دی چشم تو رای سحر مطلق میزد
روی تو ره گنبد از رق میزد
تا داشتی آفتاب در سایهٔ زلف
جان بر صفت ذره معلق میزد
دی چشم تو رای سحر مطلق میزد
روی تو ره گنبد از رق میزد
تا داشتی آفتاب در سایهٔ زلف
جان بر صفت ذره معلق میزد
دیدم رخت از غم سر موئیم نماند
جز بندگی روی تو روئیم نماند
با دل گفتم که آرزوئی در خواه
دل گفت که هیچ آرزوئیم نماند
دیدم رخت از غم سر موئیم نماند
جز بندگی روی تو روئیم نماند
با دل گفتم که آرزوئی در خواه
دل گفت که هیچ آرزوئیم نماند
دی بنده بر آن قمر جانی شد
یک نکته بگفت و بحث را بانی شد
میخواست که مدعاش ثابت گردد
ثابت نشد آن و مدعی فانی شد
دو کون خیال خانهای بیش نبود
وامد شد ما بهانهای بیش نبود
عمریست که قصهای ز جان میشنوی
قصه چکنم فسانهای بیش نبود
دو کون خیال خانهای بیش نبود
وامد شد ما بهانهای بیش نبود
عمریست که قصهای ز جان میشنوی
قصه چکنم فسانهای بیش نبود
دی باغ ز وی شکر سلامت میکرد
بر روی شکوفهها علامت میکرد
آن سرو چمن دعوی قامت میکرد
گل خندهزنان بر او قیامت میکرد
دوش از قمر تو آسمان مینوشید
وز آب حیات تو جهان مینوشید
زان آب حیاتی که حیاتست مزید
در هرچه حیات بود آن مینوشید
دوش آن بت من همچو مه گردون بود
نی نی که به حسن از آفتاب افزون بود
از دایرهٔ خیال ما بیرون بود
دانم که نکو بود ندانم چه بود
دل هرچه در آشکار و پنهان گوید
زانموی چو مشک عنبرافشان گوید
این آشفته است و او پریشان دانم
کاشفته سخنهای پریشان گوید