📕📗📘 مرجع شعر📘📗📕

اشعار شعرا را در این وبلاگ دنبال کنید

صفحه اصلی بلاگ راسخون فروشگاه راسخون تماس با من

قصاید ناصرخسرو - قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۷

ای شسته سر و روی به آب زمزم

حج کرده چومردان و گشته بی‌غم

افزون زچهل سال جهد کردی

دادی کم و خود هیچ نستدی کم

بسیار بدین و بدان به حیلت

کرباس بدادی به نرخ مبرم

تا پاک شد اکنون ز تو گناهان

مندیش به دانگی کنون ز عالم

افسوس نیاید تو را از این کار

بر خویشتن این رازها مفرخم

زین سود نبینم تو را ولیکن

ایمن نه‌ای ای خر ز بیم بیرم

از درد جراحت رهد کسی کو

از سر که نهد وز شخار مرهم؟

کم بیشک پیمانه و ترازوی

هرگز نشود پاک ز آب زمزم

بر خویشتن ار تو بپوشی آن را

آن نیست بسوی خدای مبهم

از باد فراز آمد و به دم شد

آن مال حرامی چه باد و چه دم

زین کار که کردی برون زده‌ستی

بر خویشتن، ای خر، ستون پشکم

بیدارشو از خواب جهل و برخوان

یاسین و به جان و به تن فرو دم

بفریفت تو را دیو تا گلیمی

بفروختت، ای خر، به نرخ ملحم

گوئی که به سور اندرم، ولیکن

از دور بماند به سور ماتم

در شور ستانت چنان گمان است

کان میوه‌ستان است و باغ خرم

از سیم طراری مشو به مکه

مامیز چنین زهر و شهد برهم

بر راه به دین اندرون برد راست

زین خم چه جهی بیهده بدان خم؟

گر ز آدمی، ای پور، توبه باید

کردن زگناهانت همچو آدم

گر رنجه‌ای از آفتاب عصیان

از توبه درون شو به زیر طارم

گر رحمت و نعمت چرید خواهی

از علم چر امروز و بر عمل چم

مر تخم عمل را به نم نه از علم

زیرا که نرویدت تخم بی‌نم

آویخته از آسمان هفتم

اینجا رسنی هست سخت محکم

آن را نتوانی تو دید هرگز

با خاطر تاریک و چشم یرتم

شو دست بدو در زن و جدا شو

زین گم ره کاروان و بی‌شبان رم

علم است مجسم، ندید هرگز

کس علم به عالم جز از مجسم

آید به دلم کز خدا امین است

بر حکمت لقمان و ملکت جم

مهمان و جراخوار قصر اویند

با قیصر و خاقان امیر دیلم

در حشر مکرم بود کسی کو

گشته‌است به اکرام او مکرم

بر خلق مقدم شد او به حکمت

با حکمت نیکو بود مقدم

این دهر همه پشت و ملک او روی

این خلق صفر جمله واو محرم

زو یافت جهان قدر و قیمت ایراک

او شهره نگین است و دهر خاتم

او داد مرا بر رمه شبانی

زین می نروم با رمه رمارم

ای تشنه تو را من رهی نمودم،

گر مست نه‌ای سخت، زی لب یم

گر تو بپذیری زمن نصیحت

از چاه برآئی به چرخ اعظم

 


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 5 اسفند 1395  ] [ 10:10 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

قصاید ناصرخسرو - قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۸

ای عجب ار دشمن من خود منم

خیره گله چون کنم از دشمنم؟

دشمن من این تن بد مهر مست

کرده گره دامن بر دامنم

وایم از این دشمن بدخو که هیچ

زو نشود خالی پیراهنم

جامه بدرند از اعدا و آنک

جامه‌ش بدرید ز خود، خود منم

دشمن من چاهی و تیره است و من

برتر از این تیزرو روشنم

این فلکی جان مرا شصت سال

داشت در این زندان چاهی تنم

گر نشدم عاشق و بی‌دل چرا

مانده به چاه اندر چون بیژنم؟

چونکه در این چاه چو نادان به باد

داده تبر در طلب سوزنم

نیست جز آن روی که دل زین خسیس

خوش خوش بی‌رنج و جفا برکنم

پیش ازین سفله به چاه اوفتد

من سر از این چه به فلک برکنم

در طلب دانش و دین چند گاه

دامن مردان به کمر در زنم

گرد کسی گردم کز بند جهل

طاعتش آزاد کند گردنم

آنکه چو آب خوش علمش بکرد

از تعب آتش جهل ایمنم

تا تن من گشت به پیرامنش

دیو نگشته است به پیرامنم

تا دل من طاعت او یافته است

طاعت من دارد آهرمنم

پیش‌رو خلق پس از مصطفی

کز پس او فخر بود رفتنم

بوالحسن آن معدن احسان کزو

دل به سخن گشته است آبستنم

گرت به سیم و زر دین حاجت است

بر سر هر دو من ازو خازنم

عالم و افلاک نیرزد همی

بی‌سخن او به یکی ارزنم

آتشم ار آهن و روئی وگر

آب شوی آب تورا آهنم

بیخ سفاهت ز دل تو به پند

برکنم و حکمت بپراگنم

وز سر جاهل به سخن تاج فخر

پیش خردمند به پای افگنم

مرد تؤی گر نه چنین یابیم

ور نه چنینم که بگفتم زنم

شاد شدی چون بشنیدی که پار

بیران شد گوشه‌ای از مسکنم

شادیت انده شود امسال اگر

برگذری بر درو بر برزنم

نیستم آن من که سلاح فلک

کار کند بر زره و جوشنم

چرخ مرا بنده بود چون ازو

ایزد دادار بود ضامنم

شاد من از دین هدی گشته‌ام

پس که تواند که کند غمگنم؟

گر تنم از جامه برهنه شود

علم و خرد گرد تنم بر تنم

گرچه زمان عهدم بشکست من

عهد خداوند زمان نشکنم

روی خدا و دل عالم معد

کز شرفش حکمت را معدنم

آنکه چو بگذارم نامش به دل

فرخ نوروز شود بهمنم

خلق به رنج است و من از فر او

هم به دل و هم به جسد ساکنم

خلق مرا گفت نیارد که خیز

جز به گه «قدقامت» مذنم

میوهٔ معقول به دست خرد

از شجر حکمت او می‌چنم

سوزن سوزانم در چشم جهل

لیکن در باغ خرد سوسنم

گوئی ک«ز خلق جدا چون شدی؟»

زشت نشایدت بدین گفتم

روغن و کنجاره بهم خوب نیست

ویشان کنجاره و من روغنم

از فلک ریمن باکیم نیست

رام بسی بود همین ریمنم

گر تنم از گلشن دورست من

از دل پر حکمت در گلشنم

دهر بفرسود و بفرسودمان

بر فلک جافی ازین خشمنم

شصت و دو سال است که بکوبد همی

روز و شبان در فلکی هاونم

چشم همی دارم همواره تا

کی بود از کوفتنش رستنم

تاش نسائی ندهد مشک بوی

فضل ازین است فرو سودنم

 


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 5 اسفند 1395  ] [ 10:10 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

قصاید ناصرخسرو - قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۹

پانزده سال برآمد که به یمگانم

چون و از بهر چه؟ زیرا که به زندانم

به دو بندم من ازیرا که مر این جان را

عقل بسته است و به تن بستهٔ دیوانم

چه عجب گر ندهد دیو مرا گردن؟

سروریش چه کنم؟ من نه سلیمانم

مر مرا آنها دادند که سلمان را

نیستم همچو سلیمان که چو سلمانم

همچو خورشید منور سخنم پیداست

گر به فرسوده تن از چشم تو پنهانم

نور گیرد دلت از حکمت من چون ماه

که دلت را من خورشید درفشانم

کان علم و خردو حکمت یمگان است

تا من مرد خردمند به یمگانم

گرد گر گشت تنم نیست عجب زیراک

از تن پیر در این گنبد گردانم

از ره دین که به جان است نگشته‌ستم

زانکه در زیر فلک نیست چو تن جانم

مر مرا گوئی: چون هیچ برون نائی؟

چه نکوهیم گر از دیو گریزانم؟

چونکه با گاو و خرم صحبت فرمائی

گر تو دانی که نه گوبان و نه خربانم؟

با گروهی که بخندند و بخندانند

چه کنم چون نه بخندم نه بخندانم؟

ور بر این قوم بخندم چو بیازارم

پس بر این خنده جز آزار نخندانم

از غم آنکه دی از بهر چه خندیدم

خود من امروز به دل خسته و گریانم

خنده از بی خردان خیزد، چون خندم

چون خرد سخت گرفته است گریبانم؟

نروم نیز به کام تن بی‌دانش

چون روم نیز چو از رفته پشیمانم؟

تازه رویم به مثل لالهٔ نعمان بود

کاه پوسیده شد آن لالهٔ نعمانم

گر به باد تو کنم خرمن خود را باد

نبود فردا جز باد در انبانم

چون نیندیشم کز بهر چرا بسته است

اندر این کالبد ساخته یزدانم؟

دی به دشت‌اندر چون گوی همی گشتم

وز جفای فلک امروز چو چوگانم

گر من آنم که چو دیباجی نو بودم

چونکه امروز چو خفسانهٔ خلقانم؟

زین پسم باز کجا برد همی خواهد

چون برون آرد از این خانهٔ بیرانم؟

اندر این خانه ستم کردم و خوش خوردم

چون ستوران که تو گفتی که نه انسانم

چون نترسم که چو جائی بروم دیگر

به بد خویش بیاویزم و در مانم؟

چون هم امروز نگویم که چو درمانم

به چنان جا که کند دارو و درمانم

گر به دندان ز جهان خیره درآویزم

نهلندم، ببرند از بن دندانم

خیزم اکنون که از این راز شدم آگه

گرد کردار بد از جامه بیفشانم

پیشتر زانکه از این خانه بخوانندم

نامهٔ خویش هم امروز فرو خوانم

هرچه دانم که برهنه شود آن فردا

خیره بر خویشتن امروز چه پوشانم؟

بد من نیکی گردد چو کنم توبه

که چنین کرد ایزد وعده به فرقانم

بکنم هرچه بدانم که درو خیر است

نکنم آنچه بدانم که نمی‌دانم

حق هرکس به کم آزاری بگزارم

که مسلمانی این است و مسلمانم

نروم جز سپس پیش‌رو رحمان

گر درست است که من بندهٔ رحمانم

حق نشناسم هرگز دو مخالف را

این‌قدر دانم ایرا که نه حیرانم

گه چنین گه نه چنین، این سخن مست است

چشم دارم که نخوانی سوی مستانم

هرکه‌م او از پس تقلید همی خواند

نتوانم سپسش رفتن، نتوانم

چند پرسی که «چگوئی تو به یاران در؟»

چون نپرسی زهمه امت یکسانم؟

گر مسلمانان یاران نبی بودند

من مسلمانم، من نیز ز یارانم

گر چو تو شیعت ایشان نبوم من نیست

بس شگفتی که نه من امت ایشانم

گر بباید گرویدن به کسی دیگر

با محمد، پس پیش آر تو برهانم

خشم یک سو فگن اینک تو و اینک من

گر سواری پس پیش آی به میدانم

پیش من سرکه منه تا نکنی در دل

که بخری به دل سرکه سپندانم

چون به حرب آئی با دشنهٔ نرم آهن؟

مکن، ای غافل، بندیش ز سوهانم

گر تو را پشت به سلطان خراسان است

هیچ غم نیست ز سلطان خراسانم

صد گواه است مر عدل که من ز ایزد

بر تو و بر سر سلطان تو سلطانم

از در سلطان ننگ است مرا زیراک

من به نیکو سخنان بر سر سرطانم

نه به جز پیش خدای از بنه برپایم

نه جز او را چو تو منحوس بفرمانم

حجتم روشن از آن است که من بر خلق

حجت نایب پیغمبر سبحانم

پیش دنیا نکنم دست همی تا او

نکشد در قفس خویش به دستانم

تختهٔ کشتی نوحم به خراسان در

لاجرم هیچ خطر نیست ز طوفانم

غرقه‌اند اهل خراسان و نی‌آگاهند

سر به زانو بر من مانده چنین زانم

ای سر مایهٔ هر نصرت، مستنصر،

من اسیر غلبهٔ لشکر شیطانم

عدل و احسان تو طوق است در این گردن

غرقهٔ عدل تو و بندهٔ احسانم

کس به میزان خرد نیست مرا پاسنگ

چون گران است به احسان تو میزانم

من به بستان بهشت اندرم از فضلت

حکمت توست درو میوه و ریحانم

تو نبیره و پسر موسی و هارونی

زین قبل من عدو لشکر هامانم

همچو پر نور دل تو، ز عوار و عیب،

من بیچاره ز عصیان تو عریانم

دفترم پر ز مدیح تو و جد توست

که من از عدل و زاحسانت چو حسانم

 


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 5 اسفند 1395  ] [ 10:10 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

قصاید ناصرخسرو - قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۰

این چه خلق و چه جهان است، ای کریم؟

کز تو کس ر امی نبینم شرم و بیم

راست کردند این خران سوگند تو

پرکنی زینها کنون بی‌شک جحیم

وان بهشتی با فراخی‌ی آسمان

نیست آن از بهر اینها ای رحیم

زانک ازینها خود تهی ماند بهشت

ور به تنگی نیست نیم از چشم میم

بر شب بی‌طاعتی فتنه است خلق

کس نمی‌جوید ز صبح دین نسیم

کس نمی‌خرد رحیق و سلسبیل

روی زی غسلین نهادند و حمیم

از در مهلت نیند اینها ولیک

تو، خدایا، هم کریمی هم حلیم

ای رحیم از توست قوت برحذر

مر مرا از مکر شیطان رجیم

من نگویم تو قدیم و محدثی

کافریدهٔ توست محدث یا قدیم

زاده و زاینده چون گوید کسیت؟

هردو بندهٔ توست زاینده و عقیم

در حریم خانهٔ پیغمبرت

مر مرا از توست دو جهانی نعیم

تو سزائی گر بداری بنده را

اندر این بی‌رنج و پرنعمت حریم

مر مرا غربت ز بهر دین توست

وین سوی من بس عظیم است ای عظیم

هم غریبم مرد باید، بی‌گمان

بی‌رفیق و خویش و بی‌یار و ندیم

در غریبی نان دستاسین و دوغ

به چو در دوزخ ز قوم و خون و ریم

هرکه را محنت نه جاویدی بود

محنت او محنتی باشد سلیم

گر ندارم اسپ، خر بس مرکبم

ور نیابم خز، درپوشم گلیم

دام دیو است، ای کبل، بر پای و سر

مر تو را دستار خیش و کفش ادیم

من ز بهر دین شدم چون زر زرد

تو ز دین ماندی چو سیم از بهر سیم

از دروغ توست در جانم دریغ

وز ستم توست ریشم پرستیم

چند جوئی آنچه ندهندت همی؟

چیز ناموجود کی جوید حکیم؟

در مقام بی‌بقا ماندن مجوی

تا نمانی در عذاب ایدون مقیم

در ره عمری شتابان روز و شب

ای برادر گر درستی یا سقیم

می‌روی هموار و گوئی کایدرم

مار می‌گیری که این ماهی است شیم

چشم داری ماه را تا نو شود

تا بیابی از سپنجی سیم تیم

مرگ را می‌جوئی و آگه نه‌ای

من چنین نادان ندیدم، ای کریم

سال سی خفتی کنون بیدار شو

گر نخفتی خواب اصحاب الرقیم

بر تنت وام است جانت، گر چه دیر

باز باید داد وام، ای بد غریم

جور بر بیوه و یتیم خود مکن

ای ستم‌گر بر زن بیوه و یتیم

زان مقام اندیش کانجا همبرند

با رعیت هم امیر و هم زعیم

از که دادت حجت این پند تمام؟

از امام خلق عالم بوتمیم

 


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 5 اسفند 1395  ] [ 10:10 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

قصاید ناصرخسرو - قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۱

از من برمید غمگسارم

چون دید ضعیف و خنگ‌سارم

گرد در من همی نیارد

گشتن نه رفیقم و نه یارم

زین عارض همچو پر شاهین

شاید که حذر کند شکارم

نشناخت مرا رفیق پارین

زیرا که چنین ندید پارم

چون چنبر چفته دید ازیرا

این قد چو سرو جویبارم

وز طلعت من زمان به زر آب

شسته همه صورت و نگارم

گر گویمش این همان نگار است

ترسم که ندارد استوارم

با جور زمانه هیچ حیلت

جز صبر ندارم و، ندارم

زین دیو چو جاهلان نترسم

زیرا که نیاید او به کارم

یزدانش نداد هیچ دستی

جز بر تن و پیکر نزارم

کرد آنچه توانش بود و طاقت

با این تن پیر پر عوارم

کافور سپید گشت ناگه

این عنبر تر بر این عذارم

این تن صدف است و من بدو در

مانندهٔ در شاهوارم

چون در تمام گردم، آنگه

این تیره صدف بدو سپارم

جز علم و عمل همی نورزم

تا بسته در این حصین حصارم

تیمار ندارم از زمانه

آسانش همی فرو گذارم

تا روی به سوی من نیارد

من روی به سوی او نیارم

در دست امیر و شاه ندهم

بر آرزوی مهی مهارم

زین پاک شده‌است و بی خیانت

هم دامن و دست و هم ازارم

هرگز نشوم به کام دشمن

تا بر تن خویش کامگارم

نه منت هیچ ناسزائی

مالیده کند به زیر بارم

بر اسپ معانی و معالی

در دشت مناظره سوارم

چون حمله برم به جمله خصمان

گمراه شوند در غبارم

چشم حکما به خار مشکل

در چند و چرا و چون بخارم

بر سیرت آل مصطفی‌ام

این است قوی‌تر افتخارم

نزدیک خران خلق ایراک

همواره چنین ذلیل و خوارم

ای جاهل ناصبی، چه کوشی

چندین به جفا و کارزارم؟

تو چاکر مرد با دوالی

من شیعت مرد ذوالفقارم

رنجیت نبود تا گمانت

آن بود که من چو تو حمارم

واکنون که شدی ز حالم آگاه

یک سو چه کشی سر از فسارم؟

از دور نگه کنی سوی من

گوئی که یکی گزنده مارم

شادان شده‌ای که من به یمگان

درمانده و خوار و بی‌زوارم

در کوه بود قرار گوهر

زین است به کوه در قرارم

چونان که به غار شد پیمبر

من نیز همان کنون به غارم

هرچند که بی‌رفیق و یارم

درماندهٔ خلق روزگارم

من شکر خدای را به طاعت

با طاقت تن همی گزارم

باری نه چو تو ز خمر دنیا

سر پر ز بخار و پر خمارم

شاید که ز شهر خویش دورم

تا نیست سوی امیر بارم

زیرا که بس است علم و حکمت

امروز ندیم و غم گسارم

گر کنده شده است خان و مانم

حکمت رسته است در کنارم

شاید که نداندم نفایه

چون سوی خیاره نامدارم

گر تو به تبار فخر داری

من مفخر گوهر و تبارم

اشعار به پارسی و تازی

برخوان و بدار یادگارم

ای آنکه چهار یار گوئی

من با تو بدین خلاف نارم

شش بود رسول نیز مرسل

بندیش نکو در اعتذارم

از پنج چو بهتر است ششم

بهتر ز سه باشد این چهارم

ای بار خدای خلق یکسر

با توست به روز حق شمارم

من شیعت حیدرم عفو کن

این یک گنه بزرگوارم

من رانده ز خان و مان به دینم

زین است عدو دو صد هزارم

 


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 5 اسفند 1395  ] [ 10:10 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

قصاید ناصرخسرو - قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۲

من چو نادانان بر درد جوانی ننوم

که در این درد نه من باز پسینم نه نوم

پیری، ای خواجه، یکی خانهٔ تنگ است که من

در او را نه همی یابم هر سو که شوم

بل یکی چادر شوم است که تا بافتمش

نه همی دوست پذیرد ز منش نه عدوم

گر بر آرندم از این چاه چه باک است که من

شست و دو سال برآمد که در این ژرف گوم

بر سرم گیتی جو کشت و برآورد خوید

بی گمان بدرود اکنونش که شد زرد جوم

چو همی بدرود این سفله جهان کشتهٔ خویش

بی گمان هرچه که من نیز بکارم دروم

دشمانند مرا خوی بد و آز و هوا

از هوا خیزم بگریزم وز آزو خوم

این سه دشمن چو همی پیش من آیند به حرب

نیست‌شان خنجر برنده مگر آرزوم

من همی دانم اگر چند تو را نیست خبر

که همی هر سه ببرند به دنبه گلوم

ای پسر، نیک حذردار از این هرسه عدو

یک دوبار اینت بگفته‌ستم وین بار سوم

سپس من نتوانند که آیند هگرز

چو خرد باشد تدبیر کن و پیش روم

چو به جان و دل کرده‌است وطن دشمن من

من چپ و راست چو دیوانه ز بهر چه دوم

ای غزل گوی و لهو جوی، ز من دور که من

نه ز اهل غزل و رود و فسوس و لهوم

چو تو از دنیا گوئی و من از دین خدای

تو نه‌ای آن من و نیز نه من آن توم

تا همی رود و سرود است رفیق و کفوت

بی گمان شو که نباشی تو رفیق و کفوم

طبع من با تو نیارامد و با سیرت تو

اگر از جهل و جفای تو برآید سروم

چو من از خوی ستورانهٔ تو یاد کنم

از غم و درد ببندد به گلو در خیوم

ای امید همه امیدوران روز شمار

بس بزرگ است به فضل تو امید عفوم

چو یقینم که نگیردت همی خواب و غنو

من بی طاقت در طاعت تو چون غنوم

وز پس آنکه منادیت شنودم ز ولیت

گر نه بیهوشم بانگ عدوت چون شنوم؟

دست‌ها در رسن آل رسولت زده‌ام

جز بدیشان و بدو و به تو من کی گروم؟

چو مرا دست بدان شاخ مبارک برسید

برکشیدند به بالا چو درخت کدوم

به جوانی چو نشد باز مرا چشم خرد

شاید ار هرگز بر روز جوانی ننوم

گر دلم نیز سوی حرص و هوا میل کند

در خور لعنت و نفرین و سزای تفوم

جامهٔ دین مرا تار نماندی و نه پود

گر نکردی به زمین دست الهی رفوم

چو به خار و خو من بر نم رحمت بچکید

بارور شد به نم از رحمت او خار و خوم

جز پرستندهٔ یزدان و ثناگوی رسول

تا بوم هرگز یک روز نخواهم که بوم

 


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 5 اسفند 1395  ] [ 10:10 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

قصاید ناصرخسرو - قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۳

اگر بر تن خویش سالار و میرم

ملامت همی چون کنی خیر خیرم؟

چه قدرت رود بر تن منت ازان پس؟

نه من همچو تو بندهٔ چرخ پیرم

اسیرم نکرد این ستمگاره گیتی

چو این آرزو جوی تن گشت اسیرم

چو من پادشاه تن خویش گشتم

اگر چند لشکر ندارم امیرم

به تاج و سریرند شاهان مشهر

مرا علم دین است تاج و سریرم

چو مر جاهلان را، سوی خود نخواند

نه بوی نبید و نه آوای زیرم

چه کار است پیش امیرم چو دانم

که گر میر پیشم نخواند نمیرم؟

به چشمم ندارد خطر سفله گیتی

به چشم خردمند ازیرا خطیرم

ازان پس که این سفله را آزمودم

به جرش درون نوفتم گر بصیرم

حقیر است اگر اردشیر است زی من

امیری که من بر دل او حقیرم

به نزدیک من نیست جز ریگ و شوره

اگر نزد او من نه مشکین عبیرم

به گاه درشتی درشتم چو سوهان

به هنگام نرمی به نرمی‌ی حریرم

چون من دست خویش از طمع پاک شستم

فزونی ازین و ازان چون پذیرم؟

زمن تا کسی پنج و شش برنگیرد

ازو من دو یا سه مثل برنگیرم

به جان خردمند خویش است فخرم

شناسند مردان صغیر و کبیرم

هم از روی فضل و هم از روی نسبت

زهر عیب پاکیزه چون تازه شیرم

به باریک و تاری ره مشکل اندر

چو خورشید روشن به خاطر منیرم

نظام سخن را خداوند دو جهان

دل عنصری داد و طبع جریرم

ز گردون چو بر نامهٔ من بتابد

ثنا خواند از چرخ تیر دبیرم

تن پاک فرزند آزادگانم

نگفتم که شاپور بن اردشیرم

ندانم جزین عیب مر خویشتن را

که بر عهد معروف روز غدیرم

بدانست فخرم که جهال امت

بدانند دشمن قلیل و کثیرم

وزان گشت تیره دل مرد نادان

کزوی است روشن به جان در ضمیرم

زمن سیر گشتند و نشگفت ازیرا

سگ از شیر سیر است و من نره شیرم

ازیرا نظیرم همی کس نیابد

که بر راه آن رهبر بی‌نظیرم

کنون رهبری کرد خواهند کوران

مرا، زین قبل با فغان و نفیرم

چگونه به پیش من آید ضعیفی

که از ننگ او ننگ دارد خمیرم؟

وز امروز او هست بهتر پریرم

وگر او سموم است من زمهریرم

نه‌ای آگه ای مانده در چاه تاری

که بر آسمان است در دین مسیرم؟

نه بس فخرم آنک از امام زمانه

سوی عاقلان خراسان سفیرم؟

چو من بر بیان دست خاطر گشادم

خردمند گردن دهد ناگزیرم

چو تیر سخن را نهم پر حجت

نشانه شود ناصبی پیش تیرم

 


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 5 اسفند 1395  ] [ 10:10 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

قصاید ناصرخسرو - قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۴

گر تو ای چرخ گردان مادرم

چون نه‌ای تو دیگر و من دیگرم؟

ای خردمندان، که باشد در جهان

با چنین بد مهر مادر داورم؟

چونکه من پیرم جهان تازه جوان

گر نه زین مادر بسی من مهترم؟

مشکلی پیش آمده‌ستم بس عجب

ره نمی‌داند بدو در خاطرم

یا همی برمن زمانه بگذرد

یا همی من بر زمانه بگذرم

گرگ مردم خوار گشته‌است این جهان

بنگر اینک گر نداری باورم

چون جهان می‌خورد خواهد مرمرا

من غم او بیهده تا کی خورم؟

ای برادر، گر ببینی مر مرا

باورت ناید که من آن ناصرم

چون دگرگون شد همه احوال من

گر نشد دیگر به گوهر عنصرم؟

حسن و بوی و رنگ بود اعراض من

پاک بفگند این عرضها جوهرم

شیر غران بودم اکنون روبهم

سرو بستان بودم اکنون چنبرم

لاله‌ای بودم به بستان خوب رنگ

تازه، و اکنون چون بر نیلوفرم

آن سیه مغفر که بر سر داشتم

دست شستم سال بربود از سرم

گر شدم غره به دنیا لاجرم

هر جفائی را که دیدم درخورم

گر تو را دنیا همی خواند به زرق

من دروغ و زرق او را منکرم

آن کند با تو که با من کرد راست

پیش من بنشین و نیکو بنگرم

فعل های او زمن بر خوان که من

مر تو را زین چرخ جافی محضرم

ای مسلمانان، به دنیا مگروید

من شما را زو گواه حاضرم

با شما گر عهد بست ابلیس ازو

گر وفا یابید ازو من کافرم

این جهان بود، ای پسر، عمری دراز

هر سوئی یار و رفیق بهترم

رفته‌ام با او به تاریکی بسی

تا تو گفتی دیگری اسکندرم

زیرپای خویش بسپرد او مرا

من ره او نیز هرگز نسپرم

گر جهان با من کنون خنجر کشد

علم توحید است با وی خنجرم

نیز از این عالم نباشم برحذر

زانکه من مولای آل حیدرم

افسر عالم امام روزگار

کز جلالش بر فلک سود افسرم

فر او پر نور کرد اشعار من

گرت باید بنگر اینک دفترم

ای خردمندی که نامم بشنوی

زین خران گر هوشیاری مشمرم

وز محال عام نادان همچو روز

پاک دان هم بستر و هم چادرم

هیچ با بوبکر و با عمر لجاج

نیست امروز و نه روز محشرم

کار عامه است این چنین ترفندها

نازموده خیره خیره مشکرم

آن همی گوید که سلمان بود امام

وین همی گوید که من با عمرم

اینت گوید مذهب نعمان به است

وانت گوید شافعی را چاکرم

گر بخرم هیچ کس را بر گزاف

همچو ایشان لامحاله من خرم

مر مرا بر راه پیغمبر شناس

شاعرم مشناس اگرچه شاعرم

چند پرسی «بر طریق کیستی؟»

بر طریق و ملت پیغمبرم

چون سوی معروف معروفم چه باک

گر سوی جهال زشت و منکرم!

گر به حجت پیشم آید آفتاب

بی‌گمان گردی کزو روشن‌ترم

ظاهری را حجت ظاهر دهم

پیش دانا حجت عقلی برم

پیش دانا به آستین دست دین

روی حق از گرد باطل بسترم

نیست برمن پادشاهی آز را

میر خویشم، نیست مثلی همبرم

گر تو را گردن نهم از بهر مال

پس خطا کرده‌است بر من مادرم

ای برادر، کوه دارم در جگر

چون شوی غره به شخص لاغرم

برتر از گردون گردانم به قدر

گرچه یک چندی بدین شخص اندرم

شخص جان من به سان منظری است

تا از این منظر به گردون بر پرم

مر مرا زین منظر خوب، ای پسر

رفته گیر و مانده اینجا منظرم

منبر جان است شخصم گوش‌دار

پند گیر اکنون که من بر منبرم

 


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 5 اسفند 1395  ] [ 10:10 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

قصاید ناصرخسرو - قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۵

اگر با خرد جفت و اندر خوریم

غم‌خور چو خر چندو تاکی خوریم؟

سزد کز خری دور باشیم ازانک

خداوند و سالار گاو و خریم

اگر خر همی کشت حالی چرد

چرا ما نه از کشت باقی چریم؟

چه فضل آوریم، ای پسر، بر ستور

اگر همچو ایشان خوریم و مریم

فرو سو نخواهیم شد ما همی

که ما سر سوی گنبد اخضریم

گر از علم و طاعت برآریم پر

از این‌جا به چرخ برین بر پریم

به چرخ برین بر پرد جان ما

گر او را به خورهای دین‌پروریم

نه‌ایم ایدری ما به جان و خرد

وگر چند یک چندگاه ایدریم

به زنجیر عنصر ببستندمان

چو دیوانگان زان به بند اندریم

بلی بندو زندان ما عنصر است

وگر چند ما فتنه بر عنصریم

به بند ستوری درون بسته‌ایم

وگر چند بسته بدان گوهریم

به زندان پیشین درون نیستیم

نبینی که بر صورت دیگریم؟

نبینی که از بی‌تمیزی ستور

چو بی بر چنار است و ما بروریم؟

چو عرعر نگونسار مانده نه‌ایم

اگر چند با قامت عرعریم

چرا بنده شدمان درخت و ستور؟

بیا تا به کار اندرون بنگریم

سزد گر چو این هر دو مشغول خور

نباشیم ازیرا که ما بهتریم

سر از چرخ نیلوفری برکشیم

به دانش که داننده نیلوفریم

به دانش رگ مکر و زنگار جهل

ز بن بگسلیم و ز دل بستریم

به بیداد و بیدادگر نگرویم

که ما بندهٔ داور اکبریم

اگر داد خواهیم در نیک و بد

به دادیم معذور و اندر خوریم

چو خود بد کنیم از که خواهیم داد؟

مگر خویشتن را به داور بریم!

چرا پس که ندهیم خود داد خود

ازان پس که خود خصم و خود داوریم؟

به دست من و توست نیک اختری

اگر بد نجوئیم نیک اختریم

اگر دوست داریم نام نکو

چرا پس نه نام نکو گستریم؟

همی سرو باید که خوانندمان

اگر چند خمیده چون چنبریم

نخواهیم اگر چند لاغر بویم

که فربه بداند که ما لاغریم

بیا تا به دانش به یک سو شویم

زلشکر وگر چند از این لشکریم

بیائید تا لشکر آز را

به خرسندی از گرد خود بشکریم

برآئیم بر پایهٔ مردمی

مر این ناکسان را به کس نشمریم

به دشمن نمائیم روشن که ما

به دنیا و دین بر سر دفتریم

ازیرا سر دفتریم، ای پسر،

که ما شیعت اهل پیغمبریم

به ریگ هبیر اندرون تشنه‌اند

همه خلق و ما برلب کوثریم

تو، ای ناصبی، گر زحد بگذری

به بیهوده گفتار، ما نگذریم

پیمبر سر دین حق است و ما

از این نامور تن مطیع سریم

اگر تو مر این قول را منکری

چنان دان که ما مر تو را منکریم

اگر تو بر این تن سری آوری

دگر سر بیاور که ما ناوریم

ز پیغمبر ما وصی حیدر است

چنین زین قبل شیعت حیدریم

ز فرزند او خلق را رهبری است

که ما بر پی و راه آن رهبریم

سر و افسر دین حق است و ما

چنین فخر امت بدان افسریم

اگر تو به آل نبی کافری

به طاغوت تو نیز ما کافریم

ملامت مکن‌مان اگر ما چو تو

بخیره ره جاهلی نسپریم

سپاس است بر ما خداوند را

که نه چون تو نادان و بد محضریم

به غوغای نادان چه غره شوی؟

چه لافی که «ما بر سر منبریم»؟

ز یاجوج و ماجوج مان باک نیست

که ما بر سر سد اسکندریم

اگر سگ به محرابی اندر شود

مر آن را بزرگی سگ نشمریم

چه باک است اگر نیست مان فرش و قصر

چو در دین توانگرتر از قیصریم؟

عزیزیم بر چشم دانا چو زر

به چشم تو در خاک و خاکستریم

علی‌مان اساس است و جعفر امام

نه چون تو ز دشت علی جعفریم

از اهل خراسان چه گویندمان

که گویند «ما کاتب و شاعریم»؟

اگر راست گویند گویند «ما

همه راوی و ناسخ ناصریم»

 


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 5 اسفند 1395  ] [ 10:10 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

قصاید ناصرخسرو - قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۶

من دگرم یا دگر شده‌است جهانم

هست جهانم همان و من نه همانم

تاش همی جستم او به طبع همی جست

از من و من زو کنون به طبع جهانم

پس نه همانم من و جهان نه همان است

زانکه جهان چون من است من چو جهانم

عالم کان بود و منش زر و کنون من

زر سخن را به نفس ناطقه کانم

ای عجبی خلق را چه بود که ایدون

سخت بترسند می ز نام و نشانم؟

آب کسی ریخته نشد زپی من

نان به ستم من همی ز کس نستانم

هیچ جوان را به قهر پیر نکردم

پس به چه دشمن شدند پیر و جوانم؟

خطبه نجستم به کاشغر نه به بغداد

بد به چه گوید همی خلیفت و خانم؟

گر طمعی نیستم به خون و به مردار

چونکه چنین دشمنان شدند سگانم؟

گرت نخوانم مدیح، تو که امیری

نیز به مهمان و خان خویش مخوانم

گر تو بخوانی مرا، امیر ندانمت

ورت بخوانم مدیح، مرد مدانم

نامهٔ آزادی آمده است سوی من

پنهان در دل زخالق دل و جانم

بند ز من برگرفته آمد، ازین است

کایچ نجبند همی به پیش میانم

تا به من این منت از خدای نپیوست

بنده همی داشتی فلان و فلانم

رنج و عنای جهان کشیدم و اکنون

نیز نتابد سوی عناش عنانم

تو که ندانیش هم برو سپس او

من که بدانستمش چگونه ندانم؟

سفله نگردد مطیع تاش نرانی

سفله جهان را ازین همیشه برانم

سفله جهان را به سفلگان بسپردم

کو به سرایش چنانکه زو به فغانم

ای طلبیده جهان مرا مطلب هیچ

گم شده انگار از میان و کرانم

تو به شتاب از پس زمانه دوانی

من به ستور از در زمانه رمانم

نه چو من از غم به دم تو باد خزانی

نه چو تو من مدح‌گوی حسن خزانم

وانکه دهان تو خوش بدو شود و تر

خشک کند باد او ز بیم دهانم

روز ندامت ز بد بس است ندیمم

شب به عبادت قرین بس است قرانم

ای همه ساله دنان بگرد دنان در

من نه بگرد دنانم و نه دنانم

من که زخون حسین پرغم و دردم

شاد چگونه کنند خون رزانم؟

از تو بدین کارها بماندم شاید

گرچه نشاید همی که از تو بمانم

من ز تو دورم چو هرچه کرد ز افعال

دست و زبانت، نکرد دست و زبانم

نفس لطیفم رها شده‌است اگر چند

زیر زمان است این کثیف و گرانم

سوی حکیمان فریشته است روانم

ورچه به چشم تو مردم است عیانم

هیکل من دان علم فریشتگان را

ورچه به یمگان ز شر دیو نهانم

ملک سلیمان اگر ببرد یکی دیو

با سپهی دیو، من چه کرد توانم؟

بر رمهٔ علم خوار در شب دنیی

از قبل موسی زمانه شبانم

هیچ شبان بی‌عصا و کاسه نباشد

کاسهٔ من دفتر و عصاست لسانم

نان شریعت خوری چو پیش من آئی

نرم بیاغشته زیر شیر بیانم

ای بسوی خویش کرده صورت من زشت

من نه چنانم که می‌برند گمانم

آینه‌ام من، اگر تو زشتی زشتم

ور تو نکوئی نکوست صورت و سانم

علم بیاموز تام عالم یابی

تیغ گهردار شو که منت فسانم

در سخنم تخم مردمی بسرشته است

دست خدای جهان امام زمانم

زیر درخت من آی اگرت مراد است

که‌ت زبر شاخ مردمی بنشانم

کشت خرد را به باغ دین حق اندر

تازه کنم کز سخن چو آب روانم

ور بنشیند برو غبار شیاطین

گرد به پندی چو در ازو بفشانم

دیو هگرز آب‌روی من نبرد زانک

روی بدو دارد آب داده سنانم

تیر مرا جز سخن نباشد پیکان

تیر قلم را بنان بس است کمانم

گر عدوی من به مشرق است ز مغرب

تیر خود آسان بدو روان برسانم

 


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 5 اسفند 1395  ] [ 10:10 AM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]
.: تعداد کل صفحات 13 :. 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13

درباره وبلاگ



نویسندگان

  عاشق شعر

آرشیو ماهانه

فروردین 1395
اردیبهشت 1395
خرداد 1395
تیر 1395
مرداد 1395
شهریور 1395
مهر 1395
آبان 1395
آذر 1395
دی 1395
بهمن 1395
اسفند 1395

آرشیو موضوعی

رضی‌الدین آرتیمانی
ابن حسام خوسفی
ابوسعید ابوالخیر
اسدی توسی
اسعد گرگانی
اقبال لاهوری
امیرخسرو دهلوی
انوری
اوحدی
باباافضل کاشانی
باباطاهر
ملک‌الشعرای بهار
بیدل دهلوی
پروین اعتصامی
جامی
عبدالواسع جبلی
حافظ
خاقانی
خلیل‌الله خلیلی
خواجوی کرمانی
خیام نیشابوری
هاتف اصفهانی
رودکی
صائب تبریزی
سعدی
سلمان ساوجی
سنایی غزنوی
سیف فرغانی
شاه نعمت‌الله
شبستری
شهریار
شیخ بهایی
صائب تبریزی
صبوحی
عبید زاکانی
عراقی
عرفی
عطار
فرخی
فردوسی
فروغی
فیض کاشانی
قاآنی
کسایی
محتشم
مسعود سعد
منوچهری
مولوی
مهستی
ناصرخسرو
نصرالله منشی
نظامی
وحشی
هاتف اصفهانی
هجویری
هلالی

آمار وبلاگ

كل بازديدها : 1115098 نفر
كل نظرات : 1 عدد
كل مطالب : 25576 عدد
آخرین بروز رسانی : یک شنبه 21 شهریور 1395 
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 30 اردیبهشت 1395 

دیگر امکانات

  • آردوج
  • روغن زیتون
  • زیتون
  • روغن زیتون
  • زیتون
  • خرید زیتون
  • خرید روغن زیتون
  • مای ترکیه
  • خرید خانه در ترکیه
  • خرید خانه در ترکیه