📕📗📘 مرجع شعر📘📗📕

اشعار شعرا را در این وبلاگ دنبال کنید

صفحه اصلی بلاگ راسخون فروشگاه راسخون تماس با من

غزلیات فرغانی - شمارهٔ ۲۹۳

کبر با اهل محبت ناز با اهل نیاز

کار معشوقان بود گر عاشقی چندین مناز

عاشق از آلایش کونین باشد برحذر

حوری از آرایش مشاطه باشد بی نیاز

کار بهر دوست کن، برادوست باشد مزد تو

دشمن تست آنچه دارد مر ترا از دوست باز

نان برای او خوری با روزه همسنگی کند

خواب بهر او کنی کمتر نباشد از نماز

جان خود را در رهان عشق نه واره ز خود

باز شد مرغی که او را طعمه خود کرد باز

گرچه مملوکست چون منظور سلطانی شود

کوس محمودی زند در صف محبوبان ایاز

همچو شمع ار عاشقی با سوز دل با آب چشم

شب بروز آور، گهی می سوز و گاهی می گداز

گر بگوید دوست اشک از سر فرو باری چو شمع

ور بخواهد باز آتش در دهان گیری چو گاز

گر دلت او را خوهد تن را چه عزت جان بده

ور ز قدرش آگهی زر را چه قیمت سر بباز

ور بجان قصدت کند می بین قضا را جمله عدل

ور ز تو نعمت برد می رو بلا را پیش باز

ور دهد دستت که خود را پای بر گردن نهی

تا بعلیین نداری مانعی سر بر فراز

سیف فرغانی ز خود بگذر قدم در راه نه

در سواران بنگر و با خر درین میدان متاز

 


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 15 مهر 1395  ] [ 12:13 PM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات فرغانی - شمارهٔ ۲۹۴

خمر عشقت خوردم و کردم بمستی کشف راز

از شرابی اینچنین کردن حرامست احتراز

مرحبا مستان خمر عشق کز صدق قدم

ترک سر کردند و دست از دوست نگرفتند باز

چون چراغ مه بود از آسمان مشکات من

بر زمین گر همچو شمعم سر بیندازی بگاز

زآتش شوق تو ما را در دل این سوزش خوشست

چون نیاز از عاشق مهجور و از معشوق ناز

از برای خدمتت خود را همی شویم باشک

خود کجا جایز بود بی این طهارت آن نماز

همچو (تو) شاهی کجا دیدست در میدان حسن

بر رخ نطع زمین این آسمان مهره باز

هست اندر روی خوبت آب حسنی کآمدست

آتش از تاب رخ تو همچو شمع اندر گداز

پرده از رو دور کن تا من بمهتاب رخت

در شب زلف تو جویم این دل گم گشته باز

پادشاه حسن شهر آشوب (من) با بنده گفت

ای بسی سلطان شده محمود حسنت را ایاز

کندرین راه ای پسر تا یکنفس داری بپوی

وندرین نرد ای فلان تا مهره یی داری بباز

از پی جولان بنه سر در خم چوگان عشق

خرسواری تابکی اسبی درین میدان بتاز

در نشیب نیستی با دست برد عشق ما

پای محکم دار تا چون کوه گردی سرفراز

ای ببوسه لعل تو در کام جانم کرده می

وی بغمزه چشم تو در گوش عقلم گفته راز

گوشمالم داده یی تا ساز گیرم، بعد ازین

بر کنارم نه چو بربط هم بزن هم می نواز

سیف فرغانی بر اوج عشق ما پرواز تو

چون نهان ماند که زیر پر جلاجل داشت باز

 


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 15 مهر 1395  ] [ 12:13 PM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات فرغانی - شمارهٔ ۲۹۵

چو خمر عشق تو خوردم سخن نگیرم باز

که هرکه مست شود با همه بگوید راز

بنهب دست بر آورد در ولایت جان

غمت که از سر دل پای می نگیرد باز

بدرگه تو فرو برده ایم پای ثبات

بحضرت تو برآورده ایم دست نیاز

سپر بر وی درآورد جانم از تسلیم

چو شد بسوی دلم نرگس تو تیرانداز

تو رو نمودی و کردند عاشقان افغان

چو گل شکفت برآرند بلبلان آواز

چو گشت دانه خال تو دام دل زین پس

بهر طرف نکند مرغ همتم پرواز

 


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 15 مهر 1395  ] [ 12:13 PM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات فرغانی - شمارهٔ ۲۹۶

لب گل در تبسم آمد باز

بلبل اندر ترنم آمد باز

دهن بی زبان گل ز صبا

بی لب اندر تبسم آمد باز

بلبل از بهر سرگذشت فراق

با گل اندر تکلم آمد باز

این همه چیست هیچ می دانی

حسن را عشق در دم آمد باز

بر زمین گشت آسمان گون را

اینک از لاله انجم آمد باز

از شکوفه درخت قند ز رنگ

با زبرپوش قاقم آمد باز

بر گریبان گل چو گوی گره

غنچه چون تکمه سرگم آمد باز

بود چون مار مهره یی وزخار

نیش بر دم چو کژدم آمد باز

سبزه صحرا چو چشم روشن کرد

رونقش بهر مردم آمد باز

 


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 15 مهر 1395  ] [ 12:13 PM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات فرغانی - شمارهٔ ۲۹۷

ای رخ خوب تو آفتاب جهان سوز

عشق تو چون آتش وفراق تو جان سوز

شوق لقاء تو باده طرب انگیز

عشق جمال تو آتشی است جهان سوز

دردل مجنون چه سوز بود زلیلی

هست مرااز تو ای نگار همان سوز

خلق جهان مختلف شدند نگارا

پرده برانداز ازآن یقین گمان سوز

کرد سیه دل مرا بدود ملامت

عقل که چون هیزم تراست گران سوز

رو غم آن ماه رو مخور که ندارد

هر دهنی تاب آن طعام دهان سوز

در ره سودای او مباش کم از شمع

گرنکشندت برو بمیر درآن سوز

با که توان گفت سر عشق چو با خود

دم نتوان زد ازین حدیث زبان سوز

در سخن ارگرم گشت سیف ازآن گشت

تا بدلی درفتد ازین سخنان سوز

 


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 15 مهر 1395  ] [ 12:13 PM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات فرغانی - شمارهٔ ۲۹۸

دلبرا من از شراب عشق مخمورم هنوز

چون بوصلم وعده دادی از چه مهجورم هنوز

در ره عشقت که دارد راهزن بر چپ وراست

آنکه از پس بود پیش افتاد ومن دورم هنوز

ای حبیب من مدد فرما که اندر ره عدوست

وی طبیب من علاجم کن که رنجورم هنوز

این زمان تدبیر کارم کن که هستم در حیات

وین زمان بر من تجلی کن که برطورم هنوز

آنکه با بلبل چو گل با من درین باغ آمدست

شیره او می شد وغوره است انگورم هنوز

نحل استعداد هر کس خانه خود پر زشهد

کرده ومن طالب گل همچو زنبورم هنوز

زآتش عشقت که دل را در جوانی زنده داشت

برف پیری بر سرم بنشست ومحرورم هنوز

هرگز از معجون پند این درد ساکن کی شود

چون بلا در می کنی در قرص کافورم هنوز

بر هلال حال من خورشید مهرت چون بتافت

بدر خواهم شد که افزون می شود نورم هنوز

مرده هجرم بوصلم زنده خواهی کرد باز

من درین خاک از برای نفخ آن صورم هنوز

منشی دولت مرا منشور وصلت تازه کرد

بر درت موقوف توقیع است منشورم هنوز

چون صدف بهر تو دل در سینه پنهان داشتست

سلک نظم چون در و لؤلوی منثورم هنوز

سیف فرغانی زبهر من بدست لطف خویش

دوست در نگشاد ومن در بند دستورم هنوز

 


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 15 مهر 1395  ] [ 12:13 PM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات فرغانی - شمارهٔ ۲۹۹

ایا بحسن چو شیرین بملک چون پرویز

قد تو سرو روانست و سرو تو گل ریز

بروزگار تو جز عاشقی کنم نسزد

بعهد خسرو چون کار خر کند شبدیز

اگر ز لعل تو مستان عشق نقل خوهند

بخنده لب بگشا و شکر ز پسته بریز

بزیر پای میاور چو خاک و برمگذر

مرا که نیست به جز دامن تو دست آویز

گرم بتیغ برانی ز پیش تو نروم

نه من ز تو نه ز حلوا کند مگس پرهیز

من شکسته گر از تو جفا کشم چه عجب

نه دست دفع بلا دارم و نه پای گریز

کسی کز آتش عشق تو گرم گشت دلش

از آب گرد برآرد بآه دردآمیز

بعهد حسن تو شد زنده سیف فرغانی

که مرده خفته نماند بروز رستاخیز

از آن زمان که چو فرهاد بر تو عاشق شد

چو وجد گفته شیرین اوست شورانگیز

 


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 15 مهر 1395  ] [ 12:13 PM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات فرغانی - شمارهٔ ۳۰۰

ای ز شیرینی شده دام مگس

شکری فرما بانعام مگس

همچو من خلقی گرفتار تواند

زآنکه شیرینی بود دام مگس

عاشقان را بی لبت آرام نیست

بی شکر چون باشد آرام مگس

هر زمانم از تو چیزی آرزوست

ای شکر چونی زابرام مگس

از تو اکرامی همی دارم طمع

خود شکر کی کرد اکرام مگس

هست بر لعل لبت اقدام من

همچو بر شیرینی اقدام مگس

وقت ما خوش بود چون صبح خروس

بی تو ناخوش گشت چون شام مگس

در زمان ما نباشی بی رقیب

باد زن داری بهنگام مگس

هست اندر کاسه و خوان کسان

همچو گربه پخته و خام مگس

ای رقیب آستین افشان برو

تا شکر شیرین کند کام مگس

او بشکر خوردن اندر بسته دل

تو گشاده لب بدشنام مگس

از تو همرنگی نشاید چشم داشت

همچو یکرنگی زاندام مگس

کاشکی غایب شدی شکرفروش

تا شکر بگزاردی وام مگس

 


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 15 مهر 1395  ] [ 12:13 PM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات فرغانی - شمارهٔ ۳۰۱

ای خواسته زلعل لب آن نگار بوس

بی زر ز لعل یار توقع مدار بوس

خوردم بسی ترش چو ندیدم زبخت شور

من تلخ کام از لب شیرین یار بوس

گر دست یابم از سر صدق وصفا زنم

بر پای او چو دامن او صد هزار بوس

رخ بر بساط خاک نهم تا بمن رسد

از پای اسبت ای شه چابک سوار بوس

در ملک پنج نوبه زنم گرمرا شود

یکره میسر از دو لب تو سه چار بوس

آنکس که عاشقانرا در زیر لب نهان

دشنام می دهد ندهد آشکار بوس

بوسی بلابه میخوهم ازتو که خوش بود

از غم زده تضرع واز غمگسار بوس

در باغ بهر سبزه که مانند خط تست

خواهد دهان گل زلب جویبار بوس

نا خواسته ببوسه کرم کن که خوش بود

بی التماس بخشش وبی انتظار بوس

چون از لب تو نیست گر آن آب زندگیست

چون از دهان مرده نیاید بکار بوس

بر جای کاسه برسر خوان وصال خود

خواهم که بهر من بنهی بر قطار بوس

روزی که میهمانی عشاق خود کنی

هریک برآستانت زنند ای نگار بوس

هرچند سیف را بود ای محتشم بحسن

دریوزه از لبان تو درویش وار بوس

لب بر دهان نهی نبود در حساب وصل

یا عقد دوستی نبود در شمار بوس

 


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 15 مهر 1395  ] [ 12:13 PM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات فرغانی - شمارهٔ ۳۰۲

اگرچه راه بسی بود تا من از آتش

دلم بسوخت ز عشق تو چون تن از آتش

ز سوز عشق تو در سینه چو کوره من

دلم گرفت حرارت چو آهن از آتش

ز باد دم شودش سیم و زر روان چون آب

اثرپذیر چو شد خاک معدن از آتش

ز باد سرد کز آن کوی آورد خاکی

چو آب گرم فتد جوش در من از آتش

بعشق دانه دل را چو کاه داد بباد

دلم اگرچه نگه داشت خرمن از آتش

نبود ایمن از آفات، در گریخت بعشق

ندیده ام که کند عود مأمن از آتش

چو بستدش ز جهان و بخود گرفتش عشق

چو ماهی است که کردست مسکن از آتش

اگرچه شمع سر اندر دهان گاز نهاد

گرفت نور و برافراخت گردن از آتش

دل مجرد از آفات غیر محفوظست

که بی فتیل سلیم است روغن از آتش

ز کار عشق بتن رنج می رسد آری

مدام دود بود قسم گلخن از آتش

نصیب دیده من از رخ تو حرمانست

همیشه دود خورد چشم روزن از آتش

بنور عشق کند حسن همچو گلشن دل

بلی چراغ کند خانه روشن از آتش

بعشق راه توان یافت سوی تو که کلیم

ببرد راه بوادی ایمن از آتش

 


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 15 مهر 1395  ] [ 12:13 PM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]
.: تعداد کل صفحات 34 :. 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34

درباره وبلاگ



نویسندگان

  عاشق شعر

آرشیو ماهانه

فروردین 1395
اردیبهشت 1395
خرداد 1395
تیر 1395
مرداد 1395
شهریور 1395
مهر 1395
آبان 1395
آذر 1395
دی 1395
بهمن 1395
اسفند 1395

آرشیو موضوعی

رضی‌الدین آرتیمانی
ابن حسام خوسفی
ابوسعید ابوالخیر
اسدی توسی
اسعد گرگانی
اقبال لاهوری
امیرخسرو دهلوی
انوری
اوحدی
باباافضل کاشانی
باباطاهر
ملک‌الشعرای بهار
بیدل دهلوی
پروین اعتصامی
جامی
عبدالواسع جبلی
حافظ
خاقانی
خلیل‌الله خلیلی
خواجوی کرمانی
خیام نیشابوری
هاتف اصفهانی
رودکی
صائب تبریزی
سعدی
سلمان ساوجی
سنایی غزنوی
سیف فرغانی
شاه نعمت‌الله
شبستری
شهریار
شیخ بهایی
صائب تبریزی
صبوحی
عبید زاکانی
عراقی
عرفی
عطار
فرخی
فردوسی
فروغی
فیض کاشانی
قاآنی
کسایی
محتشم
مسعود سعد
منوچهری
مولوی
مهستی
ناصرخسرو
نصرالله منشی
نظامی
وحشی
هاتف اصفهانی
هجویری
هلالی

آمار وبلاگ

كل بازديدها : 1116001 نفر
كل نظرات : 1 عدد
كل مطالب : 25576 عدد
آخرین بروز رسانی : یک شنبه 21 شهریور 1395 
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 30 اردیبهشت 1395 

دیگر امکانات

  • آردوج
  • روغن زیتون
  • زیتون
  • روغن زیتون
  • زیتون
  • خرید زیتون
  • خرید روغن زیتون
  • مای ترکیه
  • خرید خانه در ترکیه
  • خرید خانه در ترکیه