داستانهای کوتاه جنگ تحمیلی
خوشا آنان که با شهادت رفتند
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 24 آذر 1393  توسط احمد یوسفی

نتایج مسابقه وبلاگنویسی "زیر نور جبهه"

سلام و تشکر خدمت همه وبلاگنویسان عزیز

مسابقه وبلاگنویسی زیر نور جبهه با تمامی فراز و نشیب هایش به ایستگاه آخر خود  رسید.

در طول این مسیر تمامی همت خود را گذاشتیم تا با کمترین تأخیر و بی معطلی وبلاگنویسان برتر را در روزهای بعد از پایان مسابقه اعلام نماییم ، اما استقبال غیرقابل تصور و وصف ناشدنی شما بزرگواران کار را برای ما گسترده تر کرد و همین امر سرانجام باعث به تاخیر افتادن زمان اعلام نتایج گردید.

جا دارد از همه ی شما که در زیر نور جبهه یا د و خاطره شهدا را زنده نگاه داشتید تقدیر و تشکر نماییم ، البته اجر اخروی شما قطعا سرجایش محفوظ می باشد.

به استحضار دوستان می رساند که برندگان مسابقه در بخش های مختلف به شرح ذیل می باشد:

1. وبلاگ "مهجور" منتخب بخش خاطره نویسی

2. وبلاگ "رقص خون" منتخب بخش داستان و مقاله

3.  وبلاگ "فدائی رهبر" منتخب بخش دل نوشت

4. وبلاگ "معنای لبیک" منتخب بخش شعر نوشت

5. وبلاگ "نسل سوم کربلا" منتخب بخش عکس و پوستر

6. وبلاگ " نه / دی/ هشتاد و هشت" منتخب بخش فیلم و صوت

7. وبلاگ "نوشته های یک مداد مغزی" منتخب بخش کوتاه نوشت

8. وبلاگ "عین لام" منتخب صفحات دفاع مقدس

9. وبلاگ "الودود"  فعالترین کاربر نقل قول در هفته دفاع مقدس

* انشالله دبیرخانه مسابقه پس از تماس با دوستان منتخب و دریافت اطلاعات مورد نیاز اقدام به ارسال جوایز خواهد کرد.

 


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 23 آذر 1393  توسط احمد یوسفی

دوپازا

                                                به نام خدا

دوپازا                            نوشته : احمد یوسفی        

پلکهای خیلی سنگینم را به زور باز کردم . تصویر تار و مبهم  خانمی سفید پوش

 به سختی در مغزم نشست .

خواستم با او حرف بزنم ولی لبانم تکان نمی خورد . پلکها سنگین تر شد واختیار

نگه داری آنها از دستم بیرون رفت و دوباره به خوابی سنگین فرو رفتم .

نمیدانم چند ساعت طول کشید تا دوباره توانستم چشم بازکنم. درد عجیبی

در سر و پایم  احساس می کردم.

پای راستم به شدت درد می کرد.آن را با وزنه های بسیار سنگینی که به تخت

آویزان شده بود، مثل چوب خشکی بسته  بودند ، و یارای تکان دادنش را نداشتم .

به سرم که درد  زیادی در آن حس می کرم دست کشیدم . باند زیادی به آن بسته شده بود .

دو تخت خالی در چپ و راستم قرار داشت و در این اتاق نسبتا بزرگ هیچ جنبنده ای

وجود نداشت . سرمی که به دست چپم وصل بود قطره قطره تزریق می شد و من

نمی دانستم چرا در این اتاق و با این وضعیت به سر می برم .

صداهای در هم و برهمی از راهرو به گوش می رسید . به سختی لبانم را باز کردم

و با صدای ضعیفی که انگار از ته چاه بیرون می آمد و با ناله ای نا خواسته همراه بود

کمک خواستم .هیچکس صدایم را نمی شنید .

 



ادامه مطلب