راه درازى آمده بود. خستگى توانى برایش نگذاشته بود. در كوچههاى گرم
سامرا آرام گام برمىداشت و به دنبال خانه امام مىگشت. امام زیر نظر شدید
ماموران خلیفه قرار داشت. از هر كه مىپرسید، پاسخی نمی شنید. نمىدانست
چه كند. ناامید و درمانده شده بود.
در كوچهاى خلوت كسى را دید. فكر كرد بهتر است از او نیز بپرسد. قدم هایش راتندتر كرد، به او رسید و سراغ حسن بنعلى(ع) را گرفت.
جوان
غفارى همراه چند تن مقابل در خانه امام حسن عسكرى(ع) نشسته بود و منتظر
خروج امام بود. مىخواست براى اولین بار چهره ابومحمد را ببیند. تبلیغات
مسموم خلفاى عباسى فكرش را در مسیر انحراف قرار داده بود. اختلاف بر سر
امامت ابومحمد(ع) در مدینه او و بسیارى را در تردید افكنده بود. مىخواست
تردیدش را برطرف كند و دوستان مدنىاش را نیز از شك برهاند. دستى به
موهاى سیاهش كشید، خاك دشداشه سفیدش را تكانید، چند قدمى پیش رفت تا در
بزند و وارد شود؛ اما دوباره برگشت. همچنان پریشان و منتظر بود. مردى كه
كنارش ایستاده بود، دریافت كه جوان به تدریج شكیبایىاش را از كف
مىدهد. نزد وى آمد و گفت: « پسرم، اهل كجایى؟» از مدینه آمدهام.
مرد تعجب كرد و پرسید: « این جا چه مىكنى؟»
جوان،
كه همچنان به درمىنگریست، پاسخ داد: « درباره امامت ابومحمد(ع) اختلاف
پیش آمده است، آمدهام او را ببینم، سخنى بشنوم یا نشانهاى بیابم تا دلم
آرام گیرد.
اندكى خاموش ماند.......