد، به عبارت بالا استناد و استشهاد می کنند. در این عبارت مثلی به جای «نمی رود» گاهی فعل «نمی گذرد» هم به کار می رود، که در هر دو صورت معنی و مفهوم واحد دارد.
اما ریشه این ضرب المثل : سابقا که شهرها لوله کشی نشده بود سکنه هر شهر برای تامین آب مورد احتیاج خود از آب رودخانه یا چشمه و قنات، که غالبا در جوی های سرباز جاری بود استفاده می کردند. به این ترتیب که اول هر ماه، یا هفته ای یک بار - بسته به قلت یا وفور آب - حوض ها و آب انبارها را با آب جوی کوچه پر می کردند و از آن برای شرب و شستشو و نظافت استفاده می کردند.
طبیعی است در یک محله که ده ها خانه دارد و همه بخواهند از آب یک جوی در دل شب استفاده کنند، چنانچه بین افراد خانواده ها سازگاری وجود نداشته باشد ، هر کس می خواهد زودتر آب بگیرد. همین عجله و شتاب زدگی و عدم رعایت تقدم و تاخر موجب مشاجره و منازعه خواهد شد. شب های آب نوبتی در محله-های تهران واقعا تماشایی بود. زن و مرد و پیرو جوان از خانه ها بیرون می آمدند و چنان قشقرقی به راه می انداختند که هیچکس نمی توانست تا صبح بخوابد.
شادروان عبد الله مستوفی می-نویسد :«من کمتر دیده ام که دو نفر که از یک جوی آب می برند از همدیگر راضی باشند و اکثر بین دو شریک شکراب می شود.»
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
داستان:
درباره ی کسانی که عمر طولانی کنند و روزگاری دراز در این جهان بسر برند، از باب تمثیل یا مطایبه می گویند فلانی آب حیات نوشیده . ولی این عبارت مثلی بیشتر در رابطه با بزرگان و دانشمندان و خدمتگزاران عالم بشریت و انسانیت که نام نیک از خود به یادگار گذاشته، زنده و جاوید مانده اند، به کار می رود. این ضرب المثل به شکل های «آب حیوان» و «آب بقا» و «آب خضر» و «آب زندگانی» و «آب اسکندر» نیز به کار رفته، شعرا و نویسندگان هر یک به شکلی در آثار خویش آورده اند.
اکنون ببینیم این آب حیات چیست و از کجا سرچشمه گرفته است. اسکندر مقدونی پس از فتح سغد و خوارزم از یکی از معمرترین قوم شنید که در قسمت شمال آبگیری است که خورشید در آنجا فرو می رود و پس از آن سراسر گیتی در تاریکی است. در آن تاریکی چشمه ای است که به آن آب حیوان گویند، چون تن در آن بشویند گناهان بریزد و هر کس از آن بخورد نمی میرد. اسکندر پس از شنیدن این سخن با سپاهیانش جانب شمال را در پیش گرفت و به زمین همواری رسید که میانشان دره و نهر آبی وجود داشت. به فرمانش پلی بر روی دره بستند و از روی آن عبور کردند.
پس از چند روز به سرزمینی رسیدند که خورشید بر آن نمی تابید و در تاریکی مظلم فرو رفته بود. اسکندر تمام بنه و اسباب و همراهان را در ابتدای ظلمات بر جای گذاشت و با چهل نفر مصاحب و صد نفر سردار جوان و یک هزار و دویست نفر سربارز ورزیده خورشید چهل روزه بر گرفت و داخل ظلمات شد. پس از آن طی مسافتی، ظلمت و تاریکی هوا و سختی و دشواری راه اسکندر و همراهان را از پیشروی باز داشت، به قسمی که هر قدر به چپ و راست می رفتند راه را نمی یافتند. اسکندر تعداد همراهان را به یکصد و شصت نفر تقلیل داد.
باری اسکندر و همراهان هجده روز تمام در ظلمت و تاریکی روی ریگ های بیابان پیش رفتند تا به کنار چشمه ای رسیدند که هوای معطر و دلپذیر داشت و آبش مانند برق می جهید. اسکندر احساس گرسنگی کرد و به آشپزش «آندریاس» دستور داد غذایی طبخ کند. «آندریاس» یک عدد ماهی از ماهی های خشک را که همراه آورده بود، برای شستن در چشمه فرو برد. اتفاقا ماهی زنده شد و از دست آندریاس سرید در آب چشمه فرو رفت. آندریاس آن اتفاق شگفت را به هیچکس نگفت و کفی از آن آب بنوشید و مقداری با خود برداشت و غذای دیگری برای اسکندر طبخ کرد. قبل از آنکه از ظلمات خارج شوند، اسکندر به کلیه همراهان فرمان داد ضمن حرکت آنچه از سنگ و چوب یا هر چیز دیگری که در راه بیابند با خود بردارند. معدودی از همراهان به فرمان اسکندر اطاعت کردند ، ولی اکثریت همراهان که از رنج و خستگی راه به جان آمده بودند اسکندر را دیوانه پنداشته با دست خالی از ظلمات خارج شدند.
به روایت دیگر اسکندر به همراهان گفت :«هر کس از این سنگ ها بردارد و هر کس بر ندارد بالسویه پشیمان خواهد شد.» عده ای از آنها سنگ را بر داشتند و در خورجین اسب خود ریختند ولی عده ای اصلا بر نداشتند. چون به روشنایی آفتاب رسیدند معلوم شد که تمام آن سنگ ها از احجار کریمه یعنی مروارید و زمرد و جواهر بوده و همانطوری که اسکندر گفته بود آنهایی که بر نداشتند از ندامت و پشیمانی لب به دندان گزیده و کسانی که برداشته بودند افسوس خوردند که چرا بیشتر بر نداشتند.
دیر زمانی نگذشت که راز آندریاس فاش شد و به ناچار جریان چشمه حیوان و زنده شدن ماهی خشک را به اسکندر گفت. اسکندر از این پیش آمد سخت بر آشفت و آندریاس را مورد عتاب قرار داد که چرا به موقع وی را آگاه نکرد تا از آن آب حیات بنوشد و زندگی جاودانه یابد، اما چه سود که کار از کار گذشته راه بازگشت نداشت. تنها کاری که برای اطفای نایره غضب خویش توانست بکند این بود که فرمان داد سنگ بزرگی به گردن آندریاس بستند و او را در دریا انداختند تا حیات ابدی را که بر اثر نوشیدن به دست آورده بود با سختی و دشواری سپری کند و هیچ لذتی از زندگی جاودانه نصیبش نگردد.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
در این جهان ناپایدار چه بسیار افرادی هستند که به مقتضای زمان و مکان کار می کنند و در همه حال مصالح شخصی را از نظر دور نمی دارند. برای این دسته از مردم فرق نمی کند علی مصدر کار باشد یا معاویه.
حقیقت و مجاز در نظر مصلحت بین این گونه افراد علی الوسویه است. عبدالرحمن بن صخرازدی یا الدوسی معروف به ابوهریره فقیرترین اصحاب رسول و از عشیره سلیم بن فهم بود. نامش به عهد جاهلیت عبد قیس یا عبدشمس بود و به سال غزوه خیبر که مسلمانان شد نامش به عبدالرحمن تبدیل پذیرفت.
مشهور است که ابوهریره در محاربات صفین حاضر و ناظر بود ولی در جنگ شرکت نداشت. کارش این بود که موقع صرف طعام نزد معاویه می رفت و در کنار سفره چرب و نرمش می نشست. هنگام نماز و در پشت سر علی بن ابی طالب نماز می خواند ولی به هنگام مصاف از معرکه جنگ دور می شد و در گوشه ای مبارزه دلاوران را تماشا می کرد ! وقتی علت این سه حالت را از او سوال کردند در پاسخ گفت :
«الصلوه خلف علی اتم. مضیرة معاویة ادسم، و ترک القتال اسلم !» یعنی : «نماز در پشت سر علی کامل ترین نمازهاست. غذای معاویه چرب ترین غذاها و احتراز از جنگ و کشتار سالم ترین کارهاست !» به همین جهت ابوهریره به شیخ المضیره معروف گردید و عبارت بالا صورت ضرب المثل پیدا کرد.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
داستان:
هر گاه کسی پس از از دیر زمانی از خانه یا محل اختفا بیرون آید و خود را نشان دهد، اصطلاحا می گویند فلانی آفتابی شد. بحث بر سر آفتابی شدن است که باید دید ریشه آن از کجا آب می خورد و چه ارتباطی با علنی و آشکار شدن افراد دارد.
خشکی و کم آبی از یک طرف و وضع کوهستانی، به خصوص شیب مناسب اغلب اراضی فلات ایران از طرف دیگر، موجب گردید که حفر قنوات و استفاده از آبهای زیر زمینی از قدیمی ترین ایام تاریخی مورد توجه خاص ایرانیان قرار گیرد.
آفتابی شدن از اصطلاحات قنایی است و آنجا که آب قنات به مظهر سطح زمین می رسد و گفته می شود آفتابی شد یعنی آب قنات از تاریکی خارج شده به آفتاب و روشنایی رسیده است. این عبارت بعدها مجازا در مورد افرادی که پس از مدت ها از اختفا و انزوا خارج می شوند به کار برده شده است.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
داستان:
آورده اند که در بلاد خراسان پادشاهی بود که سال ها خدا به او فرزندی عطا نکرده بود. به همین خاطر همیشه اندوهگین بود و مدام به درگاه حق تعالی دعا و زاری می کرد، تا اینکه بالاخره خدا به او فرزندی عطا کرد. پادشاه از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید و آنقدر از آمدن آن فرزند خرسند بود که چند دایه را مامور رسیدگی او کرده بود تا هم مراقب او باشند و هم تربیت او را بر عهده بگیرند.
اتفاقا این پادشاه راسوی تربیت شده ای داشت که در قصر شاهی زندگی می کرد و با بازی هایی که به او یاد داده بودند پادشاه را سرگرم می کرد و می خنداند. روزی از روزها زمانی که فرزند پادشاه در گهواره بود و دایه ها هم از خستگی خوابشان برده بود، ماری از پنجره اتاق وارد شد و به طرف گهواره کودک حرکت کرد. راسو که یکی از دشمنان سرسخت ِمار است به محض دیدن مار به طرف او حمله کرد و با او گلاویز شد و بالاخره مار را از پا درآورد و به گوشه ای انداخت. در اثر درگیری آن دو، یکی از دایه ها از خواب پرید و دید که راسو با دهان خون آلود از گهواره پایین آمد. بنای شیون و فریاد را گذاشت که راسو طفل را کشت. مادر بچه و بقیه دایه ها هم وحشت زده بنا کردند به داد و فریاد. پادشاه هم که اتاقش همان نزدیکی بود از صدای آنان هراسان به اتاق بچه آمد و باورش شد که راسو بچه را کشته است. این بود که آنی تامل نکرد. راسو را که همان دور و بر بازیگوشی می کرد با عصبانیت برداشت و چنان برزمین کوبید که مغزش متلاشی شد. بعد گریه کنان به طرف گهواره رفت و با تعجب و تردید، دید بچه صحیح و سالم است. همان لحظه یکی از دایه ها مار مرده را گوشه اطاق پیدا کرد و به همه نشان داد. همه دانستند که راسوی بیچاره جان بچه را نجات داده بود و پادشاه ِپشیمان تازه فهمید که چه موجود نجیبی را بی گناه مجازات کرده و «در عوض ِنیکی، بدی کرده است» بعد با خود گفت : «بی صبری کردم و خودم را در دریای ندامت انداختم» اگر اندکی تامل می کردم و شکیبا می بودم این عمل از من صادر نمی شد و اینگونه دچار افسوس و دریغ نمی گردیدم. اکنون دیگر این حادثه را با آب حسرت نمی توان تسکین داد و دیگر پشیمانی سودی ندارد.»
هرکه بی فکر و تامل عملی گیرد پیش آخرالامر از آن کرده پشیمان باشد
پس ای عزیز! این تمثیل برای آن آوردم تا بدانی که در زمان خشم و غضب لازم است شکیبا باشی و بی صبر و تامل تصمیم نگیری و جز در امور خیر تعجیل نکنی که حکیمان گفته اند : «عجله کار شیطان است» و دیگر گفته اند، و چه نیکو گفته اند : «صبر کن و هزار افسوس مخور»
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
داستان:
عبارت بالا کنایه از رشوه دادن و به اصطلاح دیگر حق و حساب دادن است. برای رشا و ارتشا اصطلاحات زیادی وجود دارد که از همه مصطلح و معروفتر همین ضرب المثل بالا و اصطلاح «خر کریم را نعل کرد» است.
در بعضی از کتب تاریخی آمده که فرستادگان خسرو پرویز پادشاه ساسانی که همه سبیل های کلفت داشتند چون به خدمت پیامبر رسیدند، حضرت فرمود : «من تشبه بقوم فهو منهم». به همین جهت مسلمین از آن تاریخ سبیل را کوتاه کردند و بر ریش افزودند. در عصر صفویه بازار سبیل دوباره رونق یافت و سلاطین صفویه به علت انتساب به «شیخ صفی الدین اردبیلی» چون خود را اهل عرفان و تصوف می دانستند و به همین سبب لقب مرشد کامل را اختیار کرده بودند، لذا غالبا سبیل های چخماقی و کلفت می گذاشتند و مریدان و پیروانشان را نیز به این امر تشویق می کردند.
کسانی که سبیل های بلند و چخماق داشتند ناگزیر بودند همه روزه چند بار به نظافت و آرایش آن بپردازند، زیرا اگر تعلل و تسامح می ورزیدند سبیل ها آویزان می شد و آن هیبت و زیبایی را که انظار دیگران به خود جلب نماید از دست می داد. سبیل پر پشت و متراکم وقتی به هم پیوسته می شد و جلا پیدا می کرد که آن را چرب می کردند و با دست مالش می دادند.
آنهایی که قدرت و تمکن کافی نداشتند خود به این کار می پرداختند ولی سران و ثروتمندان افرادی را برای سبیل چرب کردن داشتند. کار سبیل چرب کن این بود که در مواقع معین که صاحب سبیل مهمانی رسمی داشت و یا می خواست به مهمانی برود دست به کار می شد و با روغن مخصوص سبیل را جلا و زیبایی می بخشید. بدیهی است اگر از عهده ی سبیل چرب کردن به خوبی برمی آمد صاحب سبیل مشعوف و خرسند می شد و در این موقع سبیل چرب کن هر چه می خواست از طرف صاحب سبیل بر آورده می شده است.
به این ترتیب بود که اصطلاحات «سبیلش را چرب کن»، «سبیل کسی را چرب کردن»، «سبیل چرب شده» و امثال آن مرسوم شد و کم کم رایج گردید.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
داستان:
یار غار به کسی گویند که رفیق گرمابه و گلستان باشد، غم دوست، او را متالم و شادیش او را مسرور و مبتهج کند.
خلاصه آن چنان یار وفادار و ایثارگر باشد که عقلا و مبتفکران در مقام مقایسه با برادر دچار تامل گردند. بعضی ها عقیده داشتند که باید محمد را به زندان انداخت و بدین وسیله از فعالیتش در راه ترویج دین جدید جلوگیری کرد. برخی می گفتند باید او را نفی بلد و یا به اصطلاح امروزه تبعید کرد ولی اکثریت مخالفان به قتل و کشتن وی رای دادند منتها چون قتل او از طرف افراد یک قبیله خالی از اشکال نبود سرانجام قرار بر این گذاشته شد که هر قبیله یک یا چند جوان نیرومند و شمشیرزن از میان خود انتخاب کنند و این جوانان با شمشیر آخته یکباره بر محمد هجوم برده هر کدام ضربتی بر او بزنند و خونش را بریزند تا بدین طریق خون او در میان قبایل مختلف لوث شود و بنی عبد مناف نتوانند در مقام معارضه و انتقام برآیند. محمد به علی بن ابی طالب دستور داد که در آن شب از فاطمه زهرا مراقبت کند و برد یمانی او را پوشیده در رختخوابش بخوابد و خود با ابوبکر در نیمه های شب مخفیانه از در کوچکی که پشت خانه ابوبکر بود بیرون رفتند و با دو شتر جماز که قبلا آماده شده بود راه جنوب را در پیش گرفتند و در غار ثور پنهان شدند. یکی از مردان قریش همین که به در غار رسید دید که تارهای عنکبوتی مدخل غار را مسدود کرده و دو کبوتر نیز در دهانه غار نشسته اند که با دیدن وی پرواز کردند. چون این بدید عطف عنان کرد و به جوانان دیگر گفت : «راجع به این غار مطمئن باشید که سالهاست احدی به درونش پای نگذاشته است زیرا در ورودی غار را عنکبوتان قبل از تولد محمد تنیده اند ! عقل سلیم حکم نمی کند کسی وارد غار شده باشد بدون آنکه تارهای عنکبوت را پاره کند.» این بود ماجرای غار ثور که ابوبکر از آن تاریخ به بعد به یارغار موسوم گردید و مجازا در رابطه با دوستان یکدل و وفادار مورد استشهاد و تمثیل قرار می گیرد.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
داستان:
عبارت بالا مستخرج از کتاب آسمانی قرآن مجید است که در سوره الفتح آیه 11 می فرماید : «ان الذین یبایعونک انما یبایعون الله یدالله فوق ایدیهم» یعنی : آنان که با تو بیعت کردند جز این نیست که با خدا بیعت کردند و دست خدا بالای دستهاست.
میرزا مهدی خان منشی استرآبادی پس از آنکه مرقد مطهر سرور متقیان را در نجف اشرف به فرمان نادرشاه افشار تعمیر و تزیین کرد و گنبد زرین آن را به پایان رسانید تصمیم گرفت آیه یا عبارت مناسبی انتخاب کند و دستور بدهد بر روی آن به نگارند. چند روزی در این زمینه فکر کرد و با وجود احاطه و اطلاعی که در زبان و ادبیات فارسی و عربی داشت مع هذا چیزی بخاطرش نرسید. وقتی که جریان را به عرض رسانید نادرشاه گفت : «انتخاب یک جمله یا عبارت این همه فکر و مطالعه لازم ندارد، بگویید بنویسند : یدالله فوق ایدیهم»
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
اصطلاح ستون پنجم از نظر معنی و مفهوم مجازی همان جاسوسی است منتها با این تفاوت که جاسوس به ضرر و زیان بیگانه کار می کند و نفی و مصلحت ملت و کشور خویش را ولو به قیمت جان از نظر دور نمی دارد در حالی که ستون پنجم این معنی را افاده نمی کند بلکه افراد این ستون دانسته یا ندانسته به زیان و ضرر خودی و نفع بیگانگان کار می کنند.
در جنگ های سه ساله ی اسپانیا (39-1936میلادی) هنگامی که ژنرال مولا یکی از سرکردگان سپاه ژنرال فرانکو با ارتش خود به سوی مادرید پایتخت اسپانیا پیش می رفت برای کمونیست ها که بر شهر مسلط بودند پیغام فرستاد که : «من با چهار ستون سرباز و تجهیزات از شرق و غرب و شمال و جنوب به سوی مادرید پیش می آیم ولی شما فقط روی این چهار ستون حساب نکنید بلکه ستون دیگری به نام ستون پنجم هم داریم که در مادرید و حتی در میان جمع شما هستند که دانسته یا ندانسته برای ما فعالیت می کنند.»
«شاید هم با ما موافق نباشند ولی چون با عقیده و نظریه شما صد در صد مخالف هستند لذا اعمالشان بطور غیر مستقیم به نفع ما تمام می شود. اگر از چهار ستون اعزامی واهمه ندارید از این ستون پنجم بترسید که در تمام امور و شئون شما نفوذ دارند و راه ورود چهار ستون را به داخل شهر هموار می کنند.»
همین طور هم شد و بالاخره ژنرال فرانکو با کمک همین ستون پنجم و خرابکاری آنها توانست پایتخت اسپانیا را که کابوس قحط غلا و گرسنگی بر آن سایه انداخته بود تصرف کند و سلطه و سیطره کمونیست ها و جمهوری خواهان را از سراسر خاک اسپانیا بر اندازد. از این تاریخ است که اصطلاح «ستون پنجم» وارد اصطلاحات سیاسی شد و به عاملان اجنبی و به طور کلی هر فرد و دسته ای اطلاق گردید که اعمالی به زیان و ضرر خودی و سود بیگانه انجام دهند.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
داستان:
بشر به امید زنده است و در سایه ی آن هر ناملایمی را تحمل می کند. نور امید و خوشبینی در همه جا می درخشد و آوای دل انگیز آن در تمام گوش ها طنین انداز است : «مایوس نشوید و به زندگی امیدوار باشید» مفهوم این جمله را مردم و اکثریت افراد کشور در تلو عباراتی دیگر زمزمه می کنند :«مگر دنیا را چه دیدی؟ ستون به ستون فرج است»
می گویند در ازمنه گذشته جوان بی گناهی به اعدام محکوم شده بود زیرا تمام امارات و قراین ظاهری بر ارتکاب جرم و جنایت او حکایت می کرد. جوان را به سیاستگاه بردند و به ستونی بستند تا حکم اعدام را اجرا کنند. طبق روال به او پیشنهاد کردند که در این واپسین دقایق عمر خود اگر تقاضایی داشته باشد در حدود امکان برآورده خواهد شد. محکوم بی گناه که از همه طرف راه خلاصی را مسدود دید نگاهی به اطراف و جوانب کرد و گفت : «اگر برای شما مانعی نداشته باشد مرا به آن ستون مقابل ببندید.» درخواستش را اجابت کردند و گفتند : «آیاتقاضای دیگری نداری؟»
جوان بیگناه پس از لختی سکوت و تامل جواب داد : «می دانم که زحمت شما زیاد می شود ولی میل دارم مرا ازاین ستون باز کنید وبه ستون دیگر ببندید.» عمله ی سیاست که تاکنون مسئول و تقاضایی به این شکل و صورت ندیده و نشنیده بودند از طرز و نحوه درخواست جوان محکوم دچار حیرت شده پرسیدند : «انتقال از ستونی به ستون دیگر جز آنکه اجرای حکم را چند دقیقه به تاخیر اندازد چه نفعی به حال تو دارد؟» محکوم بی گناه که هنوز بارقه امید در چشمانش می درخشید سر بلند کرد و گفت : «دنیا را چه دیدی؟ ستون به ستون فرج است !»
مجددا عمله سیاست برای انجام آخرین درخواستش دست به کار شدند که بر حسب اتفاق یا تصادف و یا هر طور دیگر که محاسبه کنیم در خلال همان چند دقیقه از دور فریادی به گوش رسید که : «دست نگهدارید، دست نگهدارید، قاتل دستگیر شد.» و به این ترتیب جوان بی گناه از مرگ حتمی نجات یافت.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
استان:
غالبا اتفاق می افتد كه از دو ثروتمند كه هر دو صاحب مال و مكنت فراوان هستند یكی در خست و امساك حتی به جان خویش و عائله اش رحم نمی كند و بالمال جان بر سر تحصیل مال و ثروت می دهد ولی دیگری را چنان جود و سخایی است كه به قول استاد دكتر عبدالحسین زرین كوب :«حاتم طایی را به چیزی نمی گیرد و اگر تشنه ای را دریایی و ذره ای را خورشیدی بخشد این همه در چشم همتش به چیزی نمی آید.»
در چنین مواردی اگر پای قیاس و مقایسه این دو عنصر كه در دو قطب مخالف قرار دارند در میان آید از باب طنز و كنایه نیشخندی می زنند و می گویند : «زین حسن تا آن حسن صد گز رسن« و یا به اصطلاح عامیانه «این كجا و آن كجا.»
ابتدا فكر می كردم كه در این ضرب المثل عامیانه دو كلمه حسن را از باب رعایت قافیه استعمال می كنند و این مثل سائر نباید ریشه و اساس داشته باشد تا به دنبال آن پی جویی كنم ولی اخیرا به همت مولانا بر آن دست یافتم. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.
سلطان محمد خوارزمشاه ندیم و مصاحبی داشت به نام حسن عمادالملك ساوه ای كه در اواخر عهد سلطان محمد از وزیران و مقربان خاصش بوده است.
عمادالملك در شفاعت گری و پایمردی و تحقق نیاز نیازمندان و تجلیل و بزرگداشت شاعران و نویسندگان، وزیری نیك اندیش و برای سلطان مایه ی نیكنامی بوده است. در یكی از روزهای جلوس سلطان كه بزرگان و خاصان دربار را پذیرفته بود شاعری با استجاره قبلی به حضور آمد و قصیده ای غرا با اشارات و استعارات و تشبیهات مناسب در مدح سلطان می خواند. چون سلطان هزار دینارش صله می فرماید، وزیرش حسن عمادالملك این مقدار صله را از جانب سلطان اندك و نادر برخورد نشان می دهد و برای شاعر ده هزار دینار از خزانه سلطان حاصل می كند. چون شاعر می پرسد :«كدام كس از اركان حضرت این عطا را سبب شده است؟» می گویند وزیری است كه حسن نام دارد.
چندی بعد كه فقر و افلاس شاعر را دوباره به مدحت گری وا می دارد سلطان همچنان به شیوه سابق هزار دینارش صله می فرماید اما متاسفانه وزیر سابق از دار دنیا رفته و وزیر جدید سلطان از قضای روزگار، او هم نامش حسن بوده است كه برخلاف آن حسن سلطان را از این مقدار مال بخشی مانع می آید و با تاخیر و لیت و لعل كه در ادای حواله مال می ورزد شاعر بیچاره و وام دار را اضطرارا به دریافت ربعی از عشر آن و به روایتی عشر آن راضی می كند. اینجا وقتی شاعر متوجه می شود كه این وزیر جدید هم حسن نام دارد در می یابد كه بین حسن تا حسن تفاوت بسیار است و یا به اصطلاح دیگر «زین حسن تا آن حسن صد گز رسن»
و آنجا كه سلطان به وزیر ِبد گوش دارد تا ابد برای وی و سلطنتش مایه رسوایی خواهد بود، همچنان كه دیدیم ملك و مملكت و حتی جان و مال و خانمانش را بر باد داد و مغولان خونخوار را به ویرانی بلاد و امصار و كشتار مردم بی گناه ایران واداشت.
نظرات (1) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:15 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
نظرات (1) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:15 PM - روز شنبه 16 آبان 1388 |
*** جديد ترين ارسال هاي انجمن استخدامي اتاق آبي *** *
==> در صورت تمايل در انجمن استخدامي
*اتاق آبي عضو شويد. <== |
استفاده از مطالب اين وبلاگ با ذکر منبع مجاز است.