زین مردم دلسیاه، رخ دارم زرد
بیدردی خلق دردم افزود بهدرد
جز خوردنخوندگرچهمیشاید کرد
خونباید خورد و باز خونباید خورد
زین مردم دلسیاه، رخ دارم زرد
بیدردی خلق دردم افزود بهدرد
جز خوردنخوندگرچهمیشاید کرد
خونباید خورد و باز خونباید خورد
چون آینه نورخیز گشتی، احنست
چون اره به خلق تیز گشتی احسنت
در کفش ادیبان جهان کردی پای
غوره نشده مویز گشتی، احسنت
تا حجهٔ دین محمد از خاک برفت
از خاک خروش ما بر افلاک برفت
تایخ وفاتش این چنین است که: وی
پاک آمد وپاک زیست هم پاک برفت
اقسام سخن چهار باشد همه جا
فخر است و مدیح است و نسیب است و هجا
از فخر و نسیب و مدح من بردی سود
وقت است که از هجا نشانمت بجا
این قلب که محزونتر از او پیدا نیست
وین چشم که پرخونتر از او پیدا نیست
دانی ز چه آن شکسته وین خونین است
زان حسن که افزونتر از او پیدا نیست
افسوس که صاحب نفسی پیدا نیست
فریاد، که فریادرسی پیدا نیست
بس لابه نمودیم و کس آواز نداد
پیداست که در خانه کسی پیدا نیست
برخاست خروس صبح برخیز ای دوست
ز انگور بگیر خون و ده در رگ و پوست
عشق من و تو قصهٔ مشت است و درفش
جور تو و دل صحبت سنگ است و سبوست
در ماتمت ایملک، مُلک خون بگریست
وز سوز تو در افق فلک خون بگریست
تا خاکنشین شدی تو ای گنج کمال
زینغصه سماکبر سمک خون بگریست
ادوارد براون فاضل ایراندوست
کش فکر نکو قول نکو فعل نکوست
از مردم انگلیس بر مردم پارس
گر مرحمتی بود همین تنها اوست
ارباب که صنعت وجاهت فن اوست
خون فقرا تمام بر گردن اوست
طاوس بهشت است به صورت لیکن
ابلیس نهفته زیر پیراهن اوست