قطعات قاآنی - شمارهٔ ۱۰۳
هزار سال که ضحاک پادشاهی کرد
ازو نماند به جز نام زشت در عالم
اگرچه دولت کسری بسی نماند ولی
به عدل و داد شدش نام در زمانه علم
ادامه مطلب
اشعار شعرا را در این وبلاگ دنبال کنید
هزار سال که ضحاک پادشاهی کرد
ازو نماند به جز نام زشت در عالم
اگرچه دولت کسری بسی نماند ولی
به عدل و داد شدش نام در زمانه علم
دوستی گفت عیب من با غیر
من خود از عیب خود ابا نکنم
چون وی آهسته عیب من میگفت
من همش عیب برملا نکنم
گویدم گر هزار عیب دگر
طبع بر عیب او رضا نکنم
آفریدش خدا به صورت هجو
همجو او بنده چون خدا نکنم
ندهم شرح مختصرگویم
من هجا را دگر هجا نکنم
قاآنیا زگفتهٔ بیهوده لب ببند
کاینقیلوقالمحضخیالستوصرف وهم
آن بینشان که ملک دو عالم ازآن اوست
بیرون بود ز حیز فکر و جهان فهم
پیرکی لال سحرگاه به طفلی الکن
میشنیدم که بدین نوع همی راند سخن
کای ز زلفت صصصبحم شاشاشام تارک
وی ز چهرت شاشاشامم صصصبح روشن
تتتریاکیم و بی شششهد للبت
صصبر و تاتاتابم رررفت از تتتن
طفل گفتا مَمَمَن را تُتُو تقلید مکن
گگگم شو ز برم ای کککمتر از زن
مممیخواهی ممشتی به ککلت بزنم
کهبیفتد مممغزت ممیان ددهن
پیرگفتا وووالله که معلومست این
که که زادم من بیچاره ز مادر الکن
هههفتاد و ههشتاد و سه سالست فزون
گگگنگ ر لالالالم بهخخلاق ز من
طفل گفتا خخدا را صصدبار ششکر
که برستم به جهان از مملال و ممحن
مممن هم گگگنگم مممثل تتتو
تتتو هم گگگنکی مممثل مممن
گل عزیزست هرکجا روید
خواه در راغ و خواه درگلشن
خار خوارست هرکجا باشد
خواه در باغ و خواه درگلخن
جنبش مژگان دلیل جنبش جانست
جنبش جان چیست پیک قدرت یزدان
کی بودش آگهی ز جذبهٔ قدرت
آنکه ندارد خبر ز جنبش مژگان
دل و جان مرد عاشق دوست دارد
ولی با این دو مهرش هست چندان
که دل بگذارد اندر دست دلبر
که جان بسپارد اندر پای جانان
وزیر عصر و مجیر جهان مشیرالملک
دبیر دولت و صدر مهین و بل جهان
محیط جود محمّدعلی که همّت او
چو فیض هستی و صنع قضا نداشت کران
چو نور در بصر و جان به جسم و دل در بر
بزرگتر ز جهان بود در میان جهان
چنان دقیق که کلکش دقایق شب و روز
حساب کردی از ابتدای خلق زمان
عجب نباشد اگر در حسابگاه نشور
حساب خلق سپارد به کلک او یزدان
ندیده بودم الا پس از وفات مشیر
که زیر خاک رود بحر و جان سپاردکان
بمرد و مرد به همراه او سخا و کرم
برفت و رفت به دنبال او قرار و توان
برفت و زو دو گهر یادگار ماند بلی
بجزگهر چه بود یادگار از عمّان
چو او بمرد وگهرهای او یتیم شدند
گهرشناس خرد گوهر یتیم به جان
پس از هلاک وی این نکته گشت معلومم
که آفتاب توان کرد زیرگل پنهان
قدش کمان بد وکلکش بهراستی چون تیر
به حیرتم که چرا ماند تیر و جست کمان
به کیش من سر آن تیر را بریدن به
به جرم آنکه کمان را چرا نشد قربان
حکیم گوید چرخ از زمین بزرگترست
ولی منت بنمایم خلاف این برهان
از آنکه من به سر تربت مشیر شدم
سپهر دیدم در خاک تیره کرده کمان
ز بسکه عالم امکان به شخص او بد تنگ
نموده جانش بدرود عالم امکان
بزرگتر ز جهانی شد از جهان بیرون
جهان به خلق جهان تنگ گشته اینت نشان
ای دزد ز کوی اهل توحید
چیزی نبری به زرق و دستان
ترسم که به جای پا نهی سر
در خانقه خداپرستان
یک جهان تسلیم در یک پیرهن
یک فلک توحید در یک طیلسان
خلق او مستغنی از اوصاف خلق
خنجر خورشیدکی خواهد فسان
پردهپوشم بهروی از اوصاف خویش
تا نهان ماند ز چشم ناکسان
ورنه خاموشی بسی اولیترست
زانکه کار قلب ناید از لسان