به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

ز قرب دوست چگویم که مو نمی‌گنجد

ز بعد خود که درو گفت‌وگو نمی‌گنجد

چه جای نکتهٔ باریک و حرف پنهانست

میان عاشق و معشوق مو نمی‌گنجد

بیان چه سان بتوان از جمال او حرفی

چه در بیان و زبان وصف او نمی‌گنجد

زبان بکام خموشی کشیم و دم نزنیم

چه جای نطق تصور درو نمی‌گنجد

ز بس نشست ببالای یکدگر سودا

بیقعهٔ سر من های و هو نمی‌گنجد

سبو ز دست بنه ساقیا و خم بر گیر

که قدر جرعهٔ ما در سبو نمی‌گنجد

سبو چه باشد و یا خم گلوی ماست فراخ

بیار بحر مگو در گلو نمی‌گنجد

چو در خیال در آئی همین تو باشی تو

که در مقام فنا ما و او نمی‌گنجد

چو فیض در تو فنا شد دگر چه میخواهد

چو جای وصل نماند آرزو نمی‌گنجد

ادامه مطلب
سه شنبه 2 شهریور 1395  - 4:58 PM

کشد هر جنس جنس خود سخن گرد سخن گردد

دل از خود چون بتنک آید بگرد آن دهن گردد

چو گردم تشنهٔ معنی دلم ز آن لب سخن گوید

چو آب زندگی جویم در آن خط و ذقن گردد

می و مستی اگر خواهم ز چشمانش دهد ساغر

ز حال دل خبر گیرم در آن زلف و شکن گردد

که از ضد دل بضد آید که ضد گردد بضد پیدا

ز قد راستش پرسم بدور قد من گردد

اگر در انجمن باشم کشد دل جانب خلوت

چو در خلوت نشینم دل بگرد انجمن گردد

روم سوی چمن گر من ز آهم میشود صحرا

بصحرا گر روم صحرا ز اشک من چمن گردد

چنانم از پریشانی که گر خواهم بلب آرم

زبان از حرف جمعیت پریشان در دهن گردد

دلم گم کرده چیزی را نمیداند چه چیز است آن

اگر بوئی برد از خود بگرد خویشتن گردد

دلی کو در جهان گل نباشد وصل را قابل

بیاد صاحب منزل بر اطلال و دمن گردد

حجابش ما و من باشد چو بشناسد من و ما را

شناسد گر من و ما را بگرد ما و من گردد

بود حب وطن ز ایمان وطن جان را بود جانان

وطن را گر شناسد جان بقربان وطن گردد

ز یاران فیض میخواهد جوابی چون غزل گوید

دهن گرد سخن گردد سخن گرد دهن گردد

ادامه مطلب
سه شنبه 2 شهریور 1395  - 4:58 PM

جان جز خیال رویت نقشی دگر نبندد

دل جز بعزم کویت رخت سفر نبندد

بوی تو تا نیاید جان ننگرد گلی را

روی تو تا نبیند بر بت نظر نبندد

مهر تو تا نتابد یک جان ز جا نخیزد

گر خدمتت نباشد یک دل کمر نبندد

ز آن روح کایزد پاک در جسم تو نهان کرد

چشم قضا نبیند دست قدر نه نبندد

در گلشن حقایق یک گل چو تو نروید

در روضهٔ خلایق چون تو ثمر نه بندد

ننمائی از رخانرا نگشائی ار لبانرا

از خار گل نروید در نی شکر نبندد

آنکسکه دید رویت می‌خورد از سبویت

غیر تو در ضمیرش صورت دگر نه بندد

رو از تو بر نتابم تا کام خود بیابم

دانم یقین خداوند بر بنده در نبندد

سودای شعر گفتن از تست در سر فیض

آنرا که درد سر نیست چیزی بسر نبندد

ادامه مطلب
سه شنبه 2 شهریور 1395  - 4:58 PM

تن در بلای عشق دهم هر چه باد باد

سر در قفای عشق نهم هر چه باد باد

گاهی دل شکسته من، عشق کهربا

این که به کهربا بدهم هر چه باد باد

چون در هوای او تن من ذره ذره رفت

جان هم بمهر دوست دهم هر چه باد باد

خود را باو سپارم و تسلیم وی شوم

چون عشق گشت پادشهم هر چه باد باد

از جذب شور عشق بیک حمله از دوکون

اندر فضای دوست جهم هر چه باد باد

در عشق دوست چون قدمم استوار شد

سر در رهش بباد دهم هر چه باد باد

دل بر کنم چو فیض ز بود و نبود خویش

از ننگ این وجود رهم هر چه باد باد

ادامه مطلب
سه شنبه 2 شهریور 1395  - 4:58 PM

از آن میان نزنم دم که مو نمی‌گنجد

و زان دهان که در و گفتگو نمی‌گنجد

چه گویم از غم دل در شکنج گیسویش

که در زبان سخن تو بتو نمی‌گنجد

حدیث آن لب شیرین نیایدم بزبان

حلاوت اینهمه در گفتگو نمی‌گنجد

وصال دوست نه بتوانم آرزو کردن

به تنگنای دلم آرزو نمی‌گنجد

بفرض اگر همه روی زمین شود دفتر

حکایت شب هحران درو نمی‌گنجد

ز دود ناله چگویم کز آسمان بگذشت

ز خون دیده که در نهر و جو نمی‌گنجد

بس است فیض شکایت که پر شد این دفتر

ز دود دل که درو تار مو نمی‌گنجد

ادامه مطلب
سه شنبه 2 شهریور 1395  - 4:58 PM

ز خویش دست نداریم هرچه بادا باد

سری ز پوست بر آریم هرچه بادا باد

اگر چه تخم محبت بلا ببار آرد

ببوم سینه بکاریم هرچه بادا باد

گذر کنیم ز جان و جهان بدوست رسیم

ز پوست مغز بر آریم هرچه بادا باد

رهی که دیده‌وران پر خطر نشان دادند

بدیده ما بسپاریم هرچه بادا باد

اگر چه گریهٔ ما را نمیخرند بهیچ

ز دیده اشک بباریم هرچه بادا باد

اگر چه قابل عزت نه‌ایم از ره عجز

بر آستانش بزاریم هرچه بادا باد

بقصد دشمن پنهان خویشتن دستی

ز آستین بدر آریم هرچه بادا باد

کنیم محو ز خود نقش خود نگار نگار

بلوح سینه نگاریم هرچه بادا باد

چو فیض بر سر خاک اوفتیم پیش از مرگ

عزای خویش بداریم هرچه بادا باد

ادامه مطلب
سه شنبه 2 شهریور 1395  - 4:58 PM

 

اگر از عشق حق بر سرنهی تاج

ستانی زین جهان و زانجهان باج

وگر سردر ره عشقش ببازی

سوی بر تارک هر سروری تاج

خدا از عشق کرد آغاز عالم

نبی از عشق جست انجام معراج

سکون از عشق دارد کوه و صحرا

خرد از عشق دارد بحر مواج

گهی کم گه زیاد از عشق شد مه

زعشق افروخت رخ خورشید و هاج

زنور عشق دارد روشنی روز

سیه از دود عشق است این شب داج

زنور عشق شد معروف عارف

زشور عشق شد منصور حلاج

زعشق کعبه ریحانست و سنبل

مغیلان گرزند بر دامن حاج

چو فیض از عشق شد فیاض معنی

سزد گر گیرد از اهل سخن باج

ادامه مطلب
دوشنبه 1 شهریور 1395  - 2:58 PM

 

غم کشت مرا ز دست غم داد

فریاد ز غم هزار فریاد

اجزای مرا ز هم فروریخت

غم داد مرا چو گرد بر باد

بنیاد مرا نهاد بر غم

آن روز که ساخت دست استاد

بنیاد منست بر غم و هم

غم میکندم ز بیخ و بنیاد

ای دوست بگو بغم که تا کی

بر جان اسیر خویش بیداد

نی نی نکنم شکایت از غم

ویرانه عشق از غم آباد

چون مایهٔ شادیست هر غم

گوهر شادی فدای غم باد

گر غم نبود کدام شادی

ویران باید که گردد آباد

از غم دارم هر آنچه دارم

ای غم بادا روان تو شاد

خوش باش ای فیض در گذار است

گر شادی و گر غمست چون باد

ادامه مطلب
دوشنبه 1 شهریور 1395  - 2:58 PM

آن شوخ که داد دلبری داد

در فن ستمگریست استاد

بنیاد مرا بخواهد او کند

کرده است دگر ستیزه بنیاد

از جور و جفاش کی برم جان

و ز بیدادش کجا برم داد

از غمزهٔ کافرش صد افغان

و ز دست غمش هزار فریاد

یک لحظه نمی‌رود ز یادم

یک لحظه نمیکند مرا یاد

باد است بگوش او حدیثم

آندم که رساندش بدو باد

خرم چو شوم دلش غمین است

گردم چو غمین دلش شود شاد

گر جان خواهد فدا توان کرد

ور دل خواهد بجان توان داد

بیهوده بگرد عقل گشتم

عشقست که داد را دهد داد

مهر معشوق و آتش عشق

در سینه فیض تا ابد باد

ادامه مطلب
دوشنبه 1 شهریور 1395  - 2:58 PM

هرکجا بود خوبی در فنون حسن استاد

در رموز معشوقی از تو میبرد ارشاد

زلف کافرت سرکش تیر غمزه‌ات جانکاه

دین ز دست این نالد جان از او کند فریاد

عشق تو خرابم کرد هجر تو کبابم کرد

از لبت شرابم ده زنده‌ام کن و آباد

بیتو چون توانم زیست با تو چون توانم بود

هجر میکند بیداد وصل میکند بنیاد

هجرت آتش افروزد وصل پاک می‌سوزد

ای ز هجر تو فریاد وی ز دست وصلت داد

چند اسیر خود باشیم از خودم بخر جانا

گرد سر بگردانم لیکنم مکن آزاد

از خودم رهائی ده تا همه ترا باشم

محو ذکر تو گردم جز تو هیچ نارم یاد

خواهم از خود آزادی تا ترا شوم بنده

چون ترا شدم بنده از جهان شوم آزاد

بی‌تو در نفیرم من در غم و زحیرم من

خویش را بمن بنما تا شود ز رویت شاد

فیض میردا ز دوریت و ز بلای مهجوریت

کی تو این روا داری چون پسندی این بیداد

ادامه مطلب
دوشنبه 1 شهریور 1395  - 2:58 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 102

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4381479
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث