به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

هر دل که عشق ورزد از ما و من برآید

کوشم بجان درین کار تا جان ز تن برآید

از عشق نیست خوشتر گشتم جهان، سراسر

سوی یقین گر آید از شک و ظن برآید

زهر فراق نوشم بهر وصال کوشم

حکمش بجان نیوشم تا کام من برآید

گر سر دهم نفس را آتش فتد در افلاک

گر در چمن کشم آه دود از چمن برآید

گر آتش نهانم پیدا شود بمحشر

دوزخ بسوزد از رشک دودش ز تن برآید

گر روی تو به بینم هنگام جان سپردن

قبرم بهشت گردد نور از کفن برآید

بر باد بوی زلفت ار جان شود ز قالب

سنبل ز خاک قبرم مشک از بدن برآید

حمد تو می نگارم بر لوح هر هوائی

شکر تو میگذارم هر جا سخن برآید

گر شعر فیض خواند واعظ فراز منبر

بس آه آتش افروز از مرد و زن بر آید

ادامه مطلب
چهارشنبه 3 شهریور 1395  - 3:06 PM

زهر فراق نوشم تا کام من برآید

بهر وصال کوشم تا جان ز تن برآید

دل بر جفا نهادم تا میتوان جفا کن

از جان کشم جفایت تا کام من برآید

تخم وفات در جان کشتم که چون بمیرم

شام وفا پس از مرگ از خاک من برآید

گر بی‌وفاست معشوق کان وفاست عاشق

عاشق وفا کند تا از خویشتن برآید

وقف تو کرده‌ام من جان و دل و سر و تن

در خدمتم سراپا تا جان ز تن برآید

هر کو سفر گزیند تا مقصدی بیابد

باید غریب گردد ز اهل و وطن برآید

چون در سفر تو باشی صد جان فدای غربت

گر ره‌زنی تو مقصود از راهزن برآید

در حضرتت برد فیض پیوسته ظن نیکو

انجاح هر مهمی از حسن و ظن برآید

ادامه مطلب
چهارشنبه 3 شهریور 1395  - 3:06 PM

 

بیاد یار در خلوت نشستم تا چه پیش آید

ره اغیار را بر خویش بستم تا چه پیش آید

چو دیدم پای سعی خویش در ره بسته، بگشایم

بسوی رحمت حق هر دو دستم تا چه پیش آید

چشیدم در ازل یکجرعه از خمخانهٔ عشقش

هنوز از نشأهٔ آن باده مستم تا چه پیش آید

بت من هستی من بود تا دانستم این معنی

به نیروی یقین این بت شکستم تا چه پیش آید

گشودم از میان خویشتن ز نار شیطان را

کمر در خدمت الله بستم تا چه پیش آید

ندیدم چون کسی را غیر حق کاری تواند کرد

امید از ما سوای حق گسستم تا چه پیش آید

شکستم آرزوی نفس را در کام جان یکیک

ز دست نفس و شیطان هر دو جستم تا چه پیش آید

بقرص نان خلقانی قناعت کردم از دنیا

ز حرص آز و رنج خلق رستم تا چه پیش آید

بصورت کار من شد پیش و در معنیش پس دیدم

ازینمعنی بصورت پس نشستم تا چه پیش آید

خجل گشتم ازین گفتار بی کردار و بس کردم

دهان خویش را چون فیض بستم تا چه پیش آید

ادامه مطلب
چهارشنبه 3 شهریور 1395  - 3:06 PM

زهد و تقوی ز من نمی‌آید

میکنم آنچه عشق فرماید

کرده‌ام خویش را بدو تسلیم

میکند با من آنچه می‌باید

بکف عشق داده‌ام خود را

کشدم خواه و خواه بخشاید

دم بدم صور عشق در دل من

عقدهٔ را به نفخه بگشاید

هر نفس از جهان جان دل را

شاهدی تازه روی بنماید

هر صباحی بتازگی شوری

شب آبست عاشقان زاید

جان فزون میشود ز شورش عشق

تن اگر چه ز غصه فرساید

عشق تن گیرد و روان بخشد

عشق کل کاهد و دل افزاید

فیض هر دو ز غیب معنی بکر

آورد نظم تازه ار آید

ادامه مطلب
چهارشنبه 3 شهریور 1395  - 3:06 PM

جان سوختهٔ روئیست پروانه چنین باید

دل شیفتهٔ روئیست پروانه چنین باید

تا لب نهدم بر لب جان میرسدم بر لب

احسنت زهی باده پیمانه چنین باید

گه مست زناسوتم گه غرفه لاهوتم

گاه از خم و گه دریا مستانه چنین باید

چشم تو کند مستم لعلت برد از دستم

هر جام مئی دارد میخانه چنین باید

سر مست ز ساغر گشت دل واله دلبر گشت

تن بیخبر از سرگشت مستانه چنین باید

زلفت ره دینم زد ابرو ره محرابم

ایمان بتو آوردم بتخانه چنین باید

در دل چو وطن کردی جا در تن من کردی

جانم بفدا بادت جانانه چنین باید

جز جان من و جز دل جائی کنی ار منزل

افغان کنم و نالم حنانه چنین باید

در آتش عشقت‌ فیض میسوزد و میسازد

تا جان برهت بازم پروانه چنین باید

ادامه مطلب
چهارشنبه 3 شهریور 1395  - 3:06 PM

 

عاشقی را جگری می‌باید

احتمال خطری می‌باید

نتوان رفت در این ره با پای

عشق را بال و پری می‌باید

گریهٔ نیم شبی در کار است

دود آه سحری می‌باید

دیده را آب ده از آتش دل

عشق را چشم تری می‌باید

نبری پی سوی بی‌نام و نشان

خبری یا اثری می‌باید

از تو تا اوست رهی بس خونخوار

راه رو را جگری می‌باید

تو نهٔ مرد چنین دریائی

رند شوریده سری می‌باید

بر تنت بار ریاضت کم نه

روح را لاشه خری می‌باید

دست در دامن آگاهی زن

سوی او راهبری می‌باید

نتوانی تو بخود پی بردن

مرد صاحب نظری می‌باید

چشم و گوش تو بشرک آلوده است

چشم و گوش دگری می‌باید

هست هر قافله را سالاری

هر کجا باست سری می‌باید

ناز پرورد کجا عشق کجا

عشق را شور و شری می‌باید

چون مگس چند زند بر سر دست

فیض را لب شکری می‌باید

عاقبت نخل امید ما را

از وصال تو بری می‌باید

ادامه مطلب
چهارشنبه 3 شهریور 1395  - 3:06 PM

شکر تو چسان کنم که شاید

از جز تو ثنای تو نیاید

گر هم نکنم ثنا چه گویم

نطقم بچه کار دیگر آید

آن لب که ثنای تو نگوید

آخر بچه خوشدلی گشاید

آندست که دامنت نگیرد

از بهر چه زاستین برآید

آن پای که در رهت نپوید

سر که رود و بر که آید

آن سر که هوای تو ندارد

بر تن بکدام امید باید

آندل که درو محبتت نیست

در سینه چو نغمه می‌سراید

آن جان که ز تو نشان ندارد

حقا که بجای تن نشاید

آن دیده که دیده روی خوبت

بر غیر چگونه میگشاید

آن گوش که نام تو شنیده

چون حرف دگر در آن درآید

از فیض تو پای تا سر فیض

هر لحظه محبتی فزاید

آنم که سراسر وجودم

پیوسته بحمد تو سراید

ادامه مطلب
چهارشنبه 3 شهریور 1395  - 3:06 PM

زاهدم گفت زهد می‌باید

از من این کارها نمی‌آید

جام می گیرم ار بکف گیرم

شاهدی گر کشم ببر شاید

زهد جز اهل عقل را نسزد

رند را جام باده می‌باید

من و مستی و عشق مه رویان

ناصحم بهر خویش می‌لاید

آنچه باید نمی‌توانم کرد

کنم از دستم آنچه می‌آید

داده‌ام خویش را بدست بتان

میکشم آنچه بر سرم آید

خویش را وقف شاهدان کردم

تا شهیدم کنند و جان پاید

گر کشندم بلطف می‌زیبد

ور کشندم بقهر می‌شاید

بر سر عاشقان خود این قوم

هر چه آرند شاید و باید

خوشتر از شهدو شکرست ای فیض

زهر کز دست دوستان آید

ادامه مطلب
چهارشنبه 3 شهریور 1395  - 3:06 PM

خدای عزوجل گر ببخشدم شاید

سزای بندگیش چون ز من نمی‌آید

بهر چه بستم جز حق شکسته باز آمد

دل مرا به جز از یاد حق نمی‌شاید

برای توشهٔ عقبی بسی نمودم سعی

ز من نیامد کاری که آن بکار آید

ز بیم آنکه مبادا خجل شود فردا

دلم بطاعتی امروز می نیاساید

نرفته‌ام بره حق چنانکه باید رفت

نکرده هیچ عبادت چنانکه می‌باید

مگر بهیچ ببخشند جرم هیچان را

ز هیچ هیچ نیابد ز هیچ هیچ آید

تمام روز درین غم بسر برم که صباح

برای من شب آبستنم چه می‌زاید

دلم رمید وز من بهتری نمی‌یابد

اگر دو چار گردد بگوش باز آید

حدیث واعظ پر گو نه در خور فیض است

بیا بخوان غزلی تا دلم بیاساید

ادامه مطلب
چهارشنبه 3 شهریور 1395  - 3:06 PM

در سر چو خیال تو درآید

درهای فرح برخ گشاید

هرگاه به یاد خاطر آئی

فردوس برین بخاطر آید

نام تو چو بر زبان رانم

هر موی زبان شود سراید

جان را بخشد حیات تازه

پیکی که ز جانب تو آید

چشم از خط نامه نور گیرد

جان فیض ز معنیش رباید

تا دیده بخون دل نشوئی

حاشا که دوست رخ نماید

چشم نگریسته در اغیار

آن حسن و جمال را نشاید

تا دل نکنی ز غیر خالی

در وی دلدار در نیاید

حق در دل آن کند تجلی

کاین آینه از سوی زداید

چشمی که گذر کند ز صورت

معنیش جمال می‌نماید

چشم سر و سر گشوده دارم

تا او ز کدام در در آید

چون فیض دل شکسته دارد

او را رسد ار غمی سراید

ادامه مطلب
چهارشنبه 3 شهریور 1395  - 3:06 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 242

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4456404
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث