رباعیات فرخی - شمارهٔ ۲
پیوسته همی جفا نمایی تو مرا
از برداری مگر تو دیوان جفا
آگاهی نیست از وفا هیچ ترا
ای جان پدر نه شیر مرغست وفا
ادامه مطلب
اشعار شعرا را در این وبلاگ دنبال کنید
پیوسته همی جفا نمایی تو مرا
از برداری مگر تو دیوان جفا
آگاهی نیست از وفا هیچ ترا
ای جان پدر نه شیر مرغست وفا
گفتم رخ تو بهار خندان منست
گفت آن تو نیز باغ و بستان منست
گفتم لب شکرین تو آن منست
گفت از تو دریغ نیست گرجان منست
این مشک سیه که یار را بالینست
پیرایه ماه و زینت پروینست
زلف سیهت بلای من چندنیست
باز این چه بلای خط مشک آگینست
آن مشک سیه که با سمن پیوسته ست
از دیدن او دل جهانی خسته ست
یا رب زنخست هم بر آنسان رسته ست
یا او به تکلف فراوان بسته ست
دانم که دلم به مهر تو خرسندست
اندازه مهر تو ندانم چندست
رخسار تو دلگشا و لب دلبندست
گفتار خوش تو روح را پیوندست
این کار نگرکه از تو امروز مراست
بازار بهشتیان چنین باشد راست
نه بوسه فروشی تو به نرخی که سزاست
نه بوسه خری بدانچه در حکم رواست
غم دیدم از آن کس که مرا می باید
ببریدم از و تادل من بگشاید
نا دیدن او مرا همی بگزاید
گرگ آشتیی کنم چه تا پیش آید
غم دیدم از آن کس که مرا می باید
ببریدم از و تادل من بگشاید
نا دیدن او مرا همی بگزاید
گرگ آشتیی کنم چه تا پیش آید
پیوسته مرا همی نمایی بیداد
وانگاه ز من چشم همی داری داد
تو پنداری که با تو من باشم شاد
زین دستخوشی منت که آگاهی داد
هر روز کمان گوشه تو بگراید
رو دلبرکی جو که ترا برباید
یا هر که ترا دید ترا سیر آید
بس مرغدلی اگر نباشد شاید