در عشق توم وفا قرین میباید
وصل تو گمانست، یقین میباید
کار من دل خواسته در خدمت تو
بد نیست ولیکن به ازین میباید
در عشق توم وفا قرین میباید
وصل تو گمانست، یقین میباید
کار من دل خواسته در خدمت تو
بد نیست ولیکن به ازین میباید
دریا نکند سیر مرا جو چه کند
گلشن چو نباشدم مرا بو چه کند
گر یار کرانه کرد او معذور است
من ماندم و صبر نیز تا او چه کند
درویش که اسرار جهان میبخشد
هردم ملکی به رایگان میبخشد
درویش کسی نیست که نان میطلبد
درویش کسی بود که جان میبخشد
ای دل، اثر صبح، گه شام که دید
یک عاشق صادق نکونام که دید
فریاد همی زنی که من سوختهام
فریاد مکن، سوختهٔ خام که دید
در نفی تو عقل را امان نتوان دید
جز در ره اثبات تو جان نتوان داد
با اینکه ز تو هیچ مکان خالی نیست
در هیچ مکان ترا نشان نتوان داد
در معنی هست و در عیان نیست که دید
در دل پیدا و در زبان نیست که دید
هستی جهان و در جهان نیست که دید
در هستی و نیستی چنان نیست که دید
در مغز فلک چو عشق تو جا گیرد
تا عرش همه فتنه و غوغا گیرد
چون روح شود جهان نه بالا و نه زیر
چون عشق تو روح را ز بالا گیرد
در مغز فلک چو عشق تو جا گیرد
تا عرش همه فتنه و غوغا گیرد
چون روح شود جهان نه بالا و نه زیر
چون عشق تو روح را ز بالا گیرد
در میطلبی ز چشمه در بر ناید
جوینده در به قعر دریا باید
این گوهر قیمتی کسی را شاید
کز آب حیات تشنه بیرون آید
در مدرسهٔ عشق اگر قال بود
کی فرق میان قال با حال بود
در عشق نداد هیچ مفتی فتوی
در عشق زبان مفتیان لال بود