وقتی فکر کنی که جبهه فقط خط مقدم است و تیر و ترکش و خمپاره، دیگر به آن زنی که بدون همسر، فرزندانش را به دندان گرفته و آذوقه و مایحتاج رزمندگان را مهیا کرده است، توجه نمیکنی.

آنقدر پشت جبهه مظلوم است که وقتی این جملات را از زبان همسرانی چنین فداکار میشنوی، تازه متوجه میشوی که اگر صبر زنان پشت جبهه نبود، مردان جبهه نیز تاب نمیآوردند. چه بسیارند زنهایی که به سراغشان رفتهایم، ولی نه از خودشان، که از همسران و فرزندان رزمنده و شهیدشان پرسیدهایم. انگار نه انگار که اینان نیز بخش مهمی از جنگ را تشکیل دادهاند.
راستش، وقتی فکر کنی که جبهه فقط خط مقدم است و تیر و ترکش و خمپاره، دیگر به آن پیرزن تنها که پسرش را با دستان خودش راهی جبهه کرده و آن زنی که بدون همسر، فرزندانش را به دندان گرفته و آذوقه و مایحتاج رزمندگان را مهیا کرده است، توجه نمیکنی. این بیتوجهی، ظلمی بزرگ است. باید این متنها را بخوانی تا دست خدا را بهتر ببینی که نه فقط در خط مقدم، که در گوشه خانه زنان و مردان مجاهد این سرزمین نیز قابل رؤیت بوده و هست. گوشهای از خاطرات سرکار خانم «معصومه جعفرزاده» که در منزل سادهشان در اهواز بازگو کردهاند را بخوانید.
*از قبل انقلاب، خاطراتی به یاد دارید؟
زمان انقلاب، چهارده ساله بودم. با داییام فعالیت سیاسی میکردیم. اعلامیههای امام را که میآوردند، پخش میکردیم. من در مدرسه، یواشکی اعلامیهها را پخش میکردم. یادم هست، شبی ساواک دم در خانه همسایه ما آمد و خانه ما هم در خطر بود. داییام آن موقع آمد و همه اعلامیهها را برداشت و در کولر پنهان کرد. خودم هم چند کتاب و نوار از شهید مطهری داشتم. چند تا موزائیک را کنده بودم و زیرش را خالی کرده بودم و کتاب و نوارها را آنجا گذاشته بودم. رویشان خاک ریخته بودم تا مشخص نشود، ولی بعداً که اوضاع خطرناکتر و حساستر شد، داییام گفت: «وقتی کتابها را خواندی، در خانه و پیش خودت نگهداری نکن و به من بده، تا به مکان مناسبی ببرم.»
*از چه زمانی وارد فضای جنگ شدید؟
سال 59 جنگ شروع شد. تقریباً هفدهساله بودم. در منطقهای از اهواز بودیم که موشک زدنها و بمبارانها خیلی برای ما ملموس بود. هواپیماهای جنگی را بالای سر خود میدیدیم و اگر هواپیمایی مورد اصابت قرار میگرفت و سقوط میکرد، آن را میدیدیم.
خانواده ما هفت نفر بودند که در یک خانه کوچک پنجاه متری، همه با هم زندگی میکردیم. برادر کوچکم، بدون اینکه به ما بگوید، از طرف بسیج به منطقه رفته بود و برادر بزرگم نیز در یگان رزمیـ نظامی بود.
شبی خواب دیدم برادر کوچکم در جبهه است و یک کولهپشتی روی دوش گرفته و در حال آرپیجی زدن است. بعد از چند روز که به اهواز برگشت، به او گفتم: «من چنین خوابی دیدم.»
گفت: «خوابت درست بوده.»
گفتم: «چرا به ما نگفتی که میخواهی به جبهه بروی؟»
گفت: «اگر میگفتم، کسی به من اجازه نمیداد بروم.»
*چه شد موافقت کردید، با کسی که میدانستید همیشه در جنگ است و شاید شهید شود، ازدواج کنید؟
یکی از معیارهایم این بود؛ یعنی علاقه داشتم، شوهرم کسی باشد که در جبهه و جنگ، پاسدار باشد. برای من آن موقع موقعیتهای خیلی زیادی بود و خیلیها میآمدند و میرفتند، ولی من روی معیارهای خودم مصمم بودم و مرد مؤمن و باایمانی میخواستم که بتوانیم فرزندانی صالح تحویل جامعه بدهیم.
در سال 64، در بحبوحه جنگ، ایشان به خواستگاری من آمدند. ملاکشان این بود که همسرم باید محجبه و چادری و انسانی مقید و متعهد باشد. ایشان یک خواهر کوچک نه ساله داشتند که میگفتند: «میخواهم برایش مادری کنی و او را زیر بال و پر خودت تربیت کنی.»؛ چون پدر و مادرشان فوت کرده بودند. من هم علیرغم سختیهایی که وجود داشت، قبول کردم؛ چون بالاخره جنگ بود و مشکلات خاص خودش را داشت.
*سختیِ نبود همسر و مشکلات زندگی را بدون ایشان، چهطور میگذراندید؟
مشکلات خیلی زیاد بود، ولی چون قبول کرده بودم، باید تحمل میکردم. یادم هست، تا اقوام و خویشان شنیدند که خواستگارم سپاهی است، همه آمدند و به خانوادهام گفتند: «نباید این ازدواج سر بگیرد.»
کسی با این ازدواج موافق نبود؛ حتی مادر و پدرم! ولی من عشق و علاقة زیادی به سپاه داشتم و آن موقع هم سپاه خیلی برای مردم و جنگ کار میکرد؛ البته خطرش زیاد بود. علاوهبر جبهه، خطر حملة منافقان هم بود.
یادم هست، برادرم که سپاهی بود، لباسهایش را در روزنامه میپیچید و به خانه میآورد تا آنها را بشوییم. داخل اتاق، یک بند میبستیم و لباسها را در اتاق آویزان میکردیم، تا بالای پشت بام نبریم و در معرض دید دیگران نباشد، چون در بحبوحة ترورهای منافقان و کشتارهای بیرحمانه آنها بودیم. به همین دلیل به کسی نمیشد اعتماد کرد؛ حتی به همسایهها.
خلاصه این پیوند با پافشاری و مصمم بودن خودم و یکی از داییهایم ـکه ایشان هم در جنگ بودـ صورت گرفت و البته خدا کمکم کرد؛ چون من برای خدا این انتخاب را کرده بودم. با اینکه در زندگیام، بدون حضور همسرم و در میانة جنگ، بمباران و بدبختیهای آن زمان خیلی مصیبت و سختی کشیدم؛ ولی راضی بودم و خدا را شکر میکردم.
سال 65، اولین فرزندم به دنیا آمد؛ یعنی در زمان اوج جنگ و زمانی که پنجاه نقطة اهواز را بمباران میکردند. خیلیها در این بمبارانها شهید شدند. از اقوام خودمان، داماد عمهام برای کاری از منزل بیرون رفته بود و در این بمبارانها شهید شد.
ماه آخرم بود و از بس شدت بمبارانها و کشتارها زیاد بود و این واقعه هم که پیش آمده بود، ترس و اضطراب زیادی داشتم. دکتر گفت: « بچهات طبیعی به دنیا نخواهد آمد. باید سزارین بشوی.»
آنموقع اصلاً سزارین نبود؛ یعنی من اولین نفری بودم که در اقوام باید سزارین میشدم. حالم بد بود، زنگ زدند به همسرم که باید بیایی. سوم محرم بود و «حاج صادق آهنگران» داشت در مصلا میخواند. من از ده صبح تا ده شب در بیمارستان بودم، ولی بچه به دنیا نمیآمد و دکتر گفت باید به اتاق عمل برود. همانجا به خدا گفتم: «خدایا کمکم کن بچهام سالم به دنیا بیاید، نذر آقا اباعبدلله میکنم.» خدا را شکر که بچة سالم و صالحی به ما داد و اسمش را هم گذاشتیم «حسین».
*آیا بعد از ازدواجتان، دیگران با شما همراه بودند یا ساز مخالفت هنوز ادامه داشت؟ در مشکلات چه میکردید؟
نه، الحمدلله بهتر شدند؛ البته یک عدهای بودند که هنوز همان حرفهای قدیمی را میزدند. ولی من میخواستم زندگی کنم و بهخاطر همین، حرفهای آنها در من تأثیری نداشت، چون من با اعتقادم این زندگی را انتخاب کرده بودم و حرفها و طعنهها را بهخاطر خدا تحمل میکردم. میگفتم خدا ناظر بر اعمال من است و خودش میداند که این انتخاب را بهخاطر او انجام دادهام و خودش هم مشکلات را بر من هموار خواهد کرد. این مشکلات هم آزمایش اوست و واقعاً خدا همراهم بود و امدادش را در زندگیام حس میکردم. زمانی که پنجاه نقطة اهواز را میزدند، چون خانة ما بیرون از شهر بود، حدود یکی دو ساعتی با بچه و خواهرشوهرم که کوچک بود، پیاده به شهر میآمدیم تا من به خانوادهام سر بزنم و از احوالشان را جویا شوم. گاهی اوقات اطرافیان به من میگفتند: «تو چهطور اینقدر دل و جرأت داری؟» میگفتم: «خدا بهم داده!»
*شبهای عملیات، چه حس و حالی داشتید، با اینکه میدانستید هر لحظه امکان دارد همسرتان در این عملیات شهید شود؟
چون خودمان اینطور زندگی را انتخاب کرده بودیم، میدانستیم که نهایتش یا شهادت است یا اسارت یا مجروحیت. به قول معروف، پیِ اینها را به تن خود مالیده بودیم، ولی خب این انتظار، خیلی سخت و طاقتفرسا بود. همه هم به من میگفتند: «تو چهطور صبر میکنی؟ تو که نمیدانی این برمیگردد یا نه؟»
اول زندگیمان، در منطقة خروسی کوی مدرس زندگی میکردیم، ولی کوی مدرس هنوز ساخته نشده بود. همسرم درست سه روز بعد از ازدواج، رفت جبهه. پتویی را ملافه میکردم و اشک میریختم، چون توی خانه تک و تنها بودم. شبها خواب نداشتم و تو فکر همسرم بودم که الآن کجاست و چه میکند؟ در خانه را که میزدند، دلم میریخت پایین. با خودم میگفتم: «نکند خبر شهادتش را آورده باشند؟!»
یکی از فامیلها آمده بود خانة ما و میگفت: «تو که میدانستی وضعیت شوهرت اینطوریه، چرا قبول کردی؟»
گفتم: «من با افتخار قبول کردم و تا آخرش هم به پاش هستم.»
با اینکه خیلی به من سخت میگذشت و خیلی هم از تنهایی میترسیدم و بدون همسرم بار سنگین کارها به دوش خودم بود، ولی یاد اهل بیت(ع) و توسل به آنها را همیشه با خود داشتم. از آنها میخواستم که در نبود همسرم، دلم را آرام و قراری دهند و خدا را شاهد میگیرم که شبهای عملیات، آرامش عجیبی بر قلب و روحم حاکم بود و من بسیار آرام و قرار داشتم.
*از فعالیتهای پشت جبههتان در زمان جنگ بگویید؟ فضاها و کمکرسانیها در شهر چهطور بود؟
آن زمان در منطقه امانیه اهواز، جایی بود که به آن چایخانه سنتی میگفتند و الآن رستوران شده است. مادر شهید «علمالهدی»، آنجا را که جای خیلی بزرگی هم بود، برای رزمندهها گرفته بودند و تعداد زیادی از خانمها میآمدند و فعالیت میکردند. کار روزانه بود؛ البته موقع عملیاتها، کار به شدت زیاد میشد؛ به طوریکه از صبح تا شب، اصلاً نمیتوانستیم به خانه سر بزنیم و مدام آنجا بودیم. یک عده، لباسهای رزمندگان را میشستند. یک عده، لباسها را میدوختند و وصله میزدند. عدهای، آجیل بستهبندی میکردند. یکسری کلاسهای امداد هم گذاشته بودند که یادم هست، چون اشتیاق زیادی برای کمکرسانی و امداد داشتم، یک روز به سپاه رفتم و گفتم: «من کلاسهای امداد را رفتهام، اگر بیمارستانی، جایی هست، بگویید تا من بروم.»
گفتند باید مدرک داشته باشی و من هم هنوز مدرک نداشتم؛ یعنی اصلاً زمان جنگ بیکار نبودم و دنبال اینجور برنامهها بودم. به مساجد میرفتم و قرآن تدریس میکردم و احکام میگفتم. هر چه که از دستم بر میآمد، سعی میکردم در طبق اخلاص بگذارم. نه تنها من، که فکر میکنم خیلیها اینطور بودند. اصلاً آن زمان که در شهر قدم میزدی، فضای شهر خیلی زیبا بود. بوی عطر شهدا همه جا بود، همه با اخلاص کار میکردند؛ مثلاً آمبولانسها که میآمد، همه میدویدند و کمک میکردند و عدهای هم که کاری از دستشان بر نمیآمد، کناری میایستادند و گریه میکردند. دست به آسمان میبردند و برای رزمندگان دعا میکردند.
ما خودمان از جنگ بدمان میآید و نمیگوییم جنگ چیز خوبی بود، ولی جنگ ما نعمتهای زیادی را به شهرها آورد؛ مثلاً برای من خیلی سخت بود، چون باردار بودم و بچه اولم هم بود. مادرم مدام تذکر میداد که فعالیت بدنی زیاد برای بچه ضرر دارد و مواظب خودت و بچه باش. ولی من با عشق و علاقه کار میکردم و برنامههای مختلفی هم داشتم. یک نشریه هم چاپ میشد که اسمش یادم نیست، ولی خیلی قوی بود و صحبتهای امام را میزد، یک جور دلگرمی برای خانوادهها بود. این نشریه برای خانودهها ارسال میشد و در بیشتر خانهها بود.
زمان شاه بود. به مدرسه که میرفتم، خانواده میگفتند: «به مدرسه نرو! میآیند روسری از سرت میکشند و خطرناک است.» ولی من از کوچه، پسکوچهها و با احتیاط میرفتم؛ با اینکه راهم خیلی دور میشد، ولی مجبور بودم. بعداً که در جنگ میدیدم رزمندگان همه چیز را رها کرده و جانشان را کف دست گرفتهاند، سعی میکردم من هم هر کاری از دستم برمیآید، انجام دهم. نمیخواستیم کوتاهی کنیم. الآن که یاد آن روزها میافتم و دوران جوانیام را بررسی میکنم، خوشحال میشوم که دوران جوانیام را به بطالت نگذراندهام.
بچه اولم که به دنیا آمد، رزمندهها و بسیجیها میآمدند در خانه را میزدند که اگر کاری دارید، بگویید ما انجام دهیم. میرفتند نفت میگرفتند و خریدهای بازار را میکردند.
اگرکسی مریضی داشت، برایش وقت دکتر میگرفتند و او را به دکتر میبردند. کارهای مختلفی میکردند. تمام این کارها به صورت خودجوش در مردم به وجود آمده بود، مردم سعی میکردند هر چه در چنته دارند، واقعاً در طبق اخلاص بگذارند.
از صبح توی چایخانة سنتی مشغول میشدیم. ابتدا لباسهای رزمندهها را که خونی هم بود، میشستیم. خشک که میشد، اتو میکردیم. اگر دکمة افتاده یا پارگی داشت، میدوختیم یا رفو میکردیم. بعد از آن، نماز و ناهار و استراحتی بود و بعد دوباره کار را شروع میکردیم. آجیل و تنقلات را بستهبندی میکردیم. عدهای از روستا و جاهای دیگر میآمدند و نان و تخممرغ میآوردند. میگفتند: «ما تمام داراییمان همین نانهایی هست که با دست خودمان میپزیم، اینها را به رزمندهها بدهید.»
ما هم تخممرغها را میپختیم و با نانها بستهبندی میکردیم تا برای رزمندهها بفرستند. آجیل مشکلگشا و نخود و کشمش میآوردند. یک خانمی آمده بود و آجیل مشکلگشا آورده بود و میگفت: «این را نذر رزمندهها کردم و میخواهم بدهم به آنها، نمیخواهم به مساجد ببرم، فقط برای رزمندهها بفرستید.»
خودمان هم استفاده از اینها را برای خودمان حرام کرده بودیم، چون مختص بچههای جنگ میدانستیم. فضا خیلی عاشقانه و صمیمی بود. آخر هم مراسم دعا برای رزمندگان بود. آنچنان با سوز دعا میخواندند که قابل توصیف نیست. دلم میخواست کسی بود و این صحنهها را ضبط میکرد که اینها چهطور برای سلامتی رزمندگان و امام راحل، متوسل به ائمه و اهل بیت(ع) میشدند. خدا هم خیلی کمک میکرد. میگویند وقتی جامعه اصلاح بشود، خدا خودش کمک میکند. واقعاً خدا به ما کمک و امداد میکرد.
من آن موقع مشکلات زیادی داشتم. آن اوایل به من میگفتند: «تو میدانی حقوق سپاهی چهقدر است که میخواهی باهاش ازدواج کنی؟ میتوانی با این حقوق زندگی کنی؟»
آنموقع حقوق شوهرم 3500 تومان بود؛ یعنی بیستوپنج سال. ما با این پول کرایة خانه میدادیم، پول آب، برق و نفت میدادیم، خرج خانه، دوا و درمان بچهها و خرج خواهر شوهرم هم بود؛ ولی خدا را شکر! ما کمبودی احساس نمیکردیم. همه میگفتند شما چهطور با این حقوق زندگیتان میگذرد، ولی این پول واقعاً برکت داشت. شاید حلالترین نان آنموقع، نان سپاه بود.
همسرم که از جنگ برمیگشت، لباسهای رزماش را در حمام میشستم و در اتاق روی بند پهن میکردم تا کسی نبیند؛ حتی لباسها را در حیاط نمیشستم تا مبادا کسی از بالای پشتبام لباسهای سپاه را ببیند و به منافقان خبر بدهد. گاهی اوقات که عجله داشت و هنوز لباسها نمدار بود، اتو میکردم و در کاغذ کادویی میپیچیدم و بهش میدادم تا کسی در طول راه بهش شک نکند. محافظهکاری کاملی میکردم و پوتینهایش را هم همینطور در روزنامه میپیچیدم و در نایلون مشکی میگذاشتم تا جانش از گزند منافقان نامرد ایمن بماند.
*در نبود همسر، چه مشکلات دیگری برایتان پیش میآمد؟
خیلی دیر به دیر به خانه میآمد. وقتی هم که میآمد، ده دقیقه میماند و میرفت. یعنی حضورش آنقدر نبود که بتواند کاری انجام دهد و تمام کارهای بیرون و خانه با من بود. جایی که ما زندگی میکردیم، خیلی با جاده فاصله داشت و پرت بود. من باید نیم ساعت پیادهروی میکردم تا به جادة اصلی میرسیدم و از آنجا با اتوبوسها به مرکز شهر میرفتم و خرید میکردم.
برایم سخت و طاقتفرسا بود، چون باردار بودم و خواهر شوهرم را هم به توصیه همسرم همیشه با خودم به همه جا میبردم تا تنها نباشد. گاهی اوقات که به خانه برمیگشتم، یادم میافتاد که فلان چیز ضروری را نخریدم و چون مغازهای هم در اطرافمان نبود، دوباره باید این مسیر طولانی را طی میکردم. خلاصه سختی زیاد بود و مدتی هم مریض شدم. دکتر گفته بود باید خانهام را عوض کنم، چون آب و هوای آنجا زیاد خوب نبود. بالاخره همسرم یک خانه در مرکز شهر، در خیابان باغ شیخ برایم اجاره کرد و چون در شهر بودیم، بیشتر میتوانستم خانوادهام را ببینم.
همسرم یک کلت در خانه برای خطرهای احتمالی گذاشته بود، ولی من طرز استفاده از آن را نمیدانستم؛ چون آموزش نظامی کمی دیده بودم و تنها طرز کار ژـ سه را بلد بودم. آن موقع شهید «گندمکار» با آقای «عباس صمدی» در مسجد محل برایمان یک دوره کلاس نظامی گذاشته بودند تا اگر دشمن به شهر حمله کرد، بتوانیم از خودمان دفاع کنیم.
سر بچه دیگرم که سال 66 به دنیا آمد، خیلی ضعیف شده بودم و همسرم هم خیلی دیر به دیر میآمد. او که نبود، من هم خیلی دل و دماغ پختن غذا را نداشتم و خیلی به خودم نمیرسیدم. مادرم میگفت: «همسرت رفته جنگ، تو چرا به خودت نمیرسی؟! به این بچه رحم کن.»
موقع زایمان هم چون نوزاد خیلی کموزن بود و خودم هم ضعیف شده بودم، دکتر به من گفت: «زایمان سختی داری، دعا کن بچهات سالم به دنیا بیاید.»
من هم با خودم عهد کردم که اگر دخترم سالم باشد، نذر خانم حضرت زهرا(س) کنم و خدا را شکر! خودم و بچه سالم از اتاق عمل بیرون آمدیم و اسم فرزندم را «زهرا» گذاشتم.
گاهی اوقات با همسرم کنار بچهها مینشینیم و خاطرات جنگ را بازگو میکنیم. از سختیهایش میگوییم، از خطراتش، از منافقان از فعالیتهایی که داشتیم. آنها هم علاقة زیادی به شنیدن دارند. گاهی اوقات به دخترم میگویم: «فکر نکن تو حالا که راحت نشستی، با چادر و مقنعه راحت میروی و میآیی، کسی کاری به کارت ندارد و در امنیت و آسایش کامل هستی، راحت به دست آمده است. فکر نکن ما در زمان جنگ اینطور بودیم. زمان جنگ وقتی میرفتیم بیرون، دلمان مضطرب بود و ذهنمان هزار فکر و خیال میکرد و آرامش نداشتیم.»
مثلاً یکی از اتفاقاتی که برای خود من افتاد، این بود؛ سال 60 بود و در همان بحبوحه که شهید «بهشتی» و هفتادودو تن را شهید کرده بودند. آن موقع دخترانی که با منافقان کار میکردند، روسریهای نارنجی به سر داشتند و مانتوهای طوسی میپوشیدند. روزی به صورت تصادفی، چون روسریهای دیگرم را شسته بودم، یک روسری تقریباً نارنجی به سرم کردم و رفتم مدرسه. اینها وقتی من را دیدند، خیلی خوشحال شدند و گفتند: «جعفرزاده آمده توی گروه ما.» و به من چند تا نشریه دادند. البته آن موقع نمیگفتند منافقان، میگفتند سازمان مجاهدین. به من گفتند: «برو دم در مدرسه و این نشریات را بفروش.» ولی من همانجا همه نشریهها را پاره کردم. چند روز از این قضیه گذشت. یک روز میخواستم به بازار بروم که دیدم مردی مدام تعقیبم میکند. به هر کوچهای که میرفتم، دنبالم بود. برگشتم تا بپرسم با من چه کار دارد، دیدم تیپ و قیافهاش به منافقان میخورد. رفتم داخل مغازهای و به صاحب مغازه گفتم که آن مرد دنبالم است و من میترسم. او هم مرا تا خانه همراهی کرد. چون همیشه تنها بودم، خیلی میترسیدم. تمام درها را قفل میکردم تا اگر کسی به داخل حیاط پرید، درهای خانه قفل باشد.
*منافقان چه فعالیتهایی داشتند و چهطور جوانها را جذب میکردند؟
منافقان چون میدانستند بنیصدر، همراه و پشتیبانشان است، در سطح وسیعی فعالیت میکردند و طرفدار هم زیاد داشتند. نیروهایشان بهدنبال خانوادههای مذهبی و خانوادههایی که یک نفر از اعضایشان در جبهه بود میگشتند تا آنها را اذیت کنند یا به بهانهای دستگیر نمایند. بهعلاوه، با نشریهها و سخنرانیهایی که داشتند، دختران و پسران زیادی را خام کرده بودند و هر کس هم جذبشان میشد، حق نداشت از رادیو و تلوزیون استفاده کند، بر آنها حرام کرده بودند.
موقع انتخابات ریاست جمهوری که بود، من خودم یک حوزه انتخابیه را گرفته بودم و سر صندوق بودم. یکی آمد و یک کتابی داد و گفت: «این را حتماً بخوانید.»
دیدم آرم سازمان مجاهدین روی کتاب خورده است. گفتم: «این کتابها به درد ما نمیخورد ببریدشان بیرون.»
او هم شروع کرد به پرخاشگری و داد و بیداد کردن که چرا ما را بر حق نمیدانید؟ چرا کتابهای ما به درد نخورد؟ چرا شما قدردان نیستید؟ ما داریم شبانه روز کار فرهنگی میکنیم و کتاب و نشریه چاپ میکنیم، ولی شماها به راه انحراف میروید! خلاصه این قضیه گذشت و بنیصدر انتخاب شد.
یادم هست در قضیه کوی دانشگاه که من هم شرکت کرده بودم، درگیری ایجاد شد و آنقدر مردم را زدند و کشتار بیرحمانهای کردند که حد و حساب نداشت. ما را سوار ماشین کردند تا زیر دست و پا نمانیم و از منطقة درگیری دور شویم. در سطح وسیعی کار میکردند و خیلی هم اذیت میکردند.
*محتوای نشریاتشان چه بود؟
محتویاتش علیه آقای «خامنهای» بود و مدام هم بنیصدر را علم میکردند، چون بنیصدر هم با خودشان بود و به آنها بودجه زیادی میداد. نشریاتشان سراسری بود؛ یعنی در تهران تهیه و چاپ میشد و با بودجهای هنگفت، در سراسر کشور پخش میشد. بهعبارتی بنیصدر بودجهای را که باید صرف جنگ میشد، در اختیار این گروهها میگذاشت و این گروهها هم ردهبندیهای مختلفی داشتند. عدهای در کار شناسایی بودند، عدهای در کار بمبگذاری و عدهای در کار آشوب و خرابکاری. در خود همین اهواز هم کشتار و بمبگذاری خیلی زیادی کردند.
*جذب نیروهایشان چهطور بود؛ مخصوصاً در دختران؟
بیشتر نیرویابی و نیروسازیشان را در مدارس میکردند؛ چون آنموقع، دختران اطلاعات کافی نداشتند، از طریق کتاب، اعلامیه و نوار اینها را جذب میکردند و وقتی مطمئن میشدند که او به گروهشان وابسته شده و به او اعتماد پیدا میکردند، کارهای مهمتری هم به او میسپردند.
یادم هست که اینها وقتی بعضی روزها موفق میشدند عده بیشتری را جذب خود کنند، میآمدند در حیاط مدرسه و دور میگرفتند و شادی میکردند. بزن و بکوب راه میانداختند و شروع به رقصیدن میکردند. دبیرستان ما در خیابان زند بود. در مدرسه هم باز بود و پسرها هم میآمدند، نگاه میکردند. خلاصه این دختران را به سازمان خودشان میبردند و بعد از چند روز که این دخترها میآمدند، میدیدیم بله، لباسهایشان عوض شده و روسری نارنجی و مانتوهای خاکستری پوشیدهاند و ما میفهمیدیم که دیگر اینها رسماً وارد گروه شدهاند. ما هم هر چه به گوش اینها میخواندیم که بیایید بیرون، اینها شما را گول زدهاند، فایدهای نداشت.
من سعی میکردم اطلاعات و پایه تفکرات و اعتقاداتم را قوی کنم تا نگذارم اینها جذب سازمان شوند. کتابهایی را که داییام از جبهه میآورد؛ مثل کتابهای شهید مطهری، شهید بهشتی و نوارهای صحبت آقا مطالعه و گوش میکردم. کتابها و نوارها باعث روشنگری عمیق در من میشد و من هم میتوانستم اطرافیانم را از خطر انحراف مطلع کنم. آنموقع این کتابها خیلی به جوانان کمک میکرد.
اطرافیان آگاهم مثل دایی و خاله که کمی فعال بودند، مینشستند برایم صحبت میکردند و من را روشن میکردند تا راه درست را با چشمانی باز انتخاب کنم. همین مطالعات و روشنگریها باعث شد که ما جذب آنها نشویم. آنها هم که دیدند چهقدر سخنرانیها و کتابهای شهید بهشتی و مطهری در جوانان مؤثر است و روشنگری میکند، این دو بزرگوار را به شهادت رساندند.
سال 60، سال خیلی بدی بود. تهمتهای زیادی به شهید بهشتی زدند. مردم عوام هم با سیاهنمایی اینها، به باور رسیده بودند که واقعاً شهید بهشتی اینطور است. نمونهاش را در اقوام خودمان دیده بودم که وقتی دیدند من و داییام از شهید بهشتی دفاع میکنیم، با ما قطع رابطه کردند تا بالاخره شهید بهشتی، مظلومانه به شهادت رسید. فضای پرخطر و مغشوشی بود.
یادم هست که در همان زمان، یکی از همسایههای ما را لو داده بودند. زن بیچاره، حامله بود و شوهرش هم یک کفاش ساده. روزی این مرد جلوی یک مشتری، کلمهای از دهانش درآمده بود و به بنیصدر حرف درشتی زده بود. همان شب آمدند و ریختند داخل خانهاش و اسلحه به رویش کشیدند. میپرسیدند: «چرا به مقدسات ما توهین کردی؟ چرا به بنیصدر فحش دادی.» و از اینجور حرفها. مرد بیچاره را به خیابان کشیدند و با خود بردند. ما که شاهد این منظره بودیم، احساس خطر کردیم و نوارها و کتابها را جمع کردیم. خلاصه فضای رعب و وحشت و خفقان بود؛ به طوریکه نمیتوانستیم به کسی اعتماد کنیم. در طول سالهای بعد، فضا بهتر شد، چون هم جوانها اطلاعاتشان بیشتر شده بود و هم عملیاتیتر شده بودند و میدانستند باید چهطور با اینها مقابله و مبارزه کنند.
*از مادر شهید علمالهدی و اقدامات ایشان چه خاطرهای دارید؟
ایشان از سال 59، فعالیتشان را شروع کردند و تا پایان جنگ ادامه دادند. میان ما به «زینب زمان» معروف شده بودند. آنقدر ایشان فعال بودند که گاهی اوقات که به منزلشان میرفتیم و سخنرانی داشتند، جا برای نشستن نبود و تا جلوی حیاط جمعیت نشسته بود. ایشان جلسات منظم هفتگی داشتند و میگفتند: «من معتقدم که هفتهای یک بار، فضای خانه و منزل باید با روضة آقا اباعبدلله(ع) و یاد اهلبیت(ع) متبرک شود. چرا باید فکر کنیم که در ماه محرم و صفر و ایام شهادت باید عزاداری کنیم؟ ما باید یاد آنها را همیشه با خود داشته باشیم.»
به جرأت میتوانم بگویم سخنرانیهایی که ایشان داشتند، آن موقع نظیر نداشت. واقعاً پرجذبه و تأثیرگذار بود و جوانهای زیادی را جذب میکرد.
وقتی ایشان به رحمت خدا رفت، چنان تشییع جنازة عظیمی راه افتاد که تا آن زمان چنان تشییع جنازهای را برای خانمی ندیده بودم. احساس کردم آسمان و زمین هم دارد گریه میکند. همه انگار داغ دیده بودند و گریه میکردند. ایشان در مزار شهدای هویزه، در کنار پسر بزرگوارش مدفون گردید.
*سمیه طبری، سعیده رجبی