غزلیات نعمتالله - غزل شمارهٔ ۱۴۵۱
گر به خانه روی و در بندی
به حقیقت بدان که دربندی
ملک شروان چه میکنی عارف
به طلب پادشاه دربندی
همدانی طلب همی کردم
یافتم آن عزیز الوندی
ادامه مطلب
اشعار شعرا را در این وبلاگ دنبال کنید
گر به خانه روی و در بندی
به حقیقت بدان که دربندی
ملک شروان چه میکنی عارف
به طلب پادشاه دربندی
همدانی طلب همی کردم
یافتم آن عزیز الوندی
درد میکش که تا دوا یابی
درد مینوش تا صفا یابی
ای که گوئی خدای میجویم
بگذر از خود که تا خدا یابی
گر نوایی ز عارفی جویی
بینوا شو که تا نوا یابی
گر گدائی کنی چو درویشان
هر چه خواهی ز پادشا یابی
بزم عشق است و عاشقان سر مست
به ازین مجلسی کجا یابی
از فنا خوش بقا توانی یافت
رو فنا شو که تا بقا یابی
نعمتاللّه را اگر جویی
به خرابات رو که تا یابی
در آ در بحر ما با ما که عین ما به ما بینی
به چشم ما نظر میکن که تا نور خدا بینی
بیا و نوش کن جامی ز دُرد درد عشق او
حریف دردمندان شو که درد دل دوا بینی
مگر آئینه گم کردی که بیآئینه میگردی
به بینی روی خود روشن اگر آئینه را بینی
ز خود بینی نخواهی دید آن ذوقی که ما داریم
خدابین شو که غیر او چو بینی هوا بینی
خیال غیر اگر داری خیالی بس محال است آن
اگر تو غیر او جوئی ندانم تا کجا بینی
اگر فانی شوی از خود توئی باقی جاویدان
سر دار فنا بنشین که تا دار بقا بینی
غلام سید ما شو که چون بنده شوی خواجه
به نور نعمت اللّه بین که تا نور خدا بینی
وه چه حسن است اینکه پیدا کرده ای
شکل جان را آشکارا کرده ای
صورت و معنی پدید آورده ای
تا جمال خود هویدا کرده ای
غنچه ای از گلستان بنموده ای
بلبلان را مست و شیدا کرده ای
ترک چشم مست را می داده ای
عقل هر هشیار یغما کرده ای
گوهری را در صدف بنهاده ای
چشم ما را عین دریا کرده ای
جود هر عاشق وجود تو است باز
نام خود معشوق یکتا کرده ای
باز سید را به خود بنموده ای
وز کلام خویش گویا کرده ای
نرگست را باز سرخوش کرده ای
سنبلت بر گل مشوش کرده ای
دست از خون دل بیچارگان
باز می بینم منقش کرده ای
آتشی در جان ما انداختی
گوئیا نعلم در آتش کرده ای
جان ما را مبتلا کردی به هجر
عیش ما را باز ناخوش کرده ای
من نگویم ترک عشقت گر چه تو
یاری دیرینه ترکش کرده ای
ای دل آخر چیست حالت بازگوی
کاین چنین افتاده ای غش کرده ای
حال دل سید ز زلف یار پرس
زآنکه دل آنجا تو بندش کرده ای
می حلالت باد اگر در بزم رندان خورده ای
نوش جانت باد اگر باد باده نوشان خورده ای
قوت جان و قوت دل دُردی درد است ای عزیز
قوت و قوت خوشی داری اگر آن خورده ای
در خرابات فنا جام بقا را نوش کن
تا توان گفتن که می با می پرستان خورده ای
ای دل سرمست من جانم فدا بادت که باز
می ز جام جان و نقل از بزم جانان خورده ای
نعمت فردوس اعلی نیست قدرش پیش تو
گوئیا نزل خوشی از خوان سلطان خورده ای
غم مخور گر خورده ای از عشق او جام شراب
کان می پاک حلال است و به فرمان خورده ای
یا حریف نعمت اللهی که این سان سرخوشی
یا ز خم خسروانی می فراوان خورده ای
عشق تو گنجی و دل ویرانه ای
مهر تو شمعی و جان پروانه ای
عقل دوراندیش و ما در عشق تو
نیست الا بیدلی دیوانه ای
آشنای عشقت آن کس شد که او
همچو ما گشت از خرد بیگانه ای
کار ما از جام ساغر درگذشت
ساقیا پر کن بده پیمانه ای
صوفی و صافی و کنج صومعه
ما و یار و گوشهٔ میخانه ای
غرقهٔ خوناب دل شد چشم ما
در نظر داریم از آن دردانه ای
عاشقی را سیدی باید چو من
پاکبازی عارفی فرزانه ای
خرمنی گندم نگر در دانه ای
قرب صد دانه ببین هر شانه ای
گر چه دندانه بسی باشد ببین
یک حقیقت عین هر دندانه ای
از فروغ آفتاب روی او
ماهروئی هست در هر خانه ای
روشنست از شمع بزمش عشق ما
روح اعظم نزد او پروانه ای
برزخ جامع مقام ما و توست
خوش بساز آنجا چو ما کاشانه ای
گر حریف نعمت اللهی بیا
نوش کن شادی ما پیمانه ای
نیک سیاح جهان گردیده ای
نور چشم عین ما گردیده ای
دیدهٔ اهل نظر دیدی بسی
در نظر ما را چه نور دیده ای
نقد هر کس همچو نقاشان شهر
دیده ای و یک به یک سنجیده ای
خار خوردی همچو بلبل لاجرم
خوش گلی از گلستانش چیده ای
گفتهٔ مستانهٔ رندان شنو
این چنین قولی دگر نشنیده ای
عشقبازی نیک دانی همچو ما
گر چو با این کار ما ورزیده ای
گر چو سید سوختی در آتشش
چون شرر بر جان چرا لرزیده ای
به چشم مست ما نگر که نور روی او بینی
همه عالم به نور او اگر بینی نکو بینی
خیالی نقش می بندی که این جان است و آن جانان
بود این رشته یک تو و لیکن تو دو تو بینی
در آ با ما درین دریا و با ما یکدمی بنشین
که آبروی ما یابی و دریا سو به سو بینی
ز سودای سر زلفش پریشانست حال دل
اگر زلفش به دست آری پریشان مو به مو بینی
بیا آئینه ها بستان و روی خود در آن بنما
که محبوب محبت خود نشسته روبرو بینی
مرا گوئی که غیر او توان دیدن معاذالله
چو غیرش نیست در عالم بگو چون غیر او بینی
به جان سید رندان که من او را به او دیدم
اگر چشمت بود روشن تو هم او را به او بینی