به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

نوبهارست این به احیای گلستان آمده؟

یا قیامت بر سر خاک شهیدان آمده

این لطافت نیست در باد بهاران، یوسف است

در لباس بوی پیراهن به کنعان آمده

اینقدر شوخی ندارد برق جانسوز بهار

شهسوار ماست پنداری به جولان آمده

جلوه بال پریزادان کند موج سراب

زین سلیمانی که در صحرای امکان آمده

هر سر خاری زبان شکرپردازی شده است

محمل لیلی همانا در بیابان آمده

می برد در پرده دل رخسار بیرنگ بهار

در لباس رنگ و بو هر چند پنهان آمده

از حجاب دیده شبنم، فروغ نوبهار

لاله و گل را چراغ زیر دامان آمده

می تواند کاسه بر فرق نظربازان شکست

هر که چون نرگس درین گلزار حیران آمده

از چراغ دولت بیدار گل برخورده است

در دل شب هر که چون شبنم به بستان آمده

خواب گردیده است صائب بر نواسنجان حرام

بلبل پرشور ما تا در گلستان آمده

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:07 AM

عمر خود صرف نصیحت ساختم بی فایده

در زمین شور تخم انداختم بی فایده

چون جرس از ناله بیهوده در این کاروان

خویشتن را از زبان انداختم بی فایده

بود وصل کعبه مقصود در بی توشگی

من به فکر زاد، موسم باختم بی فایده

بود در بی خانمانی عشرت روی زمین

من ز آب و گل عمارت ساختم بی فایده

هیچ نقشی بر مراد چشم من صورت نبست

سالها آیینه را پرداختم بی فایده

از سبک مغزی درین دریای بی ساحل چو موج

لنگر تمکین خود را باختم بی فایده

در خطرگاهی که دامن بر کمر بسته است کوه

من ز غفلت رخت خواب انداختم بی فایده

بود بیرون از جهت آن کعبه حاجت روا

من به هر جانب ز غفلت تاختم بی فایده

با وجود بی بری، در حلقه آزادگان

گردن دعوی چو سرو افراختم بی فایده

چون دو لب تیغ دودم صائب ز بستن می شود

من چرا تیغ زبان را آختم بی فایده؟

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:07 AM

 

در گلستان برگ عیش اندوختم بی فایده

چون گل از جمعیت خود سوختم بی فایده

کیمیای رستگاری بود در دست تهی

من ز غفلت سیم و زر اندوختم بی فایده

گشت از ترک ادب هر بی حیایی کامیاب

من درین محفل ادب آموختم بی فایده

گوهر مقصود در گنجینه دل فرش بود

من درین دریا نفس را سوختم بی فایده

نیست جز تسلیم ساحل عالم پرشور را

من درین دریا شنا آموختم بی فایده

ساده می بایست کردن دل ز هر نقشی که هست

من دماغ از علم رسمی سوختم بی فایده

نیست رقت در دل سر در هوایان یک شرر

در حضور شمع خود را سوختم بی فایده

از جواهر سرمه من دیده ای بینا نشد

در ره کوران چراغ افروختم بی فایده

نیست در آهن دلان پیوند نیکان را اثر

سوزن خود را به عیسی دوختم بی فایده

این جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم

عمرها علم و ادب آموختم بی فایده

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:07 AM

بی توام در دل شراب ناب می گردد گره

در زمین تشنه من آب می گردد گره

قطره آبی که دریا را فرامش می کند

در صدف چون گوهر سیراب می گردد گره

کار هر آلوده دامان نیست بر دریا زدن

سیل ازان هر گام چون گرداب می گردد گره

این ره خوابیده کز غفلت مرا پیش آمده است

چون گرانخوابان در او سیلاب می گردد گره

چون صدف از منت خشک سحاب نوبهار

در گلوی تشنه من آب می گردد گره

از هجوم اشک در چشم نگردد مردمک

آسیای من ز زور آب می گردد گره

در گشاد طره شبهای بی پایان من

پنجه خورشید عالمتاب می گردد گره

حسن بی پروای او آتش عنان افتاده است

ورنه در ویرانه ام سیلاب می گردد گره

تنگی آغوش مانع نیست از جولان ترا

در کنار هاله کی مهتاب می گردد گره؟

حیرت من بس که سرشارست، بر آیینه ام

با همه بی طاقتی سیماب می گردد گره

کرد ترک عشق مشکل کار آسان مرا

از رهایی رشته پرتاب می گردد گره

بس که می پیچم به خود صائب ز بیم خوی او

همچو پیکان در دلم خوناب می گردد گره

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:07 AM

یارب از عرفان مرا پیمانه ای سرشار ده

چشم بینا، جان آگاه و دل بیدار ده

هر سر موی حواس من به راهی می رود

این پریشان سیر را در بزم وحدت بار ده

در دل تنگم ز داغ عشق شمعی برفروز

خانه تن را چراغی از دل بیدار ده

مدتی شد تا ز سرمشق جنون افتاده ام

سرخطی از نو به این مجنون بی پرگار ده

نشأه پا در رکاب می ندارد اعتبار

مستی دنباله داری همچو چشم یار ده

در لباس تن پرستی پایکوبی مشکل است

دامن جان را رهایی زین ته دیوار ده

قسمت خاصان بود هر چند درد و داغ عشق

عام کن این لطف را، بخشی به این افگار ده

برنمی آید به حفظ جام، دست رعشه دار

قوت بازوی توفیقی مرا در کار ده

پیچ و تاب بی قراری رشته صد گوهرست

گنج را از من بگیر و پیچ و تاب مار ده

چار دیوار عناصر نیست میدان سماع

رخصت جولان مرا در عالم انوار ده

چند مالم سینه بر ریگ روان از تشنگی؟

شربت آبی به من زان تیغ بی زنهار ده

مدتی گفتار بی کردار کردی مرحمت

روزگاری هم به من کردار بی گفتار ده

چند چون مرکز گره باشد کسی در یک مقام؟

پایی از آهن به این سرگشته چون پرگار ده

شیوه ارباب همت نیست جود ناتمام

رخصت دیدار دادی، طاقت دیدار ده

کار را بی کارفرما پیش بردن مشکل است

کارفرمایی به من از غیرت همکار ده

سینه ای چون چنگ لبریز فغانم داده ای

صددهن در ناله کردن همچو موسیقار ده

بیش ازین مپسند صائب را به زندان خرد

از بیابان ملک و تخت از دامن کهسار ده

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:07 AM

صبح شد برخیز مطرب گوشمال ساز ده

عیشهای شب پریشان گشته را آواز ده

هیچ ساز از دلنوازی نیست سیر آهنگتر

چنگ را بگذار، قانون محبت ساز ده

جام را لبریزتر از دیده عشاق کن

از صف دریاکشان آنگه مرا آواز ده

مرغ دل را بیش ازین مپسند در بند قفس

شاهباز لامکان را شهپر پرواز ده

تیره منشین در حریم میکشان چون زاهدان

پیش یوسف طلعتان آیینه را پرداز ده

موجه دریای رحمت کار خود را می کند

اختیار دل به آن زلف کمندانداز ده

سرمپیچ از بی دلی زنهار از زخم زبان

بوسه ها چون شمع روشن بر دهان گاز ده

کوری بی منت از چشم به منت خوشترست

گر توانی بوی پیراهن به یوسف باز ده

قابل احسان نمی باشند کافرنعمتان

از قفس نالندگان را رخصت پرواز ده

خنده های بی غمی در کوهساران مفت نیست

همچو کبکان تن به زخم چنگل شهباز ده

شبنم از روشندلی آیینه خورشید شد

ای کم از شبنم تو هم آیینه را پرداز ده

ناله حاضر جواب کوهکن استاده است

دل ز سنگ خاره کن در بیستون آواز ده

چون نمودی سیر و دور خویش را صائب تمام

روشنی چون مه به خورشید درخشان باز ده

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:07 AM

این چه خورشیدست یارب از افق تابان شده؟

کز تماشایش فلک یک دیده حیران شده

می شود خورشید تابان را گلاب پیرهن

هر که را دل آب چون شبنم درین بستان شده

می دود گوی سعادت در رکاب دولتش

قامت هر کس ز بار درد چون چوگان شده

شکوه از پست و بلند دهر کافرنعمتی است

سیل در کهسار از سختی سبک جولان شده

می برد دل بس که شیرین کاری فرهاد من

خانه آیینه بر شیرین لبان زندان شده

گرد خواری پیش خیز کاروان عزت است

حسن یوسف خوش قماش از سیلی اخوان شده

روزن خورشید را کرده است دود دل سیاه

بس که دل بر آتش رخسار او بریان شده

از شکوه خود سبک کرده است کوه قاف را

هر که چون عنقا ز چشم مردمان پنهان شده

چرب نرمی را نباشد چوبکاری در قفا

از خلال آسوده است آن کس که بی دندان شده

می تواند شهپر اقبال چون شاهین گشود

پیش هر کس چون ترازو سنگ و زر یکسان شده

در دل صافم غبار کینه نتوان یافتن

مهره گل در محیطم گوهر غلطان شده

ماه عیدم در غبار از چشم پنهان گشته است

تا به ساحل کشتیم زین بحر بی پایان شده

گشتم از اشک ندامت مخزن گنج گهر

خانه من چون صدف معمور ازین باران شده

هر که را آیینه گشت از خودنمایی سد راه

چون سکندر ناامید از چشمه حیوان شده

از کمان آسمان صائب گشاد دل مجو

خنده سوفار اینجا غنچه چون پیکان شده

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:07 AM

تا ز خط پشت لب جان بخش جانان شد سیاه

عالم روشن به چشم آب حیوان شد سیاه

چشمه خورشید در گرد کدورت غوطه زد

تا ز خط عنبرین، رخسار جانان شد سیاه

شد به اندک فرصتی فرمانروای رود نیل

روی یوسف گر ز دست انداز اخوان شد سیاه

روشنی بخش نظر باشد ز بوی پیرهن

مصر اگر بر دیده یوسف ز زندان شد سیاه

تیرگی در آستین دارد لباس عاریت

روی ماه از منت خورشید تابان شد سیاه

رومتاب از سیلی دوران که مغزافروز شد

روی عنبر تا ز دست انداز عمان شد سیاه

دیده ای کز سیرچشمی سرمه بینش نیافت

همچو میل آتشین از مد احسان شد سیاه

گوشه چشمی ز لیلی قسمت مجنون نشد

گرچه زآهش روزن چشم غزالان شد سیاه

صبر کن بر تیره بختی ها که طفل شیر را

نعمت الوان دهد مادر، چو پستان شد سیاه

درنگیرد صحبت آیینه با آب روان

بر سکندر زندگی از آب حیوان شد سیاه

جلوه لیلی به تحسینی ز خاکم برنداشت

گر چه از مشق جنون من بیابان شد سیاه

از گشودن روز محشر را سیه سازد چو شب

بس که صائب نامه عمرم ز عصیان شد سیاه

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:07 AM

تا مه روی تو پرتو بر جهان انداخته

پیش هر ویرانه گنج شایگان انداخته

پنجه زورآوران فکر را اندیشه ات

بر زمین عجز چون برگ خزان انداخته

گوهر شهوار را در عهد شکرخند تو

از دهن بیرون صدف چون استخوان انداخته

خط ریحانت که نی در ناخن یاقوت کرد

منشیان را چون قلم شق در بنان انداخته

چون کف خونین به خاک راه خون لعل را

از دهن در دور یاقوت تو کان انداخته

صبح خیزان قیامت را نگاه گرم تو

در غلط از فتنه آخر زمان انداخته

اشتیاق حلقه گوش تو در صلب صدف

در گهرها پیچ و تاب ریسمان انداخته

کودک این بوم و بر را حاجت تعلیم نیست

تا الف گفته است، ناوک بر نشان انداخته

از دل صحرایی خود چشم تا پوشیده ام

خویشتن را در فضای لامکان انداخته

من کیم صائب که خلاق سخن در این مقام

کلک معنی آفرین را از بنان انداخته

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:07 AM

لعل او را بین به دلها بی حجاب آویخته

گر ندیدی اخگری را در کباب آویخته

چون تهیدستی که یابد بر کلید گنج دست

دیده حیران در آن بند نقاب آویخته

خط مشکین گرد رخسار جهان افروز او

مجرمی چندند در روز حساب آویخته

چون زنند اهل تظلم دست در زنجیر عدل؟

آنچنان جانها در آن زلف بتاب آویخته

شوق آسایش نمی داند، وگرنه بی حجاب

ذره ما در فروغ آفتاب آویخته

هیچ کاری از بزرگان برنیاید بی شفیع

قطره از دریا به دامان سحاب آویخته

ساده لوحانی که در دنیای دون پیچیده اند

تشنه ای چندند در موج سراب آویخته

از خیال چشم مخمور تو صائب عمرهاست

پرده ها بر روی بینایی ز خواب آویخته

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 2:07 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 772

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4659034
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث