قطعات فرخی - ششمارهٔ ۱ - قطعه
خواستم از لعل او دو بوسه و گفتم
تربیتی کن به آب لطف خسی را
گفت یکی بس بود و گر دوستانی
فتنه شود آزموده ایم بسی را
عمر دوباره ست بوسه من و هرگز
عمر دوباره نداده اند کسی را
ادامه مطلب
اشعار شعرا را در این وبلاگ دنبال کنید
خواستم از لعل او دو بوسه و گفتم
تربیتی کن به آب لطف خسی را
گفت یکی بس بود و گر دوستانی
فتنه شود آزموده ایم بسی را
عمر دوباره ست بوسه من و هرگز
عمر دوباره نداده اند کسی را
همه نعیم سمر قند سر بسر دیدم
نظاره کردم در ناغ و راغ و وادی و دشت
چو بود کیسه و جیب من از درم خالی
دلم ز صحن امل فرش خرمی بنوشت
بسی ز اهل هنر بارها به هر شهری
شنیده بودم کوثر یکی و جنت هشت
هزار جنت دیدم هزار کوثر بیش
ولی چه سود که لب تشنه باز خواهم گشت
چو دیده و نعمت بیند به کف درم نبود
سر بریده بود در میان زرین طشت
به حق آنکه مرا هیچ کس به جای تو نیست
جفا مکن که مرا طاقت جفای تو نیست
جفا چه باید کردن بر آنکه در تن او
روان شیرینتر از هوای تو نیست
بنفشه مویا! یک موی نیست بر تن من
که همچو برده دل من، هوا نمای تو نیست
به جان تو وبه مهر تو وبه صحبت تو
که دیده بر کنم ار دیده در رضای تو نیست
ترا خوشست و ترا هر کسی به جای منست
مرابتر که مرا هیچ کس به جای تو نیست
سیاه چشما! مهر تو غمگسار منست
به روزگار خزان روی تو بهار منست
دلم شکار سیه چشمکان تست و رواست
از آنکه دولب شیرین تو شکار منست
به مهر تو دل من وام دار صحبت تست
لب تو باز به سه بوسه وامدار منست
جفا نمودن بی جرم کار تست مدام
وفا نمودن و اندیشه تو کارمنست
اگر تو ماهی، گردون تو سرای منست
اگر تو سروی بستان تو کنار منست
چه کنم دل که همه درد و غم من زدلست
دل که خواهد ببرد، گو ببر، از من بحلست
سال تا سال گرفتار دل مستحلم
وای آن کس که گرفتار دل مستحلست
گاه در چاه زنخدان نگار ختنست
گاه در حلقه زلفین نگار چگلست
نیست آگاه که چاه زنخ و حلقه زلف
دلبر و دل شکن و دل شکر و دل گسلست
دل همی گوید جور تو ز چشم تو رواست
که ز چشم توو زاشکش همه این شهر گلست
طرب کنم که مرا جای شادی و طربست
مرا بدین طرب، ای سیدی دوسه سببست
یکی که کودک من با منست باده بدست
دگر که مطرب مارا نشاط با طربست
سدیگر آنکه شبست و حسودم آگه نیست
ز دل غلام شبم، ورچه روز به ز شبست
شراب هست و طرب هست و روی نیکو هست
بدین سه چیز جهان جای عشرت و لعبست
شراب ما ز دو چشمان بروی زرد چکید
رخان دوست همی لاله گون کند عجبست
باز یارب چونم از هجران دوست
باز چون گم گشته ام جویان دوست
تا همی خایم لب و دندان خویش
ز آرزوی آن لب و دندان دوست
دیدگانم ابر درافشان شده ست
زآرزوی لفظ در افشان دوست
من نخسبم بی خیال روی یار
من نخندم بی لب خندان دوست
من به جان بادوست پیمان کرده ام
نشکنم تا جان بود پیمان دوست
من چنینم یار گویی چون بود
آن خود دانم ندانم آن دوست
مرا گر چو من دوستداری نباید
مرا نیز همچون تویی کم نیاید
جدایی همی جویی ازمن ولیکن
ترا گر بشاید مرا می نشاید
چرا مهربانی نمایم کسی را
که پیوسته نامهربانی نماید
چرا دل نهم بر دل جنگجویی
که دل زو همه درد و رنج آزماید
دل آن را دهم کو به دل دادن من
بر افروزد و شادمانی فزاید
چو دل دادم آنگه سوی دل گرایم
تن آنجا گراید کجا دل گراید
دلم نازک و مهر بانست و رنی
درین کار گفتار چندین چه باید
همی روی و من از رفتن تو ناخشنود
نگر به روی منا تا مرا کنی پدرود
مرو که گر بروی باز جان من برود
من از تو ناخشنود و خدای ناخشنود
مرا ز رفتن تو وز نهیب فرقت تو
دو چشم چشمه خون گشت و جامه خون آلود
مگر فراق ترا پیشه زرگری بوده ست
که کرد دو رخ من زرد فام و زر اندود
تو رفتی و ز پس رفتن تو از غم تو
خدای داند تا من چگونه خواهم بود
نگار من چو ز من صلح دیدو جنگ ندید
حدیث جنگ به یک سو نهادو صلح گزید
عتابها ز پس افکندو صلح پیش آورد
حدیث حاسد نشنید و زان من بشنید
چو من فراز کشیدم بخویشتن لب او
دل حسود زغم خویشتن فراز کشید
به وقت جنگ عتاب و خروش و زاری بود
کنون چه باید رودو سرود و سرخ نبید
در نشاط و در لهو باز باید کرد
که این دو بندگران را به دست اوست کلید
به کام خویش رسد از دل من آن بت روی
چنانکه زو دل غمگین من به کام رسید