رباعیات عرفی - رباعی شمارهٔ ۱۰۶
رفتم به حرم که درد ایمان دانند
معموری دل ز کفر ویران دانند
گفتند برو به دیر کاین سنگ سیاه
قدر گهرش صنم تراشان دانند
ادامه مطلب
اشعار شعرا را در این وبلاگ دنبال کنید
رفتم به حرم که درد ایمان دانند
معموری دل ز کفر ویران دانند
گفتند برو به دیر کاین سنگ سیاه
قدر گهرش صنم تراشان دانند
گر سنگ ملامت به دلم نستیزد
از هر سر مو چشمهٔ آز انگیزد
ریزد می از آن سیه که بشکست ولی
گر نشکند این شیشه می اش می ریزد
تا رنگ من از شراب رهبان کردند
بی رنگی ام آبروی ایمان کردند
صوفی بت هستیم به صد پاره شکست
دردا که تعلقم پریشان کردند
رخسار تو باغ را سراسیمه کند
بوی تو دماغ را سراسیمه کند
پروانه به رقص آید و از شوق درون
صد شمع چراغ را سراسیمه کند
زین گونه که دل به عقل زشتم طلبد
وز بیت حرام در کنشتم طلبد
بیم است که از رشک و ترحم فردا
دوزخ نپزیرد و بهشتم طلبد
گیرم که تو را شوخی آتش باشد
با نقش و نگار عالمت خوش باشد
گر معنی هر نقش نیابی، باشی
آن مرده که در قبر منقش باشد
چون عشق به کام مشتری کار کند
وز جنس غم آرایش بازار کند
یک جو به هزار جان فروشد از غم
تا زاری ای از پی ات خریدار کند
عرفی همه بود رنگ، بی گفت و شنید
سوداگر معصیت بدین مایه که دید
زین گونه متاع ها که من می بینم
بر بند که ناگشوده خواهند خرید
تا کی برت اظهار عدم نتوان کرد
یک مو ز رعونت تو کم نتوان کرد
دامن به میان برزده خواهی رفتن
جایی که کلاه گوشه خم نتوان کرد
ای آن که ز درد رسته ای، شرمت باد
فارغ ز بلا نشسته ای، شرمت باد
تو سنگ دلی و تهمت بی اثری
بر جلوهٔ حسن بسته ای، شرمت باد