دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

ناگفته‌هایی از شهید قجه‌ای به روایت علی میرکیانی
حسین خصلت‌های خاصی داشت. اولا که ۲۴ ساعته کار می‌کرد. مثلا روی اتفاعات ملخ‌خور می‌خواستند نفت ببرن؛ حسین قجه‌ای بشکه ۲۲۰ لیتری خالی رو به جای اینکه قاطر ببره، روی دوشش می‌گذاشت، می‌برد بالای کوه. زورش هم زیاد بود.

به گزارش سایت ساجد ،از علی میرکیانی همین رو بدونین که از شاگردهای حاج احمد متوسلیانه و کسیه که از آغاز تشکیل تیپ حضرت رسول(ص) و قبل از اون در کردستان کنار حاج احمد بوده و مسئولیت‌های زیادی هم از جمله مسئولیت‌ لجستیک تیپ و فرماندهی گردان‌های سلمان و حمزه و… رو تو کارنامه‌اش داره.
نمی‌خوام بی‌جهت بزرگش کنم و یا در موردش غلو کنم، اما سال‌های پرحماسه دفاع مقدس ازش یه مرد تمام عیار ساخته و یه کارشناس درست و حسابی جنگ، حافظه خوبش و مسئولیت‌هایی که در طول اون سال‌های دوست داشتنی داشته، الان شده یه کوله‌بار تجربه و خاطره تا این بار فکه‌ای‌ها مهمون این سفر پرنعمت بشن.
ناگفته نمونه که در عملیات والفجر یک جراحت شدیدی که برداشت باعث شد همه خیال کنن شهید شده. اما بعد از یک سال سر و کله زدن با دکتر و پرستارها و اتاق عمل‌های بیمارستان دوباره به منطقه برگشت.
در حال حاضر هم بازنشسته سپاهه و کارشناسی مترجمی زبان و کارشناسی ارشد روابط بین‌الملل حاصل زحماتش بعد از سال‌های جنگه.
و از همه مهم‌تر دیدگاهش راجع به جنگ این که، مسائل اون سال‌ها باید بدون افراط و تفریط بیان بشه و بزرگ‌نمایی یا فیلتر کردن آدم‌های جنگ بدتر کار رو خراب می‌کنه و دیدگاه‌ها و تحلیل‌ها جوون امروزی رو نسبت به واقعیت‌های دفاع مقدس، وارونه و ناملموس.
آنچه که در ادامه می‌خونید، صحبت‌های سردار علی میرکیانی است با موضوعیت سردار شهید حسین قجه‌ای و درخشش او در عملیات بیت‌المقدس:

*سوال: اصلی‌ترین و معروف‌ترین سئوال، از کجا و به چه شکل با حسین قجه‌ای آشنا شدید؟

*میر کیانی: آشنایی من با حسین برمی‌گرده به زمانی که مریوان بودیم. اون زمان قرار بود یک سری پدافند ۲۳ میلیمتری بدن به سپاه مریوان. آقای حسن رستگار که ا ون موقع تو سنندج بود، پدافند ۲۳ میلیمتری رو با نفرش فرستاد و حسین شد مسئول اون. در واقع حسین توپچی بود.
جالب‌ترین قسمت تو آموزش به نیروها، تامین جاده بود. بچه‌ها این قسمت رو دوست داشتن. به خاطر اینکه درگیر می‌شدن، براشون جذابیت داشت. یه روز من و رضا چراغی وایستاده بودیم، یه بنده خدا – که بعدتر فهمیدم حسین قجه‌ایه – با قد کوتاهی اومد سمت ما و گفت: برادر می‌شه منم بیام تامین جاده؛ من توپچی‌ام. در واقع آشنایی ما از او جا شروع شد. همین قدر بگم حسین طوری درخشید که حاج احمد[متوسلیان] برای عملیات دزلی گذاشتش مسئول عملیات. حتی یادمه خود حاج امد تو ستون وایستاد و گفت حسین ستون رو هدایت کنه.

حاج احمد روحیه خاصی داشت. کسی بود که وقتی اومد غرب همه جور آدمی کنارش بود. از لر و کرد گرفته تا اصفهانی و ترک … کسی اگر چهار روز کنارش کار می‌کرد، وقتی می‌خواست ازش جدا بشه احمد اونو تو بغلش حسابی می‌گرفت و گریه می‌کرد. حسین خودش قابلیت‌های زیادی داشت. اما حاج احمد، حسین رو ساخت.

اون شب رو خوب یادمه. شبی که می‌خواستیم عملیات « دزلی» را انجام بدیم. حسین که از کنار حاج احمد رد می‌شد حاجی تو گوشش یه چیزهایی می‌گفت. حاج احمد این طوری بود با نیروهاش. و بعد هم که دزلی رو گرفتیم، حاج‌احمد، حسین رو گذاشت مسئول سپاه دزلی یا حالا منطقه دزلی و به من که او موقع مسئول لجستیک سپاه مریوان بودم گفت: علی پیش حسین بمون و در واقع رفاقت اصلی ما از اون جا شروع شد.

*سوال: تو این مدت که کنار هم بودین، حسین قجه‌ای رو چه جوری شناختید؟ از خصوصیات اخلاقی‌اش برامون بگین.

*میر کیانی:حسین خصلت‌های خاصی داشت. اولا که ۲۴ ساعته کار می‌کرد. البته این موضوع غریبی نیست. چون خیلی‌ها این طوری بودن اما حسین معذرت می‌خوام به اصطلاح خرکاری می‌کرد. مثلا روی اتفاعات ملخ‌خور می‌خواستند نفت ببرن؛ حسین قجه‌ای بشکه ۲۲۰ لیتری خالی رو به جای اینکه قاطر ببره، روی دوشش می‌گذاشت، می‌برد بالای کوه. زورش هم زیاد بود. اما کارهای خاصی می‌کرد. مثلا یه نقل قول کنم از سردار تمیزی – البته تو پرانتز بگم که ا هل نقل قول گویی نیستم و همیشه چیزی رو می‌گم که برای خودم اتفاق افتاده، اما می‌‌خوام روحیه حسی قجه‌ای براتون واضح‌تر بشه – ایشون می‌گفتن تو اصفهان ما با هم آموزش دیدیم. این جریان قبل از این که حسین بیاد منطقه، می‌گفت: آموزش که تموم شد گفتن برین سپاه شهرتون و خودتون رو معرفی کنین. با بچه‌ها اومدیم ماشین بگیریم برای زرین‌شهر. حسین دراومد گفت: من با شما نمی‌یام. شما برید. من خودم از تو ارتفاعات می‌یام. یعنی از همون اول خودش رو جدا کرد. روحیه‌ای خاص داشت البته «کشتی‌گیر» هم بود. اما یه همچین روحیه‌ای داشت.

مثلا یک خاطره دیگه این که، تو عملیات فتح‌المبین رفته بود شناسایی و ترکش خمپاره ۶۰ خورده بود پشتش. به خاطر همین برده بودنش بیمارستان. رضا چراغی اومد به من گفت: این حسین دیگه عجب جونوریه؟ گفتم: برای چی؟ گفت: رفتن ترکشش رو در بیارن. هر کاری کردن نذاشته بیهوشش کنن. یه متکا کرده توی دهنش گرفته خوابیده. همین جوری ترکش رو درآوردن.

یک خاطره جالب هم بگم از حسین. یه بار توی سپاه دزلی برامون نیرو فرستاده بودن. اون جا هم خیلی کوچیک بود، طوری که مجبور شدیم کیپ بخوابیم. حسین نصفه شب اومده بود، دیده بود من خوابیدم، خودش را کنار من جا داده بود.
خلاصه نصفه شب من دیدم یه مشت اومد تو صورتم. پا شدم دیدم حسین داره خواب می‌بینه، دستش رو گذاشتم اون‌ور و دوباره خوابیدم. تازه خوابم رفته بود که دوباره با مشت حسین از خواب پریدم. من هم نامردی نکردم، یه مشت گذاشتم توی صورتش، دیگه تا صبح جم نخورد!!!

*سوال: حسین اون زمان چند سالش بود؟

*میر کیانی:دقیق نمی‌دونم. اما هم سن و سال هم بودیم. ۲۰ یا ۲۱٫ سنش کم بود اما واقعا شناخت داشت. من همیشه اعتقادم به این که آدم هر کاری که می‌خواد، بکنه یا طرفدار هر کسی می‌خواد، باشه اما با شناخت و چشم باز.
حسین یه همچین آدمی بود. می‌دونست داره چی کار می‌کنه. چشمش باز بود. به من گفت «قبل از این که بیام کردستان، سر و صوررتم رو تیغ زدم پا شدم رفتم سنندج. یعنی پیش ضد انقلاب که اون موقع کومله و دمکرات بودند. بهشون گفتم من دانشجوی اصفهانی هستم. شنیدم سنندج شلوغ شده. اومدم اینجا می‌خوام ببینم شما حرف حسابتون چیه؟ می‌خوام توجیه بشم. معرفیم کردن به شخص دیگه‌ایی. باهاشون صحبت کردم. دیدم نخیر این‌ها اصلا آدم حسابی نیستند. کارهایی می‌کردن که با حرفاشون جور درنمی‌اومد مثلا دست تو دست خانوم‌ها با هم راه می‌رفتن. برام همه چیز مسجل شد. برگشتم اصفهان و بعد هم اعزام شدم کردستان. حسین چشمش باز بود. من این مسئله رو بارها حس کردم.

یادمه روزهای شروع عملیات فتح‌المبین، حرکت گردان‌ها در منطقه یه خورده دیر شده بود. به حاج احمد گفته بودن گردان‌ها کجان. حاج احمد هم گفته بود اون‌ها کار خودشان رو بلدن شما نگران اون‌ها نباشین.
از اون طرف من نگران بودم. به حسین قجه‌ای گفتم بیا من و تو هر کدوم یه گردان برداریم بریم. حسین قجه‌ای می‌‌دونی چی گفت؟ عین جواب حاج احمد رو به من داد. گفت علی نگران اون‌ها نباش؛ گردان‌ها کار خودشان رو بلدند. یعنی آنقدر نظراتش شبیه حاج احمد بود.

*سوال: به هر حال چون توجه اصلی ما الان به عملیات بیت‌المقدس هست، از نقش حسین قجه‌ای و حضورش در عملیات بیت‌المقدس برامون بگین.

*میر کیانی: ببینید من در شروع عملیات بیت‌المقدس یه مشکلی با حاج احمد پیدا کردم. در واقع در عملیات فتح‌المبین یه روز تو گلف نشسته بودیم و حاج احمد هم بود، بچه‌های دیگه هم بودن. حاج احمد بچه‌ها رو اونجا تقسیم کرد. خب تا قبل از اون همه با هم، عملیات می‌کردیم، اما با پیشرفت کار در واقع می‌خواستن یه نظمی به نیروها بدن. یعنی سازمان رزم سپاه شکل گرفته بود و خواسته یا ناخواسته باید هر کس نوع کار و مسئولیتش مشخص می‌شد. حاج احمد اون جا به من گفت: علی برو لجستیک. من گفتم لجستیک نمی‌رم، می‌خوام برم عملیات. گفت: برادر علی لجستیک. گفتم: نه، عملیات. حاج احمد یه اخلاق خاصی داشت. در عین مهربونی، یه دفعه جوش می‌آورد. پا شد جلوی همه، هر چی از دهنش دراومد گفت. گفت: رو حرف من حرف می‌زنی؟! غلط کردی! میری لجستیک. ما هم خیلی احترامش رو داشتیم. برگشتم بهش گفتم: باشه بابا چرا دعوا داری. بگو برو لجستیک، می‌رم!!! من هم نامردی نکردم.
قبل از شروع عملیات بیت‌المقدس وقتی همه رفته بودن مرخصی، مسئول تسلیحات تیپ رو که یه ینده خدای زنجانی بود، رفاقتی باهاش صحبت کردم و لجستیک تیپ ۲۷ حضرت رسول(ص) رو بهش تحویل دادم و برگشتم تهران؛ البته بدون اینکه حاج احمد در جریان باشه.
چند روز بعد حاج احمد در تهران منو دید و شاکی شد. گفت اینجا چی کار می‌کنی؟ گفتم من لجستیک رو تحویل دادم. یه نگاهی کرد و گفت: باشه. دیگه چیزی نگفت.
برای عملیات بیت‌المقدس که اومدیم منطقه، حاج احمد به من گفت: تو برو گردان انصار یعنی با من قهر کرد. رفتم گردان انصار پیش قهرمانی فرمانده گردان. قهرمانی من رو می‌شناخت؛ از بچه‌هایی بود که با حاج همت از پاوه اومده بودن. رفتم تو یکی از دسته‌ها. مسئول دسته هم بنده خدا یه کارگر بود و من رو نمی‌شناخت که مدام به ما می‌گفت سینه‌خیز برید، پاکلاغی برید و… خلاصه پدر مارو درآورد.
شب عملیات حاج احمد اومد برای گردان‌ها، تک تک صحبت کرد. برای گردان انصار که صحبت می‌کرد، من هم نشسته بودم صحبتش که تموم شد، منو صدا کرد. یکم باهام حرف زد. بعد بغلم کرد و گریه کرد.
گفت: این کارا چیه تو می‌کنی؟ گفتم کاری به من نداشته باش من همین جا هستم و …

ما تو عملیات بیت‌المقدس سمت کارون بودیم. حسین قجه‌ای بچه‌ها را پیاده از اهواز تا کارون آورد که بچه‌ها آماده بشن. شب عملیات کنار گردان ما گردان حمزه بود. به همه گفته بودن، نفر جلویی و عقبی خودتون رو بشناسین. من که دیدم گردان حمزه داره از کنارمون رد می‌شه، به نفر پشت سریم گفتم، ببین حواست باشه، من می‌رم تو ستون بغلی، اما جام اینجاست و رفتم توی ستون بچه‌های گردان حمزه.
صبح که شد حاج احمد من رو با بچه‌های حمزه دید و دوباره شاکی شد. بهم گفت: برگرد برو گردان انصار. خلاصه رفتیم و خودش داستان مفصل داره. تا اینکه برگشتیم عقب تا گردان بازسازی شود.
ما تو انرژی اتمی بودیم اما حسین تو خط بود. هی از حسین خبرهای ناجور می‌رسید. من دیگه کلافه شدم. رفتم پیش حاج احمد تا ازش اجازه بگیرم برم پیش حسین. می‌دونستم حاج احمد از دستم ناراحته. با یه حالت مظلومانه رفتم بهش گفتم. بذار برم پیش حسین. یه کم نگاه نگاه کرد. گفت: می‌ری، سریع بر می‌گردی. شب نمی‌مونی اونجا. گفتم: باشه فقط چند تا از رفقام هم هستن، بذار اونها هم با من بیان. گفت: برید سریع برگردید.

این قضیه که دارم می‌گم، بر می‌گرده به شش روزه بعد از رسیدن به جاده اهواز ـ خرمشهر؛ یعنی مرحله اول بیت‌المقدس نزدیک غروب بود که رسیدیم پیش حسین یه کم احوال‌پرسی کردیم. حسین گفت: همین جا بشینید. من برم الوار بیارم. بر می‌گردم، صداتون می‌کنم، با هم بریم جلو. احتمالا می‌خواست الوارها رو برای سنگر استفاده کنه.
هوا گرگ و میش شده بود، دیگه موقع نماز بود. حسین اومد من رو صدا کرد. من به رفیقام گفتم: شما بنشینید، من می‌رم، بر می‌گردم. همون جا بود که حسین خیلی نالید. گفت: می‌بینی چه اوضاعیه؟ فقط من موندم و یه معاون دسته ،هیچ نیرویی نیومده. اوضاع خیلی وخیم شده بود. از بس حسین آرپی جی زده بود، گوشش پر از خون بود. همین جور می‌رفتیم جلو تا جایی که بچه‌ها دو تا خاکریز عصایی زده بودند، تا عراقیا نیان دورشون بزنند.

دیگه اونجا کسی نبود. فقط یه سنگر بود. رفتیم بالای دژ حسین گفت: بیا اینجا ببین چه حالی داره. اوضاع این طوری بود که بچه‌های ما بلند می‌شدن یا زهرا(س) می‌گفتن، تیراندازی می‌کردن؛ بعد عراقی‌ها شروع می‌کردن. وقتی عراقیا تیراندازی می‌کردن ما سینه‌خیز می‌رفتیم. تمام این اتفاقات چند ثانیه به چند ثانیه تکرار می‌شد. زمانی هم که بچه‌های ما تیراندازی می‌کردن، من و حسین دولا دولا دژ را جلو می‌رفتیم. تو یکی از همین تیراندازی‌ها و سینه‌خیز رفتن‌ها، حسین تیر خورد و درجا شهید شد.
هوا تاریک بود و من درست نمی‌دیدم حسین کجاش تیر خورده. صداش کردم. گفتم: حسین؟ جواب نداد. دست زدم بهش دیدم غرق خونه فکر کنم به گردنش تیرخورده بود.

*سوال: پس این جریانات که می‌گن حسین قجه‌ای تو محاصره افتاده بود و حاج احمد تعدادی رو می‌فرسته که از محاصره نجاتشون بدن صحت نداره؟!

*میر کیانی: نخیر اصلا درست نیست اما در مورد شهادت حسین قجه‌ای یک سری مسائلی پیش اومد. او زمان مسائل سیاسی در اصفهان داغ بود. یک سری شایعه درست کردن که حسین رو خودی‌ها کشتن. اون هم نه از روی سهو، بلکه عمداً کشته شده. حتی این مسایل منجر به این شد که عده‌ای در مراسم تشییع حسین در زرین شهر دعوا کنن. طوری که حاج احمد رفت و باهاشون حرف زد و کلی نصیحتشون کرد.

*سوال: خبر شهادت حسین رو کی به حاج احمد گفت؟

*میر کیانی: ببینید شب که حسین شهید شد؛ من همون جا به بی‌سیم چیش گفتم که شهادت حسین رو اعلام نکن. چون می‌دونستم روحیه نیروها تضعیف می‌شه و هیچ کس دیگه حاضر نیست تو خط بمونه.
خودم برگشتم عقب. جایی که از رفقام جدا شده بودم. یه بنده خدایی بود ما بهش می‌گفتیم سید. بهش گفتم: سید! حسین گفت بهت بگم، بالای تپه وایستا حتی اگه مردی. اون هم قبول کرد. بعداً که فهمید اون موقع حسین شهید شده بوده به من گفت اگه می‌فهمیدم حسین شهید شده یه ثانیه هم وا نمی‌ستادم. چون فکر می‌کردم حسین خودش جلوی، دلم قرص بود.
حتی یکبار بی‌سیم چی‌اش اومد اعلام کند که برادر حسین شهید شده. من بی‌سیم رو گرفتم. پشت بی‌سیم هر چی از دهنم در اومده بهش گفتم. گفتم: برادر حسین پیش منه. چرا دروغ می‌گی؟ اینجا پشت خارکریز نشسته داره می‌گه یه دسته نیرو بفرستین جلو.

اوضاع خیلی خراب بود. درگیری شدید شده بود. عراقی‌ها یکی از خاکریزی‌های عصایی رو گرفته بودن.مجبور بودم به دروغ بگم حسین زنده است. دیگه خدا ما رو ببخشد.
بالاخره یه دسته از نیروهای ارتش اومدن جلو. بهشون گفتم همین‌طور می‌رید جلو، عصایی اول رو رد می‌کنید، عصایی دوم که رسیدید، برادر حسین اونجا منتظر شماست.
اونها هم رفتن. بعد مسئول دسته‌شون بی‌سیم زد که یکی از عصایی‌ها رو عراقی‌ها گرفتن. برادر حسین هم اینجا نیست. من هم بهشون گفتم: باشه شما همون جا درگیر بشید تا خود حسین بهتون ملحق شه. خیالم که از اونها راحت شد، با بچه‌های توپخانه صحبت کردم و خلاصه به هر کیفیتی بود اون شب خط حفظ شد.

صبح که شد، برادر احمد با رضا چراغی و یک سری نیرو، اومدن خط. حاج احمد تا من رو دید گفت: چرا برنگشتی؟ گفتم راه رو گم کرده بودم و با بلدچی تا اینجا اومدم. گفت: چی شده؟ داستان رو تعریف کردم. حسین گفت: به برادر احمد بگو، بذار یه تیر بیاد بخوره بهم تا من شهید بشم. ببینم حاج احمد برای اینجا کاری می‌کنه؟
حاج احمد تا اینو شنید، شروع کرد به گریه کردن. دیگه فردا شبش عملیات شد و بقیه داستان‌ها . البته، رضا چراغی به من گفت من می‌خواهم تکلیف قاتل حسین رو یکسره کنم بعدش هم اون منطقه رو دور زد. تقریبا ۶۰ نفر عراقی رو محاصره کرد و همه رو اون جا اعدام کرد. به من گفت: بالاخره یکی از این‌ها قاتل حسینیه. البته اینها کسانی بودند که تا لحظه آخر با ما می‌جنگیدن.

*سوال: برای حسن ختام، یه خاطره قشنگ دارین برامون از حسین قجه‌ای بگین؟

*میر کیانی: حسین برای من خیلی دوست داشتنی بود. البته روحیه حسین خاص بود با هر کسی رفیق نمی‌شد. مثلا تو سپاه مریوان یه روز دیدم حسین نشسته داره همین طوری می‌خنده. تعجب کردم. چون اهل خنده و این حرف ها نبود. بهش گفتم: چی شده حسین؟ گفت: علی! بیا اینجا یه چیز خنده‌داری بهت می‌گم، اما قول بده به کسی نگی. حداقل تا قبل از مرگ به کسی نگو. گفتم: باشه.

گفت: دیشب رفتم برای شناسایی مواضع عراقی‌ها. همینطور که جلو رفتم دیدم عراقی‌ها پراکنده مین‌گذاری کردن. رفتم چند تا از این مین‌ها رو برداشتم بردم گذاشتم تو مسیر سوله‌هاشون تا دستشویی. خودم هم رفتم یه گوشه‌ای قایم شدم و منتظر شدم یکی بیاد رد بشه.
بالاخره یکی اومد رد شد و پاش رفت رو مین و مجروح شد. غلغله شد. عراقی‌ها مونده بودن مین از کجا اومده. با هم دعوا می‌کردن. من هم هر هر می‌خندیدم. تو دلم گفتم جای علی خالیه، اگه اینجا بود با هم دیگه کلی می‌خندیدیم.
من خیلی تعجب کردم از این کار حسین. واقعا روحیه نترسی داشت. یعنی من هر خاطره‌ای بخوام ازش بگم می‌شه ازش شجاعت و نترس بودن حسین رو حس کرد. خلاصه انقدر اونجا نشسته بود تا اوضاع آروم بشه بعد هم برگشته بود اومده بود سمت خودمون.

روح ملکوتی‌اش میهمانی سفره امام حسین(ع) باد.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/07/29 12:13:42.

 


ادامه مطلب

[ یک شنبه 3 مرداد 1395  ] [ 4:17 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

تاریخ شهادتش را خودش انتخاب كرد
شهید کاظمی گفت: چشمت به گنبد و بارگاه حضرت عباس(ع) که افتاد، اگر یاد من بودی به آقا سلام برسان و بگو، تو می‌دانی که من چه‌قدر تو را دوست دارم. من فقط از تو یک خواسته دارم؛ آن‌هم شهادت است. بگو، آقا نگذار همین‌طوری از بین بروم. بعد گفت: این را هم به آقا بگو، اگر ممکن است فقط به من کمی مهلت بدهید؛ چند تا کار ناتمام دارم، تمام کنم. خودم تاریخش را اعلام می‌کنم

حاجی حواسش به همه چیز بود؛ از محتوای سخنرانی و مداحی‌ها و نماز جماعت‌های ظهر عاشورا و تاسوعا گرفته، تا گذاشتن چند نفر مأمور جهت جفت کردن کفش‌های عزاداران وگرفتن اسفند دم در و دقت در توزیع صبحانه و غذای ظهر عاشورا و تاسوعا که به بهترین شكل انجام شوند.

برگزاری هیأت و مراسم عزاداری در دهه اول محرم، برایش از اهم واجبات به شمار می‌آمد و سنگ تمام می‌گذاشت، اماکیفیت اجرای آن برایش خیلی مهم‌تر بود. طوری‌که می‌توان از هیأت عاشقان ثارالله(ع)، لشکر «8 نجف اشرف»، به‌عنوان یک الگوی نمونه عزاداری نام برد.

از چند وقت پیش بزرگ‌ترها و معتمیدن خود را در لشکر خبر می‌کرد؛ چند تا بسیجی و یکی، دو تا پیرغلام امام حسین(ع). بعد هم تقسیم کار می‌کرد. «حاج حسین، حاج عباس، سید ناصر، حاج فاضل، حاج رضا، حاج غلام‌علی، حاج‌آقا جنتیان، برادر احمدپور» و بسیجی‌ها، هرکدام بر اساس تخصص و توانشان، مسئولیتی را برعهده می‌گرفتند. آن‌ها هم حاجی را خوب می‌شناختند؛ باوجود اخلاص و صبر، اما جدی، منظم و ریزبین.

اول کار تذکرات را می‌داد، سخنران و تک‌تک موضوعات و مطالب قابل بحث برایش خیلی مهم بود و می‌گفت: انقلاب ما برگرفته از قیام امام حسین(ع) و همین مراسم‌ها بود و تداوم آن هم منوط به آن است؛ پس باید محتوای این مراسم‌ها قوی باشد.

احترام به عزاداران از بزرگ‌ترها گرفته تا اطفال و حتی همسایگان مسیحی نیز از توصیه‌های ویژه‌اش بود. حتی نگران سربازها هم بود. به تداخل نداشتن برنامه‌ها با ساعات کاری و تعطیل نشدن امور اداری لشکر هم تأکید می‌کرد. مهم‌تر از همه، برگزاری نماز جماعت ظهر تاسوعا و عاشورای هیأت‌ها در تکیه و خیابان‌های اطراف بود.

معمولا خودش دم در می‌ایستاد و همه چیز را بادقت کنترل می‌کرد، البته مدیریتش هم این‌گونه بود و همه می‌دانستند کارشان را باید به بهترین شكل انجام دهند. دیگر نیازی به تذکر مجدد نبود و کم‌تر به او مراجعه می‌شد.

یاد گریه‌هایش بخیر. همیشه شانه‌هایش چنان می‌لرزید که آدم به یاد گریه‌های حضرت امام(ره) می‌افتاد. مثل یک مادر فرزند ازدست‌داده، یازهرا(س) یازهرا(س) می‌گفت. حاجی ارادت ویژه‌ای به بی‌بی داشت. در نمازها هم این‌گونه بود. دیگر سردار کاظمی نبود.

هواسش به توزیع صبحانه هر روز و غذای روزهای تاسوعا و عاشورا بود. شاید او هم مثل من خاطرات خوبی در کودکی از توزیع غذای امام حسین(ع) نداشت. یادم نمی‌رود با این‌كه بسیار دوست داشتم، به‌دلیل برخورد بد بعضی از بزرگ‌ترها، خجالت می‌کشیدم از غذای امام حسین(ع) بخورم. اما در این مجلس این‌گونه نبود، حاجی مثل پدر، مراقب همه بود؛ به‌ویژه کوچک‌ترها.

در ستاد لشكر 8 نجف اشرف هر سال دهه‌ی محرم مراسم داشتند. چند تا از همسایه‌ها مسیحی بودند. چند روز مانده به مراسم، حاجی دو، سه نفر از مسئولان لشکر را می‌فرستاد تا با احترام از همه‌ی همسایه‌ها اجازه برگزاری مراسم را بگیرند. می‌گفت سروصدای عزاداری بلند است و ترافیک و شلوغی ممكن است باعث آزار همسایه‌ها شود. آن‌ها حق همسایگی گردن ما را دارند. باید با رضایت کامل آن‌ها باشد

همه می‌نشستند و خادمان غذا را پخش می‌کردند. خودش هم این دو روز با پای برهنه و لباس‌های خاکی، این طرف و آن طرف می‌دوید و نظارت می‌کرد. او خادم واقعی آقا بود.

این دو روز، هیأت‌های مذهبی از سراسر اصفهان در خیمه‌ی عزاداری حضرت امام حسین(ع) در لشکر 8 نجف اشرف شرکت می‌کردند و به نوبت و نظم خاص عزاداری می‌کردند. حاجی می‌گفت: ما سپاهی‌ها ورزمنده‌ها باید با برگزاری این مراسم‌ها، ضمن انتقال پیام این حماسه، زیبایی‌ها را نشان بدهیم و آفت‌هایی که گاهی در این‌گونه مراسم‌ها هست را از بین ببریم. باید تمام امکانات در هرچه بهتر و باشکوه برگزار شدن این مراسم به‌کار گرفته شود.»

و این بود که یک سال نشده، هیأت در کل استان مطرح شد و سال‌های بعد جمعیت بیش‌تری شرکت ‌کردند. حاجی همین رویه را نیز در نیروی هوایی ادامه داد و حسینیه‌ی حضرت فاطمه زهرا(س) كه در کنار 5 شهید گمنام است، یادگاری است از آن مرد بزرگ.

• در ستاد لشكر 8 نجف اشرف هر سال دهه‌ی محرم مراسم داشتند. چند تا از همسایه‌ها مسیحی بودند. چند روز مانده به مراسم، حاجی دو، سه نفر از مسئولان لشکر را می‌فرستاد تا با احترام از همه‌ی همسایه‌ها اجازه برگزاری مراسم را بگیرند. می‌گفت سروصدای عزاداری بلند است و ترافیک و شلوغی ممكن است باعث آزار همسایه‌ها شود. آن‌ها حق همسایگی گردن ما را دارند. باید با رضایت کامل آن‌ها باشد.

موقع توزیع غذا نیز سهم همسایه‌ها را جدا می‌کرد و می‌فرستاد در خانه‌هایشان. بعد از شام غریبان هم با تشکر و حلالیت از همسایه‌ها، مراسم تمام می‌شد.

سردار شهید، «احمد كاظمی»

•عازم كربلا بودم. روز قبل از حرکت برای خداحافظی و با شهید کاظمی تماس گرفتم. بعد از اظهار محبت برای این تماس، گفت: چشمت به گنبد و بارگاه حضرت عباس(ع) که افتاد، اگر یاد من بودی به آقا سلام برسان و بگو، تو می‌دانی که من چه‌قدر تو را دوست دارم. من فقط از تو یک خواسته دارم؛ آن‌هم شهادت است. بگو، آقا نگذار همین‌طوری از بین بروم.

بعد گفت: این را هم به آقا بگو، اگر ممکن است فقط به من کمی مهلت بدهید؛ چند تا کار ناتمام دارم، تمام کنم. خودم تاریخش را اعلام می‌کنم.

• با این‌كه می‌دانستم آدم جدی و سخت‌گیری است، کلی متن گزارشِ فعالیت آماده کرده بودم تا پیش از دادن نامه درخواست، بگویم. وقتی وارد پادگان شدم، سراغ دفتر فرماندهی را گرفتم. انگار که بدانند با چه کسی کار دارم، گفتند: در محوطه است.

همه با لباس نظامی کنار یک پیکان سبز رنگ ایستاده بودند و به نوبت حرف می‌زدند. هنوز مانده بود بهشان برسم. حاجی از ماشین پیاده شد. تمام قد ایستاد و با من روبوسی کرد. دستی به شانه‌ام زد و دستم را محکم فشرد. بعد با روی باز و ابهت همیشگی‌اش گفت: بفرمایید بسیجی!

همه‌ی حرف‌هایم یادم رفت. نامه را دادم. حاجی، نامه را خواند و با لبخند زیرش دستور داد و گفت: همین امروز تمام چیزهایی که خواستند را بهشان بدهید.

بعدا فهمیدم آن روز به‌شدت مریض بود و نمی‌توانست سرپا بایستد، ولی برای سرکشی از لشکر 8 به پادگان عاشورا آمده بود. صندلی ماشین را خوابانده بودند و کارها را نیمه‌خوابیده پی‌گیری می‌کرد.

• دلم می‌خواست که حتما بیاید، ولی عقلم می‌گفت، کلی کار دارد و تازه مریض هم هست. قول هم که نداد، گفته كه اگر شد می‌آیم.

به بچه‌ها نگفتم که مهمان شب چه كسی است؛ چون همان عقلم می‌گفت، بچه‌ها از تحویل گرفتن مسئولان خیرها دیده‌اند و می‌دانند کسی مثل سردار کاظمی، برای یک جمع 50 تا 100نفره، به پایگاه نخواهد آمد؛ مثل همه‌ی آدم‌های بزرگ. بااین‌حال دلم روشن بود.

با روی باز و ابهت همیشگی‌اش گفت: بفرمایید بسیجی! .همه‌ی حرف‌هایم یادم رفت. نامه را دادم. حاجی، نامه را خواند و با لبخند زیرش دستور داد و گفت: همین امروز تمام چیزهایی که خواستند را بهشان بدهید

تا آخر شب منتظر بودم. بالاخره عقلم برنده شد. سه روز بعد نامه‌ای با امضای ایشان به‌نام مسئول پایگاه و خطاب به همه‌ی اعضا آمد. در آن، بابت نیامدنش معذرت‌خواهی کرده بود. ظاهراً حالش بد شده بود و بستری هم شده بود.

عقلم گفت: من که گفتم او با همه فرق دارد.

•با همان نگاه و برخورد اول، افراد کارآمد را از مدعیان تشخیص می‌داد. به کسانی که کارآیی نداشتند، مسئولیتی كوچك هم نمی‌داد، چه برسد به مسئولیت‌های حساس. گاه می‌شد یک مسئول را به خاطر بی‌لیاقتی به «آپاراتی لشكر» می‌فرستاد تا در آن‌جا پنچری بگیرد. در زمان جنگ هم چه بسیار بودند کسانی را که به خاطر بی‌لیاقتی و عدم اطاعت از فرمانده، به «بلوک‌زنی مهندسی» فرستاده ‌بود.

مسئولیت‌های مهم از نظر او مسئولیت‌هایی بود که با بیت‌المال سر و کار داشت. به‌شدت با تخلف‌های فرماندهان و مسئولان برخورد می‌کرد. به‌هیچ وجه اجازه نمی‌داد از بیت‌المالی که در اختیارش بود، کوچک‌ترین سوءاستفاده‌ای شود.

تشویق‌هایش هم روی دو اصل بود؛ اول حفظ بیت‌المال و نگهداری؛ دوم انجام درست وظایف محوله. آن هم بیش‌تر برای نیروهای جزء بود و سخت‌گیری‌ها و تنبیه‌ها برای مسئولان.

از تمام ریز مسائل هم اطلاع داشت و هم وارد می‌شد. چون خود در جنگ و در صحنه عملیات‌ها از نزدیک حضور داشت، به همه‌ی جزئیات امور اشراف داشت و زحماتی که کشیده می‌شد را به‌خوبی شناسایی می‌کرد و به آن ارج می‌نهاد. هیچ نیازی به گزارش مکتوب نداشت؛ با یک بازدید به همه‌ی جوانب کار پی می‌برد.

بازدیدهایش اغلب سرزده و بدون اطلاع و زمان مشخصی بود؛ طوری‌که همه حضورش را حس می‌کردند و هر لحظه آماده رسیدنش بودند. حتی سرباز راننده‌اش، تنهایی هم كه بود، جرأت تخلف نداشت و همه‌ی دستورالعمل‌های او را رعایت می‌کرد؛ زیرا احتمال می‌داد که حاجی مطلع شود.

مسئولیت‌های مهم از نظر او مسئولیت‌هایی بود که با بیت‌المال سر و کار داشت. به‌شدت با تخلف‌های فرماندهان و مسئولان برخورد می‌کرد. به‌هیچ وجه اجازه نمی‌داد از بیت‌المالی که در اختیارش بود، کوچک‌ترین سوءاستفاده‌ای شود. تشویق‌هایش هم روی دو اصل بود؛ اول حفظ بیت‌المال و نگهداری؛ دوم انجام درست وظایف محوله. آن هم بیش‌تر برای نیروهای جزء بود و سخت‌گیری‌ها و تنبیه‌ها برای مسئولان.

بزرگ‌ترین تنبیه برای نیروها و مسئولان، نارضایتی حاجی و بهترین تشویق برای آن‌ها، لبخند رضایتش بود؛ اگرچه خیلی دیر از کاری ابراز رضایت می‌کرد. همه می‌دانستند در تخلف‌ها با کسی عقد برادری نبسته است و هیچ‌کس حاشیه امنی در تخلفات نداشت. در یک کلام، کسی می‌توانست در برابر او دوام بیاورد که بسیار منظم جدی و مصمم و متعهد و مطیع باشد.

تشویق، توجه و تقدیرش، لذت دنیا را داشت. همین که کسی می‌فهمید، حاجی او را زیر نظر دارد و از کارش رضایت دارد، برایش بس بود.

کسی را سراغ ندارم که مدتی زیر دست حاج احمد کاظمی بوده باشد، (حتی با چند واسطه) و به این زیردستی افتخار نکند، حتی اگر مورد تنبیه واقع شده باشد.

سردار شهید، «احمد كاظمی»

این استحکام اراده، قاطعیت و جدیتش درحالی بود که، او مجسمه‌ی خلوص و تواضع بود. خاکی بودنش انسان را به تحیر وا می‌داشت. او به‌سوی شهادت رفت، اما شخصیت او به‌سوی قشر عظیمی از جوانان آمد تا او را بشناسند و خود را به او نزدیک کنند.

• حاج احمد با همان استواری همیشگی‌اش گفت: «این‌جا همان جایی است که سه ماه پیش با عزیزانی که الآن خانواده‌هایشان با ما هستند، می‌جنگیدیم. دوستان و برادران عزیزی از ما همین جا روی همین خاک‌ها در خون خود غلطیدند و شهید شدند...»

زمزمه‌های آرام به ناله‌های بلند تبدیل شده بود. حاجی هم گریه می‌کرد، اشک‌هایش آرام‌آرام سرازیر شده بود. «ای کاش وساطت ما را هم کرده بودند، ولی ضعف ما بود یا وظیفه و تکلیف امروز. الآن ما مانده‌ایم و جنگ تمام شده است. باید حافظ این خون‌ها بود. وظیفه‌ی الآن خیلی سنگین‌تر از زمان جنگ است. دیری نمی‌گذرد که...»

جمع خانواده‌های فرماند‌هان شهید و فرمانده‌هان لشکر 8 نجف اشرف در خرمشهر بود.

• فاصله‌ی عملیات «فتح‌المبین» تا «بیت‌المقدس» کم‌تر از یک ماه بود و نیروها خسته شده بودند. از حاج احمد خواستیم نیروها پیش از آماده‌سازی و سازماندهی مجدد برای انجام عملیات، به مرخصی بروند. اصرار کم‌کم نتیجه داد و حاجی راضی شد تا نیروها به مرخصی بروند؛ به‌شرطی که او هم همراه آنان باشد. همه‌ی گردان سوار اتوبوس شدند و حاجی هم همراه‌شان بود. تا این‌که به منطقه‌ی گلف در نزدیکی اهواز رسیدیم. حاجی ابتدا نیروها را به حمام فرستاد و سپس برای هر نفر یک آلاسکا خرید و گفت: مرخصی تمام شد! برمی‌گردیم منطقه.

این فرصت چند ساعته تمام مرخصی گردان بود، در فاصله سه ماه و دو عملیات بزرگ.

فرمانده نیروی زمینی سپاه‌پاسداران انقلاب اسلامی سردار سرلشکر پاسدار شهید احمد کاظمی

در 2 مرداد سال 1337در شهرستان نجف آباد از توابع استان اصفهان به دنیا آمد . پس از مبارزات دوران انقلاب با حضور در کردستان از سال 1359 فعالیت خو را در جبهه ها آغاز کرد. وی از تاریخ ”ھ 1/9/1359 تا ”ھ 10/7/1390 فرمانده جبهه فیاضیه بود و بدنبال آن فرماندهی لشکر 14 امام‌حسین(ع) و معاونت عملیات نیروی زمینی سپاه به عهده داشت .پس از پایان جنگ تحمیلی نیز بمدت 7 سال به عنوان فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهداء(ع) در مناطق عملیاتی باقی ماند.

رهبر معظم امقلاب در پیام خود به مناسبت شهادت سردار سرلشکر پاسدار احمد کاظمی فرمودند: "او در طول جنگ هشت ساله کارهای بزرگی انجام داده و بارها تا مرز شهادت پیش رفته بود آرزوی جان باختن در راه خدا در دل او شعله می‌کشید و او با این شوق و تمنا در کارهای بزرگ پیشقدم می‌گشت. اکنون او به آرزوی خود رسیده و خدا را در حین انجام دادن خدمت ملاقات کرده است."

از سال 1379 فرماندهی نیروی هوایی سپاه به ایشان سپرده شد که مدت بیش از پنج سال این امر ادامه داشت تا در تاریخ ”ھ29/5/1384 بنا بر پیشنهاد سردار سرلشگر پاسدار دکتر صفوی فرمانده کل سپاه، سردار احمد کاظمی به فرماندهی نیروی زمینی سپاه منصوب شد.

و سرانجام  سردار شهید احمد کاظمی  در 19 دی ماه سال 1384 به همراه جمعی از فرماندهان سپاه در سانحه سقوط هواپیمای فالکن در نزدیکی ارومیه به شهادت رسیدند .

رهبر معظم امقلاب در پیام خود به مناسبت شهادت سردار سرلشکر پاسدار احمد کاظمی فرمودند: "او در طول جنگ هشت ساله کارهای بزرگی انجام داده و بارها تا مرز شهادت پیش رفته بود آرزوی جان باختن در راه خدا در دل او شعله می‌کشید و او با این شوق و تمنا در کارهای بزرگ پیشقدم می‌گشت. اکنون او به آرزوی خود رسیده و خدا را در حین انجام دادن خدمت ملاقات کرده است."

روحش شاد و یادش گرامی

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/08/03 11:13:17.

ادامه مطلب

[ یک شنبه 3 مرداد 1395  ] [ 4:07 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

امشب کسی روی سنگر نخوابد
حتی وقتی به او گفتم که تیر مشقی نداریم. گفت: مشکلی نداره تیر جنگی بردارین. گفتم خطر داره اگه به یکی بخورده مشکل ساز می شه، در ثانی مجوز هم می خواد. گفت همین که بهت گفتم. برو همه رو آماده کن. به همه اعلام کردیم که امشب کسی روی سنگر یا بیرون سنگر نخوابد. و همه داخل سنگرهایشان باشند. یکی از نیروها بی خبر از این قضیه ، آن شب بالای سنگر خوابیده بود

مرا صدا زد و گفت: امشب باید بچه ها رو آماده کنیم و ببریم داخل میدون مین که برای اونهایی که تازه اومدن زمینه سازی کنیم. می خوام یه آموزش رزم کامل و واقعی راه بندازم. حتی وقتی به او گفتم که تیر مشقی نداریم. گفت: مشکلی نداره تیر جنگی بردارین.

گفتم خطر داره اگه به یکی بخورده مشکل ساز می شه، در ثانی مجوز هم می خواد. گفت همین که بهت گفتم. برو همه رو آماده کن.

به همه اعلام کردیم که امشب کسی روی سنگر یا بیرون سنگر نخوابد. و همه داخل سنگرهایشان باشند. یکی از نیروها بی خبر از این قضیه ، آن شب بالای سنگر خوابیده بود.

در وقت مقرر ، هر کس رفت پشت تیربار و کلاش و جایی که محل ماموریتش بود ، استقرار پیدا کرد و رزم آغاز شد.

وقتی تیر اندازی شروع شد از قضا تیری به زانوی همان کسی که بالای سنگر خوابیده بود، اصابت کرد. ما فریاد می زدیم که همه بیرون بیایند و به خط شوند او هم بالای سنگر داد وفریاد می کرد .رفتم به او گفتم: پس چرا نمیای پایین؟ گفت: نمی تونم بیام . تیر خوردم. اول فکر کردم احمد خواسته با این کارش صحنه را واقعی تر جلوه دهد و به او گفته به صورت نمایشی برود بالای سنگر، گفتم : خب حالا زیاد داد نزن ساکت باش که گفت تو رو خدا به دادم برسین من تیر خوردم.

در آن گزارش، احمد همه ی ما وقع را موبه مو شرح داده بود .حتی زمان مرخصی و بازگشت او را هم گزارش کرده بود. ما با دیدن این گزارش از طرفی خوشحال بودیم و از طرفی هم این درس را از احمد آموختیم که در هر شرایطی ، وظیفه را باید انجام داد

یکی از بچه ها رفت بالای سنگر که ببیند موضوع از چه قرار است.وقتی فهمیدیم واقعا تیر خورده ، سریع او را به آمبولانس منتقل کردیم و فرستادیم عقب با این وجود شهید اسدی دستور داد که ادامه بدهیم . ما هم آن شب رزمایش جانانه ای انجام دادیم و برگشتیم .

امشب کسی روی سنگر نخوابد

رزمایش که تمام شد همه کمی ترسیده بودیم که حالا چه کسی می خواهد جواب دهد . در همین حین احمد وارد سنگر شد و با لبخند به من گفت : آخر هم کار خودت رو کردی ها. آن شب همه این مساله رو به گردن هم می انداختیم.

سه چهار ماه بعد آن بنده خدا پایش بهبود پیدا کردو به منطقه بازگشت .شش ماه بعد از آن قضیه اعلام کردند که پاسدارهای افتخاری یا باید رسمی شوند یا تسویه کنند.

چون او هم جزو پاسدارهای افتخاری بود باید اقدام می کردو این کار راهم کرد و یکی از مسائلی که هنگام پذیرش از او پرسیده بودند همین مساله ی تیر خوردنش بود که او هم جریان را تعریف کرده بود.

از دفتر قضایی مرا خواستند و پی گیر موضوع شدند که چرا شما همان موقع گزارش نکردید ؟ من که دست و پایم را گم کرده بودم سریع با شهید اسدی تماس گرفتم و گفتم حالا چه خاکی به سرم بریزم ؟ یادته گفتی من دستور دادم نگران نباش، من همون موقع گزارش کردم. بعد از آن دفتر قضایی گشت و برگه ی گزارش را پیدا کرد.

در آن گزارش، احمد همه ی ما وقع را موبه مو شرح داده بود .حتی زمان مرخصی و بازگشت او را هم گزارش کرده بود. ما با دیدن این گزارش از طرفی خوشحال بودیم و از طرفی هم این درس را از احمد آموختیم که در هر شرایطی ، وظیفه را باید انجام داد

 

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/08/03 11:14:20.

ادامه مطلب

[ یک شنبه 3 مرداد 1395  ] [ 4:07 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

این زن دیده‌بان لشکر بود
 او از زنان حاضر در دوران دفاع مقدس بود که فعالیت‌های مختلف در عرصه دفاع مقدس انجام داد از عکس‌برداری و خبرنگاری گرفته تا ‌ فعالیت‌ چریکی، دیده‌بانی، امداد و نجات. او فرزند شهید سید‌مجتبی نواب‌صفوی از مبارزان جمعیت فداییان اسلام است که در عملیات آزادسازی خرمشهر در سال 61 به عنوان تنها زن رزمنده دوشادوش مردان به مبارزه پرداخت

فاطمه، مجاهدی از نسل نواب صفوی

فاطمه‌ سادات نواب‌صفوی، از زنان حاضر در دوران دفاع مقدس بود که فعالیت‌های مختلف در عرصه دفاع مقدس انجام داد از عکس‌برداری و خبرنگاری گرفته تا ‌ فعالیت‌ چریکی، دیده‌بانی، امداد و نجات. او فرزند شهید سید‌مجتبی نواب‌صفوی از مبارزان جمعیت فداییان اسلام است که در عملیات آزادسازی خرمشهر در سال 61 به عنوان تنها زن رزمنده دوشادوش مردان به مبارزه پرداخت. زمان شهادت پدر 5 سال داشت و به علت مخالفت پدر با رژیم شاه تا این زمان فاقد شناسنامه بود. سال‌ها بعد مادرش منیره سادات با نام خانوادگی میرلوحی برای وی شناسنامه گرفت و او توانست به مدرسه برود. فاطمه سادات پس از اخذ مدرک دیپلم با فرزند عمه مادرش سیدابوالحسن فاضل‌رضوی ازدواج کرد و به دلیل مخالفت همسرش با رژیم شاه در همان سال‌ اول تأهل به روستای بافتان از توابع شهرستان زاهدان تبعید شدند. آن‌ها بعد از چند سال زندگی در روستا و آموزش به کودکان روستایی بر اثر بیماری فاطمه سادات به مالاریا به مشهد آمدند و پس از بهبود به یکی از روستاهای جهرم از توابع استان فارس رفتند. ایشان بعد از پایان دوران تبعید، همراه با همسرش به تهران آمد و پس از چندی به دلیل مخالفت رژیم با ورود وی به دانشگاه، برای ادامه تحصیل عزم هجرت به خارج از کشور کرد. فاطمه سادات در رشته‌ مهندسی کامپیوتر و سیدابوالحسن در رشته‌ مهندسی ماشین‌آلات صنعتی از آمریکا فارغ‌التحصیل شدند. او سال 57 همراه با دختر کوچکش ام‌هانی به ایران بازگشت. دو سال بعد همسر وی در منطقه کردستان به شهادت رسید و فاطمه در کنار رزمندگان انقلاب به مبارزه با رژیم غاصب بعثی پرداخت و در عملیات آزادسازی خرمشهر به عنوان تنها زن مبارز شرکت کرد. وی در این عملیات دیده‌بان بود و به گفته همرزمانش با اطلاعات دقیقی که از موقعیت‌ها می‌داد کمک شایان توجهی می‌کرد. صحنه‌های بسیاری از جنگ در فریم‌های عکس او جاوید شد و او پیام همرزمانش را به رسم امانت به گوش جهانیان رساند. از سوابق اجرایی و هنری او برگزاری چندین دوره نمایشگاه‌های عکس از حماسه 8 ساله دفاع مقدس همراه با زیرنویس‌های مربوط به هر عکس در کشورهای سوریه، ترکیه، مصر، اردن، لبنان، انگلستان و ایالات متحده آمریکا و تالیف چندین مقاله که بنا بر طرح در مجامع بین‌المللی، سندیت آن‌ها با عکس‌هایی که به پیوستشان بوده مورد استقبال بیشتری قرار گرفت. وی همچنین در لیبی، عربستان،‌ کشمیر، کوزوو و لبنان عکاسی کرد و بارها در لبنان در خطوط جنگی اسرائیل و لبنان عکس‌های زیادی را به ثبت رساند. او بعد از جنگ مدیریت موسسه فرهنگی شهید نواب‌صفوی را عهده‌دار شد.

فاطمه سادات در رشته‌ مهندسی کامپیوتر و سیدابوالحسن در رشته‌ مهندسی ماشین‌آلات صنعتی از آمریکا فارغ‌التحصیل شدند. او سال 57 همراه با دختر کوچکش ام‌هانی به ایران بازگشت. دو سال بعد همسر وی در منطقه کردستان به شهادت رسید و فاطمه در کنار رزمندگان انقلاب به مبارزه با رژیم غاصب بعثی پرداخت و در عملیات آزادسازی خرمشهر به عنوان تنها زن مبارز شرکت کرد

باتوجه به شرایط سخت جنگ چگونه خودتان را برای حضور در جنگ آماده کردید؟

روحیه مبارزه‌طلبی عجیبی داشتم. شاید هم به خاطر روحیات خاصی است که از کودکی در ما ایجاد شده بود. بازگویی‌های آزادی‌خواهی و مبارزات پدرم از زبان مادرم، این روحیه را در ما ایجاد کرده بود. من همان زمان که در آمریکا زندگی می‌کردم اسلحه تهیه کرده بودم و در کوه‌ها تمرین تیراندازی می‌کردم. احساس می‌کردم برای وقتی که برمی‌گردم ایران لازم است تیراندازی را یاد بگیرم. حس می‌کردم باید آماده باشم. حتی وقتی برگشتم ایران سعی می‌کردم با تمرین، جسمم را برای فعالیت رزمی و نظامی آماده کنم. برای آن که به مسائل نظامی و سربازی عادت کنم با لباس و کفش روی موزاییک‌های حیاط می‌خوابیدم و سعی می‌کردم به شرایط سخت عادت کنم. در جبهه هم پیراهنی از جنس کرباس با آستین‌های بلند برای خودم دوخته بودم که بسیار بلند و گشاد بود تا هر وقت از شب و روز که موقعیتی پیش آمد با حجاب کامل آماده باشم.

این زن  دیده‌بان لشکر بود

 

اولین حضورتان در کجا بود؟

اولین حضورم در کردستان بود. از سال 1359 وارد عرصه جنگ شدم و در کنار دکتر چمران در مناطق غرب کشور فعال بودم. عکس‌های زیادی از جنگ تهیه کردم. ستاد جنگ‌های نامنظم به فرماندهی شهید چمران بر روی رودخانه کرخه جهت آزادسازی شهر بستان ایجاد شده بود. به عنوان عکاس خبرنگار رفتم و به شهید چمران پیوستم. از ایشان چیزهای زیادی یاد گرفتم. از جهت روحی آماده بودم و به فعالیت چریکی علاقه داشتم. سعی می‌کردم همیشه آماده باشم.

چه شد که زندگی آرام در آمریکا را رها کردید و برگشتید به ایران و در جبهه‌ها حضور یافتید؟

خب زندگی ما با مبارزه شروع شد. البته ما در آمریکا هم تحت نظر ساواک بودیم اما به شدت ایران نبود. با پیروزی انقلاب برگشتیم و بعد هم که جنگ شروع شد احساس کردیم نیاز است در جبهه حاضر شویم. یادم هست هنوز جنگ بود که من به عمره رفته بودم. وقتی صدای آهنگ جنگ به گوشم رسید با این که فضای مکه خیلی روحانی بود اما احساس بدی پیدا کردم که در جبهه نبود. آن موقع هرجا بودم باید زود برمی‌گشتم خط.

شهید چمران در مورد شما و فعالیت‌هایتان چه دیدگاهی داشتند؟

شهید چمران هنگام محول کردن مسئولیت و مأموریت به افراد به قابلیت وی در انجام آن کار توجه داشتند و جنسیت در این زمینه ملاک نبود. در آغاز جنگ تحمیلی، از من برای شرکت در جشن ملی لیبی دعوت شده بود. من با توجه به اتهامی که در قضیه ربوده شدن امام موسی صدر متوجه سران کشور لیبی بود، ابتدا تمایلی به شرکت در این جشن و دعوت آن‌ها نداشتم اما دکتر چمران مرا ترغیب کردند که بروم و تا جایی که امکان دارد موضوع ربوده شدن امام موسی صدر را پیگیری کنم. محول شدن این مأموریت به من در ایامی صورت می‌گرفت که کسی جرأت نمی‌کرد مأموریت صحبت با قذافی و طرح ربوده شدن امام موسی صدر با او را حتی به یک مرد بسپارد.

اولین حضورم در کردستان بود. از سال 1359 وارد عرصه جنگ شدم و در کنار دکتر چمران در مناطق غرب کشور فعال بودم. عکس‌های زیادی از جنگ تهیه کردم. ستاد جنگ‌های نامنظم به فرماندهی شهید چمران بر روی رودخانه کرخه جهت آزادسازی شهر بستان ایجاد شده بود. به عنوان عکاس خبرنگار رفتم و به شهید چمران پیوستم. از ایشان چیزهای زیادی یاد گرفتم. از جهت روحی آماده بودم و به فعالیت چریکی علاقه داشتم. سعی می‌کردم همیشه آماده باشم

از دوران حضور در جنگ و خاطراتش بگویید.

جنگ زیبایی‌های زیادی داشت. چیزهایی که در هیچ‌ جا دیگر نمی‌توان به آن‌ها رسید. اما جنگ برای ما مثل دانشگاه بود. خیلی چیزها در آن‌جا یاد گرفتیم و خیلی زیبایی داشت. برخلاف خیلی از دیدگاه‌ها که جنگ را سرشار از غم می‌بینند من در جنگ فقط زیبایی و معنویت می‌دیدم. گاهی دلم برای آن روزها و همرزمانم و حتی آن پیراهنم تنگ می‌شود. از دست دادن عزیزانم برای من از سخت‌ترین روزهای جنگ بود. من همسرم و شهید چمران و خیلی از همرزمانم را در جنگ از دست دادم که از عزیزترین کسانم بودند و این‌ها برایم سخت بود.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/08/03 11:15:25.

ادامه مطلب

[ یک شنبه 3 مرداد 1395  ] [ 4:06 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

مهریه عجیب همسر شهید چمران
 وقتی پای مهریه به میان آمد مصطفی یک جلد کلام‌ا... مجید و یک لیره لبنانی را به عنوان مهریه پیشنهاد داد. من هم ضمن قبول اضافه نمودم مهریه من این است که مصطفی مرا در مسیر صراط مستقیم همراه کند تا با او به خدا نزدیک شوم.

غاده چمران پس از ازدواج با شهید چمران در تمام دوران مبارزه وی در جنوب لبنان و نیز در جریان دفاع مقدس در جبهه‌های جنوب و غرب کشور، همراه و همگام با این شهید بزرگوار بود. با این که اهل لبنان است و لهجه عربی دارد ولی زبان فارسی را به راحتی صحبت می‌کند.

سال‌ها از آرام گرفتن دکتر چمران می‌گذرد، روزهای تکاپو و از پشت صخره‌ای به صخره دیگر پریدن و پناه گرفتن. و روزهای جنگ‌های سرنوشت‌ساز پایان یافتند. و اکنون در این روزگار به ظاهر آرام «غاده چمران» با لحنی شکسته باز از چمران می‌گوید.

بعد از گذشت سال‌ها از شهادت شهید چمران، چه ارتباطی بین شما و ایشان هست؟

بعد از گذشت 30 سال از شهادت همسرم احساس می‌کنم که چقدر جای ایشان و شهدا خالی است. شهدا حق بزرگی بر گردن ما دارند و به اعتقاد من آن‌ها واقعا زنده و آگاه و ناظر بر اعمال ما هستند. ما نباید هیچ‌وقت گذشت و فداکاری و کار بزرگی که آنان انجام داده‌اند را از یاد ببریم. فراموش نکنیم این امنیت و نعمتی که خداوند به این کشور عطا فرموده به برکت خون شهدا است.

نحوه آشنایی و ازدواج شما با شهید چمران چگونه بود؟

وقتی مصطفی به جنوب لبنان آمد موسسه یتیمان «جبل عامل» را به همراه عده‌ای تشکیل داد که حدود 450 نفر را تحت پوشش داشت. در آنجا زمینه آشنایی من و ایشان فراهم شد. خانواده‌ به دلایلی با ازدواج ما مخالف بودند ولی من که مصطفی را به خوبی شناخته و به ایمان، دیانت و حق‌جویی او پی برده بودم سرانجام خانواده‌ام را متقاعد نمودم. وقتی پای مهریه به میان آمد مصطفی یک جلد کلام‌ا... مجید و یک لیره لبنانی را به عنوان مهریه پیشنهاد داد. من هم ضمن قبول اضافه نمودم مهریه من این است که مصطفی مرا در مسیر صراط مستقیم همراه کند تا با او به خدا نزدیک شوم.

وقتی مصطفی به جنوب لبنان آمد موسسه یتیمان «جبل عامل» را به همراه عده‌ای تشکیل داد که حدود 450 نفر را تحت پوشش داشت. در آنجا زمینه آشنایی من و ایشان فراهم شد. خانواده‌ به دلایلی با ازدواج ما مخالف بودند ولی من که مصطفی را به خوبی شناخته و به ایمان، دیانت و حق‌جویی او پی برده بودم سرانجام خانواده‌ام را متقاعد نمودم

در مورد خودتان و فعالیت‌هایتان بگویید.

من فارغ‌التحصیل رشته فیزیک بودم ولی طی زندگی با شهید چمران که روحی مواج و خروشان و خداجو داشت به فلسفه علاقه‌مند شدم و در ایران به تحصیل این رشته پرداختم و بعد هم به تدریس فلسفه مشغول شدم. اکنون به علت کسالت قادر به تدریس نیستم ولی منزل خودم در شهر صور لبنان را با توجه به علاقه شهید چمران به ایجاد مراکز علمی، فرهنگی و دینی، به موسسه خیریه و حسینیه با نام مبارک حضرت زهرا (سلام‌ا...علیها) تبدیل نموده و آن را وقف کرده‌ام و برنامه‌های مختلف مذهبی و اجتماعی در آنجا برای بانوان لبنانی به اجرا درمی‌آوریم.

 شهید چمران

چه مواقعی به ایران می‌آیید؟

معمولا در طول سال چند بار به ایران می‌آیم. در ایران حال و هوای دفاع مقدس برایم تداعی می‌شود. همچنین فرصت زیارت بارگاه امام رضا (علیه‌السلام) را از دست نمی‌دهم، چراکه به نظرم ما هرچه داریم از پشتیبانی و برکت آن امام بزرگوار می‌باشد.

شما به عنوان یک همسر وفادار چه توصیه‌ای به زنان ایرانی دارید؟

من دو توصیه به خانم‌های محترم دارم. اول این که همیشه و در همه حال خدا را در نظر داشته باشند و از یاد او غافل نشوند. قرار گرفتن در راه حق و مسیر رسول خدا (صلوات‌ا...علیه) و ائمه‌اطهار (علیه‌السلام) اولین شرط موفقیت است. مسئله دوم اطاعت زن از شوهر و تفاهم و یک‌دلی آنان می‌باشد. چراکه شوهر سرپرست خانواده است. وقتی که زن این را بپذیرد و پای‌بند باشد، این زندگی با محبت توأم خواهد بود. در چنین خانواده‌ای منت و خودخواهی جایی نخواهد داشت. در این صورت خداوند کمک کرده و عشق، محبت و برکت به خانه خواهد آمد. نباید توقعات زیاد و بیش از اندازه باشد. اگر انسان در زرق و برق دنیا و مادیات غرق شود، پیشرفتی در معنویات حاصل نخواهد شد و چنین انسانی به تعالی نمی‌رسد و نمی‌تواند قدم‌های بزرگ و سرنوشت‌ساز بردارد.

لطفا خاطره‌ای از شهید چمران برایمان نقل کنید.

یادم می‌آید مادرم به سختی مریض و در بیمارستان بستری بود. به اصرار مصطفی تا آخرین روز در کنار مادرم و در بیمارستان ماندم. او هر روز برای عیادت به بیمارستان می‌آمد. مادرم می‌گفت: همسرت را به خانه ببر. ولی او قبول نمی‌کرد و می‌گفت: باید پیش شما بماند و از شما پرستاری کند. بعد از مرخص شدن مادرم از بیمارستان، وقتی مصطفی به دنبالم آمد و سوار ماشین شدم تا به خانه خودمان برویم، مصطفی دست‌های مرا گرفت و بوسید و گریه کرد و گفت: از تو بسیار ممنون هستم که از مادرت مراقبت کردی. با تعجب به او گفتم: کسی که از او مراقبت کردم مادر من بود نه مادر شما... چرا تشکر می‌کنی؟! او در جواب گفت: این دست‌ها که به مادر خدمت می‌کنند برای من مقدس است. دستی که برای مادر خیر نداشته باشد برای هیچ کس خیر ندارد و احسان به پدر و مادر دستور خداوند است.

 

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/08/03 11:16:17.

ادامه مطلب

[ یک شنبه 3 مرداد 1395  ] [ 4:06 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

خاطراتی از شلمچه
 ته صف بودم. به من آب نرسید. بغل دستیم لیوان آب را  داد دستم. گفت من زیاد تشنه ام نیست. نصفش را تو بخور. فرداش شوخی شوخی به بچّه ها گفتم از فلانی یاد بگیرید. دیروز نصف آب لیوانش را به من داد. یکی گفت لیوان ها همه اش نصفه بود!

نبردهای شلمچه :

شلمچه سرزمینی است میان دو شهر مهّم ایران و عراق، خرمشهر و بصره که نقطه ای استراتژیک در جنگ ایران و عراق بود. نیروهای ارتش عراق به سرزمین شلمچه که متر به مترش را با موانع نظامی پوشانده بودند؛ دژ اسطوره ای می گفتند. شلمچه پیش از شروع رسمی جنگ هم درگیر زد و خوردهای مرزی با عراق بود.

حماسه ی پل نو:

تا بهار سال 61، شلمچه دست عراقی ها بود. اواخر اردیبهشت 61 و در مرحله ی سوم و چهارم عملیات بیت المقدس؛ خط شلمچه شلوغ شد. هم عراقی ها همه ی نیروهای تازه نفسشان را جمع کرده بودند توی شلمچه تا از بصره دفاع کنند و اگر لازم شد به نیروهایشان در خرمشهر کمک کنند، هم ایرانی ها برای کامل کردن محاصره ی خرمشهر به شلمچه رفته بودند. عراق حمله ی وسیعی به سمت خرمشهر انجام داد. رزمنده های ایرانی هم، که از یگان های مختلف ادغام شده بودند؛ با عراقی ها جنگیدند. سخت ترین جنگ در پل نو بود. تا ایرانی ها پل نو را گرفتند؛ نیروهای عراقی داخل شهر، که می دانستند دیگر راهی برای عقب نشینی ندارند، گروه گروه اسیر شدند.

زمین پرمانع:

شلمچه به بصره منتهی می شد، برای همین عملیات رمضان در اطراف شلمچه انجام شد؛ محور اصلی عملیات منطقه ی زید بود در شمال شلمچه و محور دیگر شلمچه. در عملیات رمضان به هدف های عملیات نرسیدیم، چون هم عراقی ها خوب می جنگیدند(که در خاک کشورشان بود) هم زمین منطقه پر از مانع بود.

از سال 61 تا سال 65 فرماندهان جنگ عبور مستقیم از شلمچه را از طرح هایشان حذف کردند. در این سال ها عملیات هایی طراحی شد که هدف نهایی شان بصره بود؛ اما از مسیرهایی غیر از شلمچه. اما انگار گره کار تنها در شلمچه باز می شد.

عملیات های سرنوشت ساز شلمچه :

عملیات کربلای 4 در 3 دی سال 1365 آغاز شد. در محور جنوبی عملیات، عراقی ها آماده بودند و با آتش سنگین جلوی خط شکن ها را گرفتند. اما با این که در محورهای شمالی عملیات، در منطقه شلمچه خاک ریزهای پنج ضلعی داشت و زمینش به انواع موانع مسلح بود، نیروها خوب پیش رفتند و همین پیشروی مبنای طراحیِ عملیات کربلای 5 شد.

دویدم تا به فرماندهی گردان رسیدم. زیر آن همه آتش، خونسرد نشسته بود و با بی سیم صحبت می کرد. انگار در خانه شان است. گفتم: برادر علی، سمت چپ خیلی شلوغه. چند تا کمکی بدهید.آرام گفت: نداریم، برو. داد زدم: عراقی ها زیادند. نمی توانیم مقاومت کنیم. از در و دیوار می ریزند تو کانال. با خونسردی گفت: خب بکشیدشان. بعد خندید و گفت: برو به همه همین را که گفتم بگو

عملیات کربلای 5 در 19 دی سال 1365 آغاز شد و خبرنگار روزنامه ی تایمزمالی درباره ی این عملیات نوشت: من به اتفاق دو خبرنگار دیگر از کلیه ی مناطق عملیاتی, به ویژه جزیره ی بوارین در رودخانه ی شط العرب و شهر دوعیجی دیدن کردیم و اکنون تایید می کنیم جمهوری اسلامی ایران پیروزی مهمی در شرق بصره به دست آورده که نشان دهنده ی وقوع عملیاتی سرنوشت ساز در منطقه است.رزمندگان ایرانی در نقاط مختلف تا 4 خط دفاعی عراق را در هم شکسته اند که در این خطوط سیم های خاردار، میدان مین و مناطق به آب بسته شده، مشهود بود. نیروهای ایرانی از روحیه ای بالا برخوردارند.زیرا می دانند مواضعی که تصرف کرده اند خطوط دفاعی سابق عراق در شرق بصره بوده است. یک ژنرال عراق که در جبهه اسیر شده از تشتّت و هرج ومرج در صفوف ارتش عراق و روحیه ی پایین سربازان عراقی سخن می گفت.

بکشیدشان!

دویدم تا به فرماندهی گردان رسیدم. زیر آن همه آتش، خونسرد نشسته بود و با بی سیم صحبت می کرد. انگار در خانه شان است. گفتم: برادر علی، سمت چپ خیلی شلوغه. چند تا کمکی بدهید.آرام گفت: نداریم، برو. داد زدم: عراقی ها زیادند. نمی توانیم مقاومت کنیم. از در و دیوار می ریزند تو کانال. با خونسردی گفت: خب بکشیدشان. بعد خندید و گفت: برو به همه همین را که گفتم بگو.

مرگ  و زندگی

سنگر عراقی ها را گرفتیم.قرآن باز کردم، سوره ی تبارک آمد و آیه هایی درباره ی مرگ و زندگی. واین که زندگی و مرگ دست خداست. قرآن را نبسته بودم گلوله ای کنارمان منفجر شد. گونی های خاک بود که بر سر و رویمان می ریخت. یکی از برادرها از حرارت موشک کمی سوخت. بقیه هیچ زخمی برنداشتند. موشک دشمن درست خورده بود زیر سنگر.

 

خاطراتی از شلمچه
بصره در تیررس:

عملیات رمضان اوّلین عملیات ایران بعد از آزادی خرمشهر بود که با هدف تهدید بصره در منطقه ی زید انجام شد. مارک پری محقق و نویسنده ی آمریکایی می نویسد: دولت ریگان سخت مشغول بررسی بود ببیند چه می تواند بکند که مانع شکست کامل رژیم صدام شود. مقامات سیاسی و اطلاعاتی می گفتند اقداماتی که تا کنون انجام داده ایم خیلی دیرتر از آن انجام شده است که بتواند جلوی شکست های زمستان و بهار عراق را بگیرد. اواخر بهار 1982(1361) کیسی و دستیاران  عالی رتبه اش روابط رسمیشان را با عراق توسعه دادند تا با یک سلسله ارزیابی های جدید، آسیب پذیری های ارتش عراق را  رفع کنند. صدام به نصایح دوستان آمریکایی اش گوش داد و در تابستان 82 نیروهای عراقی توانستند حملات ایرانی ها را که بغداد را در معرض فاجعه قرار داده بود، خنثی کنند.

مثلثی ها:

مثلثی ها خاک ریزهای بزرگ بودند که ضلع بزرگشان 2250 متر بود( روبه روی ما) و ساق هایشان 1900 متر. در هر مثلث سه مثلث دیگر بود و وسط هریک از آن مثلث ها، سه مثلث کوچک تر: جمعاً9 مثلث. عراقی ها این خاک ریزها را پیش از عملیات بیت المقدس در منطقه ی زید ساختند تا از بصره حفاظت کنند. آرایش تانک ها، نیروهای پیاده و تیربارهای عراقی، مثلثی ها را غیر قابل نفوذ کرده بود.

خاک ریزهای دو جداره:

طرح این بود که نیروهای مهندسی دو خاکریز دو جداره ی مستطیل شکل بزنند.مستطیلی که دو راس جلویی اش ابتدای قاعده ی مثلث سوم مثلثی های عراق باشد. تا هم منطقه ی مناسبی بگیریم، هم بر اساس آن عملیات بعدی را طراحی کنیم.کار را شب شروع کردند،‌اما صد متر از خاکریز مانده بود که هوا روشن شد. دشمن نیروها و تجهیزاتش را چند برابر کرد و می دانست اگر خاکریزکامل شود، کار برایش سخت می شود. ده تا تانک آورده بود. روبه روی یک شکاف صد متری؛ در فاصله ی یک کیلومتری شکاف. تانک ها به نوبت تیر مستقیم می زدند. توپ خانه و کاتیوشایشان هم کار می کرد.اما بالاخره جهادگرها خاکریزها را به هم وصل کردند، 9900 متر را در هشت ساعت زدند، 100 متر را در 5 ساعت. آتش آن قدر شدید بود که راس بالایی خاکریز دوم به جای مثلث سوم به مثلث چهارم وصل شد.

سنگر عراقی ها را گرفتیم.قرآن باز کردم، سوره ی تبارک آمد و آیه هایی درباره ی مرگ و زندگی. واین که زندگی و مرگ دست خداست. قرآن را نبسته بودم گلوله ای کنارمان منفجر شد. گونی های خاک بود که بر سر و رویمان می ریخت. یکی از برادرها از حرارت موشک کمی سوخت. بقیه هیچ زخمی برنداشتند. موشک دشمن درست خورده بود زیر سنگر

یادمان زید:

رمضان، عملیات سختی بود که در تابستان انجام شد و در آن بسیاری از رزمندگان لب تشنه شهید شدند. 12 شهید گمنام آن منطقه را در تقاطع جاده ی شهید شاه حسینی و دژ جمهوری به خاک سپردند و بنیاد حفظ آثار و نشرارزش های دفاع مقدس سال 85 بر مزار آن ها یادمان ساخت.

پیش به سوی بصره:

رمضان اوّلین عملیات برون مرزی ایران بود و 50 روز بعد از عملیات بزرگ بیت المقدس طراحی شد. نیروهای ایران عملیاتش را از زید و شلمچه آغاز کردند و هدفشان تهدید بصره و فشار بر حکومت صدام بود. ایرانی ها پیش بینی کرده بودند با این عملیات صدام را متزلزل می کنند و بعد مردم عراق علیه صدام متزلزل قیام می کنند واو را کنار می زنند یا حداقل به مراجع بین المللی قدرت ایران را نشان می دهند تا آن ها حقوق اوّلیه ی ایران چون تعیین متجاوز و پرداخت غرامت را بپذیرند و جنگ در شرایطی عادلانه تمام شود.

بالای 50 درجه:

گرمای شدید هوا در تیرماه خوزستان، که به بالاتر از 50 درجه هم می رسید. موانع پیچیده ای مثل خاکریزهای مثلثی، آب گرفتگی ها،‌ردیف میدان های مین و موانع پیدا و ناپیدا، روزهای رمضان را سخت ترین روزهای جنگ کرد.

لب هایش از تشنگی خشک شده بودند. چند تا اسیر گرفته بودیم. با قمقمه اش به یکیشان کمی آب داد. گفت مسلمان هوای اسیر را هم دارد. با قمقمه رفت سراغ اسیر بعدی، اما به ش نرسید. ترکش خمپاره  سرش را پراند

جنگ داغ:

عملیات رمضان 21 تیر شروع شد. اسلحه ها طوری داغ می شدند که پوست دست را می سوزاند.آب کم بود. خدا خدا می کردیم زودتر شب شود آفتاب نسوزاندمان. در گرمای بالای 50 درجه که می جنگی تیر و ترکش لازم نیست، چند ساعت به آب نرسی کارت تمام است.

خنده های گریان:

چندساعتی بود حال و هواش عوض شده بود. خندان، گریان، خسته، آرام. انگار همه این ها را با هم داشت. لب هایش از تشنگی خشک شده بودند. چند تا اسیر گرفته بودیم. با قمقمه اش به یکیشان کمی آب داد. گفت مسلمان هوای اسیر را هم دارد. با قمقمه رفت سراغ اسیر بعدی، اما به ش نرسید. ترکش خمپاره  سرش را پراند.

تشنه ی سیراب :

ته صف بودم. به من آب نرسید. بغل دستیم لیوان آب را  داد دستم. گفت من زیاد تشنه ام نیست. نصفش را تو بخور. فرداش شوخی شوخی به بچّه ها گفتم از فلانی یاد بگیرید. دیروز نصف آب لیوانش را به من داد. یکی گفت لیوان ها همه اش نصفه بود!

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/08/03 11:17:18.

ادامه مطلب

[ یک شنبه 3 مرداد 1395  ] [ 4:06 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

عملیاتی با رمز یا زهرا(س)
در کنار یکی از خاکریز ها که حدود 300 متر با کانال های دشمن فاصله داشت پناه گرفتیم. تمام بچه ها در حال راز و نیاز بودند. واقعاً زیر نور ماه چه چهره های مصمم و نورانی را می دیدم که واقعاً از توصیف آن ها عاجزم. به عنوان معاون فرمانده دسته در کنار تک تک بچه ها می نشستم و با آن ها خداحافظی و حلالیت می طلبیدم. حدود ساعت 12 شب صدای هلهله و صحبت کردن عراقی ها توجه ما را به خود جلب کرد....

ما گوشه نشینان غم فاطمه ایم             محتاج عطا و کرم فاطمه ایم

عمریست که از داغ غمش سوخته ایم            دلسوخته عمر کم فاطمه ایم

عملیات کربلای 5)

آنچه می خوانید خاطره ای از عملیات کربلای 5 است که یکی از بزرگ ترین عملیات های دفاع مقدس بود و با رمز مبارک یا فاطمه الزهرا(س) در منطقه شلمچه و شرق بصره انجام شد. ذکر این نکته نیز ضروری است که عملیات کربلای 5 از تاریخ 19/10/1365 تا اواسط اسفند همان سال حدوداً به مدت دو ماه  به طول انجامید که صحنه های عجیب و معجزه گونه ی زیادی در آن اتفاق افتاد.

در پاییز سال 65 اعزام به جبهه ها در قالب سپاهیان محمد(ص) انجام می گرفت. به مرور جوان ها به جبهه ها اعزام و سازماندهی می شدند. با شناسایی منطقه و به مرور با آماده شدن گردان ها عملیاتی در منطقه ابوالخضیب(جنوب خرمشهر) طراحی شد. لشکر امام حسین نیز تعدادی از گردان های خود را برای انجام عملیات به اروند رود برد. گردان ما نیز به عنوان گردانی که باید در شب دوم عملیات وارد می شدیم به نخلستان های مجاور اروند در جنوب خرمشهر رفتیم. این عملیات با نام کربلای 4 در تاریخ 3/10/65 شروع شد. قرار بر این بود که گردان یونس لشکر 14 امام حسین(گردان غواصان ) پس از عبور از اروند رود و شکستن خط اول دشمن، گردان های عمل کننده ی  بعدی با قایق به آن سوی آب منتقل شوند و در منطقه جزیره ام الرصاص عملیات ادامه یابد. در همان لحظه شروع عملیات خبر رسید که عملیات توسط منافقین لو رفته و ما متحمل خسارات زیادی شده ایم و تعداد زیادی از رزمندگان لشکر در گردان های دیگر به شهادت رسده بودند. هر چند  عملیات لو رفته بود و دشمن کاملاً از نحوه عملیات آگاه بود ولی با این وجود خط دشمن شکسته شد و گردان های خط شکن در آن سوی اروند مستقر شدند. در همان روز اول ارسال آذوغه و مهمات با مشکلات زیادی مواجه و تقریباً غیر ممکن بود. برآوردها حاکی از آن بود که در صورت ادامه عملیات با تلفات زیادی مواجه خواهیم بود. به همین دلیل برای جلوگیری از افزایش تلفات و هزینه های جانبی در رده های فرماندهی ارشد جنگ تصمیم گرفته شد عملیات متوقف شود.

عملیات کربلای 5 است که یکی از بزرگ ترین عملیات های دفاع مقدس بود و با رمز مبارک یا فاطمه الزهرا(س) در منطقه شلمچه و شرق بصره انجام شد. ذکر این نکته نیز ضروری است که عملیات کربلای 5 از تاریخ 19/10/1365 تا اواسط اسفند همان سال حدوداً به مدت دو ماه  به طول انجامید که صحنه های عجیب و معجزه گونه ی زیادی در آن اتفاق افتاد

گردان ما نیز بدون این که وارد عمل شود به مقر اصلی لشکر برگشت. حال بچه ها به شدت گرفته شده بود و غم سنگینی بر اردوگاه شهید عرب(یکی از مقرهای لشگرحاکم بود. با این حال و روز بچه ها اگر موفق به انجام عملیاتی نمی شدیم باید تعداد زیادی از نیروها به مرخصی فرستاده می شدند. به همین دلیل فرماندهان ارشد جنگ تصمیم به انجام عملیات جدیدی گرفتند و این موضوع در سخنرانی فرمانده لشکر (شهید خرازی) اعلام شد. این روند نیز طبیعی بود چون که حدود 100 هزار نفر بسیجی تحت نام سپاهیان محمد به جبهه آمده بودند. لذا عملیات کربلای 5 به فاصله 15 روز طرح ریزی و در تاریخ 19 دی در منطقه شلمچه و شرق بصره شروع شد. ذکر این نکته ضروری است که از اوایل سال 1364 ایران تصمیم به انجام عملیاتی در شرق بصره داشت. و برنامه ریزی و شناسایی منطقه از قبل در دستور کار بود. در این فاصله 15 روز میان عملیات کربلای 4 و کربلای 5 بر اساس یک تاکتیک مشخص تعدادی از لشکرها برای انحراف دشمن به غرب فرستاده شدند و چند عملیات محدود نیز انجام دادند. به همین دلیل دشمن به شدت سرگردان شده بود. در منطقه ای که عملیات باید انجام می شد دشمن در فاصله میان خط ما و خط خودش آب انداخته بود و موانع زیادی مانند مین های خورشیدی و سنگرها و کانال های  بتنی محکمی ساخته بود. واقعاً عبور از آن ها بسیار سخت بود. این منطقه نزدیک ترین منطقه به بصره بود و دشمن برای آن اهمیت زیادی قائل بود.

عملیات کربلای 5)

قرار بر این بود که گردان ما پس از ورود غواصان و گردان امیرالمومنین(ع) با استفاده از قایق در همان شب نوزدهم دی وارد شود. ما عصر روز 18 دی در خط اول خودی که یک خاکریز بلند که به اصطلاح به آن دژ گفته می شد مستقر شدیم و کاملاً آماده اجرای دستورات بودیم. همان شب اول گردان های خط شکن کارخود را به خوبی انجام و خط دشمن در همان ساعات اول شکسته شد. وظیفه ای که به عهده گردان ما بود توسط گردان های خط شکن انجام شد و به همین دلیل گردان ما وارد عملیات نشد. ما تا ظهر روز بعد در همان دژ مستقر بودیم. در روز اول تعداد اسرای عراقی آنقدر زیاد بود که انتقال آن ها به عقب با مشکلات جدی مواجه شده بود. ظهر روز اول عملیات  که خط اول دشمن کاملاً تصرف شده بود ما با قایق به آن طرف رفتیم. سنگرهای خط اول دشمن با کانال های بتنی به هم وصل بود. ارتفاع این کانال ها حدود 2 متر بود. و انواع و اقسام خوردنی و مهمات در سنگرها وجود داشت. موانع و استحکامات دشمن به حدی بود که ما به شدت از این که این موانع در کمترین زمان فرو ریخته متعجب شده بودیم.

بعد از ظهر فرمانده رده های مختلف در یکی از سنگرهای تصرف شده فرماندهی دشمن جمع شدیم و نقشه را فرمانده گردان برایمان تشریح کرد. بنا بود همان شب خط دوم دشمن را تصرف کنیم. بر اساس شناسایی که انجام شده بود، دشمن در خط دوم نیروی زیادی در سنگرها و کانال های ارتباطی آن مستقر کرده و تصمیم داشت پاتک سنگینی انجام دهد. برنامه عملیات این بود که قبل از پاتک دشمن، ما باید آن ها را غافلگیر می کردیم و به خط آنها می زدیم. نقشه عملیات گردان ما این بود که در یک محدوده مشخصی دو گروهان از دو طرف راه  دشمن را بسته و گروهان سوم که گروهان ما بود اقدام به پاکسازی خط دوم(کانال ها و سنگرهای بتنی و خاکریزهای نونی شکل ساخته شده در پشت کانال های بتنی) نماید. در سمت راست گردان ما نیز گردان امام حسن و در سمت چپ ما یکی از گردان های لشکر عاشورا( استان آذربایجان شرقی و غربی و زنجان) عمل نمایند. یادم است در آن شب ماه حدود ساعت 1 نیمه شب غروب می کرد و ما نیز باید عملیات را پس از غروب ماه شروع می کردیم. پس از توجیه تیم های تحت امر و خواندن نماز مغرب و عشا در یک ستون حرکت کردیم. در کنار یکی از خاکریز ها که حدود 300 متر با کانال های دشمن فاصله داشت پناه گرفتیم. تمام بچه ها در حال راز و نیاز بودند. واقعاً زیر نور ماه چه چهره های مصمم و نورانی را می دیدم که واقعاً از توصیف آن ها عاجزم. به عنوان معاون فرمانده دسته در کنار تک تک بچه ها می نشستم و با آن ها خداحافظی و حلالیت می طلبیدم. حدود ساعت 12 شب صدای هلهله و صحبت کردن عراقی ها توجه ما را به خود جلب کرد. اطلاعات حاصل از آرایش دشمن نشان می داد که چند گردان از سپاه هفتم عراق به صورت فشرده در کانال ها مستقر شده و تصمیم داشتند که به لشکر عاشورا پاتک بزنند. پس از مشورت فرماندهان تصمیم گرفته شد در همان ساعت 12 ما عملیات را شروع کنیم. سریع 3 گروهان از هم جدا شده و در 3 ستون اقدام به حرکت به سمت کانال ها کردیم و با بستن کانال ها شروع به پرتاب نارنجک به داخل کانال های دشمن نمودیم.

سریع 3 گروهان از هم جدا شده و در 3 ستون اقدام به حرکت به سمت کانال ها کردیم و با بستن کانال ها شروع به پرتاب نارنجک به داخل کانال های دشمن نمودیم. جنگ تن به تن سختی بین ما و دشمن شروع شده بود. رشادت بچه های گردان باعث شده بود،  هیچ راه فراری برای دشمن باقی نمانده باشد. افرادی از دشمن که که موفق به بالا آمدن از کانال می شدند، توسط رزمندگان هدف قرار می گرفتند و به هلاکت می رسیدند

 جنگ تن به تن سختی بین ما و دشمن شروع شده بود. رشادت بچه های گردان باعث شده بود،  هیچ راه فراری برای دشمن باقی نمانده باشد. افرادی از دشمن که که موفق به بالا آمدن از کانال می شدند، توسط رزمندگان هدف قرار می گرفتند و به هلاکت می رسیدند. البته تعدادی از نیروهای خودی نیز مانند فرمانده گروهان ما ( برادرخالقی) به شهادت رسیدند. تلفات دشمن در داخل کانال به حدی بود که صبح که ما برای در امان ماندن از آتش دشمن مجبور شدیم به داخل کانال برویم، داخل کانال مملو از اجساد عراقی ها بود به طوری که هنگام حرکت در داخل کانال تمام قسمت های لباس هایمان خونی شده بود و باید از روی جنازه ها می گذشتیم. پس از تصرف کامل خط دوم و خاکریزهای نونی شکل پشت آن ساعت 10 صبح گردان ما را به عقب منتقل کردند. خاکریزهای نونی شکل برای این طراحی شده بود که دشمن تصمیم داشت پس از تصرف کانال ها توسط ایرانی ها، از طریق این خاکریزها ما را غافلگیر کند. ولی عملاً دشمن موفق نشد از این خاکریزها که گفته می شد طراحی آن توسط کارشناسان اسرائیلی انجام شده است، استفاده کند. ذکر این نکته ضروری است که در لحظه لحظه هشت سال دفاع مقدس لطف خدا و امدادهای غیبی همیشه شامل حال رزمندگان بود. در این جنگ نابرابر ما با دشمنی مواجه بودیم که تا دندان مصلح بود و کشورهای غرب همه جانبه از آن حمایت می کردند و در طرف مقابل ما با نیروهای بسیجی به قول اصفهانی ها گتره ای(غیر قابل کنترل) و ارتشی مواجه بودیم که بعد از انقلاب نیاز به سازماندهی مجدد داشت. البته اگر چه ما از نظر توان نظامی با دشمن قابل مقایسه نبودیم ولی مدیریت حضرت امام(ره) و ایمان و صفا و صمیمیت رزمندگان بی نظیر بود.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/08/03 11:18:49.

ادامه مطلب

[ یک شنبه 3 مرداد 1395  ] [ 4:05 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

یک وجب خاک شلمچه
سید محمد در عملیات تکمیلی کربلای 5(شلمچه) زمانی که بچه‌های مجروح گردان در منطقه محاصره بودند غیرتمندانه به سویشان شتافت و در حالی که به خوبی می‌دانست به چه مهلکه‌ای پا می‌گذارد آخرین کلام به یادگار مانده‌اش این بود :"به سوی جبهه‌ها می‌روم تا ارباً اربا را تجربه کنم و تجربه کرد و شهد شیرین شهادت را به ‌گونه‌ای نوشید که پیکر به خانه برگشته‌اش قطعه قطعه بود"

مروری بر یادداشت‌های دانشجوی شهید سید محمد شکری

( مقام معظم رهبری ، حضرت آیت الله العظمی خامنه‌ای، پس از مطالعه كتاب‌های خاطرات جبهه شهید دكتر سید محمد شكری فرمودند: این خاطرات از بدیهی‌ترین خاطرات زمان جنگ است، تا حد امكان به همه زبان‌ها ترجمه شود.)

شهید سید محمد شکری در سال 1340 در کربلا دیده به دنیا آمد. سنین نوجوانی او همراه با مبارزه علیه رژیم ستم شاهی بود . با رسیدن فصل دفاع مقدس به عنوان سرباز در جبهه ها حضور یافت و پس از اتمام دوران سربازی به عنوان یک بسیجی داوطلب به جمع رزمندگان، گردان عمار لشکر 27 محمد‌رسول‌الله (ص) پیوست و لباس امدادگری به تن کرد. در همین ایام حماسه‌ساز در کنکور سال 64 نیز شرکت کرد و در رشته پزشکی دانشگاه تهران مشغول به تحصیل شد، در حالی که از جبهه نیز غفلت نمی‌کرد .

سید محمد در عملیات تکمیلی کربلای 5(شلمچه) زمانی که بچه‌های مجروح گردان در منطقه محاصره بودند غیرتمندانه به سویشان شتافت و در حالی که به خوبی می‌دانست به چه مهلکه‌ای پا می‌گذارد آخرین کلام به یادگار مانده‌اش این بود :

"به سوی جبهه‌ها می‌روم تا ارباً اربا را تجربه کنم و تجربه کرد و شهد شیرین شهادت را به ‌گونه‌ای نوشید که پیکر به خانه برگشته‌اش قطعه قطعه بود"

پیکر پاک شهید سید محمد شکری در روز ولادت مولی الموحدین علی‌(ع) در بهشت زهرا (س) تهران به خاک سپرده شد.

روحش شاد و یادش گرامی

آنچه می خوانید یادداشت‌های دانشجوی شهید سید محمد شکری در جبهه شلمچه 26/10/65 ساعت 11:30 ظهر است:

 تصمیم به نوشتن نداشتم، ولی چه کنم که یاد عزیزان راحتم نمی‌گذارد. مرهم درد خود را جز نوشتن گوشه‌ای از حماسه‌، چیزی دیگر نیافتم؛ 17/10/1365 گردان را آماده کردند برای حرکت از اردوگاه کرخه، بچه‌ها ساک‌‌هایشان را تحویل گرفتند، از آنجا که وضعیت اعزامم نقص داشت- با سعی و کوشش «رضا یزدی» هم حل نشده بود- بالاجبار راهی تهران شدم. کارت شناسایی‌ام مهر اعزام نخورده بود. برای یک مهر می‌بایست 26 ساعت راه رفت و برگشت را تحمل کنم. حوالی ساعت 7 صبح رسیدم تهران- پس از رفع مشکل برای ساعت 6 بعدازظهر توانستم اتوبوس تهیه کنم و راهی منطقه شوم.

صبح 19/10/65 به پادگان دو کوهه رسیدم. از حاج آقا «اصفهانی»- که مسوول تدارکات گردان بود- سراغ نیروها را گرفتم. نتوانست کمکی بکند. گردان‌ها حرکت کرده بودند. نمی‌دانستم چگونه خودم را به آنها برسانم. از کارگزینی لشکر سوال کردم. گفتند که حاج «محمد» (کوثری) اکیداً ورود نیرو به منطقه را ممنوع کرده است. هر قدر گفتم که منتظرم هستند و «رضا یزدی» در جریان است، نپذیرفتند. از طرفی کارگزینی بهداری هم اعصابی برایم نگذاشت.

گروهان بهشتی را آماده حرکت به جلو کردند. در حین حرکت گلوله‌های خمپاره در بین بچه‌ها منفجر شد و عده‌ای را نقش زمین کرد. نیروها پشت سرهم می‌افتادند. صدای استغاثه و کمک از هر گوشه بلند بود. هیچ کمکی از دستمان بر نمی‌آمد کار امداد در آنجا امکان‌پذیر نبود. هر طور شده می‌بایست نیروها را از پشت سیل‌بند خارج می‌کردند. در طول مسیر به «شهید قره گزلو» امدادگر دسته جهاد برخورد کردم، صدایم کرد و گفت: «هر دو پایم ترکش خورده، کمک کن!»

حوالی ساعت 9 صبح صدای مارش عملیات مرا از خود بی‌خود کرد. داشتم دیوانه می‌شدم. هیچ راهی نبود که خود را به بچه‌ها برسانم، می‌خواستم فریاد بزنم، داد بکشم. که خدایا چرا باید از عملیات عقب بیفتم. خدایا! متوسل به خودت شدم: خدایا ! این همه راه را برای تو رفتم و آمدم؛ کمک کن.

تا ظهر هیچ‌کاری جز حرض وجوش خوردن نداشتم. بغض گلویم را می‌فشرد. خبری رسید که حاج«نوزی» به بهداری آمده و قرار است همان روز به منطقه عملیاتی بگردد. خوشحال شدم؛ مخصوصاً وقتی که حاج نوری گفت: «لشکر ما هنوز وارد کار نشده». خدا را شکر کردم. ساعت 6 بعد ازظهر با آمبولانس از پادگان خارج شدیم، نیروها در اردوگاه کارون مستقر شده بودند. ظاهراً قرار بود فردا کارشان را آغاز کنند. ساعت 10:30 شب بود که به مقر بهداری در کارون رسیدیم، حاج «نوری» خیلی خسته بود، به حدی که در پلیس راه اهواز برای مدتی ماشین را کنار جاده نگه داشت و خوابید.

بعد از اینکه وسایل بهداری را از آمبولانس خارج کردیم، خبر دادند که گردان عمار از اردوگاه خارج شده و به منطقه عملیاتی رفته است، حاجی از آنجا که وضع مرا می‌دانست مجدداً ماشین را به حرکت درآورد تا از بچه‌ها عقب نیفتم. خیلی دعایش کردم. در مسیر جاده اهواز- خرمشهر نرسیده به خرمشهر جاده خاکی «شهید صفوی» بود که نیروهای لشکر تماماً در آن جاده مستقر شده و در پشت سیل بند انتطار می‌کشیدند. ظاهراً تنها جاده تدارکاتی بود. تمامی نیروهای لشکر در داخل سوله‌هایی که تهیه کرده بودند و سرپوشی نداشت جای گرفته بودند. حوالی ساعت 12:30 شب گردان را پیدا کردم. خیلی خوشحال بودم و شکر می‌کردم خدا را از عنایتی که شامل حالم کرده بود.

همان شب گردان «حبیب» عازم خط شد. «شیخ حسن»، «سید محمد مدنی»، «شهید مهد حقانی»، «شهید حسن مسرور» و «عباس پاکراد» را دیدم و از آن‌ها خداحافظی کردم.

یک وجب خاک شلمچه

هر چند لحظه یک بار نام شلمچه مرا به خود می‌آورد. قبلاً با نامش آشنا شده بودم، احساس می‌کردم با او نسبتی دارم.

شب را پیش بچه‌های: «شهید سید مرتضی مدنی»، «شهید سید احمد پلارک»، «شهید امیر وفایی»، «شهید عباس بیات»، «شهید حمید حسینیان»، شهید عیسی بهاردوست»، «شهید هوبخت» و دیگر عزیزان بودم. در طول شب تمام بار بچه‌ها را در سوله جا به جا کردند. صبح که هوا روشن شد با وجودی که مقداری ابر آسمان را پوشانده بود، به طور پی در پی و مکرر هواپیماهای عراقی در آسمان منطقه ظاهر شده و همه جا را بمباران می‌کردند. تعداد پرواز هواپیما‌ها در طول آن روز – 65/10/20- از مرز 300 گذشته بود. یک‌دفعه می‌دیدی 3 تا، 4 تا، 6 تا بالای سرت ظاهر شدند، آتش پدافند مرتب منطقه را پوشش می‌داد. قبل از ظهر بود که خودمان شاهد سقوط یک هواپیما بودیم.

آن‌طور که اطلاع دادند، گردان حبیب پشت یک دژ مستقر شده و توانسته بود با قدرت در مقابل عراق مقاومت نماید. به من خبر دادند که «شیخ حسن» هم زخمی شده. ظاهراً مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفته بود. همراه گردان حبیب، گردان مالک نیز راهی شده بود. سرمین گردان که باید وارد عمل می‌شد، گردان عمار بود.

شب، با تاریک شدن هوا، عمار آماده حرکت شد. نیروها سوار ماشین شده و به حرکت در آمدند در طول مسیر با تعدادی از اجساد عراقی‌ها برخورد کردیم. منطقه به‌طور مرتب با منورها خوشه‌ای روشن می‌شد و لحظه‌ای خاموش نمی‌ماند. از دریاچه پرورش ماهی گذشتیم. سرتاسر منطقه را آب فرا گرفته بود. تنها جاده‌ای که به منطقه عملیاتی می‌رسید، از وسط آب می‌گذشت.

مدتی بعد نیروها را پیاده کرده و راهپیمایی شروع شد. در طول راه خمپاره‌ها و گلوله‌های توپ به اطراف‌مان برخورد می‌کردند، ولی الحمدالله مجروح چندانی از ما نگرفت. «شیخ محمد» از ناحیه زانو زخمی سطحی برداشته بود. گلوله خمپاره‌ای در نزدیکی ستون منفجر شد، ولی به خواست خدا عمل نکرد. به نزدیکی دژ و محلی که گردان حبیب مستقر بود، رسیدیم. و در همان‌جا «محمدشریفی» معاونت گردان، با اصابت گلوله‌ای به شکمش مجروح شد. موقعیت گردان حبیب بسیار نامطلوب بود. نیروها پشت سیل‌بند در نیزاری قرار گرفته بودند که گل و لای زیادی داشت. پاهایمان تا بالاتر از پوتین در گل فرو می‌رفت. فرود گلوله‌های خمپاره هر از چند گاه مجروحی به جای می‌گذاشت. تراکم نیرو در پشت سیل‌بند زیاد شده بود و تردد را سخت می‌کرد. نیروهای گردان حبیب در سنگرهای انفرادی جای گرفته بودند و بچه‌های ما در بیرون از سنگرها در معرض اصابت ترکش گلوله.

ساعت از 11 شب گذشته بود که از ابتدای ستون مرا خواستند. «ناصر توحیدی» مسوول گروهان بر اثر موج گرفتگی از ناحیه کمر و شانه ناراحتی پیدا کرده بود. بالاجبار او را به عقب برگرداندیم، پس از مدتی توانستم یک سنگر خالی پیدا کنم، «شهید هوبخت» و «شهید عبدالعلی هوشیار» نیز با من شریک شدند. هنوز یکی- دو ساعتی نگذشته بود که آتش سنگین و پر حجم خمپاره ما را از خواب پراند. شدت آتش آن‌قدر بود که آسایش و راحتی را می‌گرفت.

حوالی ساعت 12 ظهر بود که شهید سید احمد پلارک مورد اصابت تیردوشکا قرار گرفت و روی زمین افتاد، پس از زخمی شدن شهید مرتضی چیتگری اداره گروهان به عهده سید افتاده بود، تیر از ناحیه ریه راست وارد و از پشت خارج شده بود. بالای سرش رفتم، نفسی منقطع داشت. پلک‌های چشمش جمع شده بود. زخمش را با گازوازلین بستم و به کمک «عباس بیات» و «سعیدنیا» و «حمید حسنی» رفتم مجروحین را در پتو جای داده حرکت دادیم

گروهان بهشتی را آماده حرکت به جلو کردند. در حین حرکت گلوله‌های خمپاره در بین بچه‌ها منفجر شد و عده‌ای را نقش زمین کرد. نیروها پشت سرهم می‌افتادند. صدای استغاثه و کمک از هر گوشه بلند بود. هیچ کمکی از دستمان بر نمی‌آمد کار امداد در آنجا امکان‌پذیر نبود. هر طور شده می‌بایست نیروها را از پشت سیل‌بند خارج می‌کردند. در طول مسیر به «شهید قره گزلو» امدادگر دسته جهاد برخورد کردم، صدایم کرد و گفت: «هر دو پایم ترکش خورده، کمک کن!»

شروع به بستن زخم کردم. در همان حال مرتب سوال می‌کرد: «خونریزی شریانیه یا وریدی؟» و من تسلی می‌دادم که به ران سفید خورده و خطری ندارد. پس از بستن زخم‌ها جایی برای ماندن نبود. هر طور شده به او فهماندم که باید خودش راه بیفتد و منتظر برانکار و حمل مجروح نباشد. خیلی سخت بود، ولی با زحمت زیاد بلند شد و با یک دست بر شانه‌ام پایه‌‌پایم آمد، در نیمه‌های راه «سعیدی»، امدادگر دیگر دسته جهاد نیز کمک کرد تا به آمبولانس رسیدیم و او را روانه عقب کردیم.

ستون گروهان بهشتی از سیل‌بند گذشته، به طرف جلو حرکت کرد. در راه تنها چیزی که از خاطرم بیرون نمی‌رفت. انتقام خون بچه‌ها بود. صدای کمک و ناله بچه‌ها در گوشم زنگ می‌زد، اما هیچ کمکی از دستمان بر نمی‌آمد. شهدا و مجروحین را در همان‌جا گذاشته، راهی جلو شدیم. البته چون سیل‌بند در اختیار نیروهای خودی بود، تخلیه آن‌ها بعداً صورت می‌گرفت.

در طول مسیر، گلوله‌های تیر دوشکا از بین ستون می‌گذشتند. خمپاره‌ها گاه گاه در حوالی ستون اصابت می‌کردند. «شهید سید احمد پلارک» و «شهید مرتضی چیتگری»، در حوالی و ابتدای ستون حرکت می‌کردند. در بین راه خمپاره‌ای به ستون اصابت کرده و تعدادی از بچه‌های شهید و مجروح شدند.

از چند خاکریز گذشته و نهایتاً به یک سیل‌بند دیگر رسیدیم که می‌بایست در همان جا پدافند می‌کردیم. در سمت راست، لشکر 25 کربلا سیل‌بند را محافظت می‌کرد و در سمت چپ نیز گردان مالک قرار داشت.

از پهلوی سمت راست چند دوشکاچی بچه‌های ما را هدف قرار داده بودند و مرتب تیراندازی می‌کردند. قبل از سپیده صبح باید آن‌ها را خاموش می‌کردیم، و گرنه مزاحمت زیادی ایجاد می‌کردند.

یک وجب خاک شلمچه

شروع به کندن سنگر کردیم. من و «عباس بیات» و «حسین جهاندیده» سنگر مشترکی ساختیم، هوا روشن شده بود و دوشکاها هنوز بچه‌ها را هدف قرار می‌دادند. مقدار مهماتی که همراه داشتیم خیلی کم بود و در مصرف آن‌جا صرف‌جویی می‌کردیم، با گذشت زمان فشار بر ما شدیدتر می‌شد. نیروها زخمی و یا شهید می‌شدند. قبل از ساعت 10 صبح بود که عراق پاتک محدودی را انجام داد، اما با آتش بچه‌ها مجبور به عقب‌نشینی شد. یک تانک عراقی خودش را تا 50متری سیل‌بند رسانده بود و ما متوجه نشده بودیم. دو- سه خدمه آن از ترس جان، خودشان را پرت کردند بیرون. «شهید سید احمد پلارک» نارنجکی برداشت و با قامتی استوار به آن طرف سیل‌بند رفته، آن را به طرف تانک عراقی پرتاب کرد و سالم برگشت. هر چه به ظهر نزدیک می‌شدیم، آتش خمپاره شدیدتر می‌شد و همچنان زخمی و شهید می‌گرفت. «سید مصطفی رعیت» از ناحیه شکم زخمی شد. برای پانسمان که رفتم، «حمید فرخ نظر» را دیدم، بعد از مدتی «شهید مرتضی چیتگری» نیز از ناحیه شانه زخمی شد «شهید عبدالعلی هوشیار» هم از ناحیه شانه زخم خورد. به تدریج بر تعداد زخمی‌های ما اضافه می‌شد. کسی نبود که آن‌ها را به عقب منتقل کند. از «سید مرتضی مدنی» هم هیچ خبری نداشتم که چه حال و روزی دارد.

ساعت از 11 گذشته بود که دو تانک در پشت سرما ظاهر شدند. معلوم نبود، خودی هستند یا بیگانه موضع گرفته بودند. وقتی به طرف آن‌ها شلیک شد یکیشان فرار کرد. متوجه شدیم که تانک‌ها، عراقی بوده و در نظر داشتند ما را محاصره کنند. سه هلی‌کوپتر عراقی هم بدون هیچ مانعی، به راحتی بر بالای سر بچه‌ها پرسه می‌زدند. هیچ عامل باز دارنده‌ای علیه آن‌ها نداشتیم.

«حمید حسینیان» هم شهید شد.

جبهه سمت راست که در اختیار لشکر 25کربلا بود، به علت ته کشیدن مهمات عقب می‌نشیند و پهلوی ما خالی می‌شود، از این رو عراقی‌ها جرات کرده و آتش شدیدی‌تری را از همان ناحیه به ما تحمیل کردند.

حوالی ساعت 12 ظهر بود که شهید سید احمد پلارک مورد اصابت تیردوشکا قرار گرفت و روی زمین افتاد، پس از زخمی شدن شهید مرتضی چیتگری اداره گروهان به عهده سید افتاده بود، تیر از ناحیه ریه راست وارد و از پشت خارج شده بود. بالای سرش رفتم، نفسی منقطع داشت. پلک‌های چشمش جمع شده بود. زخمش را با گازوازلین بستم و به کمک «عباس بیات» و «سعیدنیا» و «حمید حسنی» رفتم مجروحین را در پتو جای داده حرکت دادیم. سیل‌بند در چند جا قطع شده بود و در تیررس مستقیم دشمن قرار داشت. آن قسمت‌ها را با ندای یاعلی یاعلی رد کرده و پیش رفتیم. به انتهای سیل‌بند که رسیدیم، به چند مجروح و شهیدی که بدنشان تکه تکه شده بود برخورد کردیم. از این قسمت به بعد، کفی بود، یعنی در دید مستقیم دشمن قرار می‌گرفتیم. سید احمد را به بچه‌ها سپردم. قصد بازگشت داشتم که سید احمد ممانعت کرد و گفت: «دیگر دیر شده.»

دیگر برای ما امکان نداشت سید احمد را با برانکارد حرکت دهیم. از او خواستیم که روی پا بلند شود، ولی اظهار عجز و ناتوانی کرد. هر کاری کردیم که بلند شود، نتوانست. مجبور شدیم به مادرش متوسل شدیم که مادرت زهرا(ص) با پهلوی شکسته و بازوی زخمی‌اش برای دفاع از امامت و ولایت از پای ننشست، تو که سرباز آن حضرت هستی، از مادرت زهرا(س) خجالت بکش تا شرمنده مادرت نباشی. به غیرتش بر خورد. بلند شد. یک طرف عباس و طرف دیگرش را من گرفتم و شروع به رفتن کردیم. ذکر یا زهرا(س) لحظه‌ای از زبانمان قطع نمی‌شد در آن کفی، جملاتی بر زبان راندیم که خدا می‌داند و بس...

فکر کردم از بابت حال خودش می‌گوید، ولی گفت: «موقع عقب نشینیه، اگر دیر بجنبیم ممکنه مجروحین جا بمونن.» قبل از این «رهبر» نیز مجروح شده بود که توسط «حسن جهان بور» به عقب برده شد. به کمک عباس و دو- سه تا از بچه‌ها، سید احمد، سید رعیت و شکاری را- که از ناحیه سرزخمی شده بود- حرکت دادیم. تا مسافتی از راه را از تیررس دشمن در امان بودیم. بین راه برای مدت کوتاهی استراحت کردیم که که ناگهان تعداد زیادی از مجروحین و بچه‌های دیگر را مشاهده کردیم. محلی که در آن نفسی تازه کردیم امنیت خودش را از دست داده بود. «هر چه زودتر می‌بایست بچه‌ها به عقب برمی‌گشتند. چند نفری را هم که مورد اصابت تیر قرار گرفتند با کمک «عبدالله امینی» و «حمید حسنی» و «عباس» و «یعقوب‌زاده» و «پلارک» حرکت دادیم. حالا کاملاً در تیررسی قرار گرفته بودیم... یا زهرا! خودت کمک کن ... ذکر یا زهرا و یا علی وردزبان شده بود. هر چند ده‌متری که به جلو می‌رفتیم، ناخواسته نقش زمین می‌شدیم و به خاک می‌چسبیدیم؛ یکی – دو دقیقه استراحت، و باز حرکت را از سر می‌گرفتیم، از یکی- دو خاکریز رد شدیم. «حمید حسنی» مورد اصابت قرار گرفت و ما را تنها گذاشت، «عبدالله امینی» که ظاهراً برای کمک به سید رعیت رفته بود، در فاصله 30متری، در حالی که به سوی ما برمی‌گشت. مورد اصابت خمپاره قرار گرفت و متلاشی شد. « یعقوب‌زاده» هم از ناحیه پا زخمی شد. حالا من مانده بودم و عباس و سید احمد پلارک.

از هر کس کمک می‌خواستیم، یارای کمک کردن نداشت. در جلوی روی ما تعداد زیادی از نیروها- زخمی و سالم- به طرف عقب در حال دویدن بودند و گلوله‌های دوشکا و خمپاره به طور مرتب به آن‌ها اصابت می‌کرد. بچه‌ها جلوی چشمانمان می‌افتادند و دیگر بلند نمی‌شدند.

یک وجب خاک شلمچه

خدایا! تو خود گواه بودی. می‌دیدی که چه بسیار اسماعیل‌ها در مسلخ تو ذبح شدند خدایا! سخت است دیدن قربانی در حال دست و پا زدن. سخت است شاهد بودن و کنار نشستن و از هر کاری و کمکی ناتوان بودن. خدایا! در آخرین لحظات حیات، عزیزانمان ذکر تو را بر دل داشتند خدایا! در آن لحظه و در آن وضع، آیا ملکوتیان و عرشیان قدرت دیدن چنین لحظاتی را داشتند؟ یا دیده بر هم نهاده و روی بر گردانده تا شاهد سوختن این همه پروانه رنگین پرو بال نباشند. ای شمع! می‌دانم که خودت هم سوختی تا سوزاندی، خدایا ترا شکر آنچه را خودت می‌خواستی نصیبمان کردی.

دیگر برای ما امکان نداشت سید احمد را با برانکارد حرکت دهیم. از او خواستیم که روی پا بلند شود، ولی اظهار عجز و ناتوانی کرد. هر کاری کردیم که بلند شود، نتوانست. مجبور شدیم به مادرش متوسل شدیم که مادرت زهرا(ص) با پهلوی شکسته و بازوی زخمی‌اش برای دفاع از امامت و ولایت از پای ننشست، تو که سرباز آن حضرت هستی، از مادرت زهرا(س) خجالت بکش تا شرمنده مادرت نباشی. به غیرتش بر خورد. بلند شد. یک طرف عباس و طرف دیگرش را من گرفتم و شروع به رفتن کردیم. ذکر یا زهرا(س) لحظه‌ای از زبانمان قطع نمی‌شد در آن کفی، جملاتی بر زبان راندیم که خدا می‌داند و بس. بهتر است که بر قلم جاری نسازم، می‌شکند «رحیم مقدم» نیز ما را راهی می‌کرد. خون از سینه احمد جاری بود، ولی جای درنگ و ماندن برای بستن زخم نبود. «محسن ابریشم‌باف» نیز از ناحیه کتف زخمی شده به طرف عقب برمی‌گشت. در پشت سیل‌بند خیلی از بچه‌ها جا مانده بودند «شهید هوبخت» که از ناحیه سر و پا زخمی شده بود، «شهید مجید صفری» و دیگر عزیزان که زخمی شده بودند همان جا ماندند شهید حاج آقا «شیرافکن» با زخمی که داشت اذان سر داده بود «ملکان»، «سید مرتضی مدنی» و ... برنگشتند، «مصطفی عرب سرخی» نیز از ناحیه شکم زخم برداشته بود و کمک می‌‌خواست. او هم جا ماند با تمام لطافت و صفایش. آخرین نفری که خط را ترک کرد «مالک» بود که سالم خود را به عقب رساند. تا بیمارستان شهید بقایی همراه سید بودم و آنجا او را ترک کردم

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/08/03 11:19:49.

ادامه مطلب

[ یک شنبه 3 مرداد 1395  ] [ 4:05 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

روزی که در جبهه جیبم را زدند!
 بگم خدا چیکارشون کنه.جیب منو زدن و رفتن(!)تو راه به حاج قاسم می گفتم بگو ناقلا چقدر شکلات از داشبورد برداشتی؟ نگی شهید می شی. و نگفت و شهید شد...

آنچه مطالعه می کنید خاطرات مردی است که به علمدار جبهه ها معروف است، مردی که پدر دو شهید و یک جانباز ،برادرشهید و همچنین دامادی شهید دارد که جلوی چشمانش سوخت و خم به ابرو نیاورد. پیشکسوت جبهه ها، حاج ذبیح‌الله بخشی‌ معروف به “حاجی بخشی”‌؛ مجاهد نستوه و خستگی ناپذیری که با گذشت 8 دهه از عمر پربرکتش با صلابت و استوار، روحیه بخش هر رزمنده بود چه در دوران دفاع مقدس و چه در زمان جنگ نرم. و سرانجام حاجی بخشی روز 13 دی ماه 1390 در بیمارستانی در تهران دار فانی را وداع گفت .

امام(ره) به من فرمود: تو روحیه بچه های منی

روزی برای حضرت امام(ره) گیلاس برده بودم و بیرون منتظر بودم و داشتم کاری انجام می دادم.داخل مثل اینکه چشم حضرت امام(ره) به گیلاسها افتاده بود فرموده بودند به آقای رضایی، حاجی بخشی اینجاست؟ گفته بودند بله. امام(ره) فرموده بودند بگویید بیاید پیش ما.اومدم تو دیدم نشسته اند، سلامی کردم و دستشان را ماچ کردم. امام(ره) بهم فرمودند: ببینم از اینهایی که اینجاست،برای بچه هام هم بردی؟ گفتم بله ماشین الان توی باغ است ؛آقای رحمانی  آقای اسدی رو مأمور کردم بچینند داخل ماشین بگذارند.صبح جمعه هم مهرانم دارم داد می زنم رزمنده گیلاس بخور، لبخند بزن،تانکو بزن،بزن بزن،خوب می زنی و …

حضرت امام(ره) ایستادند و بعد خندیدند و فرمودند: بارک ا…، تو روحیه بچه های منی، تو بابابزرگ شونی ،خدا بهمرات

امام(ره) بهم فرمودند: ببینم از اینهایی که اینجاست،برای بچه هام هم بردی؟ گفتم بله ماشین الان توی باغ است ؛آقای رحمانی  آقای اسدی رو مأمور کردم بچینند داخل ماشین بگذارند.صبح جمعه هم مهرانم دارم داد می زنم رزمنده گیلاس بخور، لبخند بزن،تانکو بزن،بزن بزن،خوب می زنی و …حضرت امام(ره) خندیدند و فرمودند: بارک ا…، تو روحیه بچه های منی

یایام و پفک نمکی برای گردانی که دسته شده بود!

یکروز دیدم حاج علی فضلی اومده دنبالم میگه حاجی بخشی، برو پیش بچه های گردان حمزه. از تپه دوقولو برگشتن وضعشون اصلاً خوب نیست.یک خورده بهشون برس.گفتم چشم.

ما اومدیم با یام یام و پفک نمکی میون بچه هایی که گردانشون شده بود دسته، رفتم بالای درخت. بچه ها جمع شدن دور درخت اینقدر تکوندنش منو اینداختن پایین.نگو اینو فیلم گرفتن فرستادن برای امام(ره)؛ امام(ره) هم دیده بودن به نوه شون سید حسن فرموده بودن اِ اِ اینداختنش پایین؟! فیلم رو بزن عقب یکبار دیگه ببینم.این مرد عجب روحیه ای داره با اینکه چندتا شهید داده باز داره با رزمنده ها بازی و شوخی می کنه.خدا خیرش بده.این کلمه ای بود که از خود امام(ره) شنیدم. بعدها امام(ره) فرمودند اون فیلم رو دیدم،نخوردی زمین؟ گفتم نه امام(ره) مگه من می خورم زمین! بعد سرم رو با حالت خاصی تکون دادم. امام(ره) شروع کردن خندیدن طوریکه آقای خلخالی اونجا بود به من گفت تاحالا اینطور خنده ی امام(ره) رو ندیده بودم. بعد امام(ره) فرمودند:حاجی خدا عاقبتت رو بخیر کنه انشاء ا…؛ گفتم امام(ره) همین جمله ای که فرمودید تا دنیا دنیاست برام بسه

 

حاج بخشی
حاجی بخشی بسته هایی داشت که بچه ها بهش می گفتند کمپوت روحیه

نعمت اله حکیم: حاجی بخشی وقتی با آن ماشین مخصوص اش وارد خط می شد،اصلا روحیه بچه ها دگرگون می شد.می ریختند سرش ، بچه ها شوخی می کردند حاجی بخشی شوخی می کرد.شکلات و پسته و حنا و اینجور چیزها همیشه همراهش بود که مَثل شده بود کمپوت روحیه است.دست و پای بچه ها را حنا می گرفت و بهشان شکلات و آجیل و عطر می داد.کلاً حاجی روحیه عجیب و خاصی داشت که جا دارد خاطره ای هم تعریف کنم.

روزی که جیبم را زدند!

حکیم: حاجی یادت هست سه راهی شهادت،کانال ماهی رو؟ کربلای 5 عراق بدجوری می زد.من پشت خاکریز بودم دژ اول جلوی عراقی ها بودیم ، دیدم حاجی بخشی با اون ماشین معروف و بلندگوی بالاش که همیشه نوحه های حماسی و مارش جنگ پخش می کرد از فاصله یک کیلومتری اومد رو جاده.هرچی ما بال بال می زدیم حاجی نیا اینوری گلوله مستقیم تانک میزنن متوجه نشد . ماشینش می خوند و می اومد.یک فیلمبردارم بغل دستم بود داشت فیلم می گرفت گفتم بگیر ماشین حاجی بخشی رو.خودم هم داشتم مثلاً گزارش می کردم که آره این حاجی بخشی است که می بینید.خب فضای جبهه ها و روحیه اون موقع واقعاً عالی بود.همین حین دیدیم گلوله تانک مستقیم خورد ماشین که کاملاً نصفش کرد و عقبش رو با خودش برد.حاجی بخشی هم پرید پایین شروع کرد با پتو و آب کانال ماشین رو خاموش کردن.اول فکر کردیم موج گرفته حاجی رو.حالا اصلا ما نمی دونستیم داماد و دونفر عزیز دیگر هم تو ماشین هستن و دارن می سوزن.کسی هم نمی تونست کمک کنه ما اینور کانال ماهی بودیم و حاجی اونورش و خلاصه این سه عزیز تو ماشین حاجی به شهادت رسیدند.کاظم صادقی نامی بود دوید رفت حاجی رو که سمت عراقی ها می رفت گرفت و آورد اینور کانال.همون روز ترکش زد دستم رو از آرنج سوراخ کرد و برگشتم عقب.صبح که برمی گشتم دیدم حاجی یک ماشین عین قبلی گویا از رفیق دوست اینها گرفته بود داشت میرفت سمت خط ،بلندگوشم وصل بود و می خوند(!) انگار نه انگار داماد و دوتا از رفقای حاجی دیروز تو کانال شهید شدن.ناراحتی برایش معنا نداشت.عشقش بودن میان بچه ها بود.

رفتم بالای درخت. بچه ها جمع شدن دور درخت اینقدر تکوندنش منو اینداختن پایین.نگو اینو فیلم گرفتن فرستادن برای امام(ره)؛ امام(ره) هم دیده بودن به نوه شون سید حسن فرموده بودن اِ اِ اینداختنش پایین؟! فیلم رو بزن عقب یکبار دیگه ببینم

دختر حاجی بخشی:فکر نکنم حاجی برای حاج نادر اینها-اشاره به داماد حاجی- ماشین رو خاموش می کرد،نگران شکلات و آجیلهای بچه های خط بوده مگه نه حاجی؟

حاجی بخشی: بگم خدا چیکارشون کنه.جیب منو زدن و رفتن(!)تو راه به حاج قاسم می گفتم بگو ناقلا چقدر شکلات از داشبورد برداشتی؟ نگی شهید می شی.

دختر حاجی بخشی:هر سه مسافر حاجی جانباز بودند.حاج قاسم ده باشی بود که دستش مجروح بود.خود حاج نادر که پای چپ نداشت و امیر رسول زاده که پای راست نداشت.

باغ گیلاسم بعد از جنگ خشک شد

باغ گیلاس و زردآلویی داشتم که برای رزمنده ها جعبه جعبه ازش برمی داشتم می بردم انگار کم نمی شد.خیلی هم خوشمزه بود میوه هاش.بعد از جنگ نمی دونم چی شد یکدفعه باغ هم شروع کرد به خشک شدن.خیلی بهش رسیدم اما دیگه باغ نشد که نشد.خشک شد کلاً .باغ گیلاسم بعد از جنگ خشک شد.اونم مثل اینکه به عشق بچه ها بود.

 

حاج بخشی
آقا به کمک نیاز داره،تنهاست

دختر حاجی بخشی: حاجی در زمان اغتشاش فتنه گران بیمارستان کما بودند.بهوش که آمدند و مرخص شدند از بیمارستان تا منزل متوجه یک چیزهایی شدند.ما در بیمارستان به ایشان نگفته بودیم چه خبر شده است.یک روز دیدیم سوار موتور با یکی از بچه ها می خواهند بروند تهران.گفتیم حاجی شما حالتان مساعد نیست؛گفت آقا به کمک نیاز داره،تنهاست.بسیجی ها باید وارد بشوند.

حزب اللهی ها باید یک کاری کنند

حاجی بخشی:به چندتا از بچه هایی که آمدند اینجا گفتم دچار این سیاسی بازی ها نشوید.خط آقارو داشته باشید.این سید خدا تنهاست.دیگه بچه ها هم بچه های سابق نیستند.نمی دانم چرا فقط حرف می زنند.دور هم جمع نمی شوند.کاری نمی کنند. حزب اللهی ها باید یک کاری کنند وگرنه همه چیزو می گیرند.کشور رو خراب می کنن.البته روح امام(ره) و شهدا مراقب هستند و رهبری داره هدایت می کنه وگرنه کارمان را یکسره می کردند.

اگه روحیه ی بسیجی باشه

از تلویزیون همین چند روز پیش که جانبازها رفته بودند خدمت آقا داشتم نگاه می کردم اینقدر غصه خوردم که چرا کسی بلند نشد بگوید این همه ساختمان دارند می سازند این نهادها ، یکی را بدهند آزاده ها و جانبازان بروند کار انجام بدهند.خودشان باشند.یک چیزی باشه که بتوانند فعالیت کنند،هرجا کم و کسری بود وارد بشوند.زمان جنگ من خودم کارگاه راه انداختم به صنایع جنگ کمک می کردم برای خودکفایی،کشاورزی و دامداری داشتم برای جبهه ها،برکتم داشت.اگه روحیه ی بسیجی باشه به خدا خیلی کارهای زمین مونده رو میشه براحتی انجام داد.جوانها را باید با روحیه رزمنده ها آشنا کرد بدونن چه خبر بود.الان دارن خنده خنده همه چیز رو پاک می کنن. نگرانم نگران.باید مراقب باشیم.دشمن کار میکنه.

 

حاج بخشی
به بهزاد نبوی گفتم به امید خدا و شهدا خار می شوی

بهزاد نبوی نایب رئیس مجلس بود.زمانی که تحصن کردند در مجلس ششم رفتم پیش شان گفتم بیایید بیرون.اینقدر خون به دل رهبر و مردم نکنید.گفت:نه ما خواسته ها و آرمانهایی داریم.گفتم کدوم آرمان.زمانی که 3 ماه من شهردار فاو بودم و تو وزیر صنایع نتونستی یک ماشین برای ما جور کنی یا نخواستی بدی.کدوم آرمان (!) شما ایران رو نمی خواهید، دردتون چیز دیگه ست ؛ آقا بالاسر می خواهید،منظورم انگلیس و آمریکا بود. بیایید بیرون وگرنه می آوریم تون بیرون.با حالت مسخره گفت: شما(؟) محکم به بهزاد نبوی گفتم: بله، به امید خدا و شهدا خار می شوی می آیی بیرون.

چرا تفنگ حاجی بخشی را باید بگیرند ؟ / مگر بچه های جنگ مرده اند

دختر حاجی بخشی برایمان چیزی را تعریف کرد که دنیا روی سرمان خراب شد.ارزشها اینقدر عوض شده اند و حاجی بخشی ها اینقدر تنها که چنین اتفاقاتی می افتد.

باغ گیلاس و زردآلویی داشتم که برای رزمنده ها جعبه جعبه ازش برمی داشتم می بردم انگار کم نمی شد.خیلی هم خوشمزه بود میوه هاش.بعد از جنگ نمی دونم چی شد یکدفعه باغ هم شروع کرد به خشک شدن.خیلی بهش رسیدم اما دیگه باغ نشد که نشد.خشک شد کلاً .باغ گیلاسم بعد از جنگ خشک شد.اونم مثل اینکه به عشق بچه ها بود

دختر حاجی بخشی : برای بزرگداشت هفته دفاع مقدس چند ماه پیش شهرداری دعوت کرده بود برویم خیابان حجاب برای تقدیر و تشکر از خانواده های شهدا.طبق معمول حاجی لباس و اسلحه نمادینشون را برداشتند و رفتیم مراسم.بعد از مراسم بالای خیابان ولیعصر منزل عمویم رفتیم.مثل اینکه مارا شناخته بودند و عقده ای داشتند از امثال حاجی بخشی ها.یک پسری آمده بود به ما بی حرمتی و فحاشی می کرد،حاجی هم مریض حال بود و داخل منزل عمو.تا حاجی بیاید 40-50 نفری جمع شدند و تا فهمیدند ما خانواده شهید و از بستگان حاجی بخشی هستیم شروع کردن به ضرب و شتم بنده و جسارت به نظام و رهبری.طوریکه انگار برنامه ریزی شده بود که چنین بساطی را درست کنند.بنده که دیدم این اتفاق افتاده و ما خیلی غریب هستیم،اسلحه حاجی که اصلاً کار نمی کند و فقط ظاهری هست را از پشت ماشین برداشتم.لاشه اسلحه حاجی هم رعب به دل بزدلانی که قصد نابودی انقلاب را دارند می اندازد.این 40-50 نفر همه عقب نشستند و سوراخ موش می خریدند.اسلحه ای که خشاب نداشت چنان ترسی به جونشان انداخت که زنگ زدند 110 ، 110همان نظامی که به آن و ارزشها و شهدایش ناسزا می گفتند.

حاج بخشی

بماند که همان ابتدای درگیری اون روز،من خودم به 110 زنگ زدم و کسی از نیروی انتظامی نیامد.اما به محض اینکه اینها زنگ زده بودند و گفته بودند خانمی اسلحه کشیده نیروی انتظامی ظرف چند دقیقه رسید.با حاجی و بنده هم طوری برخورد کردند که انگار ما جانی و مجرم فراری هستیم(!)جالب اینجاست که الان حاجی را به دادگاه کشاندند و از در مجرمین حاجی را می برند و می آورند.البته یکی دو تن از مسئولین نیروی انتظامی و دادگاه شناختند و برخورد خوبی داشتند و احترام گذاشتند و ما ممنونیم ولی آنقدر حاجی بخشی ها را اسمی ازشان نبرده اند که مأمورین کلانتری و دو سه قاضی ای که برخورد داشتیم اصلاً نمی شناختند و باما مانند مجرمین سابقه دار برخورد می کردند.جرم ماهم حمل اسلحه غیرمجاز است!؟ در حالی که اسلحه حاجی نمادی از آمادگی و ایستادگی بسیجیان است و حضرت آقا در جریان این موضوع هستند.حالا واقعاً دچار بهت و حیرت شده ایم که چقدر حزب اللهی ها در این کشور غریب شده اند که حرف یکسری آدم معلوم و الحال پذیرفته است و حرف خانواده شهدا را بر زمین می زنند و برخوردهای بدی میکنند!

حاج بخشی

-با بغض و گریه- مگر بچه های جنگ مرده اند که حاجی بخشی با این حال و سن شان باید از این دادگاه به آن دادگاه و کلانتری بروند.عده ای از ما کینه و بغض دارند چون از ابتدای انقلاب ایستاده ایم.طی این 2 سال فتنه،از خارج کشور و از شهرهای اطراف با شماره های ناشناس زنگ می زنند و مارا تهدید می کنند.تیکه و متلک می اندازند .

چرا؟چرا باید تفنگ حاجی بخشی را بگیرند ؟ چه کسانی می خواهند تفنگ حاجی بخشی را بگیرند ؟ برای اینکه علم جبهه ها هنوز هم روی دوش حاج بخشی هاست.هنوز هم بچه های جنگ وقتی گرفتار می شوند یا دلشان گرفته به حاجی پناه می آورند و روحیه میگرند.می خواهند نمادهای این کشور را محو کنند وگرنه این تفنگ که خودش به خودی خود یک تکه چوب و آهن است و ارزشی ندارد،نفس مسئله ما را نگران می کند.

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/08/03 11:21:42.

ادامه مطلب

[ یک شنبه 3 مرداد 1395  ] [ 4:05 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

مزاری که سنگ ندارد
 گل اشکم شبی وا می شد ایکاش / شهادت قسمت ما می شد ایکاش ... تو همین حال و هوا بودم که یک مردی از اهالی کازرون اومد پیشم و از راز یکی از قبرها حرف زد... از مزاری که سنگ نداشت

دلها هنوز از عطش جبهه ها پر است              نوبت به مارسیدو بهشت خدا پر است

یک عمر زائریم، شهیدان چه حکمتی است        هر بار آمدیم اتوبوس شما پراست

(حاج بهمن دالایی)

وقتی وارد گلزار شهدای کازرون شدیم همه چیز عادی بود اما دلم آروم و قرار نداشت. مزار شهدا بصورت منظم و یکسان باز سازی شده بودند. احساس عجیبی داشتم ... یک حسی که نمیتونم بیانش کنم.

روز بعد از یادواره شهدای کازرون قرار شد به همراه جمعی از حماسه سازان فتح سوسنگرد مزار شهداء را زیارت کنیم. زیارت قبور مطهر شهداء در کنار شهدای زنده حال و هوای قشنگی داره. رزمنده های دیروز چشمای غریبشون خیس و قرمز شده بود. شاید خاطره همسنگرهای قدیم براشون زنده شده بود و شاید هم آتش یک آرزوی تو دلشون شعله می کشید.

بی اختیار شعر علیرضا غزوه تو ذهنم تکرار می شد ... گل اشکم شبی وا می شد ایکاش / شهادت قسمت ما می شد ایکاش ... تو همین حال و هوا بودم که یک مردی از اهالی کازرون اومد پیشم و از راز یکی از قبرها حرف زد... از مزاری که سنگ نداشت.

دیگه رمقی تو پاهای من نمونده بود ولی با زحمت خودم رو رسوندم کنار مزار شهید محمد حسین میرشکاری. دکتر پدیدار یکی از همرزم های شهید برای ما گفت که محمد حسین وصیت کرده تا زمانی که قبرستان بقیع مرمت نگردیده قبر مرا به حال خاکی بگذارید...

نمیدونم چی شد که حال همه تغییر کرد. بیاد قیصر ادبیات ایران افتادم که می گفت : چو گلدان خالی لب پنجره / پر از خاطرات ترک خورده ایم... چند دقیقه بعد بدون برنامه ریزی قبلی نوای زیارت عاشورا جشنواره اشک و توسل بپا کرد ...

پدیدار از تقوای شهید میر شکاری سخن گفت ... از دل پاکش ... و از پیکر بی سر شهید. بله محمد حسین میرشکاری پاسدار کازرونی سپاه خمینی(ره) سربه دار عاشقی سپرده بود تا بی سر و سامانی دین و میهنش را نبیند ... وقتی فهمیدم که معراج اون شهید عملیات کربلای 5 تو شلمچه بوده دیگه پرسشی تو ذهنم نموند...

دیگه رمقی تو پاهای من نمونده بود ولی با زحمت خودم رو رسوندم کنار مزار شهید محمد حسین میرشکاری. دکتر پدیدار یکی از همرزم های شهید برای ما گفت که محمد حسین وصیت کرده تا زمانی که قبرستان بقیع مرمت نگردیده قبر مرا به حال خاکی بگذارید...

بعد از این ماجرا رفتم تا سراغی از تاریخ فراموش شده دفاع مقدس بگیرم. یه جایی تو ورقهای تا خورده کتاب کهنه تاریخ دفاع دیدم نوشته عملیات کربلای 5 ... تاریخ شروع 19 دیماه سال 1365 ... منطقه شلمچه ...

یادم افتاد حاج علی فضلی می گفت " خیلی از بچه های لشگر 10 سید الشهداء تو شلمچه، مثل حضرت زهرا(س) پر کشیدند " ... شلمچه یک سند افتخار برای ملت ایران است ... بچه هایی که تو شلمچه آسمونی شدند مثل حاج حسین خرازی صاف و پاک بودند...

نمیدونم اگه حاج مهدی زین الدین هم می خواست نماینده مجلس بشه دست به هر کاری می زد یا نه ؟ البته بی تردید امثال زین الدین نشون دادند که اهل سیاست بازی و دورویی نیستند ... کاش شورای نگهبان علاوه بر مدرک تحصیلی و عدم سوء پیشینه یه نگاهی هم به دل این آدمها بیاندازه ... دلهایی که با خاک شلمچه و دفاع مقدس بیگانه هستند ...

التزام عملی به ولایت فقیه این روزها در حد یک شعار مطرح میشه...

راستی از کربلای 5 سخن گفتیم ... میگن دژ اسطوره ای دشمن تو این عملیات شکسته ... بله شلمچه ایها به خانه نشینی خو نداشتند! ...

شلمچه! ... با تو هستم. تو که معراج کبوترهای سینه شکسته خمینی(ره) بودی. با تو که راه کربلایی شدن بودی ... شلمچه! تهران ما سالهاست که دیگر شبیه تو نیست ... اینجا کسی در جستجوی پیشانی بند یا زهرا(س) دلش نمی تپد ... البته اگر بحث رأی باشد همه می گویند امام خامنه ای ... راستی امام خامنه ای را یادت هست؟ ... اگر او نبود الان تو هم تفرجگاه بودی نه زیارتگاه ...

یادم افتاد حاج علی فضلی می گفت " خیلی از بچه های لشگر 10 سید الشهداء تو شلمچه، مثل حضرت زهرا(س) پر کشیدند " ... شلمچه یک سند افتخار برای ملت ایران است ... بچه هایی که تو شلمچه آسمونی شدند مثل حاج حسین خرازی صاف و پاک بودند...

شلمچه سالروز عملیات کربلای 5 که بشود تو مهم می شوی ... عده ای دفتر خاطراتشان را می گشایند تا تو را به رخ دیگران بکشند ... این هم حربه ای برای کسب قدرت است ...

محمد حسین میرشکاری در شلمچه بی سر رفت و عده ای امروز سردار دفاع مقدس هستند ... کاش روزی برسد که بقیع مرمت گردد ... محمد جان حتماً آن روز برای مزارت سنگ تهیه خواهیم کرد ...

روحش شاد و یادش گرامی

 

نگارنده : fatehan1 در 1391/08/03 11:22:55.

ادامه مطلب

[ یک شنبه 3 مرداد 1395  ] [ 4:04 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 30 ] [ 31 ] [ 32 ] [ 33 ] [ 34 ] [ 35 ] [ 36 ] [ 37 ] [ 38 ] [ 39 ] [ > ]