برق چشمان تو ای کاش به هرکس نزند!
قلب خورده به تو پیوند مرا پس نزند
بشوم از رگ گردن به تو نزدیک ترین
تو که بر راه من انداخته ای گرگ ،کمین
خم ابروی تو خونریز تر از هو لاکوست
چه کسی گفته دوچشم تو شبیه آهوست؟!
به جنون برده سرم را به سر دار غمت
سربدار است مگر سلسله ی پاقدمت!
یا به آتش بکش و یا به دلم چنگ نزن .
حرف پرواز در این محبس دلتنگ نزن!
من که خود رقص کنان دربه درت می آیم
به جهنم بروی پشت سرت می آیم
دامن از دست من شب زده کوتاه مکن
تا نگاهت به من افتاد فقط آه مکن
دوستت دارم و این قافیه ها بارانیست
جای توگوشه ی دلواپسی شبها نیست!
باز کن پنجره را موج بزن با موهات
کشتی نوح مگر نیست خم ابروهات!
پسرم روی تو را دیدو نبوت گم شد
موی تو مستی هر مزرعه گندم شد
پسرم مرد نترسی ست که بر جیحون زد
دل به تو داد و در این معرکه لب بر خون زد
شوکران است مگر جام لبانت، عاشق!
که مرا می دهد از دست تو و دنیا دق
به کرامات رسیده است اگر شیخ اجل
از لبان تو عسل ریخته در کام غزل
مثنوی خوان نگاه تو شده مولانا
عاشق روی چو ماه تو شده مولانا
زندگی حرف قشنگی ست ولی بی تو نه !
دور از هرچه دورنگی ست ولی بی تو نه
شمش باید بشود در به در ابرویت
پیچش ِ عشق نیاویز خم گیسویت
صبح صادق به تمنای نگاهت بدمد
آسمان سقف قشنگی ست چو ماهت بدمد
باز کن سلسله ی زلف پریشان را تو ...
بنویس آن طرف پنجره پایان را تو
کاشکی شعر شوم شعر مرا سر بکشد
عابری گوشه ی دیوار کبوتر بکشد
نه بسوزم نه بسازم غزلی تازه شوم
تا که با روح و تن خویش هم اندازه شوم
خسته از واژه و لفافه مرا رم کردند
خواستم صرف کنم شام که زهرم کردند
گوش تا گوش نشستند به آزار دلم
هرکسی سنگ پرانید به دیوار دلم
زندگی جاده ای یک طرفه بود و من
بیل در دست دلم گفت فقط قبر بکن
مثل یک ماهی افتاده ی در آکواریوم
انقدر زجر کشیدم که شدم سردرگم
فلسفه خواندم و از زندگی مأیوس شدم
سوز جبر است اگر ناله ی افسوس شدم
قبل از این با کس و ناکس الکی خوش بودم
یک نفر بود همه کس به یکی خوش بودم
بعد از این بازی من یکنفره بود فقط
باخت دادن به خودم یک فقره بود فقط!
شده ام مجرم تنهایی سلول خودم
می کشم جور تو را یک تنه بر کول خودم
مهره ی اسب نمی تاخت به سوی دشمن
لگدش خورد به یکباره به پیشانی من
پرت از هندسه ی بودن با خود رفتم
تا کجا ها به نیاسودن با خود رفتم
پادشاهی که وزیرش به همه بد کرده
نیمه ی بازی خود راه مرا سد کرده
فیل را برده به پهلوی چپم جم نخور م
دست بر زلف تو آویخته گندم نخورم
میش را برده به رگهای سرم گرگ شود
گرگ زاده بشود هر چه شدو پیش آمد
زندگی جاده ی یک طرفه بود اگر
آمدو قصد دل آزاری من داشت به سر
متولد شده ام ماهی اسفند شوم
آتشی بر دلم انداخته اسپند شوم
کاشکی با نفسی ساده به پایان برسم
عابری باشم و بی جاده به پایان برسم
سید مهدی نژاد هاشمی