روزى ابوسفيان وارد شهر مدينه شد تا آن كه با رسول خدا صلى الله عليه و آله ملاقات كند و با حضرت تجديد عهد و ميثاق نمايد؛ وقتى اجازه ورود خواست ، حضرت رسول او را نپذيرفت .
پس ابوسفيان نزد امام علىّ عليه السلام آمد و از وى تقاضا كرد تا واسطه شود و رسول اللّه صلوات اللّه عليه او را بپذيرد.
امام اميرالمؤ منين عليه السلام اظهار داشت : پيامبر خدا هر تصميمى كه گرفته باشد از تصميم خود باز نمى گردد.
در همان موقع امام حسن مجتبى عليه السلام كه در سنين چهار ماهگى بود و در آن مجلس نيز حضور داشت ، با همان حالت كودكانه جلو آمد و يك دست خود را روى بينى ابوسفيان و يك دست ديگرش بر ريش او گذارد و سپس فرمود: اى پسر سخر! بگو: ((لا إ له إ لاّ اللّه ، محمّد رسول اللّه )) تا آن كه نزد جدّم - رسول خدا صلى الله عليه و آله - تو را شفاعت كنم و آن بزرگوار تو را بپذيرد.
ابوسفيان از ديدن چنين جريانى متحيّر شد و ساكت ماند.
مشاهده چنين صحنه اى شگفت آور، اظهار نمود: ستايش خداوندى را كه در ذرّيه محمّد صلى الله عليه و آله طفلى همانند يحيى بن زكريّا عليه السلام قرار داد، كه در طفوليّت اين چنين حكيم و سخنور باشد و افراد را راهنمائى و به سوى سعادت و خوشبختى هدايت نمايد(10).
همچنين آورده اند:
يكى از اصحاب پيامبر عظيم القدر اسلام صلى الله عليه و آله - به نام يَعْلى - حكايت كند:
روزى آن حضرت را به ميهمانى دعوت كرده بودند، من نيز همراه آن حضرت به راه افتادم .
در بين راه ، امام حسن عليه السلام را مشاهده كرديم كه مشغول بازى با ديگر بچّه ها است ، پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله با سرعت به سوى فرزندش ، حسن مجتبى عليه السلام رفت و خواست او را در آغوش گيرد كه گريخت و به سمتى ديگر رفت .
حضرت رسول صلوات اللّه عليه نيز مى خنديد و به دنبالش از سمتى به سمت ديگر مى رفت ، تا آن كه سرانجام وى را در آغوش گرم خود گرفت و به سينه چسبانيد و بوسيدش ؛ سپس دستى بر سر و صورت او كشيد و فرمود:
حسن پاره تن من است و من نيز از او هستم ؛ و خداوند دوست دارد هر كه او را دوست بدارد
داستان امام حسن قصه های امام حسن داستان های خواندنی داستان راستان داستان امام حسنداستان امام حسن
داستان هایی از امام حسن
حکایت هایی از امام حسن
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 6:17 PM - روز پنج شنبه 28 آبان 1388 |