قطعات قاآنی - شمارهٔ ۵
باش تا از ابلهی دستی بدارد پیش شمع
آنکه گوید مینسوزد شمع جز یروانه را
شمعراجز پرتوی کزعشقآن*ٻروانهسوخت
پرتوی دیگر بود کآتش زند بیگانه را
ادامه مطلب
اشعار شعرا را در این وبلاگ دنبال کنید
باش تا از ابلهی دستی بدارد پیش شمع
آنکه گوید مینسوزد شمع جز یروانه را
شمعراجز پرتوی کزعشقآن*ٻروانهسوخت
پرتوی دیگر بود کآتش زند بیگانه را
چون به عشق مجاز نیست نیاز
به دوگیتی هواپرستان را
ظلم باشد که سر فرود آید
به دوگیتی خداپرستان را
حکایتیست مرا از که از کسی که بود او
چه کار داری برگو بکن سوال بفرما
ز اسم گویمش آری ز رسم نیز بدیده
که باشد او علی عسکر کنون ز شغلش بسرا
حجابم آید غربیله خوب نیست بیان کن
برد لحاف برای که هرکه زر دهد او را
حل معمای حکمتش نتواند
آنکه کند حل صدهزار معمّا
فهم شناساییش چگونه کند کس
مشت نشاید زدن به صخرهٔ صمّا
در سخن گفتن چو ماه و آفتاب
رهنمای خلق هر صبح و مسا
مدح او در گوش نادان ناگوار
چون شمیم گل به مغز خنفسا
در شب تاریک شمع ما بود پروانهسوز
لیک چون شد روز سوزد پا و سر بیگانه را
شمع را هم نور و هم نارست سوزد لاجرم
نار او بیگانه را و نور او پروانه را
گر بداند لذت جان باختن در راه عشق
هیچ عاقل زنده نگذارد به عالم خویش را
عشق داند تا چه آسایش بود در ترک جان
ذوق این معنی نباشد عقل دوراندیش را
مانندگربهای که خورد بچگان خویش
خوردند دایگان بچهٔ شیرخوار را
عاشق به لذت لب نانی فروخته
هفتاد سال لذت بوس وکنار را
بسکه سرگرم حجت خویشند
غافلند از خدا اولوالالباب
ای خوشا حال عارفی که ز شوق
همچو دیوانه بر درد جلباب
مردکز عیب خویش بیخبرست
هنر دیگران شمارد عیب
جام بیچارگان چرا شکند
آنکه مینای می نهد در جیب