📕📗📘 مرجع شعر📘📗📕

اشعار شعرا را در این وبلاگ دنبال کنید

صفحه اصلی بلاگ راسخون فروشگاه راسخون تماس با من

غزلیات کسایی - غزل شمارهٔ ۵۰۴

شاهانه رخش راندن آن خردسال بین

در خردی آن بزرگی و جاه و جلال بین

بر ماه تازهد پرتو حسنش نظر فکن

صد آفتاب تعبیه در یک هلال بین

شد فتنهٔ زمانه مهش بدر ناشده

پیش از کمال حسن نمود جمال بین

ز آثار حسن او اثر از آدمی نماند

این حسن آدمی کش بی‌اعتدال بین

مردم که وقت پرسش حالم به محرمی

پنهان اشاره کرد که تغییر حال بین

گفتم که فرض گشته مرا پای بوس تو

سوی رقیب دید که فرض محال بین

یک باره گشت پاس درش مشتغل به من

هان ای حسود دولت بی‌انتقال بین

شد شهره تا ابد به غلامیش محتشم

این خسروی و سلطنت بی زوال بین

 


ادامه مطلب
[ سه شنبه 19 بهمن 1395  ] [ 2:16 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات کسایی - غزل شمارهٔ ۵۰۵

ز دیده در دلم ای سرو دل ربا بنشین

نشیمنی است ز مردم تهی بیا بنشین

تو شاه حسنی و خلوت سرای توست دلم

هزار سال به دولت درین سرا بنشین

دو منزلند دل و دیده هر دو خانهٔ تو

چه حاجتست که من گویمت کجا بنشین

تو ماه مجلس ما شو به صد طرب گو شمع

به گوشه‌ای رو و زاری کنان ز ما بنشین

خوشست صحبت شاه و گدا به خلوت انس

تو شاه محترمی با من گدا بنشین

 


ادامه مطلب
[ سه شنبه 19 بهمن 1395  ] [ 2:16 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات کسایی - غزل شمارهٔ ۵۰۶

چون برفروزد آینه زان آفتاب رو

رو سوی هر که آورد آتش زند در او

سیلاب تیغ بار چنان تیز رو فتاد

کز سرگذشت آب و مرا تر نشد گلو

زلف تو جادوئیست برآتش گرفته جا

چشم تو آهوئیست به مردم گرفته خو

مشرب رواج یافته چندان که محتسب

می می‌کشد به بزم حریفان سبو سبو

در دیر رکرد غسل به می آن که زا ورع

بر اسمان نگاه نمی‌کرد بی‌وضو

ای دوستان فغان که من ساده لوح را

کشتند بی‌گناه بتان بهانه جو

از دولت گدائی آن ماه محتشم

بهر تو آمد این لقب از آسمان فرو

 


ادامه مطلب
[ سه شنبه 19 بهمن 1395  ] [ 2:16 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات کسایی - غزل شمارهٔ ۵۰۷

مراست رشتهٔ جان کاکل معنبر او

فغان اگر سر موئی شود کم از سر او

نه کاکل است که بر سر فتاده سر و مرا

همای حس فکنده است سایه بر سر او

برابری به مه او روی نکرد مهی

که رو نساخت چو آیینه در برابر او

اگر نقاب گشاید گل سمنبر من

به گلستان چه نماید گل و سمن بر او

مرا ز دولت صد سالهٔ وصال آن به

که غیر یک نفس آواره باشد از در او

چو قتل بی‌گنهان خواهی ای فلک ز نهار

بریز خلق من اول ولی به خنجر او

چو محتشم شرف این بس که خلق دانندم

کمین بنده‌ای از بندگان کمتر او

 


ادامه مطلب
[ سه شنبه 19 بهمن 1395  ] [ 2:16 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات کسایی - غزل شمارهٔ ۵۰۸

آن کوست قبلهٔ همه کس قبله‌جو در او

و آن روست قبله‌ای که کند کعبهٔ رو در او

آیینه ساز چشم من این شیشه ساخته

نوعی که جز تو کس ننماید نکو در او

ز آب و هوای لطف تو گلزار کام ماست

باغ شکفته صد گل بی‌رنگ و بو در او

داری دلی که هست محل ملایمت

بد خوئی هزار بت تندخو در او

کویت چه گلشن است که از دجله‌های چشم

جاری تراست خون دل از آب جو در او

باید به آب داد کتابی که هیچ جا

نبود حدیث حرمت جام و سبو در او

زین کلبه نگذرید تماشائیان که هست

دیوانه‌ای از آن بت زنجیر مو در او

 


ادامه مطلب
[ سه شنبه 19 بهمن 1395  ] [ 2:16 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات کسایی - غزل شمارهٔ ۵۰۹

تائبم از می به دور نرگس غماز او

تا نگویم در سر مستی به مردم راز او

می‌شوم غمگین اگر سوی خود آوازم کند

زان که می‌ترسم رقیبی بشنود آواز او

با وجود آن که یک نازش به صد جان می‌خرم

کرده استغنای عشقم بی‌نیاز از ناز او

تیر او مرغیست دست آموز و مرغ روح ما

چون دل طفلان به پرواز است از پرواز او

هر کرا بینم که دم گرمست ازو ایمن نیم

زان که می‌ترسم به تقریبی شود دمساز او

ترک من شد مست و بر دوش رقیب انداخت دست

وه که شد ملک دلم ویران ز دست انداز او

هر کجا مطرب ز نظم محتشم خواند این غزل

آفرین کردند بر طبع سخن پرداز او

 


ادامه مطلب
[ سه شنبه 19 بهمن 1395  ] [ 2:16 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات کسایی - غزل شمارهٔ ۵۱۰

دوش چون دیدم نهان در روی آتشناک او

یافت کز جان عاشقم من سگ ادراک او

امشب اندر سیر با او جمله مخصوصند لیک

جلوهٔ مخصوص منست از قامت چالاک او

صد سر اندر راخ جولانش به خاک افتاده لیک

چشم دارد بر سر من حلقهٔ فتراک او

ترسم از شوخی هم امروزم کند رسوا که هیچ

باکی از مرد ندارد غمزهٔ بی‌باک او

بخت کوس مقبلی زد کز قضا شد نامزد

همچو من آلوده دامانی به عشق پاک او

کوه‌کن را می‌کند از شکوهٔ شیرین خموش

در وفا اسراف من در مرحمت امساک او

جان که می‌لرزید دایم بر سر جسم ضعیف

برق عشق آتش زد اکنون در خس و خاشاک او

آن که بر وی ناگذشته ریختی خونش به خاک

بگذرد از خون خود گر بگذری بر خاک او

محتشم رسوا شد از عشق و سری بیرون نکرد

رشتهٔ تدبیر از پیراهن صد چاک او

 


ادامه مطلب
[ سه شنبه 19 بهمن 1395  ] [ 2:16 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات کسایی - غزل شمارهٔ ۵۱۱

آن منتظر گدازی چشم سیاه او

جانیست در تن نگه گاه‌گاه او

خوش کامرانیست در اثنای قهر و خشم

دیدن به دست میل عنان نگاه او

در عین بسملم در انکار اگر زند

من با سر بریده شوم خود گواه او

هست از سر بریده او یک رهم امید

جنبیدن لبی که شود عذرخواه او

آن رتبه کو که بی‌حرکت سازم از دعا

دست فرشته‌ای که نویسد گناه او

الماس ریزه ریخته در چشم غیرتم

هر برگ گل که ریخته در خوابگاه او

او گرد غم فشانده ز حرمان به روی من

من خاک کوچه رفته ز مژگان ز راه او

زلفش سپاه خسرو حسنست وین عجب

کاسباب قوت است شکست سپاه او

منشین ز سوز محتشم ایمن که بر فلک

داغیست هر ستاره‌ای از دود آه او

 


ادامه مطلب
[ سه شنبه 19 بهمن 1395  ] [ 2:16 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات کسایی - غزل شمارهٔ ۵۱۲

باز امشب ز اقتضای شوخ طبعی‌های او

بر سر غوغاست با من چشم بر غوغای او

در حجابست از لب و گوش آن چه می‌گوید به من

با دو چشم والهٔ من نرگس شهلای او

انتظار از آن سوارم می‌کشد کز بار ناز

بس گران می‌جنبد از جارخش استغنای او

در صبوحی می‌تواند کرد پیش از آفتاب

روز را از شب جدا روی جهان آرای او

چون به عزم رقص می‌آید به جنبش قامتش

عشوه پنداری که می‌ریزد ز سر تا پای او

پیش از آن کاید به رقص از انتظارم می‌کشد

نیم جنبشهای مخفی او قد رعنای او

باغبان چندان که گل می‌چیند از بالای شاخ

من گل عیش و طرب می‌چینم از بالای او

در صف بیگانه خوبان دیده‌ام ماهی که هست

صد نشان از آشنائی بیش در سیمای او

داد دقت داده تا آورده جنبش در قلم

صانع یکتا برای حسن بی‌همتای او

مشتری اینست اگر افتاد بر بالای هم

می‌شود امروز صد خون بر سر کالای او

می‌سزد کان خسرو خوبان به این نازد که هست

کوه‌کن رسوای شیرین محتشم رسوای او

 


ادامه مطلب
[ سه شنبه 19 بهمن 1395  ] [ 2:16 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات کسایی - غزل شمارهٔ ۵۱۳

زآب دو دیده گل کنم خاک در سرای او

تا نشود ز آه من محو نشان پای او

روی به خاکپای او شب به خیال میهنم

دست رسی دگر مرا نیست به خاکپای او

گشت به تلخاکیم لیک خوشم که در جهان

کس نکشید همچو من آرزوی جفای او

آن که ز پای تا به سر گشته بلای جان من

دور مباد یه نفس از سر من بلای او

نقش سم سمند او هر که نشان دهد بمن

گر همه خاک ره بو چشم من است جای او

گرچه ز فقر دمبدم گشت زیاد محتش

محتشمم لقب نشد تا نشدم گدای او

 


ادامه مطلب
[ سه شنبه 19 بهمن 1395  ] [ 2:16 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]
.: تعداد کل صفحات 40 :. 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 >

درباره وبلاگ



نویسندگان

  عاشق شعر

آرشیو ماهانه

فروردین 1395
اردیبهشت 1395
خرداد 1395
تیر 1395
مرداد 1395
شهریور 1395
مهر 1395
آبان 1395
آذر 1395
دی 1395
بهمن 1395
اسفند 1395

آرشیو موضوعی

رضی‌الدین آرتیمانی
ابن حسام خوسفی
ابوسعید ابوالخیر
اسدی توسی
اسعد گرگانی
اقبال لاهوری
امیرخسرو دهلوی
انوری
اوحدی
باباافضل کاشانی
باباطاهر
ملک‌الشعرای بهار
بیدل دهلوی
پروین اعتصامی
جامی
عبدالواسع جبلی
حافظ
خاقانی
خلیل‌الله خلیلی
خواجوی کرمانی
خیام نیشابوری
هاتف اصفهانی
رودکی
صائب تبریزی
سعدی
سلمان ساوجی
سنایی غزنوی
سیف فرغانی
شاه نعمت‌الله
شبستری
شهریار
شیخ بهایی
صائب تبریزی
صبوحی
عبید زاکانی
عراقی
عرفی
عطار
فرخی
فردوسی
فروغی
فیض کاشانی
قاآنی
کسایی
محتشم
مسعود سعد
منوچهری
مولوی
مهستی
ناصرخسرو
نصرالله منشی
نظامی
وحشی
هاتف اصفهانی
هجویری
هلالی

آمار وبلاگ

كل بازديدها : 1114585 نفر
كل نظرات : 1 عدد
كل مطالب : 25576 عدد
آخرین بروز رسانی : یک شنبه 21 شهریور 1395 
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 30 اردیبهشت 1395 

دیگر امکانات

  • آردوج
  • روغن زیتون
  • زیتون
  • روغن زیتون
  • زیتون
  • خرید زیتون
  • خرید روغن زیتون
  • مای ترکیه
  • خرید خانه در ترکیه
  • خرید خانه در ترکیه