یک بار دیگر
سلام
نمی توانم از
عشق برایت بنویسم
تو رسم معشوقه
گی را خوب ادا کردی
اما فکر می کنم
دوستت دارم هایم را این تلقی کردی که من هم عاشقی بلدم
همیشه فکر کردم
که لایقت نیستم همه چیز را از خودت خواستم
و خواستم که تو
بخواهی
که من عاشق
ترین شوم
و تو معشوق
ترین من
من همه جا
نوشتم
تو خواندی
اما حالا جز بی
قراری از قرار هایمان نمانده
گاهی به این
فکر می کنم که من برای انسان شدن هم کم بودم
چه رسد به عاشق
شدن
داری همه چیز
را میبینی
پیش تو چه چیز
دارم
گاهی سعی میکنم
با اشک خود را بزک کنم
اما تو باز از
همه چیز آگاهی
و من همیشه
همینم همین
بغضم را بمال
دستم را بگیر
همه ی این حرف
ها فقط برای عاشق و معشوق های قصه هاست
ولی من همان
خاکم که بودم و هستم و ....
فارغ از قصه
های لیلی و مجنون
و غزل های حافظ
من فقط
میخواستم دوستت داشته باشم
همین
اما نمی دانستم
از بی مهری معشوق میشود
" در آن دوزخ جاودانند و هرگز
نخواهند مُرد ....
................
تو همیشه
بزرگتر از آنی که بتوان نام نهاد تو را معشوق من
و من به اندازه
ی بزرگی تو کوچک
نه راه پس
مانده نه راه پیش
نه دلم می آید
از انسانیت استیفاء کنم
نه خود را
لایقت میدانم
تو کریم تو
بخشنده تو برزگ
اما وقتی من
آبرویی پیش تو ندارم
چطور میشود باز
از تو خواست
"اُدعُونی اَستَجِب
لَکُم............
تو همه چیز را
می دانی ...
...................................................................
بعد از این
نقطه ها تو ادامه بده
من آن چیزی که
فکر میکردم بودم هم نیستم
فقط میشود
آخرین خواهش امشب راهم بگویم ؟
یک بار دیگر
راه را نشانم بده
هنوز می خواهم
عاشق تو باشم و تو معشوق ترین من ...