ماده گفتا: هیچ شرمت نیست، ویک
بس سبکباری، نه بد دانی، نه نیک
ماده گفتا: هیچ شرمت نیست، ویک
بس سبکباری، نه بد دانی، نه نیک
خشم آمدش و همان گه گفت: ویک
خواست کورا برکند از دیده کیک
زد کلوخی بر هباک آن فزاک
شد هباک او به کردار مغاک
موی سر جغبوت و جامه ریمناک
از برون سو باد سرد و بیمناک
ابله و فرزانه را فرجام خاک
جایگاه هر دو اندر یک مغاک
شیر خشم آورد و جست از جای خویش
و آمد آن خرگوش را الفغده پیش
چون گل سرخ از میان پیلگوش
یا چو زرین گوشوار از خوب گوش
وز چکاوک نوف بینی رستخیز
دشت برگیرد بدان آوای تیز
آتشی بنشاند از تن تفت و تیز
چون زمانی بگذرد، گردد گمیز
از تو دارم هر چه در خانه خنور
وز تو دارم نیز گندم در کنور