رباعیات باباافضل - رباعی شمارهٔ ۱۲۲
تا ظن نبری کز آن جهان می ترسم
وز مردن و از کندن جان می ترسم
چون مرگ حق است، من چرا ترسم از او
چون نیک نزیستم از آن می ترسم
ادامه مطلب
اشعار شعرا را در این وبلاگ دنبال کنید
تا ظن نبری کز آن جهان می ترسم
وز مردن و از کندن جان می ترسم
چون مرگ حق است، من چرا ترسم از او
چون نیک نزیستم از آن می ترسم
از عشق تو بهره نیست جز سرزنشم
بی آنکه به جای هیچ کس بد کنشم
هر چیز که ناخوش است، این زندگیام
چون از پی توست، من بدان خوش منشم
از هر چه در این ملک نیام کم، بیشم
از حاشیه بیگانه و با شه خویشم
نه بیم شناسم، نه امید اندیشم
بی آنکه روم، ز هر رونده پیشم
من با تو نظر از سر هستی نکنم
اندیشه ز بالا و ز پستی نکنم
میبینم و میپرستم از روی یقین
خود بینی و خویشتن پرستی نکنم
از روی تو شاد شد دل غمگینم
من چون رخ تو به دیگری بگزینم؟
در تو نگرم، صورت خود می یابم
در خود نگرم، همه تو را می بینم
دنیا چو رباط و ما در او مهمانیم
تا ظن نبری که ما در او میمانیم
در هر دو جهان خدای میماند و بس
باقی همه کل من علیها فانایم
با یاد جلال در بیابان رفتیم
وز عالم تن به عالم جان رفتیم
عمری شب و روز در تفکر بودیم
سرگشته برآمدیم و حیران رفتیم
زان پیش که ما طفیل آدم بودیم
در خلوت خاص، هر دو محرم بودیم
بی منت عین و شین و قاف، اندر گل
معشوقه و عشق، هر دو با هم بودیم
یا رب چو بخوانی ام، اطعنا گویم
فرمان تو را به جان سمعنا گویم
بر من تو به فضل اگر غفرنا گویی
من آیم و ربنا ظلمنا گویم
تخمی است خرد، که جان از او رُست و روان
بار و بر و برگش آخشیج و حیوان
از تخم غرض بَر است و بَر هَست همان
آباد بر آن بَر که ز تخم است نشان