شعر عاشقانه
ناگهان چقدر زود دیر می شود!
موضوعات
کدهای کاربر

آن قدر مرا با غم دوریت نیازار

با پای دلم راه بیا قدری و بگذار،

 

این قصه سرانجام خوشی داشته باشد

شاید که به آخر برسد این غم بسیار

 

این فاصله تاب از من دیوانه گرفته

در حیرتم از این همه دلسنگی دیوار

 

هر روز منم بی‌تو و من بی‌تو ولاغیر

تکرار… و تکرار… و تکرار… و تکرار…

 

من زنده به چشمان مسیحای تو هستم

من را به فراموشی این خاطره نسپار

 

کاری که نگاه تو شبی با دل ما کرد

با خلق نکرده ست؛ نه چنگیز، نه تاتار!

 

ای شعر، چه می‌فهمی ازین حال خرابم؟

دست از سر این شاعر کم حوصله بردار

 

حق است اگر مرگ ِ من و عالم و آدم،

بگذار که یک بار بمیریم؛ نه صدبار!

 

تصمیم خودم بود به هرجا که رسیدم؛

یک دایره آن قدر بزرگ است که پرگار…

 

اوج غم این قصه در این شعر همین جاست:

من بی‌تو پریشان و تو انگار نه انگار…

 

رویا باقری


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ دوشنبه 21 اسفند 1396 10:44 PM ] [ سید رضا هاشمی ]

غمت از کودکی هم بازی دنیای من بوده

خیالت سالها هم صحبت شب های من بوده

 

هنوز آن شب نشینی های روشن خوب یادم هست

که موهای تو طولانی ترین یلدای من بوده

 

کنار تو دلم چون موج هی می رفت و می آمد

هوای چشم هایت ساحل و دریای من بوده

 

دلم خوش بود از این که دست هایت دوستم دارند

خیالم جمع...آغوشت اگر منهای من بوده

 

سر و سرّی اگر بوده ست...روی شانه های من

اگر یک لحظه خوابت بُرده روی پای من بوده...

 

و ازآن سال ها این سینه ام جای کسی جز تو

اگر بوده ست تنها این دل تنهای من بوده

 

نمی دانم کجا با گریه هایم می پری از خواب!؟

دلت از غصه ها خالی...که روزی جای من بوده

******

اگرچه "خان چُبان"* قصه ات بودم...نفهمیدم

که خاتونی که دل بر آب زد "سارا"ی من بوده...!

 

 

*تلفظ ترکی "خان چوپان"...دلداده ی "سارای"

 

اصغر معاذی


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ دوشنبه 21 اسفند 1396 10:43 PM ] [ سید رضا هاشمی ]

بی تو مهتاب شبی... نه ..... شب بارانی بود

رشت، آبستن یک گریه ی طو لانـی بـود

 

راه می رفتم و هی خون جگر میخوردم

در سرم فکر و خیالــی کـه نمیدانی بود

 

لشکر چادر تـو خانـه خرابـی ها کـرد

چادرت چشمه ای از دوره ی ساسانی بود

 

آه دریاب مرا دلبر بارانـی من

ای که معماری ابروی تو گیلانی بود

 

توبه ها کردم و افسوس نمیدانستم

آخرین مرحله ی کفر، مسلمانی بود

 

همه ی مصر بـه دنبال زلیخا بودند

حیف، دیوانه ی یک برده ی کنعانی بود

 

مرتضی عابدپور لنگرودی


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ دوشنبه 21 اسفند 1396 10:43 PM ] [ سید رضا هاشمی ]

تا کی‌ دل‌ من‌ چشم‌ به‌ در داشته‌ باشد

ای‌ کاش‌ کسی‌ از تو خبر داشته‌ باشد

 

آن‌ باد که‌ آغشته‌ به‌ بوی‌ نفس‌ توست‌

از کوچه‌ ما کاش‌ گذر داشته‌ باشد

 

آن‌ روز که‌ می‌بستی‌ بار سفرت‌ را

گفتی‌ به‌ پدر هر که‌ هنر داشته‌ باشد

 

باید برود هرچه‌ شود گو بشو و باش‌

بگذار که‌ این‌ جاده‌ خطر داشته‌ باشد

 

باید بپرد هر که‌ در این‌ پهنه‌ عقاب‌ است‌

حتی‌ نه‌ اگر بال‌ و نه‌ پر داشته‌ باشد

 

کوه‌ است‌ دل‌ مرد، ولی‌ کوه، نه‌ هر کوه‌

آن‌ کوه‌ که‌ آتش‌ به‌ جگر داشته‌ باشد

 

رفتی‌ و من‌ آن‌ روز نبودم، دل‌ من‌ هم‌

تا با تو سر سیر و سفر داشته‌ باشد

 

برگرد سفر طول‌ کشید ای‌ نفس‌ سبز

تا کی‌ دل‌ من‌ چشم‌ به‌ در داشته‌ باشد

 

مرتضی امیری اسفندقه


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ دوشنبه 21 اسفند 1396 10:42 PM ] [ سید رضا هاشمی ]

اگرچه با دل من مَحرم اند این کلمات

برای از تو سرودن کم اند این کلمات

 

تمام آنچه که دارم، گمان مبر ای خوب!

تمام آنچه که می خواهم اند این کلمات

 

گل منی و برایت چقدر ناچیزند

اگر چه مثل گل مریم اند این کلمات

 

برای آن که به نامت شبیه تر باشند

حریر و اطلس و ابریشم اند این کلمات

 

تو را به یاد من آورده اند از این روست

عزیزتر ز همه عالم اند این کلمات

 

چقدر چشم به راه صدات بنشینم؟

بیا که بی تو سراسر غم اند این کلمات!

 

فاطمه سالاروند


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ دوشنبه 21 اسفند 1396 10:42 PM ] [ سید رضا هاشمی ]

بس کن! تمام خاطره های مرا بده

خوابِ مرا بده، رویای مرا بده

 

میزی بچین برای من از غصه و شراب

یک صندلی بیاور، جای مرا بده

 

در کاسه های چوبی چشمم نمک بریز

پلکم جذامی است، غذای مرا بده

 

تو دخترِ دو ساله و من مردِ کوچکت

بیمار کن مرا و دوای مرا بده

 

با استکان و قوری اسباب بازی ات

هر روز، مثلِ مادر، چای مرا بده

 

اول برو لباس عروسیت را بپوش

بعداً بیا و رخت عزای مرا بده

 

دیروز می شوم که بیایی، بیا و تا

دیروز تر شوم، فردای مرا بده

 

حرف از سکوت نیست، تو با پلک هم زدن

یک یک جوابِ مسئله های مرا بده

 

موهات را چرا نَجَوم؟ تو عروسکی!

پلکی بزن، جواب چرای مرا بده

 

بس کن! بِکَن لبانِ خودت را از آینه

سهمِ تمامِ آینه های مرا بده

 

در خواب، قیچی ام کردی، دور ریختی

حالا فقط بیا و صدای مرا بده

 

 هر وقت خواستی بروی، جمع کن مرا

کفش مرا بیاور، پای مرا بده

 

حالا فقط به خاطر این شعر هم شده

انگشت های من، امضای مرا بده

 

 محمدسعید میرزایی


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ دوشنبه 21 اسفند 1396 10:41 PM ] [ سید رضا هاشمی ]

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد

که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

 

لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم

هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

 

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر

هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

 

هر کسی در دل من جای خودش را دارد

جانشین تو در این سینه خداوند نشد

 

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها

عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!

 

فاضل نظری 


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ دوشنبه 21 اسفند 1396 10:41 PM ] [ سید رضا هاشمی ]

آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت

در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

 

خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد

تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت

 

دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت

قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت

 

مرغ دریا خبر از یک شب توفانی داشت

گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت

 

چه هوایی به سرش بود که با دست تهی

پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت

 

بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید

قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت

 

دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول

چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت

 

همنوای دل من بود بع تنگام قفس

ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت

 

سایه


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ دوشنبه 21 اسفند 1396 10:40 PM ] [ سید رضا هاشمی ]

تا ذره ای ز درد خودم را نشان دهم

بگذار در جدا شدن از یار جان دهم

 

همچون نسیم می گذرد تا به رفتنش

چون بوته زار دست برایش تکان دهم

 

دل برده از من آنکه ز من دل بریده است

دیگردر این قمار نباید زیان دهم

 

یعقوب صبر داشت و دوری کشیده بود

چون نیستم صبور چرا امتحان دهم

 

یوسف فروختن به زر ناب هم خطاست

نفرین اگر تو را به تمام جهان دهم

 

فاضل نظری


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ دوشنبه 21 اسفند 1396 10:40 PM ] [ سید رضا هاشمی ]

بگذار اگر این‌بار سر از خاک برآرم

بر شانه‌ی تنهایی خود سر بگذارم

 

از حاصل عمر به‌هدر رفته‌ام ای ‌دوست

ناراضی‌ام، امّا گله‌ای از تو ندارم

 

در سینه‌ام آویخته دستی قفسی را

تا حبس نفس‌های خودم را بشمارم

 

از غربت‌ام این‌قدر بگویم که پس‌از تو

حتی ننشسته‌ست غباری به مزارم

 

ای کشتی جان! حوصله کن می‌رسد آن‌روز

روزی که تورا نیز به دریا بسپارم

 

نفرین گل سرخ بر این «شرم» که نگذاشت

یک‌بار به پیراهن تو بوسه بکارم

 

ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار

تا دست خداحافظی‌اش را بفشارم

 

فاضل نظری


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ دوشنبه 21 اسفند 1396 10:40 PM ] [ سید رضا هاشمی ]

تعداد کل صفحات : 39 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 >
درباره وبلاگ

آمار و بازدید ها
کل بازدید:88484

تعداد کل مطالب : 1173

تعداد کل نظرات : 1

تاریخ آخرین بروزرسانی : شنبه 9 تیر 1397 

تاریخ ایجاد بلاگ : دوشنبه 17 مهر 1396