به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

مشک تر بر مه پراگندی و شب می خوانیش

برگ گل را پر شکر کردی و لب می خوانیش

آفتاب نیمروزی و به خدمت کردنت

می رسد خورشید، اگر در نیم شب می خوانیش

هست بر خورشید پیشت نام خورشیدی خطا

تو بدین نام از پی حسن ادب می خوانیش

نسخه ای کز خط تست اندر دل سوزان من

سحر آتش بند یا تعویذ تب می خوانیش

لب رطب سازی و آنگه خسته از دندان کنی

خسته از دندان من کن، گر رطب می خوانیش

ماه من زلف ذنب وش را چه می گیری به دست؟

ماه کی گیرد ذنب را چون ذنب می خوانیش

ناله عشاق را شور و شغب، گفتی ز چیست؟

نفخ صور است این که تو شور و شغب می خوانیش

با رقیبت نیست کار و خوانیش می دانم این

تا مرا سوزی ز حسرت بی سبب می خوانیش

سجده کردن پیش طاق ابرویت از دوستی

فرض شد بر خسرو، ار تو مستحب می خوانیش

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 7:23 PM

دوش ما بودیم و جام باده و مهتاب خوش

وان پسر مهمان و عشرت را همه اسباب خوش

سوی لب می برد جام وانگبین می گشت می

بس که می را چاشنی می داد زان جلاب خوش

از خم ابرو سخن می گفت آن خورشید رو

من نماز چاشت می کردم در آن محراب خوش

گفتم امشب خرم و خوش دیدمت در خواب، گفت

پاسبان خفته نباید، گر چه بیند خواب خوش

خواب بود آن یا خیال، آخر کجا شد آن نشاط؟

از لب و روی و شراب و خلوت و مهتاب خوش

بر لبش تا سرخ کردم دیده، پر خون ماند چشم

جوشش خون را فرو نشاند از لب عناب خوش

خسروا، خوش خوش ز دیده خون نابی می خوری

تا منم از چشم خود هرگز نخوردم آب خوش

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 7:23 PM

دل که برد از ما اگر چه مبتلا می داردش

گر خوش است او را بدین بگذار تا می داردش

از که پرسم تا کجا می دارد آن درمانده را؟

ای صبا، از من بپرسی هر کجا می داردش

پند گوید عقل، لیکن کی کند فرمان عقل؟

آنکه بی فرمان او دل در بلا می داردش

ای مسلمانان، ز آه عاشقان یادش دهید

کان رقیب نامسلمان بر بلا می داردش

غمزه جانداری ست آن سلطان خوبان را رفیق

کز پی جان بردن مشتی گدا می داردش

چند ماند جان مسکینی که هر شب تا سحر

همچو بیماران به افسوس و دعا می داردش

سرو را نبود قبا سرو است بالایش، ولیک

بی بلایی نیست آن کاندر قبا می داردش

از اجل نالد همه کس کو کند جان را جدا

من ز بخت خویشتن کز من جدا می داردش

چند گه دیگر نخواهم کرد هم با او وفا

آن همه خوبی که با ما بی وفا می داردش

گر سلامت نیست، باری کم ز دشنامی کزو

گوش خسرو را که در راه صبا می داردش

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 7:23 PM

ما به جان درمانده و دل سوی ما می خواندش

وه که این بر خود نبخشوده کجا می خواندش؟

تا هوس بد زیستن، دل را همی گفتم مخوان

چون ز جان برخاستم بگذار تا می خواندش

چون ستاده بهر رفتن دین و دل بیگانه خواه

غیرتی هم نیست کز دست صبا می خواندش

خیز، ای ابرو ببر زین دیده آبی و بشوی

پای آن سرو و بگو آنگه که ما می خواندش

مردمان را زو بلای دل، مرا تشویش جان

من قیامت خوانم و خلقی بلا می خواندش

چشم او در جادویی تا خلق دیوانه شوند

خلق دیوانه شده هر دم دعا می خواندش

خوانمش در جان و گوید خانه من نیست این

با چنین بیگانگی دل آشنا می خواندش

ما و مردن بر درش، مشتاق را با آن چه کار؟

کو همی راند ز پیش خویش یا می خواندش

راست می گویند، باشد کور عاشق، زانکه نیست

خاک پایش، چشم خسرو توتیا می خواندش

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 7:23 PM

گر مرا با بخت کاری نیست، گو هرگز مباش

ور به سامان روزگاری نیست، گو هرگز مباش

سر به خشت محتنم خوش گشت، گر تاج سری

بهر چون من خاکساری نیست، گو هرگز مباش

من سگ خشک استخوانم بس که از تیر قضا

بهر من فربه شکاری نیست، گو هرگز مباش

هر خسی را از گلستان جهان گلها شکفت

گر مرا بوی بهاری نیست، گو هرگز مباش

چهره زرین و سیمین سینه ترکان بسم

با زر و سیمم شماری نیست گو هرگز مباش

آسمان وار است دامان مراد ناکسان

گر مرا پیوند داری نیست، گو هرگز مباش

غم خود از عشق است، گو در جان من جاوید باد

گر غمم را غمگساری نیست، گو هرگز مباش

عشقبازی باخیال یار هم شبها خوش است

با وی ار بوس و کناری نیست، گو هرگز مباش

سرخوشم از درد و درد از ساقی عیش و طرب

بهر من چون درد خواری نیست، گو هرگز مباش

من خراب و مست یاران هم، که بردارد مرا؟

گر به مجلس هوشیاری نیست، گو هرگز مباش

مجلس عیش است و جز خسرو همه مستند اگر

ناکسی و نابکاری نیست، گو هرگز مباش

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 7:23 PM

مست و لایعقل گذشتم از در میخانه دوش

سالکی دیدم نشسته پیش پیر می فروش

گشته از دنیا و مافیها به کلی اختیار

از پی یک جرعه می بر باده داده عقل و هوش

مطربان افتاده بی خود هر یکی بر یک طرف

از نفیر آسوده چنگ و از فغان بربط خموش

شمع مجلس ایستاده زرد و لرزان و نزار

آتشی بر سر دویده آمده خوش خوش به جوش

خواستم تا بگذرم زان در که ناگه از درون

چشم سالک بر من افتاد و در آمد در خروش

گفت، ای غافل، کجایی چند گردی هر طرف؟

بگذر از خویش و در آور شرب ما یک جرعه نوش

تو هم از دردی کشان شو در خرابات مغان

تا بیابی هر چه خواهی، این نصیحت دار گوش

نیست در خورد تو خسرو این حکایتها برو

آتشی چندان نداری، بیهده چندین مجوش

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 7:23 PM

گر نه من دیوانه گشتم زین دل بدنام خویش

بهر چه گویم صبا و مرغ را پیغام خویش

چون در آید شام، آتش در دلم گیرد ز هجر

خوش چراغی می فروزم هر شب اندر شام خویش

رفت خوابم ناگهان، چند از خیال موی تو

سلسله بندم به پای جان بی آرام خویش

نیست چون بخت وصالم بهر صبر از خون دل

هر دمی یک جا نویسم نام تو با نام خویش

صد سموم فتنه ز آه خلق سویت می وزد

روی پنهان کن، ببخشا بر رخ گلفام خویش

کیست خسرو تا لب خود رنجه داری در جفاش؟

این چنین هم جابه جا ضایع مکن دشنام خویش

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 7:23 PM

سالها خون خورده ام از بخت بی سامان خویش

تا زمانی دیده ام روی خوش جانان خویش

از خیال او چه نالم؟ رفت چو کارم ز دست

من به خون خویش پروردم بلای جان خویش

بس که خود را گم کنم شبها به گرد کوی تو

ره نیابم باز سوی خانه ویران خویش

مزد دندانم بر آن دردم که خیزد بس بود

بی تو چون انگشت حسرت خایم از دندان خویش

گر کشندم بهر او پیش و به من آتش زنند

تا همی سوزم، همی بینم رخ سلطان خویش

شهسوار عاشقان را در رهت سر خاک شد

تو کجا داری سر دیوانه یکران خویش؟

می کشم خاک درت در چشم و کشته می شوم

چند خونابه خورم زین دیده گریان خویش

از جفای تست خون اندر دل خسرو مدام

از وفا نبود که باشم در پی سامان خویش

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 7:23 PM

ای جفا آموخته، از غمزه بدخوی خویش

نیکویی ناموزی آخر از رخ نیکوی خویش

می روم در راه بیداد و جفا از خوی بد

بد نباشد گر دمی باز ایستی از خوی خویش

چون تنم از ناتوانی موی شد بی هیچ فرق

فرق کن گر می توانی از تنم تا موی خویش

چون به پهلوی خودم در رنج و بس ترسم که پیش

خویشتن را هم ببینم بعد ازین پهلوی خویش

روی من از اشک و رویت از صفا آیینه شد

روی خود در روی من بین، روی من در روی خویش

یک دم، ای آیینه جان، رو نما تا جا کنم

بر سر دست خودت یا بر سر زانوی خویش

چشم باشد زیر ابرو، ور تو باشی چشم من

از عزیزی شانمت بالاتر از ابروی خویش

از نزاری آن چنان گشتم که گر می بنگرم

می توانم دیدن از یک سوی دیگر سوی خویش

یک شبی دزدیده می خواهم که آیم سوی تو

که شفیع عفو باشی بر سگان کوی خویش

گر خیال قامتت اندر سر سرو اوفتد

سرنگون همچون خیال خود فتد و در جوی خویش

گوش هندو پاره باشد، ور منم هندوی تو

پاره کن گوش و مکن پاره دل هندوی خویش

هر زمان گویی که خسرو جادویی چون می کنی

این مپرس از من، بپرس از غمزه جادوی خویش

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 7:23 PM

پیش چشم خود مگو، گر با تو گویم سوز خویش

زانکه می دانی مزاج غمزه کین توز خویش

غمزه را گویی چو شاهان زن که نه مردانگیست

بر گدایان آزمودن خنجر فیروز خویش

من چو گردم کشته، گه گاهی بگردانی به زلف

جان من گرد سر آن ناوک دل دوز خویش

همره جان کردم از جولانت گردی تا کنم

توشه فردای حشر این نعمت امروز خویش

خاک شد جانها به ره، مپسند از بهر خدا

این غبار غم بر آن روی جهان افروز خویش

هر شبی پیش چراغی سوز خود گویم، از آنک

سوخته با سوخته بیرون فشاند سوز خویش

در دلم باز آمد او، یاری کن، ای خون جگر

تا بگریم سیر من بر روزگار و روز خویش

بنده خسرو بر رخ از خون حرف بی صبری نوشت

تا کند تعلیم رسوایی به صبرآموز خویش

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 6:52 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 221

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4380164
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث