رباعیات مهستی - رباعی شمارۀ ۱۲۸
قصاب منی و در غمت میجوشم
تا کارد به استخوان رسد میکوشم
رسمیست تو را که چون کشی بفروشی
از بهر خدا اگر کشی مفروشم
ادامه مطلب
اشعار شعرا را در این وبلاگ دنبال کنید
قصاب منی و در غمت میجوشم
تا کارد به استخوان رسد میکوشم
رسمیست تو را که چون کشی بفروشی
از بهر خدا اگر کشی مفروشم
در کوی خرابات یکی درویشم
ز آن خم زکات بیاور پیشم
صوفی بچهام ولی نه کافرکیشم
مولای کسی نیم غلام خویشم
چون مرغ ضعیف بی پر و بی بالم
افتاده به دام و کس نداند حالم
دردی به دلم سخت پدیدار آمد
امروز من خسته از آن مینالم
با ابر همیشه در عتابش بینم
جویندهٔ نور آفتابش بینم
گر مردمک دیدهٔ من نیست چرا
هرگه که طلب کنم در آبش بینم
هر شب ز غمت تازه عذابی بینم
در دیده به جای خواب آبی بینم
و آنگه که چو نرگس تو خوابم ببرد
آشفتهتر از زلف تو خوابی بینم
تا ظن نبری کز پی جان میگریم
زین سان که پیداو نهان میگریم
از آب لطیفتر نمودی خود را
در چشم مت آمدی از آن میگریم
نه مرد سجادهایم و نه مرد کَلیم
ما مرد میایم در خرابات مقیم
قاضی نخورد می که از آن دارد بیم
دُردی خرابات به از مال یتیم
ما بندگی آن رخ زیبات کنیم
و آزادگی طرهٔ رعنایت کنیم
شطرنج غمت مدام چون ما بازیم
باید که دلت نرنجد ار مات کنیم
زرد است ز عشق خاکبیزی رویم
وین نادره به هر کسی چون گویم
این طرفه که خاکبیز زر جوید و من
…در کف و … را میجویم
زلفین تو سی زنگی و هر سی مستان
سی مستاناند خفته در سیمستان
عاج است بناگوش تو یا سیم است آن
ز آن سیمستان بوسه کنم از سی مَسِتان