به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

شدی پیر وهمان دربند غفلت می‌کنی جان را

به‌پشت خم‌کشی تاکی چوگردون بار امکان را

رباضت غره دارد زاهدان را لیک ازبن غافل

گه از خودگرتهی‌گشتند برگردند همیان را

بود سازتجرد لازم قبطع تعلفها-

برش رد به عرض بی‌نیامی تیغ عریان را

مروت‌گر دلیل همت اهل‌کرم باشد

چرا بر خاک ریزد آبروی ابر نیسان را

جهان از شور دلها خانهٔ زنجیر خواهد شد

میفشان بی‌تکلف دامن زلف پریشان را

به ذوق کامرانیهای عیش‌آباد رسوایی

ز شادی لب نمی‌آید به هم چاک‌گریبان را

دل از سطر نفس یک‌سرپیام شبهه می‌خواند

دبیر ناز بر مکتوب ما ننوشت عنوان را

مروت‌کیشی الفت‌، وفا مشتاق بوداما

غرور حسن رنگ ما تصورکرد پیمان را

به مضراب سبب آهنگ اسرارم نمی‌بالد

پریدنفای چشمم بال نگرفته‌ست مژگان را

به جزتسلیم‌، ساز جرأت دیگر نمی‌بینم

خمیدن می‌کشد بیدل کمان ناتوانان را

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 1:57 PM

 

عبث تعلیم آگاهی مکن افسرده طبعان را

که‌بینایی چو چشم‌ازسرمه‌ممکن نیست‌مژگان را

به غیر ز بادپیمایی چه دارد پنجهٔ منعم

ز وصل زرهمان یک‌حسرت آغوش‌است‌میزان‌را

به هرجا عافیت رو داد نادان در تلاش افتد

دویدن ریشهٔ گلهای آزادی‌ست طفلان را

حسد را ریشه نتوان یافت جزدر طینت ظالم

سر دنباله دایم در دل تیر است پیکان را

درشتان را ملایم طینتیهایم خجل دارد

زبان از نرمگویی سرنگون افکند دندان را

اگر سوزد نفس از شور محشرباج می‌گیرد

خموشیهای این نی درگره دارد نیستان را

کتاب پیکرم یک موج می شیرازه می‌خواهد

نم آبی فراهم می‌کند خاک پریشان را

فغان‌کاین نوخطان ساده‌لوح از مشق بیباکی

به آب تیغ می‌شویند خط عنبرافشان را

دگرکو تحفه‌ای تا گلرخان فهمند مقدارش

چو نقش پا به‌خاک افکنده‌اند آیینهٔ جان را

چو بوی‌گل لباس راحت ما نیست عریانی

مگر درخواب بیندپای مجنون وصل‌دامان را

به‌بی‌سامانی‌ام وقت‌است اگر شور جنون‌گرید

که دستی‌گرکنم پیدا نمی‌یابم‌گریبان را

به‌چشم خونفشان بیدل توآن بحرگوهرخیزی

که لاف آبرو پیشت‌گدازد ابر نیسان را

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 1:57 PM

 

به عجزی‌که داری قوی‌کن میان را

به حکمت نگردانده‌اند آسمان را

روان باش همدوش بی‌اختیاری

بلدگیر رفتار ریگ روان را

نفس‌گر همه موج‌گوهر برآید

ز دست‌گسستن نگیرد عنان را

درین انجمن ناکسی قدر دارد

زکسب ادب صدرکن آستان را

به عرض هنر لب‌گشودن نشاید

ز چیدن میاشوب جنس دکان را

چه دام است دنیا، چه نام است عقبا

تو معماری این خانه‌های گمان را

کسی بار دنیا نبرده‌ست بر سر

ز تسلیم بوسی‌ست سنگ‌گران را

به وهم تعین رمید ازتو راحت

ز پرواز پر داده‌ای آشیان را

به معرج دولت مکش رنج باطل

کجیهاست در هر قدم نردبان را

تنک مایهٔ فقر دارد سعادت

هماگیر بی‌مغزی استخوان را

ز لفظ آشنا شو به مضمون نازک

کمر حلقه‌کرده‌ست موی میان را

حسابیست در اتفاق دو همدم

عددهاست واحد زبان و دهان را

ز خودداری ماست محرومی ما

برون رانده خشکی ز دریا کران را

تمیزی نشد محو این نرگسستان

ندیدن گشوده‌ست چشم جهان را

سر وکار دنیا عیان است بیدل

مکرر مکن منفعل‌، امتحان را

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 1:57 PM

 

حیف است‌کشد سعی دگر باده‌کشان را

یاران به خط جام ببندید میان را

ما صافدلان سرشکن طبع درشتیم

بر سنگ ترحم نبود شیشه‌گران را

حسرت همه دم صید خم قامت پیری‌ست

گل در بر خمیازه بود شاخ‌کمان را

غفلت ز سرم باز نگردید چوگوهر

با دیده گره ساخته‌ام خواب گران را

عالم همه یار است تو محجوب خیالی

بند از مژه بردار یقین سازگمان را

آسوده روان جاده تشویش ندارند

منزل طلبی ترک مکن ضبط عنان را

ما و سحر از یک جگر چاک دمیدیم

آهی نکشیدیم‌که نگرفت جهان را

دیدار پرستیم مپرس از رم و آرام

پرواز نگاه است تحیر قفسان را

دل جمع‌کن ازکشمکش دهر برون آ

کاین بحر در آغوش گهر ریخت کران را

گردون همه پرواز و زمین جمله غبار است

منزل بنمایید اقامت‌طلبان را

سرمایه چو صبح از دو نفس بیش ندارید

بیهوده براین جنس مچینید دکان را

بیدل ز نفسها روش عمر عیان است

نقش قدم از موج بود آب روان را

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 1:57 PM

 

دام یک عالم تعلق‌گشت حیرانی مرا

عاقبت‌کرد این در واکرده زندانی مرا

محو شوقم بوی صبح انتظاری برده‌ام

سرده‌ای حیرت همان در چشم قربانی مرا

جوش زخم سینه‌ام‌،‌کیفیت چاک دلم

خرمی مفت تو ای‌گل‌گر بخندانی مرا

ای ادب‌، سازخموشی نیز بی‌آهنگ نیست

همچو مژگان ساخت موسیقار حیرانی مرا

مدّعمرم‌یک‌قلم‌چون شمع‌دروحشت‌گذشت

آشیان هم برنیاورد از پرافشانی مرا

عجز هم‌چون‌سایه اوج‌اعتباری داشته‌ست

کرد فرش آستانت سعی پیشانی مرا

پرده ساز جنونم خامشی آهنگ نیست

ناله می‌گردم به هر رنگی‌که‌گردانی مرا

ناله‌واری سر ز جیب دل برون آورده‌ام

شعلهٔ شوقم‌، مباد ای یأس بنشانی مرا

احتیاج خودشناسی جوهر آیینه نیست

من اگر خود را نمی‌دانم تو می‌دانی مرا

بیدل افسون جنون شد صیقل آیینه‌ام

آب داد آخر به رنگ اشک عریانی مرا

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 1:57 PM

 

داغ عشقم‌، نیست الفت با تن‌آسانی مرا

پیچ وتاب شعله باشد نقش پیشانی مرا

بی‌سبب در پردهٔ اوهام لافی داشتم

شد نفس آخربه لب انگشت حیرانی مرا

از نفس بر خویش می‌لرزد بنای غنچه‌ام

نیست غیر از لب‌گشودن سیل ویرانی مرا

خلعت خونین‌دلان تشریف دردی بیش نیست

بس بود چون غنچه زخم دل‌گریبانی مرا

رازداریها به معنی‌کوس شهرت بوده است

چون حیا ازپوشش عیب است عریانی مرا

پر سبکروحم زفکر سخت جانی فارغم

چون شرر در سنگ نتوان‌کرد زندانی مرا

گرد بیتاب از طواف دامنی محروم نیست

زد به صحرای جنون آخرپریشانی مرا

همچو موجم سودن دست ندامت آب‌کرد

بعد ازین هم‌کاش بگدازد پشیمانی مرا

می‌روم از خویش در اندیشهٔ باز آمدن

همچو عمر رفته یارب برنگردانی مرا

غیر الفت برنتابد صافی آیینه‌ام

می‌کند تا خار و خس در دیده مژگانی مرا

این چمن یارب به خون غلتیدهٔ بیدادکیست

کرد حیرانی چوشبنم چشم قربانی مرا

جلوه مشتاقم بهشت ودوزخم منظورنیست

می‌روم از خویش در هرجاکه می‌خوانی‌مرا

چون شرارم ساز پیدایی حیا ارشادکرد

یعنی از خود چشم پوشانید عریانی مرا

می‌رود از موج بر باد فنا نقش حباب

تیغ خونخوارست بیدل چین پیشانی مرا

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 1:57 PM

 

وهم راحت صید الفت‌کرد مجنون مرا

مشق تمکین لفظ‌گردانید مضمون مرا

گریه توفان‌کرد چندانی‌که دل هم آب شد

موج سیل آخر به دریا برد هامون مرا

داده‌ام ازکف عنان و سخت حیرانم‌که باز

ناکجا راند محبت اشک‌گلگون مرا

زین عبارتهاکه حیرت صفحهٔ تحریر اوست

گر نفهمی می‌توان فهمید مضمون مرا

ناخن تدبیر را بر عقدگوهر دست نیست

موج می مشکل‌گشاید طبع محزون مرا

چون‌شرر روزو شبم‌کرد رم کم‌فرضیی‌است

گردشی در عالم رنگ است گردون مرا

دل هم از مضمون اسرارم عبارت‌ساز ماند

آینه ننمود الا نقش بیرون مرا

یکقدم‌وارم‌چواشک‌ازخودروانی‌مشکل‌است

ای تپیدن‌گر توانی آب کن خون مرا

زیردست التفات چتر شاهی نیستم

موی سر در سایه پرورده است مجنون مرا

تا فلک یک مدّ آهم نارسا آهنگ نیست

سکته معدوم‌است مصرعهای‌موزون مرا

تارگیسو نیست بیدل رشتهٔ تسخیر من

از زبان‌ مار باید جست فسون مرا

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 1:57 PM

 

بسکه‌وحشت کرده‌است آزاد، مجنون‌مرا

لفظ نتواندکند زنجیر،مضمون مرا

در سر از شوخی نمی‌گنجدگل سودای من

خم حبابی می‌کند شور فلاطون مرا

داغ هم در سینه‌ام بی‌حسرت دیدار نیست

چشم مجنون نقش پا بوده‌ست هامون مرا

کودم تیغی‌که در عشرتگه انشای ناز

مصرع رنگین نویسد موجهٔ خون مرا

ساز من آزادگی‌، آهنگ من آوارگی

از تعلق تار نتوان بست قانون مرا

از لب خاموش‌توفان جنون را ساحلم

این حباب بی‌نفس پل بست جیحون مرا

عمر رفت ودامن نومیدی از دستم نرفت

ناز بسیارست برمن بخت واژون مرا

داغ یأسم ناله را درحلقهٔ حیرت نشاند

طوق قمری دام ره شد سرو موزون مرا

عشق می‌بازد سراپایم به‌نقش عجز خویش

خاکساریهاست لازم بید مجنون مرا

غافلم بیدل زگرد ترکتازیهای حسن

می‌دمد خط تاکند فکر شبیخون مرا

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 1:57 PM

 

گدازگوهر دل باده ناب است شبنم را

نم چشم تحیرعالم آب است شبنم را

نگردد جمع نوراگهی با ظلمت غفلت

صفای دل نمک در دیدهٔ خواب است شبنم را

جهان آیینهٔ دلدار و حیرانی حجاب من

چمن صد جلوه و نظاره نایاب است شبنم را

به هرجا می‌روم در اشک نومیدی وطن دارم

ز چشم خود جهان یک دشت سیلاب است شبنم را

نگردی غافل ای اشک نیاز از ترک خودداری

که بر دوش چکیدن سیر مهتاب است شبنم را

تماشا نیست کم، چشم هوس گر شرمناک افتد

حیا آیینهٔ گلهای سیراب است شبنم را

گل اشکم اگر منظور جانان شد عجب نبود

گذر در چشم خورشید جهانتاب است شبنم را

خط خوبان‌کمند غفلت اهل نظر باشد

رگ‌گلهای این‌گلشن رگ خواب است شبنم را

فضولی می‌کنم در انتظار مهر تابانش

گرفتم پرده بردارد،‌کجا تاب است شبنم را

به وصل گلرخان نتوان کنار عافیت جستن

که درآغوش‌گل‌، خون جگرآب است شبنم را

ضعیفی تهمت چندین تعلق بست بر حالم

ز پا افتادگی یک عالم اسباب است شبنم را

حیا بال هوس را مانع پرواز می‌گردد

نگه در دیده بیدل موجهٔ آب است شبنم را

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 1:57 PM

 

سوار برق عمرم‌، نیست برگشتن عنانم را

مگر نام توگیرم تا بگرداند زبانم را

عدم کیفیتم خاصیت نقش قدم دارم

خرامی تا به زیرپای خود یابی نشانم را

به رنگ شمع‌گر شوقت عیار طاقتم‌گیرد

کند پرواز رنگ از مغز خالی استخوانم را

به‌مردن نیز از وصف خرامت لب نمی‌بندم

نگیرد سکته طرف دامن اشعار روانم را

غباری می‌فروشم در سر بازار موهومی

مبادا چشم بستن تخته‌گرداند دکانم را

به تدبیر دگر نتوان نشان مدعا جستن

شکست‌دل مگرچون موج زه‌بنددکمانم‌را

مخواه ای مفلسی ذلت‌کش تسلیم دونانم

زمین تا چند زیرپا نشاند آسمانم را

ز شرم‌عافیت محرومی‌جهدم چه‌می‌پرسی

عرق بیرون این دریا نمی‌خواهدکرانم را

ز درد دل درتن صحرا نبستم بار امیدی

جرس نالید و آتش زد متاع‌کاروانم را

نمی‌دانم ز بیداد دل سنگین کجا نالم

شنیدن نیست آن دوشی‌که بردارد فغانم را

تراوشهای آثارکرم هم موقعی دارد

مباد اسراف سازد منفعل روزی رسانم را

شبی چون شمع حرفی ازگداز عشق سرکردم

مکیدن ازلب هر عضو بوسی زد دهانم را

نفس بودم‌جنون پیمای‌دشت بی‌نشان‌تازی

دل از آیینه گردیدن‌گرفت آخر عنانم را

ز اسرار دهانی حرف چندی‌کرده‌ام انشا

به‌جز شخص عدم‌بیدل‌که‌می‌فهمد زبانم‌را

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 1:50 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 283

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4382791
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث