دل در پی دلدار بسی تاخت و نشد
هر خشک و تری که داشت درباخت و نشد
بیچاره به کنج سینه بنشست بمکر
هر حیله و فن که داشت پرداخت و نشد
دل در پی دلدار بسی تاخت و نشد
هر خشک و تری که داشت درباخت و نشد
بیچاره به کنج سینه بنشست بمکر
هر حیله و فن که داشت پرداخت و نشد
دل دوش در این عشق حریف ما بود
شب تا به سحرگاه نخفت و ناسود
چون صبح دمید سوی تو آمد زود
با چهرهٔ زرد و دیدهٔ خونآلود
دلدار ابد گرد دلم میگردد
گرد دل و جان خجلم میگردد
زین گل چو درخت سر برآرم خندان
کاب حیوان گرد گلم میگردد
دل داد مرا که دلستان را بزدم
آن را که نواختم همان را بزدم
جانیکه بر آن زندهام و خندانم
دیوانه شدم چنانکه جان را بزدم
دل جمله حکایت از بهار تو کند
جان جمله حدیث لالهزار تو کند
مستی ز دو چشم پرخمار تو کند
تا خدمت لعل آبدار تو کند
دشنام که از لب تو مهوش باشد
چون لعل بود که اصلش آتش باشد
بر گوی که دشنام تو دلکش باشد
هر باد که بر گل گذرد خوش باشد
دلتنگ مشو که دلگشائی آمد
دل نیک نواز با نوائی آمد
غم را چو مگس شکست اکنون پر و بال
کز جانب قاف جان همائی آمد
دل با هوس تو زاد و بودی دارد
با سایهٔ تو گفت و شنودی دارد
لاحول همی کنم ولیکن لاحول
در عشق گمان مکن که سودی دارد
دردی داری که بحر را پر دارد
دردی که هزار بحر پر در دارد
خواهی که بیا پیش فرود آی ز خر
زانروی که روی خر به آخر دارد
دست تو به جود طعنه بر میغ زند
در معرکه تیغ گوهر آمیغ زند
از کار تو آفتاب را شرمی باد
کو تیغ تو دیده صبحدم تیغ زند