به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

دشوار عشق بر دلم آسان نمی‌کنی

درد مرا به بوسی درمان نمی‌کنی

بسیار گفتمت که زیان دلم مخواه

گفتن چه سود با تو که فرمان نمی‌کنی

هجر توام ز خون جگر طعمه می‌دهد

گر تو به خوان وصلش مهمان نمی‌کنی

با تو حدیث بوسه همان به که کم کنم

کالا حدیث زر فراوان نمی‌کنی

جان می‌دهم به جای زر این نادره که تو

از زر حدیث می‌کنی از جان نمی‌کنی

یک چشم زد نباشد کز بهر چشم زخم

قرب هزار جان که تو قربان نمی‌کنی

چون زور آزما شده دست جنون تو

خاقانیا تو فکر گریبان نمی‌کنی

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:07 PM

 

گرنه تو ای زود سیر تشنهٔ خون منی

با من دیرینه دوست چند کنی دشمنی

هست یقینم که من مهر تو را نگسلم

نیست در ستم که تو عهد مرا نشکنی

در طلب خون من قاعده‌ها می‌نهی

در ره امید من قافله‌ها می‌زنی

بر پی دو نان شوی از سر دون همتی

باز مرا ذم کنی از سر تر دامنی

دست به شاخ جفا از پی آن برده‌ای

تا رگ عمر مرا بیخ ز بن برکنی

گرنه مستمند دشمن خاقانیم

بهر چه گفتنم که تو دوست عزیز منی

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:07 PM

 

هدیهٔ پای تو زر بایستی

رشوهٔ رای تو زر بایستی

غم عشقت طرب افزای من است

طرب افزای تو زر بایستی

جان چه خاک است که پیش تو کشم

پیشکش‌های تو زر بایستی

دیده در پای تو گشتن هوس است

کشته در پای تو زر بایستی

گرد هم اجرای امروز تو جان

خرج فردای تو زر بایستی

ترش روی است زر صفرا بر

وقت صفرای تو زر بایستی

آتش بسته گشاید همه کار

کار پیرای تو زر بایستی

بی‌زری داشت تو را بر سر جنگ

صلح فرمای تو زر بایستی

کوه سیمینی و هم سنگ توام

در تمنای تو زر بایستی

تا کنم بر سر و بالات نثار

هم به بالای تو زر بایستی

دید سیمای مرا عشق تو گفت

که چو سیمای تو زر بایستی

دل سودائی خاقانی را

هم به سودای تو زر بایستی

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:07 PM

 

ناز جنگ‌آمیز جانان برنتابد هر دلی

ساز وصل و سوز هجران برنتابد هر دلی

دل که جوئی هم بلا پرورد جانان جوی از آنک

عافیت در عشق جانان برنتابد هر دلی

نازنین مگذار دل را کز سر پروانگی

ناز مشعل‌دار سلطان برنتابد هر دلی

عشق از اول بیدق سودا فرو کردن خوش است

شه رخ غم در پی آن برنتابد هر دلی

مال و هستی باختن سهل است از اول دست لیک

دستخون ماندن به پایان برنتابد هر دلی

یک جگر خون است عاشق را و جان و دل حریف

جرعهٔ می را دو مهمان برنتابد هر دلی

سر بنه تا درد سر برخیزد و بار کلاه

کز پی سر طوق و فرمان برنتابد هر دلی

جان ز بهر خدمت جانان طلب نز بهر تن

کز پی تن منت جان برنتابد هر دلی

تن نماند منت جان چون بری خاقانیا

ده خراب و حکم دهقان برنتابد هر دلی

چون به غربت سر نهادی ترک شروان گوی از آنک

کبریای اهل شروان برنتابد هر دلی

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:07 PM

 

گر قصد جان نداری، خونم چرا خوری

انصاف ده که کار ز انصاف می‌بری

خود نیست نیم ذره محابای کس تو را

فریاد تا چه شوخی، وه تا چه کافری

هر صبح و شام عادت گردون گرفته‌ای

هم پرده‌ای که دوزی هم خود همی دری

از دیده جام جام ببارم شراب لعل

چون بینمت که یاد یکی دون همی خوری

خوی زمانه داری از آن هر زمان چنو

صد را فروبری و یکی را برآوری

از تو کجا گریزم کز بهر بند من

هر دم هزار دام به هر سو بگستری

خاقانی از هم به تو نالد ز بهر آنک

از تو گریز نیست که خصمی و داوری

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:07 PM

 

خطی بر سوسن از عنبر کشیدی

سر خورشید در چنبر کشیدی

همه خط‌های خوبان جهان را

به خط خود قلم بر سر کشیدی

کنار نسترن پر سبزه کردی

پر طوطی سوی شکر کشیدی

مگر فهرست نیکوئی است آن خط

که بی‌پرگار و بی‌مسطر کشیدی

به گرد خرمن ماه از خط سبز

ز صد قوس و قزح خوش‌تر کشیدی

ز زلفت بس نبود این ترک‌تازی

که هندوی دگررا برکشیدی

تو بر خاقانی بیچاره دایم

گهی تیغ و گهی خنجر کشیدی

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:07 PM

 

مرا روزی نپرسی کآخر ای غم‌خوار من چونی

دل بیمار تو چون است و تو در تیمار من چونی

گرفتم درد دل بینی و جان دارو نفرمائی

عفی الله پرسشی فرما که ای بیمار من چونی

زبان عشق می‌دانی ز حالم وا نمی‌پرسی

جگر خواری مکن واپرس کای غم‌خوار من چونی

در آب دیده می‌بینی که چون غرقم به دیدارت

نمی‌پرسی مرا کای تشنهٔ دیدار من چونی

امیدم در زمین کردی که کارت بر فلک سازم

زهی فارغ ز کار من چنین در کار من چونی

میان خاک و خون چون صید غلطان است خاقانی

نگوئی کای وفادار جفا بردار من چونی

تو دانی کز سگان کیستم هم بر سر کویت

سگ کویت نمی‌پرسد مرا کای یار من چونی

تو نیز آموختی از شاه ایران کز خداوندی

نمی‌پرسد که ای طوطی شکر بار من چونی؟

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:07 PM

 

هرگز بود به شوخی چشم تو عبهری

یا راست‌تر ز قد تو باشد صنوبری

یا داشت خوبتر ز تو معشوق، عاشقی

یا زاد شوخ‌تر ز تو فرزند، مادری

گر بگذرم به کوی تو روزی هزار بار

بینم نشسته بر سر کویت مجاوری

یا دست بر دلی ز تو یا پای در گلی

یا باد در کفی ز تو یا خاک بر سری

کردی ز بیدلی تو مرا در جهان سمر

نی بی‌دلی است چون من و نی چون تو دلبری

نی چون من است در همه عالم ستم‌کشی

نی چون تو هست در همه گیتی ستم‌گری

پران شود ز زیر کله زاغ زلف تو

تا بر پرد ز بر دل من چون کبوتری

زان زلف عنبرینت رخم چنبری شود

تا پشت من خمیده شود همچو چنبری

گفتی چرا کشی سر زلف معنبرم

گویم که سازمش ز دل خویش مجمری

گوئی که شکر منت آید به آرزو

گویم حدیث در دهنت باد شکری

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:07 PM

 

به رخت چه چشم دارم که نظر دریغ داری

به رهت چه گوش دارم که خبر دریغ داری

نه منم که خاک راهم ز پی سگان کویت

نه تو آفتابی از من چه نظر دریغ داری

تو چه سرکشی که خاکم ز جفا به باد دادی

تو چه آتشی که آبم ز جگر دریغ داری

ندهیم تار مویی که میان جان ببندم

نه غلام عشقم از من چه کمر دریغ داری

دم وصل را نخواهی که رسد به سینهٔ من

نفس بهشتیان را ز سقر دریغ داری

دل کشتهٔ من اینجا به خیال توست زنده

چه سبب خیالت از من به سفر دریغ داری

به امید تو بسا شب که به روز کردم از غم

تو چرا نسیمت از من به سحر دریغ داری

کم من گرفتی آخر نبود کم از سلامی

به عیار نیک مردان کمی ار دریغ داری

سوی تو شفیع خواهم که برم برای وصلی

نبرم شفیع ترسم که مگر دریغ داری

چه طمع کنم کنارت که نیرزمت به بوسی

چه طلب کنم مفرح که شکر دریغ داری

به وفاش کوش خاقانی اگرچه درنگیرد

نه که دین و دل بدادی سر و زر دریغ داری

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:06 PM

 

زین نیم جان که دارم جانان چه خواست گوئی

کرد آنچه خواست با دل از جان چه خواست گوئی

چشم کمان‌کش او ترکی است یاسج افکن

چون صبر کرد غارت ز ایمان چه خواست گوئی

در وعده خورد خونم پس داد وعدهٔ کژ

زان خون که نیست چندین، چندان چه خواست گوئی

چون بلبلم بر آتش نعره زنان و سوزان

کز زیره آب دادن جانان چه خواست گوئی

هجرانش آتش غم در کشت عمر من زد

زین کشت زرد عمرم هجران چه خواست گوئی

گفتم رسم به وصلت مژگان بر ابروان زد

زین بر زدن به ابرو مژگان چه خواست گوئی

من سر نهم به پایش او روی تابد از من

من پشت دست خایم کو زان چه خواست گوئی

طوفان آب و آتش بر باد داد خاکم

زین هست و نیست موئی طوفان چه خواست گوئی

محرم نزاد دوران ور زاد کشت خیره

زین خیره کشتن آوخ دوران چه خواست گوئی

زان همدمان یک‌دل یک نازنین نمانده است

این دور بی‌وفایان ز ایشان چه خواست گوئی

خاقانیا دلت را ز افغان چه حاصل آید

چون دل نیافت دارو ز افغان چه خواست گوئی

شروان ز باغ سلوت بس دور کرد ما را

زین دور کردن ما شروان چه خواست گوئی

ادامه مطلب
سه شنبه 19 اردیبهشت 1396  - 1:06 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 593

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4460234
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث