حسین جان ! ذكرهایم به هزار هزار رسیده است و هنوز از تو خبری نیست .
خودت گفتی حكایت این تسبیح ، حكایت شاهپرهای سیمرغ است . گفتی كه یك دوره
ذكر « بالحسین » بگویم ، هر جا كه باشی ، حاضر می شوی ، یادت هست ؟ حالا
اینجا ، زیر این همه سنگ و آجر ، توی این كانال كوچك ، مابین تیرآهن ها
گیر افتاده ام . از صبح كه نهالستان را زده اند ، كار من شده است ذكر «
بالحسین » ، شاید كه بیایی . و نیامدی .
تسبیح بی رنگ است ، مثل
اشك چشم كه در دل هر دانه اش ، یك قطره كوچك قرمز جا داده باشند ، مثل خون
، گفتی تسبیح را از پیرزن دستفروشی خریده ای ، در آبادان روزهای آرام ،
گفتی پیرزن به زبان مادران عرب ، برای بچه ایكه نداشت ، لالایی می خواند
: دلی لای ، دلی لای ...
گفتی تسبیح را برای من خریده ای تا سرگرم
باشم و با ذكری ، روزهای دوری را كوتاه كنم . اما همیشه این طور نیست ،
می دانی ؟ امروز صبح بوی الهام ، توی این پایگاه پیچیده بود. با اولین
آژیر خطر حمله هوایی كه دروغ بود همگی از شهر زدند بیرون ، نمی دانم چرا
من از نیمه راه برگشتم .
طیبه گفت : مریم به من الهام شده است شهر رامی زنند .
دكتر گفت: باز دیوانگی ات گل كرده است ؟
ماه منیر گفت : من از تنهایی می ترسم ما همیشه با هم بوده ایم .
گفتم
چیزی را جا گذاشته ام كه باید پیداش كنم . برویدخودم را به شما می رسانم
. حسین!دنبال تسبیح تو آمده بودم .آن را كنار رختخوابم جا گذاشته بودم .
گشتم و پیدایش كردم . همینكه خواستم برگردم ، با صدای آژیر حمله هوایی كه
راست بود ، زمین لرزید و سقف ، با صدای بلند انفجار پایین آمد . حالا من
از همگی بی خبرم . خدا خدا می كنم رفته باشند . حساب كه می كنم ، می بینم
باید رفته باشند .
این پاها شده اند و بال گردن من ، می بینی ، این
پاها كه تا به حال بارها مرا از مهلكه نجات داده اند ، پاهایی كه تا
می شد ، از آنها كار كشیده ام . حالا زیر این همه خاك و سنگ و تیرآهن
مانده اند . اصلاً پایین بدنم را حس نمی كنم . شاید به خاطر فشار خاك و
سنگهاست . چطور افتادم اینجا ؟ نمی دانم چطور جان به در بردم ؟ نمی
دانم اما حالا این خوابرفتگی پاها ، اذیتم می كند.....