غزلیات مسعود - شمارهٔ ۳۱۲
ای پای برنجن من ای بند گران
هستم ز تو روزان و شبان جامه دران
گریان گریان در تو بزاری نگران
کاین محنت من نخواهد آمد به کران
ادامه مطلب
اشعار شعرا را در این وبلاگ دنبال کنید
ای پای برنجن من ای بند گران
هستم ز تو روزان و شبان جامه دران
گریان گریان در تو بزاری نگران
کاین محنت من نخواهد آمد به کران
چون قمری زار زار می نالم من
چون بلبل آلوده به خون پیراهن
چون طوطی بر وصف تو بگشاده دهن
چون فاخته طوق عشقت اندر گردن
ای شاه به بیشه عزم ناگاهان کن
یک چند کنون شکار بدخواهان کن
شیر ار نبود قصد سوی شاهان کن
مر شیران را طعمه روباهان کن
زنده به تو مانده ام من ای جان جهان
زیرا که بدیده ام به تیمار تو جان
هر جا که موافقت درآید به میان
صد سال توان زیست به یک جا آسان
انده چه خورم چراست اندر خوردن
گر هست ز کرباس مرا پیراهن
کز نیش خسک دارم در زندان من
پوشیده به بهرمان همه جامه و تن
صد بار به نیکی هنرم کرد ضمان
یک دعوی را از تو ندیدم برهان
این بس نبود شگفت زیرا به جهان
کردار گران شده است و گفتار ارزان
گر خسته شوم ز تیر پیکار تو من
آهی نکنم ز بیم آزار تو من
از بیم سر غمزه چون خار تو من
خندان میرم چو گل به دیدار تو من
نه روزم هیزم است و نه شب روغن
زین هر دو بفرسود مرا دیده و تن
در حبس شدم به مهر و مه قانع من
کاین روزم گرم دارد آن شب روشن
ای روز مرا جز شب دیجور مدان
امروز چو من ز خلق رنجور مدان
ای روز دلم روز مرا نور مدان
گر تو دوری ز من غمت دور مدان
کس را چو بنفشه سر فرو نارم من
شیرم ننهم هیچ کسی را گردن
چون نار غم ار خون کندم دل به سخن
نگشایم پیش خلق چون پسته دهن