شعر عاشقانه
ناگهان چقدر زود دیر می شود!
موضوعات
کدهای کاربر

با همان ترسی که وقتی دسته ای از سارها

ناگهان پر می کشند از گوشه ی دیوارها...

 

با همان ترسی که وقتی بچه خرگوشی سپید

می گریزد از لب و دندان تیز مارها

 

با همان زخم و جراحت ها که شیر خسته ای

بر تنش جا مانده است از صحنه ی پیکارها

 

می روم سر می گذارم بر کویر و کوه و دشت

می روم گم می شوم در دامن شن زارها

 

آه دیدی! خاطراتم را چطور از ریشه کند

دست و بازویی که پیشش مرده بودم بارها

 

کار و بار شعرت از اندوه من رونق گرفت

سکه ی نام تو بالا رفت در بازارها !

 

تک تک سلول هایم هر یک از رگ های من

ملتهب بودند در جریان آن دیدار ها...

 

می روی بعد از هزاران سال پیدا می شوی

با فسیل استخوان های زنی در غارها

 

شیرین خسروی


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 24 اسفند 1396 6:33 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

درباره وبلاگ

آمار و بازدید ها
کل بازدید:470461

تعداد کل مطالب : 1173

تعداد کل نظرات : 1

تاریخ آخرین بروزرسانی : شنبه 9 تیر 1397 

تاریخ ایجاد بلاگ : دوشنبه 17 مهر 1396