به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

  فرماندهی این عملیات به قرارگاه سیدالشهدا(ع)، یکی از قرارگاه های تابعه نیروی زمینی سپاه واگذار شد. در شب اول عملیات تپه شهید صدر، تخته سنگی و مقر فرماندهی دشمن به تصرف نیروهای خودی درآمد.

خبرگزاری فارس: عاشورایی که قبل از محرم به پا شد+عکس

 

 عملیات کربلای دو در 10 شهریور 1365 در منطقه حاج عمران، با شرکت یک تیپ از لشکر 10 سیدالشهدا(ع)، تیپ 9 بدر، 12 قائم، 21 امام رضا، 105 قدس، 155 شهدا که در مجموع به استعداد 28 گردان از سپاه بود انجام شد.

هدف های عملیات عبارت بودند از: ترمیم خط پدافندی، خارج کردن عقبه خودی از دید و تیر دشمن و دستیابی به راهکارهای مناسب به منظور عمق دادن به منطقه برای عملیات بعدی. 

نقشه عملیات کربلای دو

مانور عملیات از دو محور طرح ریزی شده بود: محور راست، شامل ارتفاعات گردکوه (معروف به شهید صدر)، تخت سنگی، تپه شهدا و تپه سرخ و 2 محور چپ، شامل ارتفاعات 2519، واراس و یال های آن، تپه تخم مرغی، شیار «اِنِه» و دو یال ارتفاع سَکران . 

فرماندهی این عملیات به قرارگاه سیدالشهدا(ع)، یکی از قرارگاه های تابعه نیروی زمینی سپاه واگذار شد. در شب اول عملیات تپه شهید صدر، تخته سنگی و مقر فرماندهی دشمن به تصرف نیروهای خودی درآمد و در جناح چپ به علت عدم دستیابی کامل به هدف ها، رزمندگان عقب نشینی کردند. در شب دوم بار دیگر نیروها از محور چپ دست به حمله زدند اما موفقیتی به دست نیامد و عملیات با تصرف نیمی از هدف ها به پایان رسید. 

نقشه هوایی عملیات کربلای دو

حماسه عملیات کربلای2 با مقدمه ای متفاوت:

یکی از غرایب و عجایب جبهه که جای بحث داره و شاید یکی از دلایلش پایبندی کشور ما به ماه های حرام باشه. نداشتن عملیات در ماه محرم به استثنای یک عملیات و باز عجیبت تر اینکه بچه های پرشور و شر تهرون، محرم زیر بار عملیات نمیرفتن. نه اینکه جبهه رو ترک کنن؛ نه. در جبهه بودند اما در بست درخدمت عزاداری.

یکی از یگانهای عملیاتی تهرون، لشگرده سیدالشهداء(ع) بود که با اومدن حاج آقا فضلی به عنوان فرمانده این یگان یک لحظه رزمنده هاش استراحت نداشتن. هرکجا بهش میگفتن به خط بزن. نه نمی‌گفت. 

دبیرستان نقده / خداحافظی بچه های تخریب لشکر 10 سیدالشهداء

کارنامه یکسال اول سردارفضلی در لشگر 10 گویای این مدعاست که او خرداد 64 تیپ سیدالشهداء(ع) رو تحویل گرفت. آخر مرداد عملیات عاشورای 3 رو انجام داد. سریعا برای شکستن خط، اون هم جزیره ام الرصاص با همه سختی هاش اعلام آمادگی کرد و در بهمن ماه 64 با نیروهاش از اروند رد شد و خط ام الرصاص رو شکست و بلافاصله برای حضور در دفع پاتک های اطراف کارخانه نمک در فاو اعلام آمادگی کرد که در این ماموریت خودش هم تا مرز شهادت رفت و بعد از والفجر8 برای دفع تجاوز دشمن، عملیات سیدالشهداء(ع) در فکه را انجام داد که حسین اسکندرلو پرکشید . 

دبیرستان نقده / خداحافظی بچه های تخریب لشکر 10 سیدالشهداء

اواخر اردیبهشت 65 جلوی پیشروی دشمت درمحور پیچ انگیزه-شرهانی رو گرفت. در تیرماه 64 تیپ سیدالشهداء(ع) را به قلاجه برد و مهیا کرد برای عملیات کربلای یک و شب عملیات منطقه وسیعی از خط مقدم رو برای یورش رزمندگان تیپ سیدالشهداء(ع) پذیرفت تا جایی که بعد از عملیات مهران یگان ما شد لشگر ده سیدالشهداء(ع).

آنقدر حاج علی با نیروهاش به دشمن کوبید که بچه ها با التماس و خنده بهش می‌گفتند: حاج علی دیگه بسه، کمرمون شکست! یک هفته به محرم مونده بود و ما آماده می‌شدیم برای محرم سال 65 و بعضی ها هم مرخصی گرفته بودند یا رفته یا می‌خواستن برن تهرون برای محرم، و از منطقه هم قول و قرار برای حسینیه لباس فروشها و مسجد جامع بازار تهران گذشته بودند و ما هم به خودمون قول داده بودیم که امسال محرم لااقل به هیئت های عزاداری می‌رسیم. 

دبیرستان نقده/ رزمندگان تخریب شرکت کننده درعملیات کربلای2

تا اینکه دستوری گردان‌ها و واحدهای لشگر رو حیرت زده کرد و اون دستور جابجایی سریع نیروها به منطقه پیرانشهربود. گردان ها و واحدها در شهرستان نقده و بعضی هم در مهاباد مستقر شدند و پادگان پَسوه شد مقر پشتیبانی. بچه های اطلاعات و تخریب کار شناسایی ها رو به پایان رسونده بودند و طرح عملیات هم منطقه مانور گردان ها رو مشخص کرده بود و ماموریت ها مشخص شده بود. گردان تخریب لشگر ده سیدالشهداء(ع) هم غروب روز جمعه 7 شهریور 65 از قَلاجِه با سه تا اتوبوس راه افتاد و روز شنبه بعد از نهار بچه ها از بوکان به سمت نقده در حرکت بودند که با برخورد دو  اتوبوس ها حامل بچه های تخریب با هم و چپ شدن یکی از اونها از روی پل جاده به حمدالله اتفاقی نیفتاد و بچه ها با کامیون به شهرستان نقده منتقل شدند.

شهریور ماه بود و مدارس هم تعطیل بودند و گردان رو در یک دبیرستان جا دادند و بچه‌ها، کلاس‌ها رو با پتو فرش کردند و مستقر شدند. 

دبیرستان نقده/ خداحافظی بچه های تخریب لشکر 10 سیدالشهداء

روز یکشنبه 9 شهریور از صبح تا ظهر در اختیار خودشون بودند و بعدازظهر حدود ساعت 5 بعد از ظهر بچه ها آماده رفتن شدند. آنقدر کا رسریع و عجله ای بود که هیچکس نمی‌دونست منطقه درگیری کجاست و باید در چه زمینی عملیات کنه و معبر بزنه. بچه های قدیمی گردان هم نگران بودند. چون شهید سید محمد زینال الحسینی فرمانده گردان تخریب در سفر حج تمتع بود و مسئولیت گردان با معاونش حاج مجید بود. الغرض بچه ها با هم خداحافظی کردند. ماشین ها حرکت کرد. تا پیرانشهر با مینی بوس رفتیم و از اونجا نیروها رو با کامیون به خط مقدم انتقال دادند و نیم ساعت به آفتاب مونده بود که ما از کامیون‌ها روی ارتفاع "کِدو" پایین اومدیم. برای مرحله اول عملیات قرار بود دو گردان عملیات کنند. گردان حضرت علی اصغر(ع) به دشمن حمله کند و گردان حضرت قاسم(ع) از گردان علی اصغر(ع) عبور کنه و عملیات رو ادامه بده و بعضی از گردانها هم در روز با دشمن درگیرشوند.

دو تیم معبر مامور به گردان حضرت علی اصغر(ع) شدند. یک تیم هم که من مسئولش بودم مامورشدیم به گردان حضرت قاسم(ع). تو همون گیرو دار خبر دار شدیم شهید محمد خاکفیروز یکی از بچه های تخریب، چند روز قبل در حین شناسایی منطقه تو میدون مین اسیر شده و فرماندهان نگران بودند دشمن هوشیار باشه. 

 شهید محمد خاکفیروز

من یاد ندارم عملیاتی را بدون اینکه به منطقه توجیه بشم رفته باشم غیر از این عملیات. فکر کنم فقط دو تا مسئول تیم معبر که به گردان حضرت علی اصغر (ع) مامور بودند از دیدگاه با دوربین، محدوده درگیری و معبر خود رو دیدند. هوا که تاریک شد ابتدا گردان حضرت علی اصغر(ع) از ارتفاع کِدو به سمت محل ماموریت خود حرکت کرد. مهدی قندیل فرماندهی این گردان رو به عهده داشت. و گردان حضرت قاسم(ع) هم فکر کنم ساعت 9 شب بود حرکت کرد. هرچی فکر می‌کنم یادم نمی‌یاد اون شب شام خوردیم یا نه! از جیره جنگی و تنقلات هم خبری نبود. نه اینکه آدم های شکمویی باشیم، نه. باید جون تو بدن داشته باشیم بعد از اون همه راهپیمایی با دشمن گلاویز شویم . 

موقعیت جغرافیایی منطقه درگیری لشکر10 در تپه دوقلو و شیار انه

مسیر صعب العبور و سنگلاخ بود .شیب مسیر و سنگریزه زیاد، هرلحظه احتمال سر خوردن و سقوط بچه ها بود. من جلوی ستون بودم و فرمانده گردان حضرت قاسم (ع) حاج عباس قهرودی پشت سر من میومد. من از یک طرف نگران خودم بودم که از صخره ها پرت نشم از یک طرف هم نگران حاج عباس که با پای مصنوعی و با یک چوب دستی به سختی روی سنگ‌ها جابجا می‌شد.  چند دقیقه یک بار هم از عقب ستون خبر می‌رسید که توقف کنید که ستون قطع شده. از اینکه باز هم با فرمانده دلاور و شیر نترسی مثل عباس قهرودی عملیات می‌رفتم خیلی خوشحال بودم. مدام ستون بچه ها قطع می‌شد و صدای زمین خوردن بچه ها می‌آمد. فکر کنم تا اومدیم پایین ارتفاع کِدو 4 ساعت طول کشید. ما که پایین ارتفاع رسیدیم هنوز گردان حضرت علی اصغر به پای کار نرسیده بود. ساعت از دوازده گذشته بود که درگیری روی ارتفاعات دوروبر ما شروع شد. 

آخرین تصویر از شهید حسن پردازی مقدم

سمت راست ما ارتفاع 2519 و شهید صدر بود و سمت چپ ما ارتفاعات وارس و سَکران با شروع درگیری منورهای دشمن آسمان رو روشن کرد. تا اینجا دشمن هنوز متوجه حضور ما در داخل شیار ارتفاع "اِنِه"نشده بود. آتش سنگینی از سوی دشمن روی ارتفاع 2519 و شهید صدر اجرا می‌شد. مشکل وقتی بوجود آمد که هواپیماهای دشمن با ریختن منورهای خوشه ای تمام منطقه رو روشن کردند. به طوری که ما از داخل دره کِدو به وضوح درگیری روی ارتفاعات رو مشاهده می‌کردیم. و وقتی منوّرهای خوشه ای از نورافشانی می‌افتادند باقی مانده اون مثل گلوله های آتش به سمت زمین می‌آمد و منطقه درگیری ما هم بیشه زار خشکی بود که به دشت منتهی می‌شد. ارتفاع علف های گندمی تا ساق پا می‌رسید. 

 شهیدسعیدصدیق

شهید اسماعیل خوش سیر از بچه های تخریب بود که منطقه رو شناسایی کرده بود. دیدم خیلی نگرانه. گفتم اسماعیل چیه؟ گفت: باقی مونده این منورها زمین رو آتیش میزنه. من و اسماعیل و حاج عباس قهرودی و بی سیم چیش زیر یک تخته سنگ نشسته بودیم و گردان هم آماده بود که بعد از گردان حضرت علی اصغر(ع) با دشمن درگیر بشه. صدای مکالمه بی سیم می‌آمد.از قرارگاه می‌گفتند چرا درگیر نمیشین. از وقتی اسماعیل گفت احتمال آتیش گرفتن خار و خاشاک هست من تو فکر رفتم که خب اگه زمین آتیش بگیره چه جوری باید وارد میدون مین شد و چه جوری باید معبر زد که شنیدم از بی سیم صدا میاد که نمیشه وارد میدون شد. میدون مین آتیش گرفته. تا این خبر رو شنیدم دلم ریخت. چون دو تا تیم از بچه های تخریب که مامور به گردان علی اصغر(ع)بودند باید تو این میدون معبر می‌زدند. از همه بیشتر نگران شهید حسن مقدم و سعید صدیق بودم. چون میدونستم "حسن" به آتیش میزنه. به اسماعیل گفتم: مسیر معبر حسن مقدم رو بلدی که اگه نیاز شد کمکشون کنیم.گفت: آره.

رزمندگان تخریب لشکر10که براثر انفجار مین والمرا مجروح شدند

شروع کردیم با فرمانده گردان و نیروهای اطلاعات عملیات در مورد ادامه کار صحبت کردن که گردان علی اصغر(ع) با دشمن روی تپه دوقلو درگیر شد. هم از آسمون آتیش می‌ریخت و هم زیر پای بچه ها شعله ور بود. اما گردان حضرت علی اصغر(ع) ول کن دشمن نبود . آتش منحنی زن ها و گلوله های کاتیوشا و تفنگ 106 دشمن روی ارتفاع 2519 و وارس متمرکز بود و دشمن در زیر نور منورها متوجه حضور ما در پایین ارتفاعات شد و با گلوله های کاتیوشا، شیار منتهی به ارتفاع کِدو رو به آتش بست.

عملیات کربلای دو/ در تصویر رزمندگان لشکر10 دیه می‌شوند/ زمین های سوخته توسط منورها کاملا مشخص است

 زمین منطقه درگیری به علت داشتن علف های خشک و بلند درحال سوختن بود و با دستور حاج عباس قهرودی گردان حضرت قاسم(ع) برای جلوگیری از تلفات از داخل شیار به زیر تخت سنگ‌ها پناه بردند. نیم ساعت بعد از درگیری اولیه گردان ما هم حرکت کرد و وارد شیاری شدیم که بین دو تا تپه بود من نسبت به منطقه توجیه نبودم فقط یادم میاد که پشت سرم برادر اصغر احمدی معاون گردان حضرت قاسم(ع) میومد.500 متری جلو رفتیم و این مسافت یک ساعتی طول کشید. رسیدیم جایی که آتیش خیلی سنگین بود و دشمن تیر تراش میزد. احساس می‌کردی الانه که تیر رسام تو سرت بخوره. صدای انفجارهای کوچیک مثل انفجار نارنجک میومد.خیلی به دشمن نزدیک شده بودیم. منورهای خوشه ای تمام منطقه رو روشن کرده بود. مقابل ما تیربار سنگینی بود که یک لحظه تیر اندازیش قطع نمی‌شد. به اسماعیل گفتم: اینجا کجاست؟ گفت: فکرکنم مسیر رو اشتباه اومدیم. به گمانم پشت دشمن هستیم. 

عملیات کربلای دو/ زیر ارتفاع کدو/مداوای مجروحین در صبح عملیات

ما آتیش دهنه تیر بار رو می‌دیدیم اما تیری سمت ما نمیومد. تا اینکه زیر نور منور، من از دور سیم خاردار تک رشته ای دیدم. این علامت میدون مین بود. با اسماعیل اومدیم لب شیار و نگاهی به اطراف کردیم. حدسم درست بود وارد میدون مین شده بودیم. معاون گردان هم که بگو مگوی من و اسماعیل رو شنید گفت: برگردیم و ستون بچه ها برای دقایقی نشستند . ستون عقب گرد کرد و از همان مسیر که آمده بودیم با احتیاط برگشتیم و مجددا بچه ها زیر تخت سنگ‌ها جانپناه گرفتند. 

 

عملیات کربلای دو / برادر کاوه ذاکری که در معبر با مین والمر مجروح شد

پشت بی سیم مدام از قرارگاه دستور درگیری به ما می‌دادند و مدام سوال می‌کردند با دشمن درگیر شدید یا نه؟ هوا داشت روشن میشد که دستور رسید نیروها رو به عقب برگردونید . باقی مانده گردان حضرت علی اصغر(ع) داشتند از داخل شیار عقب می‌آمدند. اونها خیلی خسته بودند و از ما می‌خواستند کمک کنیم مجروحین و شهدا رو از منطقه تخلیه کنیم و از طرفی هم آتیش دشمن امان همه رو بریده بود.

با اسماعیل و بچه های اطلاعات مسیر برگشت رو به بچه ها نشون دادیم و تاکید کردیم هرجوری هست خودتون رو به بالای ارتفاع کدو برسونید. تشنگی و گرسنگی بچه های رزمنده رو آزار می‌داد. مجروحین هم مدام طلب کمک می‌کردند. بچه ها کمک کردند خیلی از مجروحین رو تا زیر ارتفاع کدو آوردند اما از اینجا به بعد کار مشکل بود. از طرفی شیب زیاد مسیر برگشت و از طرف دیگر هم ضعف و تشنگی توان حمل مجروح رو از همه ما گرفته بود. با حاج عباس قهرودی عقب میومدیم. رزمنده ها تا حاجی رو دیدند با التماس می‌گفتند حاجی ما رو اینجا نگذارید. حاجی هم به اونها دلداری می‌داد که ما بدون شما بالا نمیریم. خیلی فضای عاطفی و سنگینی بین فرمانده و نیروها حاکم بود. حاج عباس خم شد و یکی از مجروح ها رو که بد حال هم بود رو کولش انداخت و به طرف بالای ارتفاع کدو حرکت کرد. بچه های دیگه تا این حرکت رو دیدند که حاجی با پای مصنوعی و اینکه باید یکی کمک کنه خودشو بالا ببره مجروح به کول گرفته به غیرتشون برخورد و همه کمک کردند و مجروح ها رو از زمین بلند کردند.

درمسیر که عقب میومدیم داشت نماز قضا می‌شد. به بچه ها گفتیم همین طور که عقب میرن نمازشون رو هم بخونند. قبل از اینکه هوا روشن بشه باید بچه ها به یک جان پناهی می‌رسیدند. شیارهای صخره ای ارتفاع کدو جانپناه خوبی بود و باید عجله می‌کردیم تا قبل از هجوم هواپیماهای دشمن به شیارها برسیم. خیلی از بچه ها بریده بودند. غیر ازشهدا حداقل 400 نفر بودند که باید زود از منطقه درگیری تخلیه می‌شدند. اما یک مقدار که راه اومدند هرکس در پناه تخته سنگی دراز کشید. هرچی التماس می‌کردیم و قربون صدقشون می‌رفتیم تکون نمی‌خوردند. ساعت حدود 8 یا 9 صبح روز دهم شهریور بود که یکی از دوستان به من گفت جعفر تنها چیزی که میتونه اینا رو از زمین بلند کنه ذکر اهل بیته،ْ یه چیزی بخون. چند نفر دور من بودند و گفتند تو شروع کن و ما هم جواب می‌دیم. شروع کردم به اشعار حماسی خوندن و یا علی گفتن و این شعربیادم اومد و دم گرفتم: « ذکر دل بود یا علی مدد، یا علی مدد، یاعلی مدد » شاید چند دقیقه نگذشت که رزمنده ها از زمین کنده شدند و یک صدا فریاد می‌زدند: «یا علی مدد» و صدای فریاد اونها در داخل دره های ارتفاع کدو می پیچید.

نام علی(ع) بدنهای تشنه و بی رمق رو از زمین کند و توانستیم با کمک دوستان یکی دو گردان را از منطقه درگیری بیرون بیاوریم.

روز 10شهریور ماه سال 65 بود که ما با مدد مولا علی از مهلکه بیرون آمدیم. رسیدیم بالای کدو و فرماندهان و نیروهای تدارکات ایستاده بودند و از بچه ها پذیرایی می‌کردند. اونجا حاج محمد تیموری که معرف حضور رزمنده های شمرونه، ایستاده بود تا من رو دید با خنده گفت: یکی مون می‌رفتیم اسیر می شدیم و به بچه های دربند دشمن سبک جدید نوحه های سینه زنی امسال رو یاد می‌دادیم.

همه زدند زیر خنده و برای این که روحیه به بچه ها بده گفت: با اجازه آقا جعفر؛ برادرا  این نوحه ای که من میگم همه جواب بدید: ارتفاع اِنِه، زیر پای مَنه، آی نَنِه، آی نَنِه.

صدای قهقهه همه بلند شد.

ما باید باز به پائین ارتفاع برمی‌گشتیم. چون ده ها شهید و مجروح در منطقه درگیری مونده بودند. اما فرمانده ها مانع شدند و تکلیف شرعی کردن و ما منصرف شدیم اما خدا میدونه دلمون پائین بود. هواپیماها و هلیکوپترهای دشمن مدام داخل شیا رو بمباران می‌کردند و آتش کاتیوشا و منحنی زن های دشمن صخره ها رو از جا می‌کند. کربلای دو واقعا کربلایی بود. مجروح های عملیات به سختی و طی چند روز بالا آورده شدند و شهدای عملیات خیلی هاشون یکی دو ماه بدنهاشون روی زمین افتاده بود. پیکر نوحه خون امام حسین؛ شهید حسن مقدم، 53 روز بعد عقب آورده شد. اون سال 15 شهریورماه سال 65 روز اول ماه محرم بود. ما موندیم برای امام حسین (ع) سینه بزنیم و اونا جونشون رو برای امام حسین دادند. حالا ما سینه هامون در فراق اونا تنگ شده ایکاش اونا هم پیش اربابشون امام حسین(ع) دلتنگ ما بشند و نام ما رو ببرند و یادی از ما کنند. زیبایی عملیات کربلای دو به اینه که شهدا پیشواز ماه محرم رفتن و قبل از اینکه اربابشون بی غسل و کفن رو زمین بمونه اونا به عهدشون وفا کردن. یاد همه شهدای کربلای دو بخیر. همه عاشورایی جنگیدند. هم بچه های گیلان، هم بچه های سمنان، هم همشهری های امام رضا(ع) هم بچه های تهرون و کرج و یاد شهدای تخریب و اطلاعات عملیات و گردان حضرت علی اصغر و حضرت قاسم(ع) از لشگرده سیدالشهداء(ع) گرامی باد.

راوی:جعفرطهماسبی

ادامه مطلب
یک شنبه 12 شهریور 1391  - 9:52 PM

 

  چاره‌ای نبود، باید این خبر ناگوار را هر چه زودتر با او در میان می‌گذاشتیم. صحبت را با یک صلوات شروع کردم: برای سلامتی برادر داداشی صلوات! بعد ادامه دادم: ما نمی‌دانیم چطور و با چه زبانی از آقای داداشی تشکر کنیم، واقعاً لطف کردند!

خبرگزاری فارس: تک شبانه به کمپوت‌های ‌گیلاس!‌

 

 در کنار نبردهای سخت و طاقت فرسایی که در جنگ نابرابر 8 ساله ما با عراق صورت گرفت، خسارت‌های مادی و معنوی فراوانی را نیز تحمیل کرد، اما خاطرات شیرینی از خود به جای گذاشت که برگرفته از روحیه شوخ طبع رزمندگان‌مان، آن هم در دل میدان کارزار بوده است. 

مجموعه «فرهنگ جبهه» در بخش «شوخ طبعی‌ها» به نقل از یکی از رزمندگان اینگونه روایت کرده است:  روزگاری به ما در منطقه، هفته‌ای دو قوطی کمپوت آلبالو می‌دادند، می‌گذاشتیم وسط می‌خوردیم. غلامعلی داداشی تنها کسی بود که سهمیه‌اش را نگه می‌داشت و به همان یکی دو دانه‌ای که دیگران تعارف می‌کردند بسنده می‌کرد و حالا او هشت قوطی کمپوت داشت که خیلی وسوسه‌انگیز بود.

چندبار به زبان خوش از او خواهش کردم از خر شیطان بیاید پایین و هر چه دارد بیاورد برادرانه بخوریم، به خرجش نرفت. چاره‌ای نبود، به نمایندگی از طرف سایر برادران مأموریت یافتم که در یک عملیات متهورانه! ترتیب قوطی‌های احتکار شده را بدهم.

تک با موفقیت انجام شد. شب بود، کمپوت‌ها را آوردم ریختم روی زمین و گفتم بیاید که انبار شما را مهمان کرده است، جلوتر از همه بیچاره داداشی آمد، با چه حرص و ولعی می‌خورد و دست آخر مثل همیشه خرسند بود از اینکه شکمش سیر شده در حالی که انبار ذخیره‌اش دست نخورده باقی مانده است.

چاره‌ای نبود، این خبر ناگوار را باید هر چه زودتر و  البته عاقلانه‌تر با او در میان می‌گذاشتیم. صحبت را با یک صلوات شروع کردم: برای سلامتی برادر داداشی صلوات! بعد ادامه دادم: ما نمی‌دانیم چطور و با چه زبانی از آقای داداشی تشکر کنیم، واقعاً لطف کردند!

می‌شد حدس زد چه حالی دارد، بین خوف و رجا، فهمیده و نفهمیده طبعاً منتظر بقیه ماجرا بود. اما بقیه‌ای نداشت، خنده رفقا و صلوات‌های بعدی جای هیچگونه ابهامی را باقی نگذاشت.

او برای اینکه نشان بدهد خودش را نباخته، بعد از آن شوک با صدای بلند گفت: نوش جانتان، کسی که چیزی را انبار کند، سزایش همین است.

ادامه مطلب
یک شنبه 12 شهریور 1391  - 9:41 PM

 

یک لوستر بزرگ و گران‌قیمت در سال 1354 به آستان حضرت عبدالعظیم(ع) هدیه شد که تا مدت‌ها کانون توجه بود، صرف‌نظر از ارزش مادی این لوستر با عظمت، نکته جالب علت اهدای آن توسط یکی از هموطنان ارمنی بود.

خبرگزاری فارس: نذر هموطن ارمنی برای سیدالکریم/ بارگاه نگین ری در گذر تاریخ + عکس

 

 در جنوب تهران امام‌زاده‌ای قرار دارد که به نگین شهر معروف است، سیدالکریم که مهر و محبت او در دل ارادتمندانش هر روز شعله‌ور می‌شود،‌ دارای کراماتی است که در کتاب‌های مختلف شرح آن داده شده است، در ادامه به برخی از کرامات حضرت عبدالعظیم حسنی که در پایگاه اطلاع رسانی آستانش نقل شده است، همراه با سیر تاریخی تصویری حرمش اشاره می‌شود:

 

سال 1252 هجری شمسی

 

*ماجرای هموطن ارمنی و مرغوب‌ترین لوستر

یک لوستر بزرگ و گران قیمت در سال 1354 به آستان حضرت عبدالعظیم(ع) هدیه شد که تا مدت‌ها کانون توجه بود، صرف‌نظر از ارزش مادی این لوستر با عظمت که آن روز بیش از 600 هزار تومان خریداری شده بود، نکته جالب علت اهدای آن توسط یکی از هموطنان ارمنی بود، در این باره یکی از خادمین چنین نقل می‌کند:

یکی از ارامنه در اصفهان مواجه با مشکلی می‌شود که از رفع آن عاجز می‌ماند و کاملاً امید خود را از دست می‌دهد، در شبی که مصادف با شب 21 ماه مبارک رمضان بود، او در حالی که قصد عزیمت به اصفهان داشت در ترافیک سنگین خیابان شهید رجایی متوقف می‌شود، این ازدحام به دلیل انبوه اتومبیل‌هایی بود که از تهران رهسپار حرم حضرت عبدالعظیم(ع) بودند، او متوجه می‌شود که اتومبیل‌ها در یک خط ممتد به سمتی متمایل می‌شوند که در انتهای آن گنبد و گلدسته‌ای می‌درخشد.

 

سال 1252 هجری شمسی

 

پیش خود گفت: من صاحب این گنبد و بارگاه را نمی‌شناسم، ولی مطمئناً این مردم برای حل مشکلاتشان، از این بارگاه چیزی دیده‌اند که این‌گونه به سویش سرازیر شده‌اند و سپس در دل خود این سخن را می‌گذراند: خداوندا! به حق این آقا که در نزد تو عزیز است، نظری هم به من بفرما، در همان حال نیت می‌کند که اگر مشکل لاعلاجش برطرف شود، هدیه‌ای برای حرمش بیاورد …

 

سال 1295 هجری شمسی

دو روز بعد، آن هموطن ارمنی به تهران آمد، چندین لوستر فروشی را زیر پا گذاشت تا اینکه یکی از مرغوب‌ترین لوسترهای موجود را خریداری کرد، او در حالی که تلألویی از اشک در چشمانش موج می‌زد، این لوستر را تحویل دفتر آستانه داد و ماجرایش را برای یکی از خادمین تعریف کرد و به او گفت: خداوند به واسطه این آقای بزرگوار و صاحب این بارگاه مشکلم را حل کرد، آمده‌ام به عهد خود عمل کنم، خواهشم این است که از طرف من ایشان را زیارت کنید و آستانش را ببوسید …

 

سال 1310 هجری قمری

 

*پیمان دو خادم/ شفاعت سیدالکریم از خادمش در آن دنیا

دو نفر از خادمان حضرت عبدالعظیم(ع) با هم عهد می‌بندند که هر کدام زودتر از دنیا رفت از خدا بخواهد دیگری را هم ببرد، از قضا یکی از آنان به رحمت خدا می‌رود، پس از گذشت چهل روز، یار هم‌عهد در عالم رویا متوفی را می‌بیند که در جایگاهی مناسب و خوب قرار دارد، سلام می‌کند و به او می‌گوید: رفیق! از تو گله دارم، مگر ما با هم قرار و عهد نداشتیم؟ و او پاسخ می‌دهد: درست است، من بر سر عهد بودم، اما مقداری از پیمانه‌ات خالی است، وقتی پر شود، خواهی آمد.

سال 1323 هجری شمسی

 

این بار می‌پرسد: به من بگو آنجا چه خبر است؟ این مکان خوب و خرّم را چطور به تو داده‌اند؟ پاسخ می‌دهد: آن قدر بگویم که سخت است، یادت می‌آید در آن سفر کربلا که رفتیم از چند گمرک باید می‌گذشتیم، اینجا هم همان است، گمرک به گمرک جلوی آدم را می‌گیرند، یکی از آنها مربوط به حساب نماز است، یکی مربوط به روزه است و ... اما رفیق، من به هر یک از این جایگاه‌ها می‌رسیدم، وجود مقدس حضرت عبدالعظیم(ع) تشریف می‌آورد، دست مرا می‌گرفت و از آنجا رد می‌کرد تا مرحله آخر که مرا به اینجا آوردند و می‌بینی … 10 سال پس از این خواب، آن خادم هم از دنیا رفت تا به یار هم‌عهد خود بپیوندد…

 

سال 1323 هجری شمسی

 

 

سال 1324 هجری شمسی

 

*قهر مقدس حضرت عبدالعظیم(ع) که خادم را به مشهد رساند

ماجرا به صد سال پیش بر می‌گردد، آقا سید مرتضی موسوی فرزند مرحوم آقا سید محمد، معروف به «آستانه‌دار» از خادمین حضرت، به ایوان آینه تکیه کرده و لم داده بود، با آستینی از عبا بیرون و قبایی یله و از بند باز شده، چرا رعایت ادب نمی‌کنی؟ می‌دانی کجا نشسته‌ای؟ نگاهش که به صاحب صدا افتاد، یکّه خورد، دکمه قبا را بست، دست از آستین قبا در آورد و خود را به ادب جمع و جور کرد، او را خوب می‌شناخت.

دوست قدیمی پدرش و زائر همیشگی و منظم سیدالکریم(ع)، از زمانی که به خاطر داشت او را دیده بود که هر شب جمعه از تهران به حضرت عبدالعظیم(ع) می‌آمد، شب را میهمان پدرش آقا سید محمد بود، بعد صبح جمعه زیارتی و باز می‌گشت.

 

سال 1340 هجری شمسی

 

قبل از آن‌که اذن دخول بخواند، آهسته به آقا سید مرتضی گفت: اگر بعد از عشاء به منزل دعوتم کنی، هم علت پرخاشم را خواهم گفت و هم یادی از پدرت خواهد بود که 50 سال مرتب در چنین شبی میهمانش بودم …

نیمه شب که آقا سید مرتضی درب حرم را بست، زائر منتظرش بود، با هم به منزل رفتند، شام مختصری  بود و سید در التهاب شنیدن آنچه که کنجکاویش تمام روز افکارش را در هم ریخته بود و زائر ماجرا را تعریف کرد: یکی از شب‌های جمعه که به حرم آمدم، پدرت آقا سید محمّد را ندیدم، سراغ گرفتم، گفتند سفر مشهد رفته است، از این خبر خشکم زد و هم دلگیر! چطور شده بود که وقتی جمعه گذشته از او جدا شدم و حرفی از سفر مشهد نزد؟! آخر، آن روزها سفر مشهد به همین سادگی‌ها نبود و حداقل نیاز به یکی، دو ماه تدارک قبل از سفر داشت.

 

سال 1341 هجری شمسی

 

سه ماه گذشت و مثل همیشه شب جمعه به زیارت آمده بودم که دیدم سید محمد گوشه حرم ایستاده است، سلامی و علیکی و البته گلایه‌ای سخت که این است رسم دوستی! گفت: از من دلگیر نباش، صبر کن تا شب برایت تعریف کنم، مثل همیشه، شب آقا سید محمّد درب حرم را بست و با هم راهی منزل شدیم، مثل امشب من و تو، روبه‌رویم نشست و گفت: رفیق می‌دانم از من دلگیری، اما بدان سفری که رفتم به اختیار خودم نبود! همه حواسم، چشم و گوش شده بود که هر دو را به او دوخته بودم و پدرت که حال و روز مرا و کنجکاویم را خوب حس کرده بود،‌ استکانی چای به دستم داد و در تعریف ماجرای خود معطّل نکرد.

 

سال 1347 هجری شمسی

 

شام فردای آن جمعه‌ای که تو از من جدا شدی، مثل همیشه درب حرم را بستم و به منزل آمدم،. همان شب در عالم خواب دیدم داخل حرم حضرت عبدالعظیم(ع) هستم، وجود شریف آن حضرت داخل ضریح ایستاده و به صندوق تکیه داده است، سلام کردم، آقا رویش را از من برگردانید و بعد با لحنی قاطع فرمود: سید محمد صبح به آستانه نیا! با این سخن، چشم از خواب باز کردم. وقت همیشگی رفتن و گشودن درب حرم بود، غرق در تفکر و تردید، به جای خود خشکیده لحظاتی گذشت که صدای کوبیدن در خانه، به خودم آمدم.

 

سال 1354 هجری شمسی

 

خادم آقا میر متولّی‌باشی‌، تولیت آستان بود، سلام کرد، سر پایین انداخت و با طنینی شرمسار گفت: مرا آقا متولّی باشی فرستاد و فرمود کلید را از شما بگیرم و بگویم به آستانه نیایید! دگر پرده‌های تردید فرو افتاد، آن خواب عجیب و این پیغام عجیب‌تر بیداری!‌ به درون خودم فرو رفتم، در افکاری پر التهاب و مبهوت، بی‌اختیار، انگار کسی از سینه‌ام مرا خواند که عازم ساحت مقدّس حضرت رضا(ع) بشو و آن وجود شریف را واسطه قرار ده!

 

سال 1369 هجری شمسی

 

آفتاب تازه طلوع کرده بود که عیال و کودکانم را به سمت راه خراسان حرکت دادم تا بعدازظهر سر راه ایستاده بودیم که قافله‌ای از راه رسید و به سوی مشهد همراه شدیم …، حدود چهل روز که در مشهد مقیم بودم. هر شب به آن وجود مقدس التماس می‌کردم که بین من و سیدالکریم(ع) شفاعت کند.

 

سال 1381 هجری شمسی

 

شب چهلم که به منزل بازگشتم، در عالم خواب دیدم که در شهرری داخل حرم حضرت عبدالعظیم(ع) هستم و حضرت نیز مثل حالت قبل داخل ضریح ایستاده‌اند، ولی این بار وقتی سلام کردم، تبسّمی کرد و فرمود: «آقا سیدمحمّد حرکت کن به سمت آستانه»، چشم که گشودم از آنچه که در خواب دیده بودم فریادی از شادی کشیدم به طوری که عیال و کودکانم از خواب بیدار شدند، جریان را برایشان تعریف کردم، باردیگر به حرم مطهر حضرت رضا(ع) مشرف شدیم تا پس از آن آماده بازگشت به ری شویم، اقامت طولانی، توشه سفر را به پایان برده بود، نان و پنیری برای صبحانه تهیه کردم، آفتاب که بر روی صحن و حیاط افتاد، راه افتادم، شاید همشهری و آشنایی بیابم و خرج سفر از او قرض کنم.

 

سال 1387 هجری شمسی

 

در همان خوف و رجاء از بازار «سرشور» می‌گذشتم که یکی از کسبه با اشاره مرا به سمت خود خواند، به او سلام کردم، نامم را پرسید، گفتم: سید محمد هستم! اهل کجایی؟ شهرری. با شنیدن این پاسخ با کمال تواضع مرا به داخل مغازه برد و بدون مقدمه مبلغ 50 تومان دو دستی در مقابل من قرار داد، با اینکه نیازمند پول بودم، از دریافت آن خودداری کردم، گفت: تعارف نکن، این پول از آن توست که آقا علی بن موسی الرضا(ع) دیشب امر فرمود به شما بلاعوض بپردازم تا به وطن خود بازگردی! به شهرری که رسیدم دو روز اوّل دوستان و آشنایان به دیدنم آمدند.

 

سال 1388 هجری شمسی

 

روز سوم باز همان خادم آقا میر متولی‌باشی دقّ‌الباب کرد و خبر داد که متولی‌باشی برای دیدار به منزل شما می‌آید، ساعتی بعد ایشان وارد منزل شد، پس از احوال‌پرسی خطاب به من گفت: آقا سید محمد! مبادا از من دلگیر شده باشی، آن سحر که پیک را نزد تو فرستادم تا کلید آستانه را از تو بگیرد، این کار را به دستور مستقیم شخص حضرت عبدالعظیم(ع) بود که در عالم رؤیا به من چنین امری فرمود و حالا هم به دستور ایشان کلید حرم را به شما می‌دهم تا از امشب به خدمت خود ادامه دهید.

عکس هوایی از حرم عبدالعظیم حسنی(ع)

 

تطبیق خواب من و متولی‌باشی و کاسب خراسانی و اتّفاقاتی که در این سه ماه گذشته رخ داده بود، همواره فکر مرا مشغول داشت تا خلافی را که ارتکاب به آن موجب قهر آقا شده بود، بیابم، پرونده آن روز جمعه را مرور کردم … به نکته اصلی رسیدم، آن روز عصر برای تجدید وضو از حرم به منزل رفتم، درب خانه باز بود و من سر زده داخل شدم، خاله‌ام در حیاط مشغول شستن رخت بود که چشمم به سینه خاله‌ام افتاد و همه آنچه بر سرم آمده بود، به خاطر همان نگاه بود … حالا، آقا سیدمرتضی، فرزند عزیزم، این ماجرا را برایت تعریف کردم تا شما نیز از خدا بخواهی همانند پدر مرحومت، نعمت مراقبت بر اعمال به ما عنایت کند و هیچ‌گاه ما را به خود وا نگذارد …!

ادامه مطلب
یک شنبه 12 شهریور 1391  - 9:20 PM

 

رجایی مرد خصلت‌های بزرگ و گوناگون بود. او در سیاهی زندان، با زبان شعر با همسر خود نجوا می‌کند و دلواپس نسل بعدی است.

 

خبرگزاری فارس: شعر یک رئیس جمهور برای همسرش

 

، عجیب است که مردان سیاست در عرصه خانواده چنین با مهر و محبت سخن گویند. اما رجایی مرد خصلت‌های بزرگ و گوناگون بود. او در قالب شعر با همسر خود نجوا می‌کند و دلواپس نسل بعدی است. آنجا که می‌گوید مراقب کودکان باش و با لب‌های خندان، بگو که ما در راه ایمان کشته شدیم.

 

تا بشیر تابناک روز

دامن گستراند از فراز کوهسار دور

در دامان صحرا

بوسه رگبار دشمن

دور از چشم عزیزان

روی خاک و خون کشاند پیکر خونین ما را

همسر من زندگی هر چند شیرین است

لیک دوست دارم با تمام آرزو

من در ره یزدان بمیرم

از نشیب جویبار زندگانی، قطره‌ای شفاف باشم

در دل دریا بمیرم

همسر من، چهره بر دامن نکش

تا یاغیان شب بگویند

همسر محکوم، از نام شوهر خود ننگ دارد

لاله‌ای پرخون بروی سینه‌ات بنشان

که گویند همسر محکوم

قلبی کینه توز و گرم دارد

همسر من، کودکانت را، مواظب باش

همچون گرد چشمانت

تا نگیرد چهره معصومشان را گرد ذلت

روزگاری، گر که پرسیدند از احوال بابا

گو که با لب‌های خندان

کشته شد در راه ایمان

 

زندان قصر 1356

نوید شاهد

ادامه مطلب
پنج شنبه 9 شهریور 1391  - 11:33 PM

 

برادر شهید «علی اصغر خنکدار» می‌گوید: برادرم که برای استراحت به خانه آمده بود، پیراهن ترکش‌خورده‌اش را هم آورده بود و من با آن به مدرسه می‌رفتم.

 

خبرگزاری فارس: با پیراهن سوراخ سوراخ برادرم پُز می‌دادم

 

  حاج اکبر خنکدار برادر شهید «علی اصغر خنکدار» فرمانده گردان امام محمد باقر (ع) لشکر 25 کربلا، روایت می‌‌کند: با شروع جنگ، اصغرآقا با 20 تا از بچه‌های قائمشهر عضو گروه شهید چمران می‌شوند و در جنگ‌های ایذایی شرکت می‌کنند.

اصغرآقا در پل کرخه مجروح شده بود. پدرم به جنوب نزد شهید چمران رفت و با موافقت او، بعد از دو هفته اصغر را به خانه آورد.

برادرم، پیراهن ترکش خورده‌اش را هم با خودش آورده بود؛ من هم کلاس اول دبیرستان بودم و با افتخار که برادرم جبهه رفته و ترکش خورده، پیراهنش را توی مدرسه می‌پوشیدم و به همراه بچه‌ها جاهای ترکش خورده پیراهن را می‌شمردیم که یادم می‌آید 13 تا سوراخ بود.

به گزارش توانا، شهید علی اصغر خنکدار در سال 1341 در روستای «کلاگر محله» شهرستان قائمشهر به دنیا آمد و فرزند دوم خانواده بود. شهید خنکدار در عملیات والفجر 8 در حالی که فرمانده گردان امام محمد باقر (ع) لشکر 25 کربلا را برعهده داشت، به شهادت رسید.

ادامه مطلب
پنج شنبه 9 شهریور 1391  - 11:14 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6183840
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی