📕📗📘 مرجع شعر📘📗📕

اشعار شعرا را در این وبلاگ دنبال کنید

صفحه اصلی بلاگ راسخون فروشگاه راسخون تماس با من

غزلیات فرغانی - شمارهٔ ۲۵۴

در شهر اگر زمانی آن خوش پسر برآید

ازهر دلی و جانی سوزی دگر برآید

درآرزوی رویش چندین عجب نباشد

گرآفتاب ازین پس پیش از سحر برآید

چون سایه نور ندهد براوج بام گردون

بی نردبان مهرش خورشید اگر برآید

گربر زمین بیفتد آب دهان یارم

از بیخ هر نباتی شاخ شکر برآید

ازبهر چون تو دلبردر پای چون تو گوهر

ازابر در ببارد وز خاک زر برآید

گفتم که آب چشمم بر روی خشک گردد

چون بر گل عذارش ریحان تر برآید

من آن گمان نبردم کز خط دود رنگش

چون شمع هر زمانم آتش بسر برآید

جسم برهنه رو راشرط است اگر نپوشد

آنرا که دوست چون گل بی جامه دربرآید

دامن بدست چون من بی طالعی کی افتد

آنرا که از گریبان شمس و قمر برآید

باری بچشم احسان در سیف بنگرای جان

تا کار هر دو کونش زآن یک نظر برآید

 


ادامه مطلب
[ چهارشنبه 14 مهر 1395  ] [ 5:13 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات فرغانی - شمارهٔ ۲۵۵

ز کویی کآنچنان ماهی برآید

ز هر سو ناله و آهی برآید

بدولتخانه عشق تو هردم

گدایی در رود شاهی برآید

درین لشکر تو آن چابک سواری

که هردم گردت از راهی برآید

بگرد خرمن لطفت عجب نیست

که کار کوهی از کاهی برآید

بروزم بر نیاید آفتابی

نخسبم تا شبم ماهی برآید

همه شب بر درت بیدار باشم

مگر کارم سحرگاهی برآید

زلیخاوار جز مهرت نورزم

گرم صد یوسف از چاهی برآید

چو اندر دل فرود آمد غمت، جان

همی ترسم که ناگاهی برآید

چو آیینه بهرکس روی منما

مبادا کز دلم آهی برآید

بجای سیف فرغانیش بنشان

گرت چون او نکو خواهی برآید

زدم بر ملک وصل تو کزین کار

بترک مال یا جاهی برآید

 


ادامه مطلب
[ چهارشنبه 14 مهر 1395  ] [ 5:13 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات فرغانی - شمارهٔ ۲۵۶

سحرگه سوی ما بویی اگر زآن دلستان آید

چو صحت سوی بیماران و سوی مرده جان آید

بسا عاشق که او خود را بسوزد همچو پروانه

گر آن سلطان مه رویان چو شمع اندر میان آید

از آن حسرت که بی رویش نباید دید گلها را

دلم چون غنچه خون گردد چو گل در بوستان آید

چو صید از دام جست ای دل دگر چون در کمند افتد

نفس کرکام بیرون شد دگر کی باد هان آید

زتاب شوق خود فصلی بدان حضرت فرستادم

که از (هر) فصل اگر حرفی نویسم داستان آید

چه شوق انگیز اشعاری بدان نیت همی گویم

که مهر افزای پیغامی ازآن نا مهربان آید

زباد سرد هجرانت رخم را رنگ دیگر شد

که در برگ درخت ای دوست زردی از خزان آید

زهجرت آنچه برمن رفت ودر عشق آنچه پیش آمد

بسوزد عالمی را دل گر از دل بر زبان آید

چوتو با من سخن گویی ندانم تا چه افشانی

که آن کز تو سخن گوید زلب شکر فشان آید

کمان ابروان داری خد نگش ناوک مژگان

هدف ازدل کند عاشق چو تیری زآن کمان آید

اگر عاشق درین میدان خورد بر فرق صد چوگان

بزیر پای اسب او بسر چون گو دوان آید

گرم مویی نهی بر تن وگر صد جان خوهی ازمن

نه آن برتن سبک باشد نه این بردل گران آید

چو در جانم بود عشقت مرا شوقت بسوزد دل

چو در عود اوفتد آتش ازو هردم دخان آید

چو سعدی سیف فرغانی مدام از شوق می گوید

(نه چندان آرزو مندم که وصفش در بیان آید)

 


ادامه مطلب
[ چهارشنبه 14 مهر 1395  ] [ 5:13 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات فرغانی - شمارهٔ ۲۵۷

ازرخت در نظرم باغ وگلستان آید

وز لبت در دهنم چشمه حیوان آید

روی خوب تو گر اسلام کند بروی عرض

همچو دین بت شکند کفر ومسلمان آید

گر رخ خویش بعشاق نمایی یک شب

در مه روی تو ای دوست چه نقصان آید

آفتابی چوتو با خویشتن آرد بر من

روز وصلت چو شب هجر بپایان آید

برسر کوی تو بسیار چو من می گردند

مگس آنجا که شکر دید فراوان آید

گوی میدان تماشاش زنخدان تو بس

گر دلی در خم آن زلف چو چوگان آید

کامش از دادن جان تلخ نگردد هرگز

لب شیرین تو آن را که بدندان آید

با نسیم سر زلف تو بتأثیر یکیست

بوی پیراهن یوسف که بکنعان آید

مرگ را حکم روان نیست برآن کس کو را

بهر بیماری دل درد تو درمان آید

بی غم عشق تو دایم منم از طاعتها

همچو عاصی که گنه کرد وپشیمان آید

بر زر وسیم زنم سکه دولت چو مرا

خطبه شعر بنام چوتو سلطان آید

سخن آورده عشقست نه پرورده طبع

همه دانند که این گوهر از آن کان آید

سیف فرغانی پیوسته سخن شیرین گو

تا پسندیده آن خسرو خوبان آید

 


ادامه مطلب
[ چهارشنبه 14 مهر 1395  ] [ 5:13 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات فرغانی - شمارهٔ ۲۵۸

نسیم صبح پنداری زکوی یار می آید

بجانها مژده می آرد که آن دلدار می آید

بصد اکرام می باید باستقبال او رفتن

که بوی دوست می آرد زکوی یار می آید

بدین خوبی و خوش بویی چنان پیدایی و گویی

که سوی بنده چون صحت سوی بیمار می آید

بنیکی همچو شعرمن در اوصاف جمال او

بخوشی همچو ذکر او که در اشعار می آید

حکایت کرد کآن شیرین برای چون تو فرهادی

شکر از پسته می بارد چو در گفتار می آید

زلشکرگاه حرب آن مه سوی میدان صلح می آید

مظفر همچو سلطانی که از پیکار می آید

بدست حیله ای عاشق سزد کز سر قدم سازی

گرت در جستن این گل قدم بر خار می آید

بدادم دنیی وگشتم گدای کوی سلطانی

که درویشان کویش را ز سلطان عار می آید

خراباتیست عشق او که هر دم پیش مستانش

زهادت چون گنه کاران باستغفار می آید

بسان دانه نارست اندر زعفران غلتان

زشوقش اشک رنگینم که بر رخسار می آید

بنانی ازدر جانان رضا ده سیف فرغانی

که همچون تو درین حضرت گدا بسیار می آید

 


ادامه مطلب
[ چهارشنبه 14 مهر 1395  ] [ 5:13 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات فرغانی - شمارهٔ ۲۵۹

بیا که بی تو مرا کار برنمی آید

مهم عشق تو بی یار برنمی آید

مرا بکوی تو کاری فتاد،یاری ده

که جز بیاری تو کار برنمی آید

مقام وصل بلندست ومن برونرسم

سگش چو گربه بدیواربر نمی آید

ازآن درخت که درنوبهار گل رستی

ببخت بنده به جز خار برنمی آید

چو شغل عشق تو کاری چو موی باریکست

ازآن چو موی بیکبار برنمی آید

بآب چشم برین خاک در نهال امید

بسی نشاندم و بسیار برنمی آید

سزد که مزرعه را تخم نو کنم امسال

که آنچه کاشته ام پابرنمی آید

ز ذکر شوق خمش باش سیف فرغانی

که آن حدیث بگفتار برنمی آید

میان عاشق و معشوق بعد ازاین کاریست

که آن بگفتن اشعار برنمی آید

 


ادامه مطلب
[ چهارشنبه 14 مهر 1395  ] [ 5:13 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات فرغانی - شمارهٔ ۲۶۰

ترا بصحبت ما سر (فر) ونمی آید

زبنده شرم چه داری بگو نمی آید

بدور حسن تو بیرون عاشقی کاری

بیازموده ام از من نکو نمی آید

دلم بروی تو هرگز نمی کند نظری

که تیر غمزه شوخت برو نمی آید

همی خورند غمم آشناو بیگانه

که چون بنزد توآن ماه رو نمی آید

ترازوییست درو سنگ خویشتن داری

چنانکه جز بزرش سر فرو نمی آید

قرارداد که آیم بدیدن تو شبی

کنون قرار زمن رفت و او نمی آید

دلم وصال تو میخواهد اینچنین دولت

بصبر یافت توان واین ازو نمی آید

نبود با تو مرا عشق روزگاری ازآن

بروزگار تغیر درو نمی آید

چرا نمی کند اندیشه سیف فرغانی

که هیچ حاصل ازین گفتگو نمی آید

 


ادامه مطلب
[ چهارشنبه 14 مهر 1395  ] [ 5:13 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات فرغانی - شمارهٔ ۲۶۱

ترا به زمن هم نفس کم نیاید

چو تو شکری را مگس کم نیاید

مرا گر ز رویت نفس منقطع شد

چوآیینه باشد نفس کم نیاید

مرا همچو تو هیچ کس نیست لیکن

ترا همچو من هیچ کس کم نیاید

مرا در سرای جان هوسهاست با تو

اسیر هوا راهوس کم نیاید

من ارباشم و گر نباشم غمت را

بجای دگر دست رس کم نیاید

وگر ناله وزاری من نباشد

درآن کاروان زین جرس کم نیاید

اگر شحنه ازکار معزول گردد

شب شهریان را عسس کم نیاید

بدین حسن رخ ازپی عشق بازی

برین نطع چون من فرس کم نیاید

تو دامی همی نه که مرغی درافتد

توآتش همی کن که خس کم نیاید

ببختی که داریم وحسنی که داری

ترا مرغ و مارا قفس کم نیاید

اگر رفت بی مونسی سیف ازین در

چو تو مصطفی را انس کم نیاید

 


ادامه مطلب
[ چهارشنبه 14 مهر 1395  ] [ 5:13 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات فرغانی - شمارهٔ ۲۶۲

حدیث عشق در گفتن نیاید

چنین در هیچ در سفتن نیاید

ززید و عمر و مشنو کین حکایت

چو واو عمر و در گفتن نیاید

جمال عشق خواهی جان فدا کن

که هرگز کار جان از تن نیاید

شعاع روی او را پرده برگیر

که آن خورشید در روزن نیاید

از آن مردان شیرافگن طلب عشق

کزین مردان همچون زن نیاید

ز زر انگشتری سازند و خلخال

ولی آیینه جز ز آهن نیاید

غم عشق از ازل آرند مردان

وگر چه آن بآوردن نیاید

سری بی دولتست آنرا که با عشق

از آنجا که دست در گردن نیاید

غمش با هر دلی پیوند نکند

شتر در چشمه سوزن نیاید

چو زنده سیف فرغانی بعشقست

چراغ جانش را مردن نیاید

بدان خورشید نتوانم رسیدن

اگر چون سایه یی با من نیاید

 


ادامه مطلب
[ چهارشنبه 14 مهر 1395  ] [ 5:13 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات فرغانی - شمارهٔ ۲۶۳

ای زیاران گشته غافل ازتو خود یاری نیاید

خفته یی در جامه ناز از تو بیداری نیاید

قدر غمخواران عشق خود ندانی تا چو ایشان

غم خوری بسیار وپیشت کس بغمخواری نیاید

از در تو نان نیابم زآنکه همچون من گدا را

خاک همچون سیم حاصل جز بدشواری نیاید

هرکه ترک مال کرد وچون فقیر آمد برین در

همچو زر هرجا رود هرگز برو خواری نیاید

روی شهر آرای تو حاجت بآرایش ندارد

مهر ومه را فیض نور از چرخ زنگاری نیاید

چون ز حضرت سلک قرآن را جواهر منتظم شد

حاجتی اوراق مصحف را بزر کاری نیاید

یکدرم از خاک کویت به زصد گنج است وی را

کار این گوهر ازآن زرهای دیناری نیاید

هر کجا تو رو نمودی شور اندر مردم افتد

از مگس چون شهد بیند خویشتن داری نیاید

عشق اگر پوشیده دارم از ملامت باشم ایمن

بر کمر چون کیسه نبود کس بطراری نیاید

جانم از لعل تو بوسی یافت شیرین شد حدیثم

طوطی ار شکر خورد زو تلخ گفتاری نیاید

صحبت بد نیک را هرگز نگرداند زنیکی

گر(چه) با خارست گل هرگز ازو خاری نیاید

گر نبیند روی خوبت سیف فرغانی چه گوید

چون گلی نبود زبلبل ناله وزاری نیاید

 


ادامه مطلب
[ چهارشنبه 14 مهر 1395  ] [ 5:13 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]
.: تعداد کل صفحات 34 :. 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34

درباره وبلاگ



نویسندگان

  عاشق شعر

آرشیو ماهانه

فروردین 1395
اردیبهشت 1395
خرداد 1395
تیر 1395
مرداد 1395
شهریور 1395
مهر 1395
آبان 1395
آذر 1395
دی 1395
بهمن 1395
اسفند 1395

آرشیو موضوعی

رضی‌الدین آرتیمانی
ابن حسام خوسفی
ابوسعید ابوالخیر
اسدی توسی
اسعد گرگانی
اقبال لاهوری
امیرخسرو دهلوی
انوری
اوحدی
باباافضل کاشانی
باباطاهر
ملک‌الشعرای بهار
بیدل دهلوی
پروین اعتصامی
جامی
عبدالواسع جبلی
حافظ
خاقانی
خلیل‌الله خلیلی
خواجوی کرمانی
خیام نیشابوری
هاتف اصفهانی
رودکی
صائب تبریزی
سعدی
سلمان ساوجی
سنایی غزنوی
سیف فرغانی
شاه نعمت‌الله
شبستری
شهریار
شیخ بهایی
صائب تبریزی
صبوحی
عبید زاکانی
عراقی
عرفی
عطار
فرخی
فردوسی
فروغی
فیض کاشانی
قاآنی
کسایی
محتشم
مسعود سعد
منوچهری
مولوی
مهستی
ناصرخسرو
نصرالله منشی
نظامی
وحشی
هاتف اصفهانی
هجویری
هلالی

آمار وبلاگ

كل بازديدها : 1116257 نفر
كل نظرات : 1 عدد
كل مطالب : 25576 عدد
آخرین بروز رسانی : یک شنبه 21 شهریور 1395 
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 30 اردیبهشت 1395 

دیگر امکانات

  • آردوج
  • روغن زیتون
  • زیتون
  • روغن زیتون
  • زیتون
  • خرید زیتون
  • خرید روغن زیتون
  • مای ترکیه
  • خرید خانه در ترکیه
  • خرید خانه در ترکیه