رباعیات مهستی - رباعی شمارۀ ۱
دوشینه شبم بود شبیه یلدا
آن مونس غمگسار نامد عمدا
شب تا به سحر ز دیده دُر میسفتم
میگفتم رب لاتذرنی فردا
ادامه مطلب
اشعار شعرا را در این وبلاگ دنبال کنید
دوشینه شبم بود شبیه یلدا
آن مونس غمگسار نامد عمدا
شب تا به سحر ز دیده دُر میسفتم
میگفتم رب لاتذرنی فردا
حمامی را بگو گرت هست صواب
امشب تو بخسب و تون گرمابه متاب
تا من به سحرگهان بیایم به شتاب
از دل کنمش آتش وز دیده پر آب
گر باد پریر خود نرگس بفراخت
دی درع بنفشه نیز بر خاک انداخت
امروز کشید خنجر سوسن از آب
فردا سپر از آتش کل خواهد ساخت
آتش بوزید و جامهٔ شوم بسوخت
وز شومی شوم نیمهٔ روم بسوخت
بر پای بُدم که شمع را بنشانم
آتش ز سر شمع همه موم بسوخت
باد آمد و گل بر سر میخواران ریخت
یار آمد و می در قدح یاران ریخت
آن عنبر تر رونق عطاران بُرد
و آن نرگس مست خون هشیاران ریخت
لاله چو پریر آتش شور انگیخت
دی نرگس آب شرم از دیده بریخت
امروز بنفشه عطر با خاک آمیخت
فردا سحری باد سمن خواهد بیخت
چو دلبر من به نزد فصّاد نشست
فصّاد سبک دست سبک دستش بست
چون تیزی نیش در رگانش پیوست
از کان بلور شاخ مرجان برجست
در مرو پریر لاله انگیخت
دی نیلوفر به بلخ در آب گریخت
در خاک نشابور گل امروز آمد
فردا به هری باد سمن خواهد ریخت
هرلحظه غمی به مستمندی رسدت
تیری به جفا به دردمندی رسدت
در کشتن عاشقان از این بیش مکوش
زنهار مبادا که گزندی رسدت
خط بین که فلک بر رخ دلخواه نبشت
بر برگ گل و بنفشه ناگاه نبشت
خورشید خطی به بندگیش میداد
کاغذ مگرش نبود بر ماه نبشت