به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

به‌گلشنی‌که دهم عرض شوخی او را

تحیرآینهٔ رنگ می‌کند بو را

خموش‌گشتم و اسرار عشق پنهان نیست

کسی چه چاره‌کند حیرت سخنگو را

سربریده‌هم‌اینجا چوشمع بیخواب‌است

مگر به بالش داغی نهیم پهلو را

ندانم از اثرکوشش کدام دل است

که می‌کشند به پابوس یارگیسو را

چه ممکن است نگرددکباب حیرانی

نموده‌اند به آیینه جلوة او را

به سینه تا نفسی هست‌، مشق حسرت‌کن

امل به رنگ‌کشیده‌ست خامهٔ مو را

غبار آینه‌گشتی‌، غبار دل مپسند

مکن به زشتی روجمع، زشتی خورا

اگر به خوان فلک فیض نعمتی می‌بود

نمی‌نمود هلال استخوان‌ پهلو را

دمی به یاد خیال تو سر فرو بردم

به آفتاب رساندم دماغ زانو را

گرفته است سویدا سواد دل بیدل

تصرفی‌ست درین دشت چشم آهو را

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 1:57 PM

 

سرمه سنگین نکند شوخی چشم اورا

درس تمکین ندهد گرد، رم آهورا

زخم تیغش به دل ز داغ‌، مقدم باشد

پایه از چشم‌، بلند است خم ابرو را

جبههٔ ما و همان سجدهٔ تسلیم نیاز

نقش پا،‌کی‌کند از خاک تهی پهلو را

هدف مقصد ما سخت بلند افتاده‌ست

باید از عجزکمان کرد خم بازو را

در مقامی‌که بود جلوه‌گه شاهد فکر

جوهر از موی سر است آینهٔ زانو را

نرمیده‌ست معانی ز صریر قلمم

‌رام دارد نی تیرم به صدا آهو را

نغمهٔ محفل عشاق شکست سازاست

چینی بزم جنون باش و صداکن مو را

جهل باشد طمع خلق زسرکش صفتان

هیچ دانا زگل شمع نخواهد بو را

طبع دون از ره تقلید به نیکان نرسد

پای اگر خواب‌کند چشم نخوانند او را

هستی تیره‌دلان جمله به خواری‌گذرد

سایه دایم به سر خاک کشدگیسو را

وحشت‌ما چه خیال ست به‌راحت سازد

ناله آن نیست‌که ساید به زمین پهلورا

بیدل از بال و پر بسته نیاید پرواز

غنچه تا وا نشود جلوه نبخشد بورا

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 1:57 PM

 

نمی‌دانم چه تنگی درهم افشرد آه مجنون را

رم این‌گردباد آخر به ساغرکرد هامون را

به هر مژگان زدن سامان صد میخانه مستی‌کن

که‌خط جوشیدودرساغرگرفت‌آن‌حسن میگون‌را

به امید چکیدن دست و پایی می‌زند اشکم

تنزل در نظر معراج باشد همت دون را

دراین‌گلشن تسلی دادوضع سرو و شمشادم

که یک مصرع بلند آوازه دارد طبع موزون را

به تسخیر جهان بی‌حس از تدبیر فارغ شو

نفس‌فرساکنی تاکی به مار مرده افسون را

عروج جاه منع سفله طبعیها نمی‌گردد

به این سامان عزت بوی تمکین نیست‌گردون را

ز سختیهای حرص است اینکه خاک اژدها طینت

فرو برده‌ست اما هضم ننموده‌ست قارون را

فنا می‌ شوید ازگردکدورت دامن هستی

چو آتش می‌کند خاکستر ما کار صابون را

که باور دارد این حرف از شهید بینوای من

که رنگی از حنای دست قاتل داده‌ام خون را

رموز خاکساران محبت کیست دریابد

مگر جولان لیلی ناله سازدگرد مجنون را

اثرها بنگر اما ازتصرف دم مزن بیدل

به چون وچند نتوان حکم‌کردن صنع بی‌چون را

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 1:57 PM

 

اگر اندیشه کند ط‌رز نگاه او را

جوش حیرت مژه سازد نگه آهو را

ما هم ازتاب وتب عشق به خود می‌بالیم

بر سر آتش اگر هست دمیدن مو را

عرض شوخی چه دهد نالهٔ محروم اثر

تیغ بی‌جوهر ماکرد سفید ابرو را

بس‌که تنگ است فضای چمن از نالهٔ من

بر زمین برگ‌ل از سایه نهد پهلو را

سرنوشتم نتوان خواند مگر در تسلیم

توأم جبههٔ خود ساخته‌ام زانو را

خاک گردیدم و از طعن خسان وارستم

آخر انباشتم از خود دهن بدگو را

نبض دل هم به تپش ناله طرازنفس است

چنگ اگر شانه به مضراب زندگیسو را

خال از نسبت رخسار تو رنگین‌تر شد

قرب خورشید به شب‌کرد مدد هندو را

صافی دیده و دل مانع تمییز دویی‌ست

پشت عینک به تفاوت نرساند رو را

تا نظر می‌کنی ازکسوت رنگ‌ آزادیم

رگ‌گل چند به زنجیرنشاند بورا

بیدل این‌عرصه تماشاکدة الفت نیست

سبزکرده‌ست در و دشت رم آهو را

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 1:57 PM

 

الهی پاره‌ای تمکین رم وحشی نگاهان را

به قدر آرزوی ما شکستی‌کج‌کلاهان را

به‌محشرگر چنین باشد هجوم حیرت قاتل

چو مژگان بر قفا یابند دست دادخواهان را

چه‌امکان است خاک ما نظرگاه بتان گردد

فریب سرمه‌نتوان داداین‌مژگان سیاهان‌را

رعونت مشکل است‌از مزرع ما سربرون آرد

که پامالی بود بالیدن این عاجزگیاهان را

گواهی چون خموشی نیست بر معمورهٔ دلها

سواد دلگشایی سرمه بس باشد صفاهان را

زشوخیهای جرم‌خویش می‌ترسم‌که‌در محشر

شکست دل به حرف آرد زبان بیگناهان را

توان زد بی‌تأمل صد زمین و آسمان برهم

کف افسوس اگر باشد ندامت دستگاهان را

نشانها نقش بر آب است در معمورهٔ امکان

نگین بیهوده در زنجیر دارد نام شاهان را

درین‌گلشن‌کهٔکسر رنگ‌تکلیف هوس‌دارد

مژه برداشتن‌کوهی است استغنا نگاهان را

صدایی از درای‌کاروان عجز می‌آید

که حیرت، هم به راهی می‌بردگم‌کرده راهان را

مزاج فقر ما باگرم وسرد الفت نمی‌گیرد

هوایی نیست بیدل سرزمین بی‌کلاهان را

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 1:57 PM

 

چنان پیچیده توفان سرشکم‌کوه و هامون را

که‌نقش پای هم‌گرداب‌شد فرهاد و مجنون‌را

جنون می‌جوشد از مدّ نگاه حیرتم اما

به‌جوی رگ صدانتوان شنیدن موجهٔ خون را

چو سیمت‌نیست‌خامش‌کن‌که‌صوتت براثرگردد

صداهای عجایب از ره سیم است قانون را

تبسم ازلب او خط کشید آخر به خون من

نپوشید از نزاکت پردهٔ این لفظ مضمون را

به هرجا می‌روم ازحسرت آن شمع می‌سوزم

جهان آتش بود پروانهٔ از بزم بیرون را

درشتیهاگوارا می‌شود در عالم الفت

رگ‌سنگ ملامت رشتهٔ جان بود مجنون را

به خون می‌غلتم از اندیشهٔ ناز سیه مستی

که چشم‌شوخ او درجام می حل‌کرد افیون را

دل داناست گر پرگارگردون مرکزی دارد

چو جوش می، سر خم‌، مغز می‌داند فلاطون را

چه سازد موی پیری با دل غفلت سرشت من

که برآلایش باطن تصرف نیست صابون را

مشو زافتادگان غافل‌که آخر سایهٔ عاجز

به‌پهلو زیردست خویش‌سازدکوه وهامون را

ز سرو و قمریان پیداست بیدل کاندرین‌گلشن

به‌سر خاکستر است از دورگردون طبع موزون را

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 1:57 PM

 

نظر برکجروان از راستان بیش است‌گردون‌را

که خاتم بیشتر دردل نشاند نقش واژون را

شهیدم لیک می‌دانم‌که عشق عافیت دشمن

چو‌یاقوتم به آتش می‌برد هر قطرهٔ خون را

در آغوش شکنج دام الفت راحتی دارم

خیال زلف لیلی سایهٔ بیدست مجنون را

گر از شور حوادث آگهی سر درگریبان‌کن‌!

حصار عافیت جز خم نمی‌باشد فلاطون را

نه تنها اغنیا را چرخ برمی‌دارد از پستی

زمین هم‌لقمه‌های چرب داندگنج قارون را

شعور جسم زنجیریست در راه سبکروحان

که‌چون‌خط نقش‌بندد، پای‌رفتن نیست‌مضمون‌را

دل است آن تخم بیرنگی‌که بهر جستجوی او

جگر سوراخ سوراخ است‌نه غربال‌گردون را

به‌قدرکوشش عشق ست نعل حسن درآتش

صدای ثیشهٔ فرهاد مهمیز است‌گلگون را

خیال ماسوا فرش است دروحدتسرای دل

درون خویش دارد خانهٔ آیینه بیرون را

حوادث‌مژدهٔ‌امن‌است اگردل‌جمع‌شدبیدل

گهرافسانه‌داندشورش امواج‌جیحون را

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 1:57 PM

 

هرچند گرانی بود اسباب جهان را

تحریک زبان نیشتر است این رگ جان را

بیتاب جنون در غم اسباب نباشد

چون نی به خمیدن نکشد ناله‌کشان را

بیداری من شمع صفت لاف زبانی‌ست

دل زاد ره شوق بود ر‌یگ روان را

آفاق فسون انجمن شور خموشی‌ست

دارم ز خموشی به‌کمین خواب‌گران را

ایمن نتوان بود ز همواری ظالم

حیرت لگن شمع زبان ساز دهان را

بنیاد کج‌اندیش شود سخت ز تهدید

در راستی افزونی زخم است سنان را

ممسک نشود قابل ایمان خساست

از بند قوی مهره مکن پشت‌کان را

ما را به غم عشق همان عشق علاج است

تا نشمرد انگشت شهادت لب نان را

خط فیض بهار دگر از حسن تو دارد

مهتاب بود پنبهٔ ناسورکتان را

وقت است‌کنون‌کز اثر خون شهیدان

جوش رگ‌گل می‌کند این شعله دخان را

عشرت هوس رفتن رنگم چه توان‌کرد

شمشیر تو یاقوت‌کند سنگ فسان را

باشدکه سراز منزل مقصود برآریم

کردند بهار چمن شمع خزان را

بیدل نفست خون مکن از هرزه درایی

چون جاده درین دشت فکندیم عنان را

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 1:57 PM

 

هوس مشتاق رسوایی مکن سودای پنهان را

به روی خندهٔ مردم مکش چاک‌گریبان را

به برق ناله آتش در بهار رنگ و بو افکن

چو شبنم آبرویی نیست اینجا چشم‌گریان را

براین محفل نظر واکردنم چون شمع می‌سوزد

تبسم در نمک خواباند این زخم نمایان را

کفی افشانده‌ام چون صبح لیک از ننگ بیکاری

به‌وحشت دسته می‌بندم شکست رنگ امکان‌را

به عرض ناز معشوقی‌کشید ازگریه‌کار من

سرشک آخر سرانگشت حنایی‌کرد مژگان را

نقاب از آه من بردار و چاک دل تماشاکن

حجابی نیست جزگرد نفسها صبح عریان را

غباری دیده‌ای دیگر ز حال ما چه می‌پرسی

شکست آیینه پرداز است رنگ ناتوانان را

ز محو جلوه‌ات شوخی سر مویی نمی‌بالد

نگه در دیدهٔ آیینه خون شد چشم حیران را

زگرد رنگ این‌گلشن‌، نبود مکان برون جستن

به رنگ صبح آخر بر خود افشاندیم دامان را

ز بینایی‌ست از خار علایق دامن فشاندن

نگاه آن به‌که بردارد ز ره خویش مژگان را

درین‌گلشن به این تنگی نباید غنچه‌گردیدن

چوگل یک چاک دل واشو به‌دامن‌کش‌گریبان را

مجو از هرزه ‌طبعان جوهر پاس نفس بیدل

که حفظ بوی خود مشکل بودگلهای خندان را

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 1:57 PM

 

شدی پیر وهمان دربند غفلت می‌کنی جان را

به‌پشت خم‌کشی تاکی چوگردون بار امکان را

رباضت غره دارد زاهدان را لیک ازبن غافل

گه از خودگرتهی‌گشتند برگردند همیان را

بود سازتجرد لازم قبطع تعلفها-

برش رد به عرض بی‌نیامی تیغ عریان را

مروت‌گر دلیل همت اهل‌کرم باشد

چرا بر خاک ریزد آبروی ابر نیسان را

جهان از شور دلها خانهٔ زنجیر خواهد شد

میفشان بی‌تکلف دامن زلف پریشان را

به ذوق کامرانیهای عیش‌آباد رسوایی

ز شادی لب نمی‌آید به هم چاک‌گریبان را

دل از سطر نفس یک‌سرپیام شبهه می‌خواند

دبیر ناز بر مکتوب ما ننوشت عنوان را

مروت‌کیشی الفت‌، وفا مشتاق بوداما

غرور حسن رنگ ما تصورکرد پیمان را

به مضراب سبب آهنگ اسرارم نمی‌بالد

پریدنفای چشمم بال نگرفته‌ست مژگان را

به جزتسلیم‌، ساز جرأت دیگر نمی‌بینم

خمیدن می‌کشد بیدل کمان ناتوانان را

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 1:57 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 283

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4382790
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث