به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ربود از بس خیال ساعد او هوش ماهی را

نمی‌باشد خبر از شور دریاگوش ماهی را

نفس دزدیدنم در شور امکان ریشه‌ها دارد

زبان با موج می‌جوشد لب خاموش ماهی را

ز دمسردی دوران کم نگرددگرمی دلها

فسردن‌مشکل است از آب‌دریا جوش ماهی را

حریصان را نباشد محنت از حمالی دنیا

گرانی‌کم رسد از بار درهم دوش ماهی را

به جای استخوان از پیکر اینجا تیر می‌ روید

سراغ عافیت‌کو وضع جوشن‌پوش ماهی را

غریق وصلم و شوق‌کنار آواره‌ام دارد

تپیدن ناکجا وسعت دهد آغوش ماهی را

نصیحت‌کارگر نبود غریق عشق را بیدل

به دریا احتیاج در نباشدگوش ماهی را

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 2:24 PM

اثر دور است ازین یاران حقوق آشنایی را

سر وگردن مگر ظاهرکند درد جدایی را

ز بی‌دردی جهان غافل است از عافیت‌بخشی

چه داند استخوان نشکسته قدر مومیایی را

کشاکشها نفس را ازتعلق برنمی‌آرد

ز هستی بگسلم‌کاین رشته دریابد رسایی را

زفکر ما و من جستن تلاشی تند می‌خواهد

مکن تکلیف طبع این مصرع زورآزمایی را

نوایی نیست غیراز قلقل مینا درین محفل

نفس یک سر رهین شیشه‌سازان‌گشت نایی را

که می‌داند تعلق در چه غربال اوفتاد آبش

وداع دام هم درگریه می‌آرد رهایی را

به‌هرمحفل‌که‌باشی‌بی‌تحاشی چشم‌ولب‌مگشا

که تمکین تخته می‌خواهد دکان بی‌حیایی را

ندارد زندگی ننگی چو تشهیر خودآرایی

بپوش از چشم مردم لکهٔ رنگین قبایی را

طمع در عرض حاجت ذلتی دیگر نمی‌خواهد

گشاد چشم‌کرد ازکاسه مستغنی‌گدایی را

به هرجا پرفشان باشد نفر صید جنون دارد

نشان پوچ بسیار است این تیر هوایی را

طریق امن سرکن وضع بیکاری غنیمت‌دان

که خار از دور می‌بوسدکف پاک حنایی را

سجودی‌می‌برم‌چون‌سایه‌درهر‌دشت‌ودربیدل

جبین برداشت ازدوشم غم بی‌دست وپایی را

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 2:24 PM

 

هرکجا نسخه‌کنند آن خط ریحانی را

نیست جز ناله‌کشیدن قلم مانی را

پیش از آن‌کز دم شمشیر تو نم بردارد

شست حیرت ورق دیدهٔ قربانی را

مطلب شوخی پرواز ز موج گهرم

به قفس کرده‌ام امید پرافشانی را

اشک ما صرف تبهکاری غفلت گردید

ریخت این ابر سیه جوهر نیسانی را

جاه با بندگی آب رخ دیگر دارد

عزت افزود ز زنار سلیمانی را

چشمم از جنبش مژگان به‌شمار نفس است

جلوه‌ات برد ازین آینه حیرانی را

دم تیغ تو و خورشید به یک چشم زدن

عرصهٔ صبح‌کند دیدهٔ قربانی را

جمع‌گشتن دل ما را به تسلی نرساند

ازگهرکیست برد شیوهٔ غلتانی را

خلق بروضع‌جنون محونظردرختن است

آنقدر چاک مزن جامهٔ عریانی را

هرکه را چشم‌درین بزم‌گشودند چو شمع

دید در نقش‌کف پا خط پیشانی را

برخط وزلف بتان غره عشقی بیدل

حسن فهمیده‌ای اجزای پریشانی را

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 2:24 PM

 

نباشد یاد اسباب طرف وحشت‌گزینی را

شکست دامنم بر طاق نسیان ماند چینی را

ز احسان جفا تمهید گردون نیستم ایمن

که افغان‌کرد اگر برداشت از آهم حزینی را

محبت پیشه‌ای از نقش بی‌دردی تبراکن

همین داغ است اگر زیبنده باشد دلنشینی را

حسد تاکی تعصب چند اگر درد دلی داری

نیاز زاهدان بیخبرکن درد دینی را

درین‌گلشن چه لازم محو چندین رنگ وبوبودن

زمانی جلوهٔ آیینه‌کن خلوت‌گزینی را

در اقران می‌شود ممتاز هرکس فطرتی دارد

بلندی نشئهٔ صاحب دماغیهاست بینی را

شرر در سنگ برق خرمن مردم نمی‌گردد

مگراز چشمت آموزدکنون سحرآفرینی را

ز دل برگشته مژگانت تغافل بسته پیمانت

تبسم چیده دامانت بنازم نازنینی را

خروش ناتوانی می‌تراود از شکست من

زبان سرمه‌آلود است موی خویش چینی را

به‌کمتر سعی نقش از سنگ زایل می‌توان‌کردن

ولیکن چاره نتوان یافتن نقش جبینی را

نشاط اینجا بهار اینجا بهشت اینجا نگار اینجا

توکز خود غافلی صرف عدم‌کن دوربینی را

مجوتمکین عالی فطرت از دون همتان بیدل

ثبات رنگ انجم نیست‌گلهای زمینی را

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 2:24 PM

 

به‌هستی انقطاعی نیست از سر سرگردانی را

نفس باشد رگ خواب پریشان زندگانی را

‌خوشارندی‌که‌چون صبح‌اندرین بازیچهٔ عبرت

به هستی دست افشاندن‌کند دامن‌فشانی را

شررهای زمینگیرست هرسنگی‌که می‌بینی

تن آسانی فسردن سی‌کند آتش عنانی را

عیار زر اگر می‌گردد از روی محک ظاهر

سواد فقر روشن می‌کند رنگ خزانی را

سراپایم تحیر در هجوم ریشه می‌گیرد

برآرم‌گر ز دل چون دانه اسرار نهانی را

کسی را می‌رسد جمعیت معنی‌که چون‌کلکم

به خاموشی ادا سازد سخنهای زبانی را

نشستی عمرها حسرت‌کمین لفظ پردازی

زخون‌گشتن زمانی غازه شوحسن معانی را

چه‌غم دارم اگر زد برزمین چون سایه‌ام‌گردون

کز افتادن شکستی نیست رنگ ناتوانی را

لباس عارضی نبود حجاب جوهر ذاتی

اگر در تیغ باشد آب‌ نگذارد روانی را

به سعی ناله و افغان غم دل کم نمی‌گردد

صدا مشکل بود ازکوه بردارد گرانی را

به رنگ شمع تدبیرگدازی در نظر دارم

چه‌سازم چاره دشوار است درداستخوانی را

شب‌هجران چه جویی طاقت صبر ازمن بیدل

که‌آهم می‌کند سنگ فلاخن سخت جانی را

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 2:24 PM

 

فسون جاه عذر لنگ سازد پرفشانی را

به غلتانی رساند آب درگوهر روانی را

چوگل‌دروقت پیری می‌کشی خمیازهٔ‌حسرت

مکن ای غنچه صرف خواب شبهای جوانی را

نباید راستی از چرخ کجرو آرزوکردن

مبادا با خدنگیها بدل سازی‌کمانی را

چه داری از وجود ای ذره غیر ازوهم پروازی

عدم باش و غنیمت‌دار خورشید آشیانی را

غرور و فتنه‌ها در سر سجود و عافیت در بر

زمین تا می‌توانی بود مپسند آسمانی را

شد از موج نفس روشن‌که بهرکشت آمالت

ز مو باریکتر آبی‌ست جوی زندگانی را

لب زخمم به موج خون نمی‌دانم چه می‌گوید

مگرتیغ تو دریابد زبان بی‌زبانی را

سبکروحی چو رنگ‌ عاشقان دارد غبار من

همه‌گر زر شوم بر خویش نپسندم‌گرانی را

چمن‌پرداز دیدرم ز حیرت چشم آن دارم

که چون طاووس در آیینه‌گیرم پرفشانی را

به مضمون‌کتاب عافیت تا وارسی بیدل

به رنگ سایه روشن‌کن سواد ناتوانی را

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 2:24 PM

 

عیش داند دل سرگشته پریشانی را

ناخدا باد بودکشتی توفانی را

اشک در غمکدهٔ دیده ندارد قیمت

از بن چاه برآر این مه‌کنعانی را

عشق نبود به عمارتگری عقل شریک

سیل ازکف ندهد صنعت ویرانی را

ازخط و زلف‌بتان تازه‌دلیل است‌که حسن

کرده چتر بدن اسباب پریشانی را

بار یابی چو به خاک درصاحب‌نظران

چین دامان ادب‌کن خط پیشانی را

ریزش اشک‌ندامت ز سیه‌کاریهاست

لازم است ابر سیه قطرهٔ نیسانی را

زیرگردون نتوان غیرکثافت اندوخت

ناخن و موست رسا مردم زندانی را

لاف آزدگی از اهل فنا نازیباست

دامن چیده چه لازم تن عریانی را

جاهل از جمع‌کتب صاحب معنی نشود

نسبتی نیست به شیرازه سخندانی را

نفس سوخته باید به تپش روشن‌کرد

نیست شمع دگر این انجمن فانی را

نتوان یافت ازآن جلوهٔ بیرنگ سراغ

مگر آیینه‌کنی دیده قربانی را

بازگشتی نبود پای طلب را بیدل

سیل ما نشنود افسون پشیمانی را

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 2:24 PM

 

گه ازموی میان شهرت دهد نازک خیالی را

گهی از چین ابرو سکته خواند بیت‌عالی را

زبان حال خط دارد حدیث شکر لعلش

ازین‌طوطی توان‌آموختن شیرین‌مقالی را

ز نیرنگ حجابش غافلم لیک اینقدر دانم

که‌برق جلوه خواهد ساخت‌فانوس خیالی را

نسیم دامن اوگر وزد گاه خرامیدن

سحر بی‌پرده‌گردد غنچهٔ تصویر قالی را

خیالی از دهان او نشانم می‌دهد اما

همان حکم عدم باشد اثرهای خیالی را

به‌هر نظاره حسنش شوخی رنگ دگردارد

تصور چون توان‌کردن جمال بی‌مثالی را

دل از خود می‌رود بگذارتا مست فغان باشد

جرس آخر به منزل می‌کندکم هرزه نالی را

قناعت پیشه‌ای هشدارکاین حرص غنادشمن

کمینگاه هوسها کرده وضع بی‌سؤالی را

حباب باد پیمای تو وهمی در قفس دارد

توشمع هستی اندیشیده‌ای‌فانوس خالی را

همه‌گر عکس آفاق است در آیینه جا دارد

بنازم دستگاه عالم بی‌انفعالی را

نیابی غیر شک از پرده‌های چشم ما بیدل

حریر ما به دل دارد هوای برشکالی را

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 2:24 PM

 

مآل‌کار نقصانهاست هر صاحب‌کمالی را

اگر ماهت‌کنند از دست نگذاری هلالی را

رمیدنها ز اوضاع جهان طرز دگر دارد

به‌وحشت پیش باید برد ازین صحرا غزالی را

به‌بقش نیک وبد روشندلان رادست رد نبود

کف آیینه می‌چیندگل بی‌انفعالی را

بساط گفتگو طی کن که در انجام کار آخر

به حکم خامشی پیچیدن است این فرش قالی را

وبال رنج پیری برنتابد صاحب جوهر

چنار آتش زند ناچار دلق کهنه‌سالی را

درین وادی‌که‌خاک است اعتبار جهل و دانشها

غباری بر هوادان قصر فطرتهای عالی را

به وحدتخانهٔ دل غیر دل چیزی نمی‌گنجد

براین آیینه جز تهمت مدان نقش مثالی را

اگر خرسندی دل آبیار مزرعت باشد

چوتخم آبله نشو ونماکن پایمالی را

به چنگ اغنیا دامان فقر آسان نمی‌افتد

که چینی خاک‌گردد تا شود قابل سفالی را

چه امکان است بیدل منعم از غفلت برون آید

هجوم خواب خرگوش است یکسر شیر قالی را

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 2:24 PM

 

ندیدم مهربان دلهای از انصاف خالی را

زحیرت برشکست رنگ بستم عجزنالی را

فروغ‌صبح رحمت‌طالع‌است ازروی خوشخویی

زچین برجبهه لعنت می‌کشد خط بد خصالی را

پر پرواز آتشخانه سوز عافیت باشد

زخاکستر طلب‌کن را؟ب افسرده بالی را

جهان درگرد پستی منظر جمعیتی دارد

ز عبرت مغربی‌کن طاق ایوان شمالی را

نظرها ذرهٔ خورشید حسنند، ای حیا رحمی

مگردان محرم آن جلوه آغوش نهالی را

عیان است ازشکست رنگ ما وضع پریشانی

چه لازم شانه‌کردن طرهٔ آشفته حالی را

خزان اندیشی از فیض بهارت بیخبر دارد

جنون تاراج مستقبل مگردان نقد حالی را

خمستان جنونم لیک ازشرم ضعیفیها

نیاز چشم مستی کرده‌ام بی‌اعتدالی را

تمیز خوب و زشت از فیض معنی باز می‌دارد

تماشا مشربی آیینه‌کن بی‌انفعالی را

به‌این‌خجلت که‌چشمم دوراز آن درخون‌نمی‌بارد

عرق خواهد دمانید از جبینم برشکالی را

سر بی‌مغز لوح مشق ناخن می‌سزد بیدل

توان طنبورکردن کاسهٔ از باده خالی را

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 2:24 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 283

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4383687
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث