به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

شنیدم که شاهنشهی نقش بست

ابر خاتم خویشتن‌: «‌راست رست‌»

درین باغ تا راستی‌، رسته‌ای

وگر شاخ ناراستی خسته‌ای

بگو راست‌، ور بیم جان داردت

که خود راستی در امان داردت

یکی روز در مکه غوغا بخاست

به کین محمد که می‌‎گفت راست

به یاری رسیدش یکی رادمرد

به‌ چیزبش پیچید و بر دوش کرد

به ره در رسیدند غوغاییان

گرفتند آن مرد را در میان

بگفنند کاین‌ چیست‌؟ گفت‌ این‌ نبی‌ است

در این پشتواره جز او هیچ نیست

گزندآوران بی گزندان شدند

به‌شوخی گرفتند و خندان شدند

ز راهش گذشتند و بگذشت پیر

وز آن راستگویی برست آن امیر

نگر تا پیمبر چه گفت از خرد:

«‌بگو راست هرچند مرگ آورد»

شنو تا بدانی که این راز چیست

که گر نشنوی بر تو باید گریست

مگوی‌ آنچه داری‌ به‌ دل راست‌ راست

که هر راست را بازگفتن خطاست

بسا راست کآشوب‌ها راست کرد

وزآن گفته‌ خصم‌ آنچه‌ می‌خواست کرد

نه هر راست را بایدت گفت تیز

نگر تا نگویی به جز راست چیز

کجا فتنه خیزد زگفتار راست

خموشی گزیدن‌ در آنجا رواست

گروهی دروغی روا داشتند

به یک‌جای و آن خیر پنداشتند

دروغی کجا سود آید از آن

به از راست کآشوب زاید از آن

منت راست گوبم که چونین دروغ

وگر سود بخشد ندارد فروغ

ز خوبی زبان خاستن بودنی است

ولی در بدی هیچگه سود نیست

ادامه مطلب
یک شنبه 20 تیر 1395  - 11:20 AM

یکی گرسنه خرس در باغ جست

مگرمیوه نغزی آرد بدست

به هرسو نگه کرد با حرص وآز

یک امرود بن دید رسته دراز

به بالا بلند و به پهلو فراخ

ستبر وکشن برگ و بسیار شاخ

ز هر برگ، رخشان یکی آمرود

چو نجم ثریا زچرخ کبود

بجنبید و غرید خرس از شعف

بمالید بر خاک هر چار کف

همی‌ جست‌ چابک‌ به‌ ساق‌ درخت

که پرچین خارش بدرید رخت

نگه کردکز ساقه تا بیخ شاخ

همی خاربن برشده لاخ لاخ

ببسته است دهقان داننده کار

به‌ساق درخت از پی دزد، خار

همه خارها چون سرنیزه‌ها

کزان نیزه‌ها کس نگشتی رها

غمی گشت‌خرس از چنان‌سخت‌جای

بگشت و بلیسید دو دست و پای

برنجید از آن کار، زاندازه بیش

ولیکن نیاورد با روی خویش

روان کشت‌ازآن‌باغ‌و با خویش کفت

که رسم بزرگی نشاید نهفت

من این باغ امرود و این بار تر

نهادم به وقف مزار پدر

چو بینیش بر خاک ره سوده شد

زبانش به خیرات بگشوده شد

کسی چون ز سودی جدا ماندا

مران سود را ناروا خواندا

ادامه مطلب
یک شنبه 20 تیر 1395  - 11:20 AM

پی چیست این ساز و برگ نبرد؟

هم این کشتی وییل جنگی و مرد

به‌«‌پیروس» گفت این‌، یکی هوشیار

که همراز او بود و آموزگار

سوی روم خواهم شدن‌، گفت شاه

بدانجا که جویندم از دیرگاه

چرا گفت‌، گفت از پی گیر و دار

ستودش خردمند آموزگار

که این رای رائی است با دستگاه

سکندر سزد کرد این یا که شاه

چه خواهیم کردن چو شد روم راست

بگفتا همه خاک لاتن ز ما است

خردمند گفت اندرین نیست شک

که آن جمله ما را بود یک‌بهٔک

دگر کار کوته شود؟ گفت نه‌!

به سیسیل از آن پس درآرم بنه

همین کشتی و لشکر بی‌شمار

درآید «‌سراکوش‌» را برکنار

دگرکارگفتا تمام است‌؟ گفت

نه زآنروکه با آب و بادیم جفت

همانگه بسنده است بادی بگاه

که تا خاک « کارتاژ» باز است راه

کنون‌، گفت بر بندگان شه‌، درست

که ما جمله گیتی بخواهیم جست

برانیم تا دامن قیروان

به صحرای «‌لیبی‌» و ریگ روان

به مصر و حجاز اندر آییم تنگ

وز آن پس بتازیم تا رودگنگ

چو ازگنگ بگذشت یکران ما

شد آن مرز و بوم نوین زان ما

بپیچیم از آن پس به توران‌زمین

ز جیحون برانیم تا پشت چین

چو این نیمه بخش جهان بزرگ

درآمد به فرمان شاه سترگ

به دستور ما گشت کار جهان

چه فرمان کند شهریار جهان

به پیروزی و شادی آنگاه گفت‌:

توانیم خندید و نوشید و خفت

بدو گفت دستور آزادمرد

که این را هم‌اکنون توانیم کرد

نیفکنده پرخاش را هیچ بن

بکن هرچه‌خواهی‌، که گوید مکن؟

شنیدم که نشنید پند وزیر

سوی روم شد پادشاه «‌اپیر»

شکستی بزرگ اندر آمد بر اوی

شکسته سوی خانه بنهاد روی

همی خواست گیتی ستاند به‌زور

که گیتی کشیدش به زندان گور

نصیحت بسی گفته‌اند اهل هوش

ولی نیست گوش حقیقت‌نیوش

حقیقت برون از یکی حرف نیست

کجا داند آن کز حقیقت بری است

حقیقت به کس روی با رو نشد

از این رو سخن‌ها دگرگونه شد

سخن از حقیقت گر آگه شدی

درازی نهادی و کوته شدی

بهار از حقیقت یکی ذرّه دید

بدو باز پیوست و از خود برید

چو از خود رها گشت جاوید شد

بدان ذره همراز خورشید شد

ادامه مطلب
یک شنبه 20 تیر 1395  - 11:20 AM

 

پژوهندگی را سپیده‌دمان

فرشته به خاک آمد از آسمان

بدانگه که‌مردم به خواب اندر است

دل دیو ریمن به تاب اندر است

بدانگه که یکسر غنوده است هوش

گشاده در دل به روی سروش

فرشته درآمد چراغی به مشت

روان شد به دعوتگه زردهشت

به ایران زمین جستن اندر گرفت

پژوهیدن هر دلی سر گرفت

هرآن دل که دیوان در آن خفته دید

فرشته از آنجای دم درکشید

به هر دل که‌بد پاک‌، کشتن گرفت

در آن هرچه دید آن نبشتن گرفت

از آن ییش کاین تیره پهنای خاک

شود چون دل پارسا تابناک

از آن پیش کز قعر دربای قار

کشد دیو، خمیازهٔ نابکار

سوی آسمان شد سروش بلند

بدست اندرش نامه‌ای دلپسند

ز هر دل در آن داستانی زده

فرشته برآن ترجمانی شده

به هر دل دگر نقش‌، دیدار بود

به هر نقش رنگی دگر یار بود

بجز یاد فردوسی پاک‌رای

که در هر دلی داشت نقشی بجای

ادامه مطلب
یک شنبه 20 تیر 1395  - 11:20 AM

چو اسفندیار آن شه نیک‌بخت

به باغ مهی خسروانی درخت

فروزندهٔ چهر دین بهی

فرازندهٔ چتر شاهنشهی

فزایندهٔ کشور باستان

به هر جای در پر دلی داستان

به رویینه دز آتش افروخته

بر و بوم ارجاسبی سوخته

فتالندهٔ جنگ گندآوران

رهاننده مهربان خواهران

به‌مردی گشوده ره هفت خوان

برید‌ه سر اژدهای دمان

خم آورده در پیش یزدان‌، سرا

زده بوسه بر دست پیغمبرا

به رزمی کجا ناستوده پدر

فرستادش اندر دم جانور

بر آن شوم پیکار زابلستان

ز تیر گز رستم داستان

فروخفتش آن نرگسان دژم

نگون کشت آن زردهشتی علم

پشوتن برادرش بر سر دوید

به زاری گریبان خفتان درید

ز یکسوی بهمن بیامد دوان

بدو مرمرش جوی خونین روان

فرو مانده زال اندر آن کارکرد

ز دستان و این گنبد لاجورد

ز پیشینه گفتار موبد به بیم

ز بد روزی پور، دل بردو نیم

که هرکس که‌خون یل اسفندیار

بریزد ورا بشگرد روزگار

شه اسفندیار اندر آن خاک گرم

فتاده‌ چنان‌ چون‌ به‌ خون خفته غرم

بدوگونه‌اش زعفران بیخته

بر آن زعفران سرخ می ریخته

دوچشمش چو دو جوی وزان هر دو جوی

دو سیلاب‌ خون‌ تاخته بر دو روی

بدو چشم دست و به‌دست دگر

خدنگی ز خون‌سرخ‌، پیکان وپر

خم آورده پشت وکشیده دو ران

دو آهو غنوده به خواب گران

ناتمام‌

ادامه مطلب
یک شنبه 20 تیر 1395  - 11:20 AM

«‌اربس‌» اندر افسانهٔ باستان

به افرشتهٔ عشق شد داستان

چوگل‌روی‌و چون‌شاخهٔ گل‌برش

کمانی و تیری به چنگ اندرش

شبی بود طوفنده و پر درخش

سیاهی و برف اندر آفاق پخش

بناگه در خانهٔ دل زدند

به دیوانگی راه عاقل زدند

دل‌ از جای برجست و در برگشاد

همانگه «‌اریس» اندر آن پرگشاد

دو بال از تف برف گشته دژم

دو مژگان ز سرما فتاده بهم

لبانش چو جزع یمانی کبود

رخانش چو پیروزهٔ نابسود

ز برف و ز سرما تنی لرزدار

چو شاخ گل تازه در نوبهار

به‌دل گفت در آن‌سیاهی همی

که‌ مهمان‌ ناخوانده‌ خواهی همی‌؟

بدوگفت دل کودکا! اندر آی

که‌ وقف‌ است‌ بر دوستان‌ این‌ سرای

در این برف و سرما کجا بوده‌ای‌؟

که‌ ناخورده‌ای چیز و ناسوده‌ای‌؟

لبانت چو جزع یمانی چراست‌؟

رخانت‌ چو یاقوت کانی‌ چراست‌؟‌

چرا مژگان را بخم کرده‌ای

چرا نرگسان را دژم کرده‌ای

به‌دستت چرا هست تیر وکمان‌؟

بترسی مگر از بد بدگمان‌؟

درین گفتگو تا به‌مشکو شدند

به‌نرمی درآن وبژه پستو شدند

به‌پستویکی آتش افروخت دل

که او را برافریشته سوخت دل

دو دستش به گرمی بر آذرگرفت

چو شد گرم‌،‌ خوش‌طبعیش‌ درگرفت

کجا عشق خوش طبعی آغازدا

بلا بر دل عاشقان تازدا

خداوند عشق آستین برکشید

« کمان را به زه کرد و اندر کشید»

دل از شوخی عشق در تاب شد

که ناگه بر اوتیر پرتاب شد

خدنگی چو الماس افروخته

شرارش دل مرد و زن سوخته

خدنگی‌همه‌خواری و رنج و درد

گدازندهٔ سرزنش‌های سرد

خدنگی همه داغ وهول وبلا

همه اشگ و بیماری و ابتلا

خدنگ‌«‌اریس‌»‌ازکمان سرکشید

سراپای دل را به خون درکشیدا

خدنگش‌به‌دل‌خوردوتاپرنشست

فرشته بدان خانه اندر نشست

در آن دل مپندار پندار زشت

که‌ دست «‌اریس‌» اندر آن‌ مهر کشت

ز قلب کسان قلب شاعر جداست

دل شاعر آماج سهم خداست

چو باشد دل شاعری سوخته

جهان گردد از شعرش افروخته

به دل برق سوزنده دارم چه باک

اگرگفتهٔ من بود سوزناک

دل شاعری چون دل کودکی

برنجد چو در مهرت آرد شکی

دل‌ شاعران‌ چیست؟‌ دربای‌ ژرف‌!

بر آن دمبدم برق و باران و برف

نیاساید از برق و طوفان دمی

نه در سور و شادی‌، نه در ماتمی

دلی با چنین کبر و پهناوری

بدست آیدت گر بدست آوری

درآویزی از تار مویی نگون

نشانیش چون گل به زلف اندرون

توانی در او دست یازی همی

چو طفلان بدو لعب‌بازی همی

ادامه مطلب
یک شنبه 20 تیر 1395  - 11:20 AM

یکی کودک از لانه جغدی کشید

به صحن دبستانش می‌پرورید

هم او را یکی بچهٔ غاز بود

که باگربهٔ پیر همراز بود

به‌ مدرس درون هر سه ره داشتند

بر کودکان دستگه داشتند

ز بس کاندر آنجای بشتافتند

ز علم و خرد بهره‌ها یافتند

ز «‌هرودت‌» سخن کرده‌ از بر بسی

ز «‌تیتلیو» هم خوانده دفتر بسی

شبی را بهنجار اهل خبر

جدل سر نمودند با یکدگر

کز اقوام و از شهریاران ییش

کدامند اندک‌، کدامند بیش‌؟

در آغازگفتار، شد گر به راست

که از مردم مصر بهتر کجا است

همه عالم و عاقل و دین‌پرست

همه بردباران آیین‌پرست

ز جانند نزد خدایان رهی

همین یک‌صفتشان بس اندر بهی

برآورد جغد از دگر سو نوا

که چون قوم آتن کنون کو، کجا؟

من آن قوم را دوست دارم بسی

وزان قوم برتر ندانم کسی

کرا باشد آن لطف وآن دلبری

هم آن زور بازوی و نام‌آوری

بخندید از این ماجرای دراز

به غوغا سخن کرد آغاز، غاز

که‌هیهات‌،‌هیهات‌ازین‌فکرو رای

وز این ژاژگفتار شوخی‌نمای

گر اینست پس رومیان کیستند

بر رومیان دیگران چیستند؟

به یک‌ جای شد گرد با مهتری

بزرگی و مردی و گندآوری

فراوان هنرها به یک مرز و بوم

نهادند و بر آن نوشتند روم

مرا دل کشد سوی این ‌قوم باز

جهانجوی را برد باید نماز

فضیلت‌ فروشان جدل ساختند

ز صحبت به بیغاره پرداختند

خردمند موشی در آن پرده بود

که اوراق علمی بسی خورده بود

به گفتار آنان همی داشت گوش

نگرتا چه گفت آن خردمند موش

که ای چیره‌دستان نغز هجیر

غرض را اجیرید برخیرخیر

بر مصریان گربه مسجود بود

همان جغد را قوم آتن ستود

هم اندر « کپی‌تول‌» ز دربار روم

به‌ غازان‌ خورش بود و نذر و رسوم

ز هریک به هریک نوایی رسید

که‌تان هریکی دل به جایی کشید

عقیدت‌چو کاهی‌ است هرجا گرای

برو بر غرض چیره چون کهربای

ادامه مطلب
یک شنبه 20 تیر 1395  - 11:20 AM

به روزی مبارک ز ماه صیام

به‌خود، خوردن روزه کردم حرام

سحر خوردم و خفت بعد از نماز

بپا خاست پایان روز دراز

شدم تا به مسجد نمازی کنم

بر پاک یزدان نیازی کنم

ز مسجد مرا دیو کج کرد راه

شدم با رفیقی سوی خانقاه

بجای نماز اندر آن قعر تنگ

زدم بی‌محابا دو قلاج بنگ

وزان جایگه با یکی باده‌خوار

کشیدم به میخانه رطلی سه‌چار

شکم خالی و سرپر از دود بنگ

زد آتش به جان بادهٔ لعل‌ رنگ

رفیقی مقامر کشیدم مهار

مرا برد از آنجا به بزم قمار

هرآن سیم کاندر میان داشتم

زکف دادم و روی برکاشتم

ز مستی سر از پای نشناختم

یکایک زر و سیم درباختم

وز آنجا سوی خانه کردم شتاب

چپ‌و راست‌پ‌رینده‌،‌سست‌وخراب

شکم خالی وکیسه پرداخته

تن از بنگ و می ناتوان ساخته

پی شب‌ نشینی که معهود بود

شدم تا به کویی که ‌مقصود بود

ز دیوارها مشت و سیلی‌خوران

زنان خوبش راگه بر‌بن گه برآن

زدم دست تا حلقه بر در زنم

که چون حلقه خمید ناگه تنم

بپیچید پایم به سر حلقه‌وار

زدم‌حلقه بر پای‌آن در چو مار

پس ازمن رفیقی به من برگذشت

مرا دید و دودش بسر درگذشت

بدان خانه‌ام برد از آن جایگاه

به‌وضعی پریشان و حالی تباه

رفیقان چو نبضم نگه‌داشتند

مرا جملگی مرده پنداشتند

پریده رخ و قفل گشته دهان

نفس را، ره آمد وشد نهان

بشولیده مندیل و پاره قبا

وز آب وگل آهار داده عبا

رفیقان به درمان بپرداختند

وز افیون دم عیسوی ساختند

پس از نیمه‌شب این تن نیمه‌جان

بپا خاست زان معجزآسا دخان

من از ناچرانی به کردار نی

جدل کرده با بنگ و افیون و می

عجب‌دارم‌از مرگ بی‌دست‌و پای

کِم از پا نیفکند و ماندم بجای

چه‌ سود از پدر درس صوم‌ و صلواه

چو بودند یاران به دیگر صفات

رفیق بد و نامد روزگار

ز بن برکند پند آموزگار

ببین کم‌به‌جان‌وبه‌خون‌و به‌پوست

به یک شب چه‌آمد ازین‌ چار دوست

به جان دارم از یار پنجم سپاس

که‌بردم سوی‌خانه‌بعد از سه‌پاس

چو خواهی بدانی همی راز من

ببین تا چه مردیست انباز من

ادامه مطلب
یک شنبه 20 تیر 1395  - 11:20 AM

ادیبی زبان در طلاقت زبون

همی لام را خواند پیوسته نون

نوآموزی او را به چنگ اوفتاد

معلم به درسش زبان برگشاد

بدان کودک خرد، جای الف

کنف یاد داد آن ادیب خرف

به‌ناچار الف را انف خواند خرد

معلم برآشفت وگوشی فشرد

بدو گفت‌ انف‌ چیست‌ می‌خوان‌ انف

فروخواند کودک به فرمان انف

دگر باره آشفت استاد پیر

یزد بانگ برکودک ناگزیر

نوآموز روزی ببود اندر آن

انف‌خوان‌ و گریان و سیلی‌خوران

شبانگه پدر درکنارش نشاند

که امروز پور گرامی چه خواند؟

به شب همچنان کودک دلفروز

الف را انف خواند مانند روز

پدرگفت انف چیست جان پدر

الف گفت باید بسان پدر

چو بشنیدکودک الف را درست

الف‌را الف‌خواندچالاک‌و چست

چسان از انف می‌شود منصرف

که نشنیده جز فا و نون الف

تو خود فا و لام‌ و الف‌ راست گوی

پس از دیگران گفتهٔ راست جوی

تو بر نیکویی پشت پا می‌زنی

پس آنگه به نیکی صلا می‌زنی

تو بد را نخستین ز خود دورکن

سپس دیگران را ز بد دورکن

تب‌آلوده درمان تب چون کند

«‌رطب‌خورده‌ منع رطب چون کند»

چو حاکم کند می شبانگاه نوش

نبندد به‌ حکمش‌ دکان‌، می‌فروش

کسان بهره یابند از آثار خویش

که خود کار بندند گفتار خوبش

اگر گفته نغز است و دل نغز نه

بلوطی بود کاندر آن مغز نه

و گر دل‌ درست‌ است‌ و گفتار سست‌

از آن گفته یک دل نگردد درست

ادامه مطلب
یک شنبه 20 تیر 1395  - 11:20 AM

باز خنگ فکرتم جولان گرفت

فیل طبعم یاد هندستان گرفت

تا خیالم نقش روی هند بست

یافت ذوقم جلوهٔ طاوس مست

بلبل فکرم خوش آوایی نمود

طوطی طبعم شکرخایی نمود

بسته‌ام پاتاوه بر پای نیاز

تا شود در هند آن پاتاوه باز

دل اسیر حلقهٔ زنجیر هند

جان فدای خاک دامن گیر هند

بس‌ملاحت‌هادرآن‌خاک‌و هواست

هند را کان نمک خواندن رواست

آن‌نمک‌زاری که خاکش عنبر است

خار اوچمپا، خسش نیلوفر است

هرکه رفت آنجا نمک‌پالود شد

سادگی افکند و رنگ‌آلود شد

جان فدای آن نمکزار سیاه

بی‌نمک، آن‌جا نمی‌روبد گیاه

فکرها رنگین و رنگین جوی‌ها

رنگ بیرنگی عیان بر روی‌ها

لشکر یونان از آنجا رم گرفت

عـبرت ازکار بنی آدم گـرفت

شدعرب‌درهند و وحدت‌پی فکند

عاقبت آنجا عرب هم نی فکند

ترک آنجا ترکی از سرواگرفت

فارسی بود آن که آنجا پا گرفت

ایزدی بود آشنایی‌های ما

آشنا داند صدای آشنا

هند و ایران آشنایان همند

هر دو از نسل فریدون و جم اند

آن که کندم خورد و دور ازخلد ماند

در سراندیب آمد و گندم فشاند

خاک هند از خلد دارد بهره‌ها

رنگ آن گندم عیان بر چهره‌ها

گرچه گندم‌گون و میگون آمدیم

هر دو از یک خمره بیرون آمدیم

چون «‌دیوژن‌» خم‌نشینان حقیم

وز «‌فلاطون‌»‌ و «‌دیوژن‌» اسبقیم

ساغری گیر از می عرفان هـند

نوش باد پارسی گویان هند

یادی از مسعود سعد راد کن

بعد یاد «‌رونی‌» استاد کن

آن که چون سعدی سخنگویی نو است

بلبل گلزار دهلی «‌خسرو» است

خمسهٔ «‌خسرو» که تقلیدیست فرد

با حکیم گنجوی جوید نبرد

طبع پاکش مایه‌دار فکر بود

صدهزاران بچه زاد و بکر بود

با «‌حسن‌»‌ صد لطف‌ و گرمی توأم‌ است

در کلامش آتش و گل با هم است

بزم‌ «‌اکبر» شد ز «‌فیضی‌» فیض باب

دکهن‌از «‌بوالفضل‌» وفیضی‌یافت آب

طبع‌ عرفی‌ خون ‌به‌ مضمون ‌راه جست

داد، داد لفظ و معنی را درست

با کلیمش ساحران را نیست تاب

کس‌نگفت‌آخرسه‌بیتش را جواب

از نظیری و ظهوری دم مزن

هند و ایران را دگر بر هم مزن

گر ز تبریز است یا از اصفهان

هست صائب طوطی هندی زبان

خاک آمل دامنش از دست داد

لاجرم طالب به هندستان فتاد

چون کسی را صنعتی غالب بود

می‌شتابد هرکجا طالب بود

از همایون گیر تا شاه جهان

شاعران را بود هند آرام جان

هند بازار خرید ذوق بود

هند یکسر عشق‌ و شور و شوق بود

صنعت و ذوق و هنر ترکیب یافت

کاروان‌ها جانب دهلی شتافت

بس روان شد کاروان در کاروان

تنگ‌های دل پر ازکالای جان

رشک غزنین گشت بزم اکبری

نغمه‌خوان هر سو،‌هزاران عنصری

بزم نورالدین‌، گلستانی دگر

درگه نور جهان‌، جانی دگر

بذله‌گو از شاه تا بانو همه

پیش یک مصرع زده زانو همه

جوشد ایهام و مثل چون موج آب

نکته‌بر هر موج خندان چون حباب

کار تاربخ و تتبع تازه گشت

صنعت انشا بلند آوازه کشت

در لغت فرهنگ‌ها پرداختند

لعب‌ها در دین‌و حکمت باختند

کار نقاشی بسی بالا گرفت

خوبسی پایهٔ والاگرفت

صنع معماری بسی پیرایه یافت

ذوق حجاری فراوان مایه یافت

ثروت و جاه و رفاه و خرمی

صلح وعیش و خوشدلی و بیغمی

چشم شور اختران را خیره کرد

هرطرف‌خصمی‌بر ایشان‌چیره کرد

گرچه امروز آن جلال و جاه نیست

هیچ کس از راز دهر اگاه نیست

نیست گر آن کروفر، نظمی بپاست

رفت اگر آن کیف‌، کیفیت بجاست

نیست گر دهلی ز اکبر پرخروش

می‌زند هرکوشه دیگ علم جوش

ور نمی‌خندد بهرگل صد، هزار

باز نالد قمریئی بر شاخسار

«‌غالبی‌» آمد اگر شد طالبی

شبلیئی هست ار نباشد غالبی

«‌بیدلی‌» گر رفت «‌اقبالی‌» رسید

بیدلان را نوبت حالی رسید

هیکلی گشت از سخنگوبان بپا

گفت‌: کل الصید فی جوف الفرا

قرن حاضر خاصهٔ اقبال گشت

واحدی کز صدهزاران برگذشت

شاعران گشتند جیشی تارومار

وین مبارز کرد کار صد سوار

عالم از حجت نمی‌ماند تهی

فرق باشد از ورم تا فربهی

تیغ همت راین ای هند عزیز

با فسان جرئت و امّید، تیز

صنعت و علم و امید و اتحاد

کسب کن تا وارهی زین انفراد

«‌بار دیگر از ملک پران شوی

آنچه اندر وهم ناید آن شوی‌»

نکته‌ای گویم‌، سخن کوته کنم

خاطر پاک تو را آگه کنم

شمه‌ای در حال و استقبال تو

هان نه من گویم‌، که گفت اقبال تو

زندگی‌جهد است‌و استحقاق نیست

جز به علم انفس و آفاق نیست

گفت حکمت را خدا، خیرکثیر

هرکجا این خیر را دیدی بگیر

فارغ از اندیشهٔ اغیار شو

قوّت خوابیده‌ای‌، بیدار شو»

ناامیدی حربهٔ اهریمن است

پیشش امّید آسمانی جوشن است

جوشن امّید را بر خود بپوش

روز و شب تا جان به ‌تن ‌داری بکوش

خویش را خوار و زبونِ کس مدان

در نبرد زندگی واپس مدان

زین قناعت‌پیشگی پرهیز کن

مرکب همت به جولان تیز کن

همت از آمال کوچک بازگیر

تا فرازکهکشان پروازگیر

این کسالات و تن‌آسانی بس است

تربیت‌آموز، نادانی بس است

زندگی جنگست و تدبیر معاش

زندگی‌خواهی‌،‌چو مردان کن تلاش

فقر و درویشی تباهت می‌کند

در دو عالم روسیاهت می کند

فقر و درویشی در استغنا نکوست

با غنا،‌شو صوفی‌و درویش دوست

با بزرگی و غنا درویش باش

با تواضع پادشاه خویش باش

کر بترسی درد و رنجت در قفاست

خیز و جنبش کن که گنجت زیر پاست

جز یکی نبود سراپای وجود

قطره قطره محو دریای وجود

از جدایی بگذر و مأنوس باش

قطرگی بگذار و اقیانوس باش

جز به‌راه یکدلی سالک مباش

محو یکتایی شو و مشرک مباش

کفر دانی چیست‌؟ کثرت ساختن

از یکی سوی دوتایی تاختن

سوی‌و‌حدت پوی و دست‌از شرک‌شوی

متحد باش و به ترک کفر گوی

ای بهار از هند دم با من مزن

بیش از این بر آتشم دامن مزن

کز فراق هند بس دلخسته‌ام

نام هند است این که بر خود بسته‌ام

نام اصل هند باشد مه بهار

جذب گردد که به مه بی‌اختیار

من بهارکوچکم در ری مقیم

دل‌طپان از فرقت هند عظیم

طوطی بازارگانم من مدام

طوطیان هند را گویم سلام

ز آرزوی دیدن یاران هند

می‌چکد از دیده‌ام باران هند

آرزو بر نوجوانان عیب نیست

لیک بر پیران فزون زین عیب چیست‌؟

عمر من ‌در زحمت‌ و محنت گذشت

می‌روم اکنون سوی پنجاه و هشت

در چنین هنگامه چالاکی سزاست

من نیم چالاک و دوران بیوفاست

لاعلاج از دور بوسم روی هند

روی گبر و مسلم و هندوی هند

پس پیامی می‌فرستم سوی یار

در لطافت چون نسیم نوبهار

گویم ای هند گرامی شاد باش

سال و ماه از بند غم آزاد باش

از سر اخلاص داریم این پیام

هان سخن کوتاه کردم والسلام

ادامه مطلب
یک شنبه 20 تیر 1395  - 11:15 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 81

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4551002
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث